فاجعه ملی

در شكنجه گاه های جمهوری اسلامی چه گذشت ؟

اینجا بند 280 است!

در اینجا: “عشق به خلق” را تعزیر می كنند و “انقلاب” را به صلابه می كشند

 

 دهانمان را بو كردند

حرف عشق را زده بودیم

به تازیانه مان بستند!

 

قلم، از توصیف آنچه كه در زندان های جمهوری اسلامی می گذرد، بس عاجز و ناتوان است. چگونه می توان فریاد دلخراش اسیری را كه در زیر تازیانه میرغضبان رژیم، از درد، زمین را به چنگ و دندان می كَنَد، به توصیف درآورد؟ این فریاد، فریاد خلق است كه آرمان های انقلاب بهمن را فرو نهشته است و اكنون، برای پاسداری از آن، از جان بهترین فرزندان خویش ، مایه می نهد. چگونه می توان فشرده شدن و در هم پیچیدن آن قلب های پاكی را به وصف درآورد كه هرگز جز برای پیروزی زحمتكشان، اعتلای میهن و رهایی تمامی بشریت نتپیده اند، و نیز شرحه شرحه شدن آن سینه های گشاده ای را كه گنجینه اسرار خلقند و سرشار از عشق به آزادی و عدالت؟ در توصیف كشتارگاه های رژیم حاكم بر ایران، قلم باید در یك آن فاصله ای را طی كند به وسعت تاریخ، این عرصه نبرد “داد” و “بیداد”… آنكه تازیانه در كف دارد، مظهر سبعیت است و آن كه فریاد میكشد، در بلندی آدمیت، سقوط تا كجا و عروج تا كجا اما باید گفت!…باید گفت هر چند با زبانی الكن و كلماتی قاصر! باید جهانیان بدانند كه در شكنجه گاه های جمهوری اسلامی، بر اسیران در بند چه می گذرد.

 

“بند 280”

یك نماد تراژیك از سرنوشت انقلاب

 “بند 280” همچون اوین و قزل قلعه، یك نماد تراژیك از سرنوشت انقلاب بهمن است. “بند 280” نامی است كه جمهوری اسلامی، بر روی زندان “كمیته مشترك ضد خرابكاری” زمان شاه مدفون نهاده است. این مركز، در قیام 22 بهمن، به تصرف مردم درآمد. فتح آن، عظمت زیبایی وحلاوت فتح “دژ باستیل” را داشت در جریان انقلاب كبیر فرانسه. مردم ایران می خواستند این مخوف ترین شكنجه گاه ساواك، كه بنای آن را رضا خان پی ریخته بود، با خاك یكسان شود و یا موزه ای گردد تا خذلان ددمنشان را گواهی باشد و عزم رنجكشان را. اما اینك گویی روح “حسینی” “تهرانی”، “رسولی”، “حسین زاده” و “عضدی” در كالبدهای جدید حلول كرده و زندان كمیته مشترك، از فاتحین خویش، انتقام می گیرد! كشتارگاه كمیته، “بند 280” همچنان به كار خویش ادامه می دهد، حتی پررونق تر از گذشته و مخوف تر از پیش. و این می طلبد عزمی بیش  را و راسخ تر از پیش را برای فتح دوباره این شكنجه گاه.

 

اینجا بند 280 است

مركز كمیته مشترك ضد خرابكاری را بعد از انقلاب، “بند 3000” نامیدند.بعد بر آن نام “بند 380” نهادند و اكنون آنرا “بند 280” می نامند. این زندان در نزدیكی میدان توپخانه است. آنجا كه قلب تهران گرم و پر تپش می تپد پاسداران نظام جمهوری اسلامی، همچون پاسداران نظام شاهنشاهی، به خاطر موقعیت شهری “كمیته”، بدان اهمیت ویژه ای می دهند. “كمیته” در مركز شهر است و لذا می توان اگر قراری لو رفت، زود كمیته چی ها را، برای دستگیری انقلابیون گسیل داشت. محافظین و نگهبانان محوطه داخل و خارج “بند 280” از میان ساواكی های سابق و ضد انقلابی ترین كمیته چی های فعلی، انتخاب شده اند. آنها سه شیفته كار می كنند، یك شیفت بر سر مسئولیت خود هستند، یك شیفت در حال آماده باشند و یك شیفت در حال استراحت، بعد از 40 روز، پست آنان را عوض می كنند تا مبادا در نزد یك نفر، اطلاعات زیادی جمع شود.

آنهایی كه تنها، نگهبانند و تماس مستقیمی با زندانیان ندارند، می دانند كه داخل “بند” چه می گذرد. هفته ای دوبار، برای اینان جلسه توجیهی می گذارند، تا مبادا بارقه ای  از شعور در مغزشان رسوخ كند. آن ها هم زندان را می پایند و هم یك دیگر را، هر یكی جاسوس دیگری است.

بازجویی پس از این كه گروه های ضربت، شكار خود را صید كردند و او را به “بند 280” آوردند، بلافاصله بازجویی و “تعزیر” شروع می شود. این شكنجه گاه، چند اكیپ بازجو دارد كه با هم در رقابتند. بازجویی، به دفعات صورت می گیرد. بسیارپیش می آید كه آدم، بیش از سه ماه زیر بازجویی باشد. به محض دستگیری فرد، بر او چشم بند می زنند. در “بند”، دو نوع چشم بند، رایج است: یكی معمولی است و دیگری چشم بند ابری نام دارد كه برروی چشم فشار وارد می آورد و هرگونه تلاشی را برای دیدن از زیر آن، بی ثمر می گذارد. در هنگام بازجویی و “تعزیر” نیز باید چشم های فرد بسته باشد.

بازجویی، تركیبی است از شكنجه های جسمی و شكنجه های روانی. از همان ابتدا به تو، می گویند: “گناهكاری، ملحدی، منافقی، محاربی، جاسوسی، نفوذی هستی! و گاه گوشه ای از اطلاعات خود را كه در جریان تحقیقات، از طریق تعقیب و مراقبت و یا احیانا به وسیله شكنجه از دستگیرشدگان دیگر، به دست آورده اند، رو می كنند تا وانمود سازند كه همه چیز را می دانند.

در هنگام بازجویی، از زندانی می خواهند هر گونه اطلاعاتی دارد، در اختیار آنان بگذارد. گاه عكس های فردی یا دسته جمعی می آورند و می خواهند كه زندانی آنان را شناسایی كند و در مورد هر یك كه می شناسد، اطلاعاتی ارائه دهد.

اعتراف به ماركسیست بودن در هنگام بازجویی، برابر است با گرفتن حكم اعدام. بازجو، گاه از در مهربانی وارد می شود، ولی به ناگهان چهره حقیقی خویش را عیان می سازد، كشیده محكمی به گوشت می زند و صندلی را از زیر پایت می كشد و تو كه چشم هایت بسته است و قادر به حفظ تعادل خود نیستی، چون تكه سنگی بر زمین میافتی، و بعد بارانی از مشت و لگد، بر سرو صورت و پهلویت، فرومی بارد. در همان حال، بازجو عربده می كشد: “مگر ایران اسلامی جای كمونیست ها ست؟! مگر اینجا شوروی است؟! زیر آفتاب كبابتان خواهیم كرد! آنقدر شلاقتان می زنیم كه حرف زدن، یادتان برود! این عربده ها، همواره با موهن ترین و ركیك ترین دشنام ها، همراه است. آنگاه شكنجه آغاز می شود

 

شكنجه

شكنجه بردو نوع است: “مدرن” و “سنتی”. شكنجه مدرن به مدد شوك های الكتریكی و استفاده از داروهای مخدر و روان گردان، انجام می شود. شكنجه سنتی، عمدتا به وسیله شلاق زدن، انجام می گیرد. دژخیمان جمهوری اسلامی از دو نوع شلاق، استفاده می كنند: یكی شیلنگ آب است كه درد كمتری دارد و دیگری كابل سیمی با سر برهنه است كه عمدتا به كف پا زده می شود و بسیار دردناك است. برای شلاق زدن، گاه زندانی را به وسیله طناب و قرقره مخصوص، از سقف آویزان می كنند تا بر اثر فشار وزن خود نیز زجر بكشد.

بعد از شلاق زدن، معمولا نوبت دستبند قپانی می رسد. دست ها را در حالیكه یكی در پائین قرار دارد و یكی از پشت گردن آمده است،  حتی الامكان می كشند و با دستبند بهم دیگر می بندند. گاهی برای این كه، اثر دستبند، بر روی مچ دست باقی نماند، زیرآن یك تكه پارچه، قرار می دهند. اما این پارچه خیلی زود بر اثر تقلای زندانی، كنار می رود و دستبند در پوست و گوشت دست، می خلد. در این شیوه شكنجه، بیشترین فشار به قفسه سینه و عضلات كتف وارد می شود. یك بار كه یكی از مبارزین توده ای را به وسیله “دستبند قپانی” شكنجه می دادند، آنقدر زمان این شكنجه را طولانی كردند كه او فریاد زد: “دست هایم را باز كنید تا به هر دروغی كه بخواهید اعتراف كنم!” دژخیمان رژیم، كه از شنیدن این حرف، به خشم آمده بودند، آنقدر بر شدت شكنجه افزودند، تا او از هوش رفت، او را دوباره به هوش آوردند و باز كار را از سرگرفتند تا اعتراف كند كه “جاسوس بوده است” و اكنون می خواهد “مسلمان شود. در زندان جمهوری اسلامی، بسیار كسان هستند كه حتی بعد از یك سال، كه از زمان بازجوئیشان می گذرد، هنوز آثار این شكنجه به وضوح بر روی مچ دست هایشان به چشم می خورد. یادگاری از شكست انقلاب، بر دست هایی كه نهال انقلاب را در خاك میهن مان كاشتند. بعد از این شكنجه های “مستقیم”، بسیار پیش می آید كه زندانی را از یك هفته تا چند ماه، با چشم های بسته، در گوشه ای از راهرو، بیندازند تا صدای ناله و فریاد مبارزین دیگر را از “اطاق های تمشیت” بشنود و زجر بیشتری بكشد. قبل از دستگیری مبارزین توده ای، زندانیان اجازه داشتند در كنار یكدیگر، در راهرو به دیوار تكیه بدهند، اما بعد از یورش به حزب و تشدید جو فشار در زندان ها، این كار ممنوع شد. زندانیان مجبور بودند رو به دیوار و یا پشت به یكدیگر بایستند، گه گاه متحمل ضرب لگد این یا آن شكنجه گر شوند كه به یكباره به سمت آن ها، یورش می آوردند. در داخل سلول نیز، فشار روانی ادامه دارد. رژیم، تا جایی كه می تواند، از اختلافات سیاسی موجود در میان زندانیان گروه های مختلف بهره برداری می كند و یا اینكه “توابین”، این انسان های مسخ شده ای را كه قربانیان سبعیت و درنده خویی شكنجه گرانند، آلت دست قرار  می دهد. بازجوها و مسئولین زندان، تنها یك هدف دارند كه خود آن را، از همان ابتدای دستگیری، اعلام می كنند: “تا تسلیم نشوی، تا اعتراف به گناه نكنی، تا مسلمان نشوی، تا یارانت را لو ندهی و اسرار سازمانیت را بر ملا نسازی، از تو دست بردار نیستیم!” هر بار كه زندانی را شكنجه می كنند، به او می گویند: “دفعه بعد، سخت تر خواهد بود! در دور بعد چنین و چنان خواهیم كرد. شكنجه گران جمهوری اسلامی، فرهنگ خاص خود را دارند. بخشی از این فرهنگ، مرده ریگ ساواك است و بخشی دیگر كه دارای “حجاب اسلامی” است، ابداع خود این جلادان است. واژه “تعریز” را همگان شنیده اند. “تعزیر” نام “شرعی” شكنجه است، خاصه شكنجه با شلاق، تعزیر تصاعدی، یعنی دفعه دیگر دو برابر، دفعه بعد سه برابر …! حد این “تعزیر”، با مرگ زندانی ، روان پریشی زندانی و یا خرد شدن زندانی، معین می شود در زندان های جمهوری اسلامی، حاكم شرع، قادر مطلق است. اوست كه حكم “تعزیر” را می نویسد و در مواردی این اختیار را به بازجو، “تفویض” می كند. كسی كه در بند “280” حكم “تعزیر” را می دهد، دارای نام مستعار “حاج آقاامین” است. “حاج آقا”، بازاری است، از مریدان لاجوردی (دادستان مركز، مشهور به “اسدالله قصاب”) است، و به اسم این میرغضب، قسم می خورد. گاهی اوقات معاون او “سجاد”، حكم “تعزیر” را می نویسد. بازجو، بعد از این كه حكم “تعزیر” را از “حاج آقا امین” و یا “سجاد” گرفت، آن را به زندانی نشان می دهد، تا در او رعب و وحشت ایجاد شود و روحیه اش، افت كند. بهانه جویی شكنجه شدن، تنها در جریان بازجویی نیست، جلادان پیوسته در جستجوی بهانه ای هستند تا خوی ددمنشانه خود را ارضا كنند. مثلا اگر در دستشویی، شیر آب را “بیش از حد” بازبگذاری، ممكن است، یكی از دژخیمان بانگ برآورد كه “اسراف در اسلام حرام است”! تو به جرم این عمل حرام، باید تعزیر شوی! آنگاه، بلافاصله، حكم آماده می شود و تو راهی “اتاق تمشیت” می شوی گاهی بازجو، زندانی را به بحث سیاسی و ایدئولوژیك مجبور می كند و از خلال بحث، بهانه هایی، به دست می آورد تا فرد را به “اتاق تمشیت” روانه سازد. گاه، قلم و كاغذ می آورند و به زندانی می دهند، تا برای خانواده خود، نامه بنویسد. آنگاه، مطالب این نامه را، بهانه ای می كنند برای “تعزیر” بیشتر. بعد از این شكنجه، دو باره به او قلم و كاغذ می دهند، تا نامه دیگری بنویسد ویا این  كه تلفن می آورند، تا با خانواده اش ، صحبت كند و بگوید سالم است و هیچ ملالی ندارد.

در بند”280″، یك آن نیست كه صدای ناله و فریاد، از “اتاق های تمشیت”، به گوش نرسد. هر زندانی، هر آن منتظر است كه مجدد به سراغش بیایند و برای “هدایت”، راهی اتاق تمشیتش سازند. گاهی پاسی از نیمه شب گذشته، جلادان در سلول را باز می كنند، چشم زندانی را می بندند و او را از سلول، بیرون می آورند. زندانی در آن حال، نمی داند چه بر سرش خواهد آمد، آیا اورا برای بازجویی مجدد می برند؟ آیا می خواهند “تعزیر”ش، كنند؟ آیا می خواهند در برابر جوخه آتش ، قرارش دهند؟…

در زندان های جمهوری اسلامی، ضایعات و بیماری های مختلف نیز كه برخی پیامد شكنجه اند و برخی ناشی از سوء تغذیه، همدست شگنجه گرانند. پیكرها، همه نحیف و لاغرند، رنگ چهره ها زرد است، دست همه می لرزد، شكستگی فك، سر، دنده ها و مهره كمر یك چیز عادی است، زخم معده بسیاری از زندانیان را زجر می دهد، عده ای از نوعی “سل خفیف” زجر می كشند، بیماری های داخلی، گریبان گیر همه است… به همه این امراض، دلهره و تنش های روانی نیز افزوده می شود. آن دسته از زندانیانی كه در زمان شاه نیز در بند بوده اند، می گویند: یك روز زندان در جمهوری اسلامی برابراست با 10 سال زندان در زمان رژیم ساقط شده شاه!

 

بند “280” بعد از یورش به حزب توده ایران

در اوایل بهمن ماه 61، جنب و جوش خاصی در “بند 280” به چشم می خورد. یك شب پاسداری به نام “زنده دل” كه فردی است عصبی و از نظر روانی نابهنجار، به زندانیان با فریاد “بشارت” داد كه “تا چند روز دیگر، خدمت توده ای ها و اكثریتی ها نیز كه دست نخورده مانده اند، خواهیم رسید! در همان روزها بود كه تا حد ممكن ، بند را خالی كردند تا پذیرای “اسیران” دیگری شوند. چشم بندهای تازه ای دوختند، “اتاق های تمشیت” جدیدی آماده كردند، آلات شكنجهٌ بیشتری فراهم ساختند و بر میزان خشونت شان، افزودند. بازجوها”علی ثابت”، “میثم” و “عباس حامد” (كه در اوین نیز كار می كند) مرتب بالا و پایین می رفتند و به زندانیان می گفتند: “دیگر وضع با سابق فرق كرده است!” آن ها با دمشان گردو می شكستند كه از حالا به بعد، توده ای ها و فدایی های بیشتری را به زیر تازیانه، خواهند كشید. بهترین نگهبان ها نیز، از اوایل بهمن ماه به بعد ، رفتارشان عوض شد. چنان جوی در زندان حاكم شد كه هیچ خبری نتواند به بیرون درز كند، از روز 24 بهمن به بعد، می توان گفت كه در “بند 280″، بازجویی اعضاء و هواداران سازمان های دیگر تا مدت ها، متوقف شد. بعد از عملیات “یا علی ادركنی” كه با هدف قلع و قمع حزب طرح ریزی شده بود، و در روز هفتم اردیبهشت ماه آغاز گردید، دیگر زندان پر از توده ای شد. شایع بود كه “بند”، 780 مبارز توده ای را در خود، جای داده است. در سلول های جمعی، جای سوزن انداختن نبود. از روز 14 اردیبهشت ماه به بعد دیگر برای زندانیان روزنامه نیاوردند، حتی صدای رادیو را نیز كه قبلا برنامه های مذهبی  را، از بلندگو پخش می كردند، قطع ساختند و در مجموع جلوی هر گونه ارتباطی بین داخل و خارج زندان را گرفتند. مقدار غذا به نصف، تقلیل پیدا كرد. اگر قبل از یورش به حزب، گه گاه كسی را از میان نیروهای سلطنت طلب، دستگیر می كردند، بعد از این حمله، دیگر از این كار، خودداری ورزیدند. آن چند تنی را نیز كه از  این نیروها، در زندان “كمیته مشترك” بودند، با قید ضمانت آزاد ساختند. شكنجه اعضای حزب، به حدی خشونت بار بود كه اعضای گروه های دیگر، متعجب شده بودند. در روزهای اول بیشترین فشار، بر روی اعضای رهبری و اعضای نظامی حزب بود. یك زندانی توده ای كه جزو پرسنل نیروی دریایی بود، در عرض 8 روز 21 بار “تعزیر” شد، از او می خواستند كه دیگر رفقای خود را، در نیروی دریایی معرفی كند. رفیق شهید “سرهنگ آذرفر” را 20 روز تمام شكنجه دادند. در فاصله هر دو “تعزیر” او را با چشم بسته، در گوشه ای از راهرو می انداختند و او كه از تبار “روزبه ها” و “سیامك ها” بود، حتی در حالی كه از شدت شكنجه، با بیهوشی فاصله ای نداشت، با صدایی آمیخته به ناله می گفت: “من فرزند زحمتكشانم و تا دم آخربا مردم می مانم!” در نیمه شب 31 اردیبهشت ماه، رفیق شهید حسین پور تبریزی، از فرط شكنجه، خون بالا آورد. او را به بیمارستان فرستادند، ولی تلاششان برای زنده نگه داشتن او، بی ثمر ماند. این رفیق با قلبی مالامال از عشق به انقلاب و زحمتكشان، چشم از جهان فرو بست و لكه ننگ دیگری، بر دامن رژیم نهاد. یكی از مسئولین حزبی كه یك ماه تمام، به طور مرتب زیر فشار بود، آن هنگام كه تحت شكنجه از پا درآمد، فریاد كشید و گفت: “از جان من چه می خواهید؟” دژخیمان رژیم، از او خواستند، كتابی در رد ماركسیسم بنویسد و بگوید همه عمر اشتباه می كرده است! یكی از “جرایم” نظامیان توده ای ، “كشف كودتای نوژه” بود. و هر كسی را كه به نوعی در كشف این كودتا، دخالت داشت، – چه حزبی و چه غیر حزبی – دستگیر كردند و تحت عنوان عضویت در سازمان مخفی نظامی، به صلابه كشیدند.

اتهام خیلی ها، نفوذ در ادارات دولتی بود. كافی بود فرد، قبل از دستگیری، شاغل بوده باشد. همین امر كافی بود تا او را به جرم “نفوذی بودن”، تا حد مرگ، شكنجه دهند. در برابر اعضای دستگیر شده حزب  در هنگام بازجویی، معمولا 23 سئوال می گذاشتند كه همگی حول موضوعاتی مثل نفوذ در ارگان ها و ادارات، جاسوسی، سازمان مخفی و كروكی تشكیلاتی دور می زد. بازجوها ندامت نامه ای تنظیم كرده بودند كه از زندانیان می خواستند زیر آن را امضاء كنند. آن دسته از رفقایی كه از این كار، امتناع می ورزیدند، به شدت تحت شكنجه قرار می گرفتند. رفقایی بودند كه این كاغذ را به یكسو می افكندند و به شكنجه گران می گفتند: “ما به شما نشان خواهیم داد كه حزبی بودن یعنی چه!”

بازجو ها گاه با زندانیان توده ای از در بحث وارد می شدند و چون از آنان حرف هایی در رابطه با چرخش به راست حاكمیت و بر بستر آن نارضایتی وسیع در میان مردم، می شنیدند می گفتند: “ما از نارضایتی مردم نمی ترسیم. این گروه ها و سازمان ها هستند كه ما را تهدید می كنند.  بعد از یورش به حزب، “بند 280” دیگر بوی خون و جنون می داد. یك اتاق تعزیر به چهار اتاق، تبدیل شده بود، از گوشه و كنار بند، صدای ناله و فریاد می آمد. شكنجه حدو مرزی نمی شناخت، رهبران حزب را، یك ماه تمام، بی وقفه شكنجه دادند. آنها دیگر قادر به راه رفتن نبودند. اكثرا روی زمین، می خزیدند. شكنجه گران ، آنها را با برانكارد به دستشویی می بردند و در همان حال، وادارشان می كردند كف توالت را تمیز كنند. یك ساواكی سابق و كمیته چی فعلی كه “یزدان پناه” نام دارد و قبلا شغلش عكاسی در كنار دریا بوده است، برخی از توده ای ها را مجبور می كرد، بی وقفه برخیزند و بنشینند. او كه آشكارا، دچاریك بیماری هیستریك است، آنقدر به این كار ادامه می داد تا زندانیان، بیهوش نقش بر زمین شوند. او شلاقی به دست می گرفت، در راهرو قدم می زد و با كوچك ترین بهانه ای،زندانیان را به تازیانه می بست.

پخش اولین سری از مصاحبه های تلویزیونی، نتیجه “لازم و كافی” را نبخشید. از همین رو باز برشدت شكنجه افزوده شد. برخی از زندانیان حزبی، از فرط شكنجه و ضربات وارده بر سر، دچار جنون شدند. دژخیمان زندان،  گمان می كردند كه آنها، نقش بازی می كنند و لذا بر میزان فشار روی آنان، می افزودند. بسیاری از رهبران و مسئولان حزب، كوشیدند انتحار كنند. اما نگهبان ها به شدت مرقب این مساله بودند. آن هایی را كه فرصت این كار را می یافتند، فورا به بیمارستان می رساندند و بعد به جرم این اقدامشان، راهی اتاق های شكنجه می كردند. هنوز معلوم نیست چه تعداد از زندانیان، موفق به خودكشی شده اند. برخی از رفقا، صورت خود را زخمی و خراب می كردند، تا از میزان فشار بر روی آنان، برای شركت در مصاحبه تلویزیونی كاسته شود. از جمله یكی از رهبران حزب، سه بار بخشی از پوست صورت خود را كند. نظامیان حزبی از روحیه بالایی برخوردار بودند. بعد از تشكیل بیدادگاه های محاكمه این رفقا نیز، از میزان فشار بر روی آنان، كاسته نشد. از همه این رفقا، قبل از ورود به جلسات محاكمه، زهر چشم گرفته می شد. هر كس كه از خط مقرر شده در بیدادگاه تخطی كرد و حاضر نشد در سناریویی كه از پیش تنظیم شده بود، نقش دلخواه آنان را بازی كند، بلافاصله بعد از ختم جلسه محاكمه، روانه “اتاق های تمشیت” گردید. برخی از رفقا، به جرم این یا آن عبارتی كه در حین محاكمه، ادا می كردند، مورد شكنجه قرار می گرفتند. شكنجه گران به آنان می گفتند: “شما می خواسته اید به این وسیله  به خبرنگاران خط بدهید!” از جمله یكی از آنان كه در برابر خبرنگاران، به پرتوی گفته بود: “تو یا حالا دروغ می گویی و یا از اول دروغ می گفته ای” با 80 ضربه شلاق تعزیر شد. نظامیان حزبی را كه ماه ها شب و روز چشم هایشان بسته بود قبل از اینكه به جلسه ای كه در آن خبرنگاران خارجی نیز حضور داشتند ببرند، ابتدا به تعزیرگاه بردند، آنان را به شدت “تعزیر” كرده و زیر فشار قرار دادند و تنها در مدخل بیدادگاه چشم آنان را باز كردند.

 

تداوم مقاومت و تداوم راه

علی رغم همه شكنجه های جسمی و روانی ای كه بر مبارزین در بند، اعمال می شود، مقاومت آنان چه در اتاق های شكنجه، و چه در سلول های موحش زندان و در زیر چشم دژخیمان، همچنان ادامه دارد. نفس وجود شكنجه و تشدید آن، خود بارزترین گواه این امر است. انقلابیون شكنجه دیده، وقتی كه پیكر درهم شكسته شان به درون سلول افكنده می شود، در حالی كه نای سخن گفتن ندارند، با كلمات بریده بریده اما كوبنده شان، و نگاه های تیز و برنده شان، یاران خود را، به مقاومت، فرا می خوانند. شعارهایی كه با چنگ و ناخن، بر در و دیوار نوشته می شود، چونان حروف زرینی، در سیاهی زندان می درخشند. بعد از دستگیری رفقای توده ای، بسیار دیده می شد كه در دستشویی “بند 280” با خمیر دندان و یا هر وسیله ممكن دیگر،  شعاردرود بر حزب ، و كلمات آتشینی مبنی بر حقانیت حزب، نوشته شده باشد، یكی از شعارها چنین بود: “راه حزب توده ایران درست است و ما به راهمان  ایمان داریم” شهادت رفقا در زیر شكنجه و یا در برابر جوخه های آتش دژخیمان نیز، بر عزم مبارزین، برای مقاومت بیشتر می افزاید. آنان با شنیدن خبر شهادت یارانشان،  این پیام آنان را به گوش جان ، می نوشند كه:

“گرچه ما می گذریم

                   راه می ماند،

                                       غم نیست!”

                                                        ***

گزارش فوق، تنها بیان گر گوشه ای از جنایات رژیم، در زندان های سیاسی ایران بود. این نوشته، براساس خبرهای محدودی كه تنها از یكی از شكنجه گاه های رژیم، به بیرون درز كرده، تنظیم شده است. ما امیدواریم بتوانیم در آینده گزارش های كامل تری در این مورد را، ارائه دهیم. اما از پیش، به این نكته اذعان داریم كه حتی جامع ترین گزارش ها، از بیان فجایعی كه رژیم جمهوری اسلامی، در حق بهترین، پاك ترین، فداكارترین و آگاه ترین فرزندان و پیشگامان خلق، مرتكب می شود، ناتوان است. تاریخ، با تمام عظمت و صلابت خرد كننده خود، باید به قضاوت بنشیند، سزای ددمنشان ضد بشر را در كف دستشان بگذارد و حماسه استواری فرزندان خلق را، ارج نهد. تاریخ، با چشم انداز روشن خویش، هم اكنون می طلبد كه ما در برابر حماسه آفرینی های همه رزمندگان در بند، سرخم كنیم و حنجره هایمان را آئینه صدای آن یارانی سازیم كه در زیر تازیانه جلادان و در برابر جوخه اعدام دژخیمان، سرود رهایی توده ها را سر می دهند!  از حماسه های دلیرانه آنان الهام بگیریم و گام هایمان را در راه آزادی آنها و در راه نجات همه ستم دیدگان، محرومین و زحمتكشان، استوارتر، سنجیده تر و پرشتاب تر، برداریم.

با درود به همه رزمندگان در بند و همه شهیدان به خون خفته خلق!

به نقل از “اكثریت” شماره 11

 

 

نكاتی از گزارش تكان دهنده یك زن توده ای از

زندان زنان لاهیجان

 

پس از 12 ساعت حالت بیهوشی و بی خبری، سرانجام هنگامی كه چشم بند را از چشم هایم باز كردند، خودم را در فضای بیگانه ای احساس كردم. یكه خوردم. فكر كردم كه دچار مالیخولیا شده ام. زنان و دخترانی كه در اطرافم بودند چنان اشباحی بنظر می رسید ند كه چشم هایشان در حدقه فرو رفته بود. كف پاهایم بر اثر ضربه های مرگبار شلاق می سوخت و هنوز طنین فحش های ركیك جلادان در گوشم زنگ می زد. دچار تشنج شده بودم. نمی خواستم در مقابل دخترانی كه به سن بچه های من بودند، از خودم ضعف نشان بدهم. نمی دانستم چه بكنم و كجا بنشینم. هاج واج در چهره هایی خیره شده بودم كه بعضی از آنها به نظرم آشنا می آمدند. دخترك چهارده ساله ای -كه بعد فهمیدم به صرف خواندن یك نشریه، به دو سال و نیم  زندان محكوم شده بود – دستم را گرفت. كفش های كنار در را عقب زد و جایی برایم خالی كرد. حالا چهره ها را بهتر می توانستم ببینم. چند نفر دختر توده ای در میان زندانیان بودند. پس از ساعتی كه از شدت درد، تمام استخوان های پا و كمرم به تشنج افتاده بود، دو دختر برخاستند، زیر بازوهایم را گرفتند و مجبورم كردند كه در جا قدم بزنم. آنها گفتند اگر راه نروی پایت چرك می كند. در تمام طول دوران زندان، رگ های پا تا كمرم خشك شده بود. در این مدت همواره به كمك زندانیان از جا بر می خاستم. به جز من، چهل و سه نفر زن و دختر 14 تا 25 ساله در زندان تاریك و مرطوب لاهیجان زندگی سخت و طاقت فرسایی را می گذراندند. اغلب آنها با بیماری های روانی، گواتر، تشنج، ناراحتی كلیه و معده و دستگاه گوارش دست به گریبان بودند. همهُ  ما تعزیر شده بودیم. به دلیل این كه شلاق بر سلسله اعصاب اثر می گذارد، تقریبا تمامی ما به خونریزی تخمدان، یا گوش و بینی و لخته شدن خون در پشت قرنیهٌ چشم – كه به تدریج موجب از بین رفتن قوهٌ بینایی می شود – دچار بودیم. به ما حق هواخوری داده نمی شد. سپاه می گفت: اینجا منطقهٌ نظامی است. نشستن ماه ها و سال ها در یك گوشه بدون قدم زدن و هواخوری، موجب درد شدید ستون فقرات، خاصه در آخرین مهره محل نشیمن می شود. ما همه از این درد در عذاب بودیم. علاوه بر آن، اسهال، همچنین ناراحتی های جلدی، از قبیل اگزما، قارچ و گال بیداد می كرد. شپش از سرو روی همه بالا می رفت.  بند ما، مرطوب و گلی بود. در دیوار هایش حتی روزنه ای دیده نمی شد. تنها از سوراخ سقف كه مانند حمام های قدیمی، شیشهٌ مدوری در آن تعبیه شده بود،  گاهگاه شعاع كمرنگی از نور به درون می تابید. از این تنها روزنی كه به سوی نور گشوده می شد، هنگام بارندگی قطرات گل آلود باران به تندی چكه می كرد و در گرمای شدید آفتاب، قیر ذوب شده بر سر و روی زندانیان فرو می ریخت. بند ما زیر شوفاژخانه قرارداشت و همیشه از پشت آجرها، نم بیرون می زد. فرش زندانیان چند پتوی مندرس سربازی بود. در داخل این اتاق، برای 44 نفر زندانی یك توالت وجود داشت. با یك شیر آب. روزانه 44 نفر زندانی  می بایست ظرف بشویند، مسواك كنند، توالت بروند، رخت بشویند، آب بخورند…

بدین ترتیب می بایست همهُ ما تمام روز در انتظار نوبت می نشستیم. هنگام خواب هر كدام یك پتو برای رو انداز داشتیم و اجبار داشتیم كه از چادر و لباس خود به عنوان متكا استفاده كنیم. ما به صورت فشرده و كتابی تنگاتنگ یكدیگر می خوابیدیم. اگر كسی غلت می زد، حتما دست و پایش روی سینه و شكم دیگری می افتاد. غذای ما اغلب بخور و نمیر بود. و گاهگاه آنچنان بود كه ناچار می شدیم دور از چشم پاسداران آن را دور بریزیم. یكی از غذاها، معروف به “سرخه خورش” بود كه همیشه بوی كافور و ماندگی داشت. آب سرخ رنگی بود كه در آن مقدار لوبیای محلی شناور بود. سفرهُ ما هم روزنامه كهنه ای بود، و از شیشه های كوچك خالی شده از سس، به جای لیوان استفاده می كردیم و به نوبت آب می خوردیم… هر هفته یكبار، بعد از ساعت 10 شب ما را به حمام می بردند. وضع بهداشت خیلی بد بود. به پزشك و دارو كمتر دسترسی داشتیم و…

 

نمونه هایی از سبعیت رژیم

حالا بد نیست كه قدری در بارهٌ هم بندهایم صحبت كنم:

در كنارم، زن زیبای 32 ساله ای بود، اهل دیلمان سیاهكل. او را به ابد محكوم كرده بودند. نشسته بود و ریز ریز حقایق تلخ زندگی اش رادر گوشم زمزمه می كرد. شوهر و برادرش را در برابر چشمانش اعدام كرده بودند. زمان دستگیری -سال 59 – حامله بوده. گزمه های خمینی بارها و بارها او را به زیر تازیانه كشیده بودند. به او گفته بودند كه بچه ای كه در شكم داری حرام زاده است. در اثر تعزیرهای مكرر، كم غذایی و بدون حركت ماندن بدن، دچار زایمان پیشرس شده بود و فرزندش را در محیط كثیف و آلودهٌ زندان بدون دارو و پزشك و پوشش به دنیا آورده بود. همبندهایش از لباس زیر و چادر خود برای بچه قنداق و پتو درست كرده بودند. گزمه های جمهوری اسلامی، كودك را از مادر جدا كرده بودند. جگر گوشهٌ وی بعد از چند روز مرده بود. هنگامی كه سرگذشت خودش را برایم تعریف می كرد چشم های زیبایش در درون صورت رنگ پریده و بی خون اش همچون دو شعلهُ آتش می سوخت و جانم را می گداخت. او كسی را نداشت كه به ملاقاتش بیاید. تنها مادر پیری داشت كه نمی توانست از كوره راه كوهستانی دهشان با قاطر یا الاغ به شهر بیاید. او پیوسته اشك می ریخت و نومید به انتظار نشسته بود. یكی از دختران همچون افرادی كه به بیماری “آسم ” دچار باشند، شب ها از درد به خود می پیچید و دور خود می چرخید. در این حال دچار جنون آنی می شد و كسی جرات نداشت به او نزدیك شود. یكی از شب ها خواستم به طرفش بروم، هم بندها مانع شدند. گفتند ممكن است كه در حال جنون تو را خفه كند. مدتی گذشت، سرانجام طاقت نیاوردم و او را در آغوش كشیدم. نوازش كردم و در حالی كه با مشت های خشمگین او مواجه بودم، سرش را به سینه ام فشرده و آرامش كردم. زار زار شروع به گریستن كرد. شب مثل فرزندی در آغوشم خوابید و نرم نرمك برایم تعریف كرد كه از دو سال پیش در زندان به سر می برد. می گفت: “بارها شاهد اعدام دوستان خود بوده ام . برای این كه از او اقرار بگیرند. مسئولش را با پاهای مجروح آورده بودند ، پیش چشمش اعدام كرده بودند، در اثر دیدن این صحنه ها دچار شوك شده بود. می گفت: “هیچكس را ندارم  اهل دهشال از توابع لاهیجان بود. یك برادرش را اعدام كرده بودند و معلوم نبود كه بر سر برادر دیگرش چه آمده است. می گفت: “مدت 14 ماه است كه كسی به ملاقاتش نیامده است.” روز ملاقات، گوش به زنگ می نشست تا او را صدا كنند. اما معلوم نبود كه به چه دلیل خانواده اش به او نمی توانستند سر بزنند. او به چهارسال زندان محكوم شده بود و هفده سال بیشتر نداشت. دختر دیگری بیمار بود و دائم سرفه می كرد. دانشجوی پزشكی مشهد بود. مدتی در زندان مشهد، اوین و چالوس گذرانده بود و حالا به سپاه لاهیجان تحویل داده شده بود. او به گفته برخی هم بندان، سمبل مقاومت در برابر رژیم بود. به همه درس مقاومت می آموخت و بارها شلاق دیگر زندانبانان را به جان خریده بود. او محكوم به اعدام شده بود و حكم اعدام خودش را امضاء كرده بود. می گفتند یك ماه در انفرادی بوده و هر نیمه شب به سراغش می رفتند و از او می خواستند كه قبل از اعدام، صیغهُ یكی از گزمه ها بشود.او تسلیم نشده بود. به او گفته بودند كه بنا بر قوانین شرع دختر باكره را نمی توان اعدام كرد. حاكمان شرع توانستند با سوء استفاده از نجابت و پاكدامنی او، او را وادار به عقب نشینی از مواضع خود بكنند. كی از دختران، بسیار كج خلق و عصبانی بود. با هیچ كس سرسازگاری نداشت. با او توانستم رابطهٌ دوستانه ای برقرار كنم و بالاخره علت كج خلقی اش را بپرسم. گفت: “من جزء هیچ گروه و دسته ای نبوده ام. چندی پیش به خانواده ما اطلاع دادند كه برادرم در جبهه شهید شده، ما مراسم عزاداری را برگزار كردیم. پس از یك ماه از رادیو عراق شنیدیم كه برادرم زنده است و اسیر شده، خبر مرگ برادرم موجب ناراحتی شدید در خانوادهٌ ما شده و ضربات سنگین روحی به هر یك از ما وارد كرده بود. به همین دلیل به سپاه رفتم و اعتراض كردم كه چرا خبر دروغ می دهید؟ مرا به جرم همین اعتراض دستگیر و به یك سال زندان محكوم كردند.”  دخترك اهل سیاهكل بود.

دختركی بود اهل رشت كه فقط 16 سال داشت و در سال 60 دستگیر شده بود. می گفتند كه با یكی از سازمان های سیاسی در ارتباط بوده. دادستان آن زمان با لگد به دماغش زده و بینی اش را شكسته بود. دخترك حالت روانی پیدا كرده بود. او را برای معالجه به اوین برده بودند. دماغش را كچ گرفته بودند و دوباره به زندان لاهیجان برگردانده بودند. دخترك مبتلا به اختلال حواس شده بود. مدت محكومیت او دوازده سال بود. دختربچه 14 ساله ای دائما در یك گوشه كز می كرد و مات و مبهوت به سقف نگاه می كرد. از او دلجویی می كردم. معلوم شد جلادان جمهوری اسلامی به خانه شان حمله كرده و به زندان آورده و به تازیانه اش كشیده بودند. حاكمان شرع از همه افراد خانواده، از جمله دختر یاد شده می خواهند كه تعهد بدهد. دخترك ضمن اعتراض به تهاجم سپاه به خانه شان، از دادن تعهد خودداری می كند. او می گوید: “من كاری نكرده ام و به هیچ گروهی وابسته نیستم. چرا باید تعهد بدهم؟” او به 75 ضربه شلاق و یكسال زندان محكوم شده بود. دختر زیبایی بود اهل لنگرود. در مچ پاهایش اثرات سوختگی به شكل برجسته ای دیده می شد. 21 سال داشت. با من مانوس شده بود و مادر صدایم می زد. اوائل سال 60 دستگیر و پس از بازجویی و محاكمه فرمایشی  به ابد محكوم شده بود. در رودسر پایش را باسیم خاردار به لولهٌ آب داغ بسته بودند. سیم در مجاورت لوله داغ می شده و پوست او را می سوزانیده است . دو برادرش را اعدام كرده بودند. دختر دیگری 19 سال بیشتر نداشت و همكلاسی دخترم بود. او پس از دستگیری توانسته بود كه فرار كند. ولی 6 ماه بعد در تهران گرفتار شده بود. در زندان اوین400 ضربه شلاق به او زده بودند و در نتیجه، مبتلا به بیماری كلیوی شده بود. مجبور بود روزی 30 لیوان آب بخورد. اگر نمی خورد از شدت درد نمی توانست ادرار كند. او دچار ناراحتی روانی شده بود. گاه می خندید و زمانی می گریست و لحظه ای بردرو دیوار مشت می كوبید. او ابتدا به زندان ابد محكوم شده بود و بعد به علت بیماری مدت زندانش به 15 سال تقلیل یافت.

دختر زردگونه و رنجور و كوچك اندامی بود كه همیشه لبخند تمسخر آمیزی بر لب داشت. در همهُ دنیا یك مادر پیر داشت كه رختشوی خانه های اعیان ها بود. پدرش را نمی شناخت. رعیت زاده بود و تمام تبارش، پشت در پشت و نسل به نسل از این ارباب به آن ارباب فروخته شده بودند. جرمش چسباندن اعلامیه به دیوار بود. از دو سال پیش شست پایش در اثر شلاق چرك كرده بود و هنوز خوب نشده بود. او به 10 سال محكوم شده بود. چند روز پس از دستگیری، سه دختر بچه 14، 15 ساله دانش آموز اول نظری، اهل كیانشهر آستانه را به اتاق ما آوردند. یكی از آنها كه بی نهایت زیبا و معصوم بود، آنقدر گریه كرده بود كه چشم هایش متورم شده بود. به هر یك از آنها 70 ضربه شلاق زده بودند. جرمشان این بود كه در زنگ تفریح در حیاط مدرسه با یك دختر عضو انجمن اسلامی بر سر مساٌله حجاب بحث كرده بودند. عضو انجمن اسلامی به مدیر مدرسه به دروغ گزارش داده بود كه اینها داشتند بحث سیاسی می كردند و می خواستند اعلامیه پخش كنند. مدیر مدرسه به سپاه گزارش داده بود و آنها را دستگیر كرده بودند. در آغاز بازجویی از آنها خواسته شده بود كه به “جرم” خود اقرار كنند. آنها چیزی نداشتند كه به آن اقرار كنند. آنها را به شدت تعزیر كرده بودند. جای ضربه های شلاق از پشت پا تا بالای گردنشان به شكل مارسیاهی به چشم می خورد. (توضیح این كه گزمه های جمهوری اسلامی دختران باكره را از پا تا سر شلاق می زنند، اما هنگام تعزیر زنان شوهر دار، فقط كف پای آنها را شلاق می زنند). دخترك زیبا نمی توانست بنشیند، مدت یك ماه در بستر دراز كشید و ما به زور به او خوراك می دادیم. او هیچ سخن نمی گفت. روزی یكی از آن سه دختر كه كوچكتر ازهمه بود با من در سهمیهٌ كار زندان شریك شد. از او با ملاطفت در بارهٌ علت این كه دوستش نمی تواند بنشیند، سئوال كردم. با ترس و لرز گفت: “شبی كه ما را شلاق می زدند چند زندانی دیگر هم با ما بودند كه شلاق خورده بودند. همه مجروح بودند و عصبانی، می خواستند چراغ را خاموش كنند و به خوابند، اما دوست من از تاریكی می ترسید و نمی گذاشت چراغ را خاموش كنند، بین ما جر و بحث شد. در آستانه نگهبان زن وجود ندارد. سرانجام یك نفر پاسدار آمد و او را با خود به انفرادی برد.

نیمه های شب همه با صدای فریاد او از خواب پریدیم. هراسان به ما پناه آورد و همچنان فریاد می كشید. معلوم بود كه از پشت به او تجاوز كرده بودند. دوست من نه كسی را می شناخت و نه بالاخره معلوم شد چه كسی به او تجاوز كرده است. فقط صبح  كه شد ما را به زندان لاهیجان منتقل كردند. دخترك دچار تشنج روانی بود و ساعت ها در بیهوشی هذیان می گفت. دختران نگهبان او را به بیمارستان می بردند. آمپول مرفین یا مسكن می زدند و بر می گرداندند. وقتی به هوش می آمد، از آنچه كه بر او گذشته بود آگاه نبود. این سه دختر را فقط به جرم این كه با عضو انجمن اسلامی در بارهٌ حجاب بحث كرده بودند به 6 ماه تا یكسال زندان محكوم كردند. در طول دوران زندان، هر روز چند دختر و زن را به جرم این كه روسری آنها بالا بوده یا با برادر  و فامیل خود راه می رفته اند، می آوردند. به هر كدام از آنهاغ 50 تا 100 ضربه شلاق می زدند و آنها را از یك روز تا یك هفته نگاه می داشتند، سپس آزادشان می كردند. اگر بخواهم در باره هركدام از زندانیان به تفصیل بنویسم، مثنوی هفتاد من می شود. باید گفت كه شكنجه هابسیار زیاد و وحشتناك تر از اینهایی است كه من نوشته ام. باور كنید كه یادآوری آنها عذابم می دهد، باشد كه در وقت دیگر در این باره بنویسم.

 

 

در باره زندان های تبریز

 

پس از یورش عوامل سركوب و اختناق به حزب تودهٌ ایران، زندانیان توده ای به تناوب در بازداشتگاه ها در زندان های مختلف: “ستاد سپاه”، “منظریه”، “خوان” زیر زمین ساختمانی در جادهٌ “ائل گلی” محل ستاد سپاه (ساواك سابق) و زندان تبریز به بند كشیده شدند…

در “خوان” حدود 150 توده ای زندانی بودند، به اضافهٌ این كه تعدادی در مركز سپاه و در “كمیته مركزی” و غیره در بند بودند….

از آغاز دستگیری و انتقال به “ستاد سپاه”، “خوان”،  “ائل گلی”  و “منظریه”، حدود شش ماه چشم ها به طور مداوم بسته بود و این شدیدترین نوع شكنجهٌ روانی بود. بسته بودن چشم ها آدمی را عجیب دچار اختلالات روانی می كند. اگر امید به زنده ماندن و ادامه مبارزه نبود، ای بسا كه آدمی دچار جنون می شد. بسته بودن چشم ها، بهانه ای بود برای آزار زندانیان، توسط پاسداران: چرا شل كردی؟ چرا محكم بستی؟ چرا زیر چشمی نگاه كردی؟

چرا حرف زدی؟… و این گونه چراها كه مثل پتك گرانی بر سر زندانی فرود می آمد. هر نوع تماس و حرف زدن قدغن بود. چنان حالت روانی ایجاد كرده بودند كه هر كس مرگ را در یك قدمی خود می دید. می خواستند به ما القاء كنند كه گوئی برای زنده ماندن، روزنه ای بیش وجود ندارد: تسلیم در برابر خواست بازجوها و مثل آهك باز شدن. اما كور خوانده بودند. عملهٌ فشار می كوشیدند كه آگاهانه بر جو دلهره و وحشت در زندان بیفزایند. چشم ها بسته بود و ناگهان صدای رگبارهای مسلسل بر می خاست. دیری نمی گذشت كه پچپچهٌ نگهبانان و بازجوها در زندان می پیچید. بله، اعدام شدند. بازجوها و نگهبانان، عقده ای ترین و ضد توده ای ترین اشخاص بودند. به استثنای تعدادی از آنها كه چند ماهی در زندان خدمت موقت می كردند. تقریباً بدون استثنا به نگهبان ها و پاسدارها تلقین شده بود كه توده ای ها آدم های بسیار خطرناكی هستند. بیشترشان در شوروی دوره دیده اند و اگر سپاه یك روز دیرتر به خود می جنبید آنها كودتا می كردند و كشور را دو دستی تقدیم شوروی می كردند. حتی بعدها كه زمینهٌ صحبت با بعضی از آنها باز شد، می گفتند: شما خودتان نمی دانستید، اما چنین و چنان بود. پاسدارها دستور داشتند كه با هیچ كس تماس نگیرند، به ما چیزی ندهندو از ما چیزی نگیرند و كوچك ترین تخلف ما را گزارش كنند. بین آنها سه چهار نفر از ضد توده ای ترینشان، آدم های منحرفی بودند… بازجوها و نگهبان ها هر كاری كه دلشان می خواست می كردند. اجازه ندادن برای رفتن به دستشویی، سرپا نگهداشتن زندانی، زدن با سیلی و مشت و لگد (یكی از رفقا را طوری زدند كه بیضه اش پاره شد). چشم بند اضافی بستن، به سئوال كشیدن، در حمام آب سرد را باز كردن، كشیدن گلنگدن به قصد تیراندازی، اعدام مصنوعی (یكی از رفقا را در “منظریه” ظاهراً به قصد اعدام بردن و مسئول نگهبان از فاصلهٌ چند متری با كلت درست در یك وجبی بالای سر او، دیوار را سوراخ كرد)، بیدار كردن زندانی در نیمه های شب به بهانه های مختلف، مثلاً می گفتند، چرا چشم بندت شل شده؟ و یا چرا روی هم خوابیده اید؟ هنگام خواب و استراحت زندانیان، تیراندازی های عجیب و غریب شروع می شد و وحشت سراپای زندان را فرا می گرفت. در “خوان” و “منظریه” بارها چنین مانورهایی را دادند، به خصوص در روزهای اول دستگیری از این مانورها زیاد انجام می شد. آنها در هنگام مانور كردن، به توده ای ها می گفتند: “شما اعدامی هستید. همین روزها شما را می گذاریم كنار دیوار. علاوه بر این ها، تعزیر هم می كردند. اجازهٌ تعزیر را باید “حاكم شرع” می داد. بازجو متهم مورد نظر را نزد “حاكم شرع” می برد و حكم تعزیر می گرفت. گاهی نیز حكم تعزیر بدون بردن متهم نزد حاكم شرع، به طور غیابی صادر می شد. حكم تعزیر با شلاق های مختلف و كابل توسط خود بازجو اجرا می شد. در اثر تعزیر ناخن های پای رفیقی به كلی ریخت… در اثر فشارهای روانی و عدم بهداشت و هوای كافی، به خصوص در زیر زمین جاده  “ائل گلی” و “منظریه” تقریباً كم تر كسی بود كه مریض نشده باشد. بیشتر زندانیان توده ای بیماری پوستی گرفتند. فشارهای روانی در بعضی ها موجب پیدا شدن عوارض روحی خاصی شده بود. كار بعضی ها به بیمارستان كشید. در آن حال نیز بازجوها و دیگران دست از سر زندانی بر نمی داشتند و به عناوین گوناگون آنها را مورد اذیت و آزار قرار می دادند. خیلی ها دچار كم خوابی شدید شده بودند…

كوچك ترین بهانه ای موجب می شد كه به زندانی دست بند معكوس (قپانی) بزنند و انواع تعزیر و تنبیه را در حق او اعمال كنند. بازجوها برای شكستن روحیهٌ زندانی، تهدیدش می كردند كه او را با چشم بند و بدون ملاقات، سال ها نگاه خواهند داشت و له خواهند كرد…

این جوی بود كه بر زندان حاكم بود. ولی با وجود همهٌ فشارهای جسمی و روانی و شكنجه هایی كه وجود داشت روحیه غالب بر زندانیان توده ای این بود كه در مقابل این جو دلهره و اضطراب خودشان را نبازند، شخصیت شان را حفظ كنند و تسلیم بازجویان و خواست های غیر انسانی آنها نشوند…

 

 

 

  

در سیاه چال دیزل آباد كرمانشاه چه گذشت؟

 

شكنجه های جسمی و روانی در زندان “دیزل آباد” افزایش یافته است. به طوری كه گروهی از زندانیان سیاسی دچار بیماری های روحی شده اند و برخی از آنها كه حال وخیم تری دارند با دست بند و همراه با چند نفر پاسدار مسلح برای معالجه به بیمارستان روانی “سینا” در باختران اعزام می شوند. پاسداران می كوشند كه زندانیان را كاملا تحت كنترل خود داشته باشند و از برخورد و گفتگوی آنان با مردم جلوگیری كنند. تا چندی پیش حتی هنگام ویزیت پزشك، دست بند زندانی را باز نمی كردند. اما این مساٌله بارها مورد اعتراض شدید مراجعه كنندگان به درمانگاه قرار گرفته است، تا حدی كه اخیرا پاسداران ناگزیر شده اند كه هنگام دخول زندانیان سیاسی به درمانگاه دست بند آنها را باز كنند. زندانیان سیاسی در حضور پاسداران ویزیت می شوند و تمام سئوال و جواب های آنها با پزشكان به وسیله پاسداران كنترل می شود.

داروهای تجویز شده برای زندانیان سیاسی باید به طور منظم مصرف شود تا اثر داشته باشد. اما در زندان “دیزل آباد” داروها در اختیار مسئول بند است و آنها برای شكنجه و آزار زندانیان از دادن دارو به آنها در وقت مقرر خودداری می كنند. در اینجا بد نیست كه به یك حادثه كوچك و معمولی در رابطه با یكی از زندانیان سیاسی كه به درمانگاه بیمارستان سینای باختران اعزام شده بود اشاره كنیم:

روزی مادر یكی از زندانیان ممنوع الملاقات كه متوجه شده بود فرزندش را برای معالجه به درمانگاه اعزام كرده اند، همراه با پسر كوچكش خود را به درمانگاه رساند. وی هنگام دیدن فرزندش بی اختیار به طرف وی دوید. اما یكی از پاسداران گلنگدن تفنگش را كشید و با تهدید مانع آن شد كه مادر فرزندش را در آغوش بگیرد و با او صحبت كند. پاسداران با خشونت هر چه تمام تر زندانی بیمار را بدون آن كه ویزیت شود به زندان بازگرداندند. مردم با نفرت نگاه می كردند. مادر می گریست و برادر كوچك سر در دامان مادر فرو برده بود…

 

 

گزارشی از زندان شغو در بندرعباس

 

در زندان “شغو” ی بندرعباس كه سلول های تنگ و نمناك آن به زحمت گنجایش دو و یا حد اكثر سه نفر را دارد، در هر سلول بیش از پنج یا شش نفر زندانی سیاسی را جای داده اند. زندانیان توده ای استان هرمزگان از شهرهای مختلف به این زندان منتقل شده اند. هوای گرم و مرطوب بندرعباس و شرایط زیستی و غیر بهداشتی، موجب بروز انواع بیماری های پوستی و استخوانی در میان زندانیان سیاسی شده است. یكی از رفقای توده ای كه پیش از دستگیری به پا درد مبتلا بود در این زندان دچار فلج پا گردید. اما زندانبانان از اعزام او به بیمارستان خودداری كردند. بهانه این بود كه هنوز وضع او روشن نشده است. اكثر رفقای توده ای، به خصوص آنها كه از نظر تشكیلاتی در رده های بالاتری قرار داشته اند، پس از دو سال بازداشت همچنان بلاتكلیف مانده اند و هنوز به آنها اجازه ملاقات با خانواده هایشان داده نشده است. چهره های زندانیان در اثر شرایط ناگوار حاكم بر زندان و انواع شكنجه ها تكیده شده و اكثر بیمارند. تغذیه زندانیان بسیار بد است و زندانیان كه اغلب در زمره فرزندان زحمتكشان استان هرمزگان هستند به دلیل فقر مادی قادر به خرید از فروشگاه زندان نیستند. جو حاكم در زندان “شغو” با وجود اعمال شكنجه های جسمی و روانی شدید در مورد زندانیان توده ای، جو مقاومت است و همین سبب شده است كه عوامل اطلاعاتی و حكام شرع مستاصل و مایوس شوند. مقاومت رفقای توده ای در زندان “شغو” نمونه است و همین مساٌله موجب آن شده است كه بین رفقای ما و دیگر گروه های سیاسی در زندان روابط منطقی و دوستانه ای برقرار شود. بازجویی در زندان “شغو” با چشم بسته انجام می شود. بازجو در مرحله اول سعی می كند با مسالمت و بلوف زندانی را وادار به انحراف كند. او مدعی می شود كه همه چیز لو رفته، سپاه از زیر و بم همه كارها با خبر است و مراسم بازجویی تنها به منزله اثبات صداقت زندانی و به خلاف آن است. اما وقتی این حیله كارگر نمی افتد بازجویان و حاكمان شرع چهره واقعی خود را نشان می دهند و با مشت و لگد و كابل و انواع و اقسام شكنجه های دیگر به جان زندانی می افتند. یكی از رفقای توده ای بندرعباس را آنقدر زده بودند و شكنجه كرده بودند كه پاهایش به طرز وحشتناكی متورم شده بود و ماه ها قادر به راه رفتن نبود. بازجویان در حین شكنجه گفتار زندانیان را ضبط می كنند. یكی دیگر از شیوه های متداول شكنجه روحی در زندان “شغو” مانند اغلب زندان های ایران، پخش نوارهای مذهبی و سخنرانی های مضحك و بی سرو ته عوامل ارتجاع است. در زندان “شغو” سپاه می كوشد با استفاده از عوامل انگشت شمار خود، اطلاعات مورد نظر را كسب كند. اما هشیاری زندانیان سیاسی سبب شناسایی این عوامل و خنثی شدن دسیسه های حاكمان شرع و بازجویان شده است. در این زندان از زندانیان بیگاری می كشند. زندانیان در نتیجه كارهای توانفرسا در هوای گرم و شرجی دچار حالت تهوع و سرگیجه شدید می شوند. رژیم برای این كه به بیگاری زندانیان صورت “شرعی” بدهد، گاهگاه مبلغ ناچیزی به عنوان “مزد” به آن ها می پردازد. تخصص برخی از زندانیان موجب كسب درآمدهای سرشاری برای زندانبانان شده است.

زندانیان سیاسی عموما مورد فشار قرار می گیرند كه “توبه نامه” بنویسند. رفقای توده ای استدلال می كنند كه ما جز خدمت به خلق، مبارزه با امپریالیسم كاری نكرده ایم كه ناگزیر از توبه شویم. زندانبانان حیله گرانه مدعی می شوند كه از خدا طلب مغفرت كنید. نه از ما. زیرا به هر حال شما ممكن است كه مرتكب گناه شده باشید و احتمالا به دختری نگاه “ناخواهری” كرده باشید، این ها گناه كبیره است و مستحق توبه.

زندانیانی كه آزاد می شوند، اغلب بطور مشروط از زندان مرخص می شوند. مثلا به یكی از زندانیان گفته شده است كه شما تا پنج سال دیگر زندانی هستید. اگر در این مدت خلافی از شما سر زد، همچنان بر سر مواضع خود باقی ماندید دستگیر شدید، حكم جدید به اضافه پنج سال در مورد شما اجرا می شود. همچنین زندانیان آزاد شده مورد فشار قرار می گیرند كه به جبهه جنگ ضد مردمی بروند. برخی از زندانیان آزاد شده را وادار كرده اند كه از مسافت دوری هر هفته به بندر لنگه بروند و خود را به سپاه معرفی كنند. این اشخاص هر هفته مورد بازجویی شدید قرار می گیرند. برخی از زندانیان آزاد شده به پرداخت وثیقه های سنگین بالغ بر چند صد هزار تومان شده اند. برخورد زندانبانان زندان “شغو” با رفقای توده ای بسیار بد است و هواداران سایر گروه های سیاسی به این واقعیت معترف هستند. به زندانبانان عادی كه اغلب آن ها افرادی عقب مانده  و قشری هستند تلقین شده است كه توده ای ها زندانیان بسیار خطرناكی هستند و باید چهار چشمی مواظب آن ها باشید. رژیم از نقش موثر توده ای ها و اكثریتی ها در ایجاد همفكری و اتحاد در میان نیروهای انقلابی در بند بشدت وحشت دارد. و نیز باید گفت كه هر اقدامی و یا حركت و جنبشی كه در خارج از زندان اتفاق می افتد و نشانگر پیروزی و موفقیت نیروهای مترقی در زمینه های مختلف است موجب انتقام جویی رژیم می شود. پس از برگزاری پلنوم هجدهم، انتشار بیانیه مشترك حزب و سازمان  و تظاهرات اخیر ضد جنگ در گوشه و كنار كشور، زندانبانان به طرز وحشتناكی بویژه از زندانیان توده ای و اكثریتی انتقام گرفتند. وضع ملاقات در زندان بندرعباس بسیار بد و نا منظم است. اتفاق می افتد كه خانواده یك رفیق توده ای از شهر یا روستای دوری با سختی بسیار برای ملاقات فرزندشان به بندر عباس بیایند. اما زندانبانان به بهانه ای از دیدار خانواده ها  با زندانیان  جلوگیری می كردند. این خانواده ها كه اغلب آنها را زنان و مردان سالخورده و همچنین نوعروسان و كودكان خردسال تشكیل می دهند ده ها كیلومتر راه های روستایی را با مشقت بسیار و صرف آخرین دینار و گاهی اوقات با پای پیاده طی می كنند تا عزیزان دلبندشان را ببینند. اما زندانبانان با خشونت و بی رحمی آن ها را وادار می كنند كه غمگین و دل شكسته به روستا های خود بازگردند. این اتفاق چندین باربرای خانواده های رفقای توده ای بخش بسنگ رخ داده است. در صورتی كه به خانواده ها اجازه ملاقات داده شود در طول زمان ملاقات توهین و هتاكی به خانواده ها از شیوه های معمول زندانبانان شهرك “شغو” است.

 

 

در شكنجه گاه نقده چه گذشت؟

 

زنان و مردان و كودكان بسیاری از نقده، اشنویه، پیرانشهر و روستاهای دور و بر آمده اند و در برابر زندان نقده صف كشیده اند. این كار هر روزی آنهاست. می آیند و به انتظار می ایستند تا بدانند چه بر سر عزیزان در بندشان آمده است. هر لحظه منتظر فاجعه ای هستند. در زندان مخوف نقده، علاوه بر اعدام شدگان، تاكنون ده ها نفر زیر شكنجه جان سپرده اند و یا دچار آسیب های جدی جسمی و روانی شده اند. بیش از 90 درصد زندانیان، مبارزان خلق كرد و مردم عادی هستند. اینان به بهانه های واهی دستگیر و به سیاه چال ها افكنده شده اند.

در این زندان، برای گرفتن “اقرار” زندانی را با یك دست آویزان می كنند و در همین حال زیر ضربات كشندهٌ شلاق قرا می دهند. شوك الكتریكی، داغ كردن، شكستن دست و پا و كشیدن ناخن از رایج ترین شكنجه هاست. ای بسا زندانیانی كه در شب های سرد زمستان، فقط با یك پتو و گاهی حتی بدون آن، در حیاط زندان نگهداشته شده اند. در این میان هستند انسان های آزاده ای كه از سرما خشك شده و جان سپرده اند.

 در كردستان كم تر كسی از امنیت برخوردار است. هر لحظه باید در انتظار باشی كه دستگیر شوی و زیر شكنجه بروی. ساواكی های سابق به خدمت رژیم در آمده اند. فئودال های مسلح، تحت حمایت رژیم، روستائیان كرد را زیر فشارهای شدید قرار می دهند. هر روز زندان نقده گروهی از زحمتكشان را در سلول های خود جای می دهد. هر گونه اعتراض، به دستگیری، ضرب و شتم، پرداخت جریمه های كلان، از دست دادن كار و غیره می انجامد. مقاومت در برابر خان ها و سرپیچی از دستور آنان با شكنجه و گاه با گلوله پاسخ داده می شود. هیچ مرجع قضایی به شكایت ها و اعتراض های خانواده های دردمند زندانیان سیاسی رسیدگی نمی كند. مسئولان سپاه، كمیته ها، خوانین مسلح و حكام شرع هر طور كه دلخواهشان باشد عمل می كنند و به اشارهٌ آنها چه جنایت هائی كه به وقوع نمی پیوندد.

اما، به رغم این جو خفقان و وحشت، مبارزان خلق كرد به زانو در نمی آیند. و در سیاه چال های زندان قرون وسطایی نقده حماسه می آفرینند. مقاومت آنان سبب یاٌس و درماندگی شكنجه گران می شود.

 

دربارهٌ زندان های اهواز

 

بازداشتگاه سپاه اهواز

در محوطه نظامی پشت هتل اهواز سابق، قرار دارد و از سال 61 مورد استفاده قرار گرفت. بازداشتگاه به دو بخش تقسیم می شود:

– یك بخش شامل سالن درازی است كه در دو طرف آن سلول های انفرادی و در چهار گوشهٌ آن سلول های عمومی قرار دارد و در میان ردیف سلول های انفرادی، سه توالت و حمام مخصوص زندانیان تعبیه شده است. – بخش دیگر، بیرون این ساختمان قرار دارد و شامل چند اتاق می باشد كه به عنوان محل بازجویی و شكنجه گاه از آن استفاده می شود. نحوهٌ بازجویی: در این بازداشتگاه، مشابه سایر بازداشتگاه های جمهوری اسلامی، برای گرفتن اطلاعات و اقرار، از شیوه های متنوع تحقیر، مشت و لگد، بی خوابی، ایجاد ناامنی و اضطراب و بلاتكلیفی و شلاق و اعدام مصنوعی استفاده می شد. هدف مسئولین زندان تخلیه اطلاعاتی و تواب سازی و واداشتن توابین به گشت زنی در شهر و شناسایی هواداران و اعضاء گروه های سیاسی، شركت در جوخه اعدام و در حقیقت مسخ زندانی و از بین بردن شخصیت و همه خصوصیات انسانی در فرد دستگیر شده، بود.

 

زندان كارون

قدیمی ترین و بزرگ ترین زندان اهواز و در محلهٌ كارون واقع است. دارای هفت بند می باشد، زندانیانی كه به زندان كارون منتقل می شدند، چند روز اول را در قرنطینه و در كنار زندانیان عادی می گذراندند. قرنطینه اتاق بزرگی بود با توالتی مخروبه و بسیار كثیف و بوی تعفن فوق العاده كه به علت كثرت زندانیان در آن، به هر نفر بیش از دو وجب جا نمی رسید و عملا خوابیدن در آن جا غیر ممكن بود. زندانیان سیاسی تازه وارد را با توجه به سوابقشان، در بازداشتگاه سپاه مورد ارزیابی قرار می دادند و از قرنطینه به بند خاصی منتقل می كردند.

بند 6 به توابین و بند 5 به متزلزلین و بند 7 به غیر توابین اختصاص داشت. به منظور تحت فشار قرار دادن زندانی، از تهاجم به بند، پخش دائمی نوار نوحه خوانی، بازرسی بدنی، بازجویی مكرر، مجزا از دیگران، ضرب و شتم، احضار و اعزام به بازداشتگاه سپاه و غیره، استفاده می شد.

 

زندان فجر اهواز

در ابتدای خیابان كمپلو و راه اصلی ورود به شهر ساخته شده است و با چهار برج دیده بانی در چهار گوشه آن مشخص می شود. این زندان از سال 62 مورد بهره برداری قرار گرفت. زندان فجر، توسط نیروی سپاه و كمیته اداره می شد. و شامل سه بند مجزای “ال” مانند، یك قسمت اداری، یك مسجد خیلی بزرگ، محل ملاقات و یك سری سلول انفرادی بود. بندها شامل ردیف اتاق هایی است در یك راهرو سراسری، در هر اتاق سه ردیف تخت فلزی سه طبقه قرار دارد و دارای توالت و حمام است. سه بند مجزای فجر، به تدریج به بندهای فرعی تری تقسیم شدند. یكی از بندها به زنان اختصاص داشت.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا