رفیق شهید خلیل ابرقوئی: «زندگی در تلاش معنا مییابد»
شهادت شهریور ۱۳۶۷ – فاجعه ملی
خانه مالامال از خاطرههاست. درخت کهنسال، آن هنگام که سایه مهربان خویش را برسنگفرش فرسوده میگسترد، با نجوایی آهسته از او میپرسد. دیوار قدیمی اگر زبان بگشاید از گمشده سخن خواهد گفت. راه تف کرده شهر کوچک به دوردستها سرک میکشد تا نشانی از آن چشمهای روشن که سالها پیش وداعش کردند، باز یابد … هر بهار سبزهها و گلهای صحرایی برکناره راه پیچ و تاب میخورند، در آن سو درختها شکوفه میکنند و پرندهها از سفر باز میکردند … اما خلیل در میان آنها نیست. مگر این پرنده کوچک به دیارهای ناشناخته نرفت تا با دامنی پرگل – به فراخی همه دشتها – بازگردد؟ آخر او بهار را دوست داشت …
***
رفیق شهید خلیل ابرقویی به سال ۱۳۳۷ در خانواده کارگری در مرودشت (استان فارس) بدنیا آمد. پدرش کارگر کارخانه قند بود. از این رو، رنج را پیش از هر جا در چاردیوار خانه و بر شیارهای پیشانی پدر باز شناخت. او چون همه زحمتکشان رنج کشیده آرزو داشت پسرش تحصیل کند. خلیل نیز با قدرشناسی از توجه دائمی پدر با جدیت به تحصیل پرداخت. دیری نگذشت که ناچار شد برای ادامه تحصیلات دبیرستانی راهی شیراز شود. در شیراز از کمترین امکانات زیستی محروم بود و تنها موفق شده بود با هزار زحمت اطاق محقری برای خواب دست و پا کند. شبها درسش را در شبستان مساجد و زیر چراغهای کم نور خیابانها میخواند. با همه اینها، در سایه پشتکار و پیگیری همیشگیاش در سال ۱۳۵۵ موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد. یک سال بعد، در رشته طبیعی هم دیپلم گرفت و پس از امتحان ورودی به عنوان بورسیه ارتش در رشته دندانپزشکی دانشگاه ملی پذیرفته شد. در دانشگاه هم به خوبی درس میخواند. اما تحصیل دیگر تنها مشغله فکری او نبود. با آنکه ارتشی بود در کلیه حرکات اعتراضی و اعتصابی دانشجویان شرکت میکرد. از همین دوران به مطالعه پرداخت و با دیدگاهها و جریانهای سیاسی گوناگون آشنا شد. مطالعه کتاب «اطاعت کورکورانه» تاثیری ژرف بر خلیل گذاشت. خسرو روزبه به قهرمان ذهنی او مبدل شده بود. هر بار که «اطاعت کورکورانه» را میخواند، بیشتر شیفته شخصیت روزبه میشد. از آن پس فراموش نمیکرد تا از هر فرصتی برای معرفی این کتاب به دوستان و هم دورههای نظاماش استفاده کند. با این همه هنوز حزب توده ایران را نشناخته بود.
رفیق خلیل ابرقویی، چون هزاران جوان میهنپرست دیگر، تنها پس از پیروزی انقلاب بهمن توانست با مطالعه نشریات حزبی با تاریخ مبارزات خونبار و افتخار آفرین حزب توده ایران آشنا شود. پیشتر خسرو روزبه را شناخته بود و اینک با تفکر و مشی سیاسی حزب او آشنا میشد. خلیل با تمام وجود به این راه ایمان آورد و سرانجام به حزب تودهها پیوست.
از ویژگیهای بارز خلیل این بود که دوست داشت آنچه را که خود شناخته، به دیگران نیز بشناساند. او شناخت را تنها برای شناخت نمیخواست، بلکه میشناخت تا بشناساند، بهتر حرکت کند و بیشتر مثمر ثمر باشد. در این راه خصوصیات برجسته انسانیاش چون فروتنی، وفای به عهد، یگانگی گفتار و کردار و بالاخره زندگی پاک و بی آلایشش، که رفیق خلیل را در محیط کار و تحصیل و زندگی محبوب همگان ساخته بود، به یاریش میآمد. او به همراه تحصیل در درمانگاههای نقاط محروم تهران و حومه به کار میپرداخت. خلیل برای زحمتکشان شهرکهای قلعه حسن خان و شاد شهر سیمایی آشنا بود. با آنکه بخش عمده اوقات خود را در درمانگاههای این نقاط صرف خدمت به زحمتکشان میکرد، باز با بی صبری منتظر پایان تحصیل بود تا تمام وقت خود را در این راه صرف کند. رفیق خلیل همیشه میگفت: «من هیچ گاه مطب نمیزنم و همیشه در درمانگاههای دولتی و بیمه کار میکنم چرا که مردم زحمتکش نمیتوانند به مطبها مراجعه کنند و جای آنها در درمانگاهها و بیمارستانهاست، پس جای من هم آنجاست.»
شب سیزدهم اردیبهشت ماه، هنگامی که دژخیمان به خانهاش یورش بردند، جرم او از جمله این خدماتش به زحمتکشان بود. از نظر رژیم «ولایت فقیه» خلیل «مجرم» بود چون حقوق ناچیزی که بابت ساعتها کار سخت دریافت میکرد، حتی کفاف هزینه رفت و آمد و غذای نیم روزش را نمیداد و با این همه بخشی از همین درآمد ناچیز را به حزب کمک میکرد. آری او دشمنی خطرناک برای رژیم محسوب میشد که میبایست به هر طریق از سر راه برداشته شود. به این ترتیب، رفیق خلیل را در بهترین سالهای زندگی، دو ماه پیش از آنکه دکترای خود را دریافت کند، در فراموشخانههای رژیم جهل و جنایت به بند کشیدند. شکنجههای وحشیانه از همان شب بازداشت آغاز شد. در سودای آن بودند که به زانویش در آورند. از او میخواستند تاعشق به خلق و میهن را به یک سو نهد، با جهل و خرافات از در آشتی در آید، تراوشات مغزهای علیل رهبران مرتجع جمهوری اسلامی را به مثابه واقعیات ازلی و ابدی بپذیرد تا به موجودی قابل قبول و مطلوب برای نظام «ولایت فقیه» مبدل شود. اما دژخیمان با همه فشارهای وحشیانه جسمی و روانی نتوانستند بر گوهر انسانیاش غالب آیند. او چه در دوران بازجویی و چه در دوران پس از دادگاه فرمایشی همواره از چهرههای شاخص مقاومت در زندان بود. به دیگران روحیه میداد و لبخند همیشگی او لحظهای ازگوشه لبانش محو نمیشد. در بیدادگاه، پس از یک محاکمه فرمایشی کوتاه مدت، رفیق خلیل ابرقویی را به تحمل ۱۲ سال حبس «محکوم» ساختند. در برگهای پروندهای که برایش سرهم کرده بودند، علی رغم شکنجهها و تلاشهای حیوانی کلمهای وجود نداشت تا بتوان به استناد آن (حتی براساس قوانین خود ساخته رژیم) انسانی را نه ۱۲ سال، بلکه حتی یک روز، از آزادی محروم ساخت. ولی حاکمان شرع را کاری با منطق و قانون نبود. میبایست توده ایها را کشت و زندانی کرد تا «درس عبرتی» به همه نظامیان میهنپرست داده شود. دوران طولانی زندان تا فاجعه ملی به درازا کشید. در این سالها نبردی دائمی میان زندانیان مقاوم و زندانبانان ادامه داشت. گاه زندانیان در سایه مبارزه موفق میشدند برخی از خواستهای خود را به زندان بآنان تحمیل کنند و گاه فشار از نو شدت مییافت: سلول انفرادی، جیره شلاق و … رفیق خلیل هیچ گاه روحیه پرشور خود را از دست نداد.
اندک زمانی پیش از آن که جانیان و آدمکشان خمینی داس مرگ بر زندگی کوتاه اما پربارش نهند، رفیق خلیل در نامهای نوشت: «… زندگی در تلاش معنا مییابد. تلاش برای سعادت و خوشبختی همگان، تلاش برای تحول. بهار از آن جهت زیباست که آغازگر تلاش و تحولی نو در عرصه طبیعت و زندگی است…»
شاید رفیق خلیل ناخواسته در قالب این کلمات، تصویری از زندگی خویش را ارائه میداده است. یک زندگی کوتاه، پر تلاش و پر مضمون. زندگی در راه تودهها و برای سعادت خلقها.
***
… خصوصیات برجسته اخلاقی، فروتنی، انسان دوستی و فداکاری در او ریشهدار و عمیق بود. این خصوصیات در کنار روحیه سازش ناپذیر مدافع سرسخت حزب، وی را یکی از برجستهترین مبارزان مقاوم زندان کرده بود. وی در سال ۱۳۶۰ با اینکه نظامی بود به چند نفر از دوستان هوادار مجاهدش پناه داده و به آنها یاری رسانده بود. در سال ۱۳۶۵ در یکی از بندهای زندان گوهردشت، زمانی که فشار زندان بآنان زیاد شده بود و سئوالات متعددی را روزانه درباره قبول یا رد مواضع میکردند، رفیق ابرقوئی حاضر به خروج از بند و پاسخ دادن به سئوالات نشد و با صدای بلند خطاب به پاسداران گفت: «من یک بار به جمهوری اسلامی گفتهام که حزب توده ایران را قبول دارم و باید بدانید تا موقعی که در زندان هستم، حرفم همین است.»
او در جریان فاجعه ملی با سخنان پرشوری از حزب دفاع کرد و سرانجام به شهادت رسید. وقتی خبر اعدام او را به خانوادهاش رساندند، پدر وی که یک کارگر بود برای دریافت وسایل به زندان اوین آمد. از پاسداران پرسید چرا پسرم را اعدام کردید. پاسدار جواب داد: پسر تو ضد انقلاب بود. پدر قهرمان رفیق ابرقوئی با مشت به روی میز پاسدار کوفت و گفت: «پسر من ضد انقلاب نبود، بلکه به خاطر کسانی که در خیابانها داخل کارتن و مقوا میخوابند مبارزه کرد و شهید شد.»