رفیق شهید سرهنگ حسن آذرفر: سرباز خلق
تیرباران ۷ اسفند ۱۳۶۲
رفیق سرهنگ حسن آذرفر، وابسته به یک خانواده محروم و زحمتکش، در بروجرد پا به عرصه حیات نهاد و دوران کودکیش در رنج و محرومیت سپری شد. وی در کوران زندگی آبدیده شد و برای بنیاد نهادن یک زندگی نوین در میهنش پای به میدان مبارزه نهاد. جزو آن گروه از افسران ترقیخواه و انقلابی بود که حزب طراز نوین طبقه کارگر را تنها سنگر زحمتکشان میشناخت و بدان پیوست.
وی در بیدادگاه جمهوری اسلامی، در دفاع از آرمانهایش گفت: «من از یک خانواده مستضعف هستم و به افراد مستضعف واقعا عشق می ورزیدم و الان هم عشق می ورزم. و این نیز باعث تشنجاتی در محل کار من در سراسر مراحل خدمتیام بود … در جریان انقلاب تا حدود توانایی خودم با مردم کوچه و بازار واقعا پا به پا بودم.» رفیق آذرفر علت جذب شدنش به حزب را برنامههای اقتصادی آن اعلام کرد. تاکید او بر «برنامههای اقتصادی» ریشه طبقاتی داشت. وی نیک آگاه بود و ایمان داشت که تنها در چارچوپ برنامه ارائه شده از جانب حزب توده ایران میتوان ریشههای ستم طبقاتی را در ایران سوزاند.
در جریان یورش ناجوانمردانه رژیم به حزب، رفیق آذرفر نیز به بند کشیده شد. رفیق آذرفر در دوران اسارت خود در سیاه چالهای جمهوری اسلامی، مورد تعزیر و شکنجه بسیار قرار گرفت، اما هرگز از آرمانهای انقلابی خود روی برنتافت و با بایمردی به دفاع از آنها برخاست. وصیت نامه او گواه بارزی بر این واقعیت است.
دژخیمان جمهوری اسلامی ۱۷ سطر از ۲۷ سطر وصیت نامه رفیق آذرفر را که نشانگر ایمان تودهای و عشق عمیقش به زحمتکشان است، شدیدا سیاه کردند. با این حال در ۱۴ سطر بقیه نیز که مسائل خصوصی زندگیاش را در بر میگیرد عشق او به محرومان و کینه طبقاتیاش به دشمنان خلق و جسارت فوقالعادهاش در پذیرش مرگ در راه آرمانهایش موج میزند. وی مینوبسد: رفتن من مایه تاسفم نیست، چون این مرگ برای من ناگوارتر از این نیست که در بستر بیماری یا رنجوری و عذاب شما درگذرم.» وی از فرزندانش میخواهد که «قوی دل باشند» و «بدون تزلزل خاطر» راه زندگی را درپیش گیرند، چرا که «بدون پدر هم زندگی جریان خواهد داشت.» در پایان وصیت نامه از ورای خط خوردگیها این سه شعار قابل رویت است: درود بر حزب توده ایران، مرگ بر امپریالیسم خونخوار آمریکا، زنده باد انقلاب مردم محروم ایران!
آخرین دیدار با سرباز خلق
سرباز خلق نه «عروج خونی» کرد و نه «به لقا الله» پیوست. او به سادگی تیرباران شد. در سهرگاه ششم اسفند در میدان جنگ به خاک افتاد، در کارزار خونینی که خلق و دشمنان بربر منش رو در روی یکدیگر ایستاده بودند، در میدانی که سوگوارترین خاک ایران را دارد: «اوین» سرباز خون گرم خود را با بخشندگی و گشاده دستی – تا آخرین قطره – به خاک نوشاند:
- جان بگیر ای خاک غمزده مظلوم. ارتش خونخواهان، از سینه تو خواهد جوشید.
یک هفته پیش از آخرین رزم سرباز، خانواده او به دیدارش رفتند. پس از دو ماه دوری، سرباز خلق با سر پرشور و نگاه شررخیز پشت شیشه ایستاده بود. بی سردوشی و مدال. پس قپههایت کو سرهنگ؟ او اینک سرباز سادهای است. چون دریای همرهان کاوه آهنگر، او دیگر نمیخواست سرهنگ ارتش جنگافروزان و بیدادگران باشد. سرهنگ لب گشود با آوایی که به دهان هیچ نیاز نداشت. «قیافه مرا به جا نمیآوردی؟ من همسر توام. حسن آذرفر. اگر باریک شوی روحم را خواهی شناخت و قلبم را که عاشقانه دوستت میداشت، قلبی که میتواند از فرط عشق بمیرد، و بازوانی که می تواند یک توده را به تمامی، در آغوش بگیرند. همسرم، فراموش مکن که من سرباز خلق بودهام، و بدان که پاهایم شکست اما به راه ستمگران نرفت، و به زودی سرم خواهد افتاد تا در برابر دژخیمان خم نشود. دیدی سرباز خلق را ؟ پس تو هم زن یک سرباز باش.» زن قد راست کرد. پیامی نمانده بود.
سرباز گوشی تلفن را در دست فشرد و گرمی جانش را در آن ریخت: «پسرم، سرفراز باش. لبخند بزن جوان! برو به دو برادرت بگو: پدرم هرگز سرهنگ مظلوم کشان نخواهد بود. او سرباز ساده خلق است. به آنها بگو: من هیچ فرماندهی نداشتهام، جز خلق محروم ایران و از توده فرمان بردهام تا پای جان. به قاتلانم بگو: ما را تک تک شکارکردید، اما بدانید ما فوج فوج برمیگردیم. به گرسنگان میهنام بگو: پایان رنج نزدیک است که من در سپاه کوره پزان و بنایان اسم نوشتهام. و بگو که توده نه میبخشد و نه از یاد می برد.»
ما فراموش نخواهیم کرد، سریاز. نه پیام تو را – بگذار قاتلان بلرزند – و نه خون تو را. بدان سرباز که ما خواهیم شکاند آن دستی که تو را به سیاه چال کشاند و دستی که در پای کارنامه تو امضا نشاند و دستی که ماشه را چکاند.
بدانید ای جلادان که ما هرگز فراموش نمیکنیم حتی یک قطره خون را، چنان که هرگز از یاد نبردهایم یک چکه اشک و عرق را، و بلرزید هر زمانی که شنیدید این نام را: توده؛ و دور نیست آن زمان.