اوجگیری دوباره مارکس و آموزشهای «کاپیتال»
مؤلف «کاپیتال» را چه فیلسوف بخوانیم، چه اقتصاددان یا مردمشناس، آنچه بدیهی است این است که بحران عمدهای که امروز سرمایهداری جهانی را به مخمصه کشانده است، درستی نظرات او و موضوعیت تحلیلهای او را ثابت میکند.
«اگر امروز میبینیم که مارکس به عنوان اندیشمندی بیهمتا خودش را در اذهان عمومی جای داده است، علتش پیش و بیش از هرچیز این است که او نخستین کسی بود که کارکرد درونی سرمایهداری را کشف کرد.» توجه کنید که این سخنان نه نظر یکی از پیروان بینام و نشان مارکس از عهد دقیانوس، بلکه اظهار نظر الن مینک (Alain Minc)، وکیل، صاحب بیزینس، مقالهنویس و مشاور نزدیک رئیس جمهور فرانسه است که اخیراً (اکتبر ۲۰۰۸) «مجله ادبی» (Le Magazine Littéraire) مصاحبهای با او داشت. الن مینک کتابی تحلیلی منتشر کرده است که ۳۰ صفحه از آن را به آثار مارکس اختصاص داده است. او در این کتاب به «دلایل زایش دوباره مارکس» میپردازد.
همان طور که اریک هابسباون (Eric Hobsbawn)، تاریخدان انگلیسی، به طنز و کنایه گفت: «بیشتر از هر کس دیگر، این سرمایهداران هستند که به بازخوانی و کشف دوباره مارکس روی آوردهاند.» نمونه زندهاش، جورج سوروس (George Soros)، از سرمایهگذاران مالی و سیاستمداران طرفدار بازار است که اخیراً اقرار کرد که: «این روزها سرگرم خواندن مارکس هستم؛ در مطالبی که او مطرح کرده است نکات خیلی جالبی وجود دارد!»
آن مارکسی که سالها از درگذشت و دفناش میگذرد، اکنون دوباره بازگشته است؛ و این شاید متناقض به نظر آید. اما آیا به راستی این چیز خیلی عجیبی است؟ به قول هابسباون، «تعجبی ندارد اگر سرمایهداران زرنگ و باهوش، به خصوص آنها که در حوزه امور مالی جهانی فعالیت دارند، تحت تأثیر مارکس و آثارش قرار گرفته باشند… چرا که اینها ضرورتاً بسیار بهتر و تیزبینانهتر از دیگران از ماهیت و ناپایداری اقتصاد سرمایهداری که خود در چارچوب آن کار و فعالیت میکنند باخبرند.» (نقل از مرکز سوئیسی مطالعات مارکسیستی – ۱۷ اکتبر ۲۰۰۸) طبیعی است که از این سرمایهداران انتظار نمیرود دست از نظامی بشویند که به آنها تاج و تخت ارزانی داشته و آنها را در رأس امور کل جامعه قرار داده است؛ اینها از این نظام به سوی سوسیالیسم تغییر آیین نخواهند داد. چنین تغییر موضعی در راستای منافع آنها نیست و بیتردید آنها (که جورج سوروس هم یکی از آنهاست) هنوز در این پندارند که بتوانند سمت و سوی این بحران را به نفع خودشان تغییر دهند و باز هم به سودشان بیفزایند، چرا که بحران اشتهای آنها را برای سوداگری تحریک میکند، حتی در شرایطی که درجه و میزان ریسک در آن زیاد میشود…
قانون نظام سرمایهداری همین است؛ یعنی سلطه بورژوازی، که مارکس و انگلس، سالها پیش از انتشار اثر عمده مارکس کاپیتال (۱۸۶۷)، در سال ۱۸۴۸ در مانیفست کمونیست آن را به صورت دورانی تصویر کردند که وجوه مشخصه آن نسبت به تمام دورانهای پیش عبارتند از «رشد پیوسته تولید»، «نظامی اجتماعی که همواره در نوسان و تلاطم کامل قرار دارد»، «ناآرامی»، و «بیثباتی مداوم».
آیا مارکس میتواند به ما در یافتن راه برون رفت از این بحران کمک کند؟
به نظر ژان ماری هاریبی (Jean-Marie Harribey) اقتصاددان، واقعیت امر این است که «میتوان فهرست مفصلی از انتشاراتی تهیه کرد که در راه خدمت به منافع سرمایهداری نوشته شدهاند و در آنها از نظریات انتقادی مارکس نسبت به سرمایهداری استفاده شده است، تا شاید بتوانند برای جان سالم به در بردن از نوسانهای نابهنجار نظام خودشان راه فراری بیابند.» به این ترتیب، به نظر هاریبی، از فایننشیال تایمز گرفته تا وال استریت ژورنال و اکونومیست و دیلی تلگراف لندن که نوشت «۱۳ اکتبر ۲۰۰۸ در تاریخ به عنوان روزی ثبت خواهد شد که نظام سرمایهداری بریتانیا شکستش را پذیرفت»، همه مفسران رسانهها مجبورند اقرار کنند که: «ثابت شد که قانون مقدس بازار قادر به تأمین و تضمین ثبات، رونق و رفاه، برابری، و تعادلی معقول و استوار نیست»، و این که روی هم رفته، مارکس بسیار تیزبین و ژرفنگر بوده است.
پاتریس بولتون (Patice Bolton)، روزنامهنگاری که مطالب مربوط به مارکس را در مجله ادبی تنظیم و هماهنگ کرده است، به تأکید تصریح میکند که «اکنون لازم است که دوباره در اندیشههای او، که غالباً آن را به چند نقل قول مشهور از اینجا و آنجا خلاصه میکنند، کنکاش کنیم.» این بار هم چارهای نداریم که برای شناختن و سر در آوردن از جهانیسازی «که بیکاری را چند برابر کرده و نابرابری میان کشورها، و نیز در میان طبقههای اجتماعی در درون هر کشور را به شدت افزایش داده است»، به آرا و اندیشههای مارکس متوسل شویم. در این میان، نباید مجموعه شرایطی را فراموش کنیم که منجر به فقر و فلاکت شمار فزایندهای از مردم جهان شد. در چنین شرایطی، و گذشته از تفاوتهای تاریخی که تطبیق اوضاع یک قرن با قرن بعدی را مسلماً امری واهی و غیرواقعی میسازند، میتوان گفت که کارل مارکس اینک انگار دوباره جوان شده است. اما مقاله این پرسش را مطرح میکند که «کدام مارکس؟ اقتصاددان، جامعهشناس، فیلسوف، یا فعال سیاسی؟» اما آیا حتماً باید یکی از اینها را انتخاب کنیم؟ چه بسا که دقیقاً همان چندسویگی این متفکر، و ادغام و ارتباط آنها با یکدیگر است که امروز موجد جایگاه ویژه و زبانزد شدن آثار ژرف و بیهمتای او شده است.
مارکس تلاش خستگی ناپذیری کرد تا مفاهیم اجتماعی گوناگونی را بشکافد و بشناسد، از جمله حرکت تاریخ، اقتصاد، تولید، ارزش، سرمایه، نیروی کار، پول، کالا، مصرف، اعتبار، روابط اجتماعی، مبارزه طبقاتی، استثمار، از خود بیگانگی، فردگرایی، امکانپذیر بودن آزاد شدن و غلبه کردن بر نیروهای مسلط بر جامعه، به شهادت مقاطع و نمونههای پرشماری در جنبش جهانی، و با توجه به سلسله تضادهایی که در جامعه بروز میکنند و با بررسی و تحلیل آنها میتوان مشخصات متمایز و ویژگیهای هر شیوه تولید معین را در هر دوره مشخصی از تاریخ بشر به دقت ترسیم و بیان کرد. به کمک چنین توجه و رویکردی به تضادهاست که میتوان دریافت که چرا سرمایه مالی جهانی برای پیشبرد منطق سودورزیاش چنین سرسختانه تلاش میکند، و چرا سرمایهداری آن طور که پال بوکارا (Paul Boccara) اقتصاددان کمونیست در نشریه اومانیته بیان میکند، «سرمایهداری تصاعدی» است، یعنی نظامی است که پول را فراتر از هر چیز دیگر قرار میدهد تا بتواند به بهای نابودی زندگی مردم هم که شده، پول بیشتری به دست آورد؛ این نظامی است برگشتناپذیر که نمیتوان از آن توقع داشت به «سرمایهداری قدیم» بازگردد.
لوسین سِو (Lucien Sève) فیلسوف در مقالهای در لوموند دیپلماتیک (دسامبر ۲۰۰۸) به این نکته اشاره میکند که «اگرچه بحران نخست در عرصه اعتبارات مالی بروز کرد، اما به علت توزیع نابرابر بیش از پیش ارزش اضافه بین سرمایه و کار، نیروی ویران کننده آن عرصه تولید را نیز زیر فشار قرار داده است.» در ادامه مطلب، نویسنده نگاه دقیق و روشنگر مارکس را (در کتاب کاپیتال، کتاب اول) یادآوری میکند که: «تمام وسایلی که منظور از آنها بهبود تولید است، ابزار استثمار و سلطه بر نیروی مولد میشوند…»، یا این که «انباشت ثروت در یک قطب، روی دیگری هم دارد و آن «انباشت فقر متناسب با آن» در قطب دیگر است. لوسین سِو در ادامه این بحث نتیجه میگیرد که «ریشه هرج و مرج در معاملات، و بحران در نظام بانکی، در همین واقعیت نهفته است.»
بحران کنونی که ماهیت ساختاری و سیستماتیک دارد، و ذاتی نظام سرمایهداری است، به کرّات رخ میدهد و فقط میتواند وخیمتر شود. به همین دلیل است که منحصر و محدود کردن ریشه بحران به بیثباتی بیش از حد فراوردههای مالی پیچیده امروزی، امری بیهوده است. «اخلاقی کردن» سرمایهداری، و نجات دادن آن با توسل به «شفافیت بیشتر» – آن طور که نیکلا سارکوزی پیشنهاد کرده است- در صورتی که اساس این نظام، یعنی دیکتاتوری سرمایه مالی و تلاش برای کسب حداکثر سود دست نخورده باقی گذارده شود، شعارهایی نمایشی بیش نیستند. لوسین سِو تأکید دارد که «در مواجهه با نظامی که ناتوانی بارز آن در تنظیم روابط درونی خودش برای ما بسیار گران تمام شده است، هدف ما در شرایط کنونی باید گذر از سرمایهداری و برداشتن گامی بلند به سوی نظام اجتماعی نوینی باشد که در آن انسانها، به بهرهگیری از شیوههای نوین مشارکت، توان اجتماعی خود را که سر به غلیان گذاشته است، همراه با یکدیگر تنظیم و کنترل میکنند.» این هم یک درس خوب دیگر که باید از مارکس بگیریم، هر چند از اعماق بوته نسیان فلسفی…