مسایل سیاسی روز

شراب انجیر


سوگ ـ خاطره یی در رثای رفقا بهمن قنبری و سیف‌الله غیاثوند،
و همچنین به یاد همه رفقا و جان باختگان فاجعه ملی

در زندگی رویدادهائی پدید می آید که درخشندگی و تابناکی‌اش هرگز از روان خسته‌ات زدوده نمی شود، مثل گوهر شب چراغی در ظلمت مطلق. آن رویداد از خاطره به خیال و در خیال به رویایی جاودانه و شیرین تبدیل می شود و جان می گیرد با تمام زیبائی هایش در رنگ و نور و تصویر و صدا. آن خاطره، آن خیال، آن رویا چیزی مربوط به زمان های دور و سپری شده نیست، بلکه چنان با جانت آمیخته که همیشه تازه و با طراوت می نماید. پنجاه روز از تنها نفس کشیدنت در مقام انسان زنده می گذرد. در یکی از راهروهای تنگ و نیمه تاریک زندان کمیته مشترک (بند سه هزار؛ بازداشتگاه توحید)، با چشم های بسته با پارچه برزنتی نیمدار و چرکمرده یی که بوی خاک وعرق تن می دهد.
سقلمه یی ‌ به کینه به سرت می خورد و پژواک صدائی به نفرت در گوشت می پیچد: ”بلند شو!“ بلند می شوی. چوب باریکی توی دستت فرو می رود: ” دنبال من بیا! مبادا سرت را بالا کنی که چشمت را پیش سگ می‌اندازم!“
می ایستد. کلیدی در قفلی می چرخد، و دری آهنی با جیغ زنگ زدگی یی کهنه باز می شود. ”برو داخل!“
در با همان جیغ بسته می شود. دستی به مهربانی چشم بندت را بر می دارد: ”خوش آمدی رفیق!“ مردی چهار شانه، سیه چرده، با خنده ای به پهنای رخسارش، رودررویت: سرهنگ بهمن قنبری. هم کاسه و هم سیگاری‌اش می شوی، و پتوی سربازی‌ات را کنارش می اندازی. مردی به ظاهر زمخت و خشن، و به باطن به طراوت نسیم و باران. مردی که به قه قه می خندد و همیشه می خندد. به ترانه خواندن که می آغازد، آوای زلال‌اش به سان آب در جان تشنه همه جاری می شود: “رویم ای دل/ به دنیائی/ که رنگ غم نباشه[ندیده]/ به دنیائی/ که رنگ حسرت و ماتم نباشه[ندیده] . . . . “ دور ترک، دکتر سیف الله غیاثوند، با آن چشمان سیاه و درشت ونافذ، که با ایما و اشاره های دست و لب بر حذرت می دارد از نشان دادن آشنائی. در جایت می مانی، و نهان می کنی که میل درآغوش کشیدنش را داری، که هم بازی‌ات بود در کوچه پس‌کوچه‌های پراز بوی طبیعت نهاوند: بوی بید مشک، بوی میوه، بوی خزان ، و بوی برف، و هم کلاسی‌اش شدی در دبستان بدر، و حسودی کودکانه تو به دستخط زیبایش که دست به دست می شد و کلاس به کلاس می گردید که افتخار معلم کلاس اول‌مان بود. و توانائی شگفت انگیز او در حل مسئله های کتاب ”چهار عمل اصلی“ که سخت مشکل بود برای کودکان ده دوازده ساله، و اینکه او مثل آب خوردن حل‌شان می کرد، آن هم در ذهنش، و اینکه تو هم کم نمی‌آوردی، اما با تمرکز و تاخیر. سه ماه و اندی می گذرد با درد و انتظار، انتظاری که دامن همه را گرفته، حتی، آقا تقی، از بچه های کومله که تازیانه ریختش را دگر کرده است، هم به جان، هم به جسم. با آن کِرم صورتی رنگ روی مچ دستش که حکایتی است از رگ‌زنی با تکه یی شیشه‌ به قصد خودکُشی. کرده بودندش مترسک سلول. نیک انسانی نیکو سرشت ومردمدارکه مستی عشقی دیگر را در پرتو چشمانش می دیدی حتی اگر هم به سجده می نشست. تا آن روز که شانه به شانه بهمن، پیاده می روی تا به سراب قنبر کرمانشاه، زادگاهش، با کوله‌باری از خاطرات او. دامنه‌های چین و واچین دار آبی و کبود و بنفش کوهای زاگرس با قله های پر برف شان، و عطر پونه‌های وحشی، رقص گندمزارهای به شبنم نشسته، وآب سرد سراب قنبر که به زلالی اشک چشم است و به سردی یخ. که می شنوی صدایت می زنند، وهمه میخکوب می شوند، و به لنگه نیم گشوده در که ”برادر“ی سر و نیمی از تنش را دزدانه به درون سلول کشانده است، چشم می گردانند. چشم بند می زنی، و پشت در که به شتاب با همان جیغ زنگ زدگی کهنه بسته می شود، گم می شوی و می شوی رفیق نیمه راه و بهمن را در کوره‌راهای سراب قنبر رها می کنی. جائی می ایستی، رو به دیوار. ”برادر“ می رود و زمانی به درازای عمر می گذرد. ”برادر“ی دیگر می آید. با لحنی به شماتت می شنوی: زنت زائید. بچه دختر است. حال شان بدک نیست. به خود آمده نیامده، مدادی به دستت می دهد و می کشاندت به دنبال خودش، و بعد، هُل‌ات می دهد به درون. همراه توسکوت سایه می اندازد در تمامی حجم سلول، و در با همان جیغ کهنه بسته می شود. با منگی به باورت تکرار می کنی آنچه را که شنیده‌ای: ”زنت زائید. بچه دختر است. حال‌شان بدک نیست.“ سکوت شکسته می شود با هلهله شاد آدمیان پراکنده در سلول. به سوی‌ات می آیند، آمدند، پایکوبان و دست افشان. تولد؛ تولد؛ تولدش مبارک! مبارک مبارک تولدش مبارک!
آقا تقی کیسه دست دوزش را می آورد وآخرین و شاید تنها پس انداز چند سال زندانش را بین همه تقسیم می کند: دو بسته سیگار بهمن. اولین کسی که دستت را می فشارد و بر پیشانی‌ات بوسه می زند بهمن است، و شاد می شوی با دستمالی که به نشان چشم‌روشنی در دستت می گذارد، و آخرین نفر آقا تقی است که با نجوائی خاموش و دردناک توی گوش‌ات زمزمه می کند: ”دختر من هم در زندان متولد شد که هنوز ندیدمش.“ آقا تقی هرگز هم دخترش را ندید.
شادی ها فرو می نشینند و همه مشغول می شوند به تکرار عادت ها در چهار دیوار سلول، و تو همراه می شوی با بهمن برای ادامه سفرتان به سراب قنبر، که سیف الله با پشتی اندکی خمیده و پا کشان ـ به سبب تکه پاره‌های سرب و ساچمه حضور دائم در جبهه‌های جنگ در تن‌اش- به سوی مان می آید و با لحنی به رفاقت، و با آمیزه یی از شادی درونی، می گوید: ”امشب دیر بخوابید با شما کار دارم. ” و می رود می نشیند روی پتوی سربازی به دقت تا شده‌اش کنار دیوار. وقت خواب که می شود همه دراز می کشند روی یکتا پتوی سربازی شان. پچ پچه های شبانگاهی شروع می شود که از هیاهو و کلنجارهای سیاسی گریزان است و میل به خاطره، خیال، رویا و آرزو دارد، نوعی لالائی که ثقل خواب را می کشاند به درون سلول. چشم ها بسته می شوند و نفس های موزون گره می خورند در هوای خفه سلول. سیف‌الله می آید و بین پتوی تو و بهمن می نشیند، بی کلامی به زبان در یک قوطی شیر خشک مخصوص معده‌ای‌ها را باز می کند. سرگشتگی نگاه تو در حیرت نگاه بهمن در می آمیزد و در خنده آرام و غرور سیف‌الله محو می شود آنگاه که بوی گس شرابی خام در مشام مان می نشیند. کاری کرده است کارستان!
شراب انجیر است . می گوید: ”از سهمیه انجیرم درست کرده‌ام. شصت و دو روز است منتظر این شبم.“ لیوان های پلاستیکی را پر می کند. اولی را به دست من می دهد: به سلامتی همسرت و دخترت و خودمان! قلبم، سینه‌ام، همه وجودم از هیجان می لرزد. زبانم کلون می شود. سرم را پائین می اندازم و به شراب داخل لیوان نگاه می کنم. قطره اشکی می تراود و بر سطح شراب، موج ریزی می اندازد.
خون رفقا سرهنگ بهمن قنبری و سرهنگ دکترسیف‌الله غیاثوند در فاجعه ملی کشتار زندانیان سیاسی، ۱۳۶۷، خاک میهن را گُل‌گون کرد، و جان گرامی آنان و هزاران تن از میهن پرستان و آزادی خواهان ایران پامال ناتوانی، ضعف، و در اولویت قرار دادن شعارهای تهی از واقعیت و کشورگشایانه رژیم ولایت فقیه در یافتن راه حل معضل ها، و نیز ستاندن انتقام ناکامی های خود از نیروهای مبارز گردید، معضل ها و ناکامی ها یی که بخش عمده و کلیدی آن ها نتیجه بی کفایتی و بی تدبیری و مردم ستیزی رژیم و کارگزاران آن بوده است.
یاد همه جان باختگان فاجعه ملی گرامی و راه شان پر رهرو باد!

به نقل از نامه مردم، شماره 875، 24 مرداد ماه 1390

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا