چهره‌ها

پرواز برفراز آشیانه سیمرغ

یادواره رفیق مرتضی کیوان (۱۳۳۳ – ۱۳۰۰)

گفت آن یار کز او گشت سرِ دار بلند
جرمش این بود که اسرارهویدا می کرد
حافظ

مرا نمی شناسید! من سرگرد زیبایی ام. همان که دو پای وارتان سا لاخانیان را با دست های خودم قطع کردم. حرف بزنید! برگه ”خیانت“تان را امضا کنید!(۱)
من هم سیاحتگرم، کسی که در روزنامه هاتان به دشنامم می کشیدید!
زن و مرد اما روی برمی تابند. سیاحتگر و چند سرباز ساده دل به شاعر استوره ها یورش می برند: مشت است و لگد است و قنداق تفنگ.
مادر، شیون سر می دهد و زانو سست می کند. تهمتن ولی در زیر سم ضربه های دشمن در هم می پیچد، بی که شیونی، ناله ای و حتا یک آخ هم از دهانش برآید:
– داستان ژولیوس فوچیک و همسرش به یادم آمد و استوار ایستادم.(۲)
این را همسرش می گوید: دست از شکنجه که بر می گیرند – زن – ناباورانه می بیند که سخن سنج زمانه از زیر آوار مشت و لگد دژخیمان سربر می افرازد. پنداری ”سروی آراسته از زمین سربرکشیده و می رود تا به فلک برسد“.(پیشین)
در بازداشتگاه، بازهم پافشاری دشمن است و سکوت معنادار زن و مرد. با اشاره سرهنگ امجد (جانشین فرمانداری نظامی تهران) مرد را می آورند. دست هایش را از پشت بسته اند. چهره اش چنان درهم کوفته و خونین و مالین است که زن نمی شناسدش.
– بازهم امضا نمی کنی؟
زن: نه!
-پس ببریدش!
و این، واپسین دیدار دو دل داده عاشق، دو رفیق جان بر کف و دو انسان تراز نو است. اینک اما سال ها گذشته است و زن دارد یادمانده هایش را بر کاغذ می آورد:
– در زندان، همچون سنگ خارا ایستاد و حلاج وار،هرشکنجه ای را برتافت. هرجا دستش رسید: بر دیوار گرمابه زندان، روی لیوان مسی، ته بشقاب فلزی و… با ناخن ها و هرچیز دیگر، کَند و نوشت :
درد و رنج تازیانه، چند روزی بیش نیست/ رازدار خلق اگر باشی همیشه زنده ای(م. کیوان)
هم از این گونه بود که تهمتن حزب توده ایران- مهندس مرتضا کیوان – دو ماه و هشت روز پس از آغاز زندگی مشترکش با پوری سلطانی و تنها ۵۵ روز پس از بازداشتش به جاودانه ها پیوست.(داده گان۲)

بامداد شست و هشتم
ای آتش افسرده فروختنی/ ای گنج هدر گشته اندوختنی/ ما عشق و وفا را زتو آموخته ایم/ ای زندگی و مرگ تو آموختنی! (ه.ا. سایه)
کودتاییان اما ۲۷مین روز را برمی گزینند (۲۷ مهر ۱۳۳۳). روزی که خون نه دلاور توده ای میدان تیر لشگر دو زرهی تهران را گل باران کرد. به راستی راز شماره ۲۷ در چی است؟ در چنین روزی است که دو رفیق توده ای- پوری و کیوان –پیوند زناشویی می بندند (۲۷ خرداد ۳۳). نیز در همین روزست که رفیق کیوان به شهادت می رسد (۲۷مهر ۳۳). گفتی دژخیمان می خواهند با یادآورند این روز در ذهن پرس و جوگر استوره ایستادگی، به زانویش درآورند که اما کور خوانده اند.

۵/۳۰ بامداد؛ واپسین ترانه شاعر
سال بد/ سال باد/ سال اشک/ سال شک/…سال اشک پوری/ سال خون مرتضی/…زندگی دام نیست/ عشق دام نیست/ حتا مرگ دام نیست/ چرا که یاران گم شده آزادند/ سیامک و مرتضا و دیگران…/ وارتان و دیگران…/ آزاد و پاک….(احمد شاملو )۳
دژخیمی، در سلول انفرادی کیوان را می گشاید و آوار دشنام و فریاد را بر سرش می ریزد:“وصیت نامه ات را بنویس خاین توده ای! ”و کاغذ و قلمی را به سویش پرت می کند. تهمتن، روی زانوانش می نشیند. لبخندی به زیبایی گل های بهاری بر لبش می شکفد. یاد مانده ای از ذهنش می گذرد: ”دل من کوهساری است. چه باران های تند بر آن باریده. لاله ها بر آن دمیده. خارها بر آن خلیده. هزاران هزار خاطره آن را پوشانده. ظلم ها دیده. تلخی ها چشیده… اما روزی این کوهسار، آتش فشان می شود و دردها و حرف ها و پرسش ها چون سرب بیرون می جهند…“۴
برای دقایقی، درد دست های شکنجه دیده اش را از یاد می برد و آنگاه، واپسین ترانه هستی اش را بر کاغذ می آورد:

”مادر عزیزم، یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم!
به دنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود می روم. همه شما برای من عزیز و مهربان بودید اما… نتوانسته ام جبران کنم. اکنون که پاک و شریف می میرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست، شوهر و برادری نجیب بودم. همین کافی است. دوستانم زندگی ما را ادامه می دهند و رنگین می سازند. همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را می پرستیده ام. زن عزیزم… عمو تیغ تیغی تو راه را تا به آخرطی کرد… پوری جان… زندگی را دوست بدار و آن را پاک و خوب ادامه بده… انسان، نیروی همه معنویت ها را در خود احساس می کند… اکنون شعر زندگی را می خوانم که… به همه ما لذت واقعی می بخشد… خواهرم!…در این لحظات، تمام عواطف حق شناسی ام نسبت به مادرم و تو و پوری جانم در دل و ذهنم متجلی است و با یاد شما و همه خوبان، زندگی را به صورت دیگر ادامه می دهم. بوسه های بیشمار برای همه یاران زندگی ام.“۵

واپسین روزهای تهمتن
ای عطر ریخته/ عطر گریخته/ دل، عطردان خالی و پر انتظار توست/ غم، یادگار تو است.(س. کسرایی)
سایه های خشم و خطر سراپای شهر را گشت می زند. کودتا، فرهیخته ترین و دلیرترین فرزندان خلق را به زنجیر کشیده است.
کرکس ها در آسمان می گردند و بوی خون دلاوران توده ای سرمست شان کرده است. کیوان اما از تکاپو نیفتاده و خانه اش پناهگاه ارتشیان توده ای است. پوری سلطانی رفیق و همسر کیوان از روزهای خون و خطر می گوید:
عباسی را هم گرفته اند و همه نگرانند. کیوان تازه رفته است که مادرش نگران و آسیمه سر، خرید روزانه را رها می کند و بر می گردد. رنگش شده است گچ دیوار: ”در آغوشش کشیدم و گفتم: مادر چه شده است؟ گفت: پوری! من نگفتم از این خانه آتش می بارد؟ همسایه ها روی بام، سربازها را نشانم دادند.“(داده گان ۲). در آن روزها پوری و کیوان در یک خانه پنهان در خیابان خانقاه می زیستند. خانه ای که در آن به جز خواهر و مادر کیوان، سه رفیق نظامی محکوم به تیرباران نیز پنهان شده اند: سروان ها مختاری، محقق و مهدی اکتشافی: ”مرتضا این ها را مثل تخم چشم خود می پایید…“(پیشین). پوری به بهانه ای بر بام می رود: ”سربازها با سرنیزه روی بام مشترک…ما و همسایه راه می روند ولی توجه شان بیشتر به خانه همسایه است.“(همان جا). سپس باز می گردد و از رفقای حزبی اش می خواهد هرچه زودتر بگریزند. در کوچه کسی نیست. پوری، مختاری و محقق را می برد و سوار تاکسی می کند و باز می گردد. اکتشافی هم رفته است. مختاری به پوری گفته بود که آنها به خانه حاجی می روند: بعدها شنیدم افسری که هنوز شناسایی نشده بود سربازها را به خانه همسایه کشانده بود تا ما را از خطر پیگرد بیاگاهاند.(پوری، پیشین). سرانجام کودتاگران از راه می رسند و پس از سه ساعت وارسی، مشتی روزنامه و سند حزبی از پستوی خانه می یابند. کیوان را چنانکه آمد آش ولاش می کنند و می برندش به قزل قلعه. پوری و فاطمه(خواهر کیوان) و اختر(همسرسروان مختاری) و فرزند خردسالش را هم جداگانه به زندان قصر می برند: ”اختربه خاطر بچه اش بی تابی می کرد و من بیش از همه نگران او بودم. ما او را دختر خاله مرتضا و مهمان موقت مان معرفی کرده بودیم… تمام راه التماس کردم که اختر را آزاد کنند…{در زندان] یکی از افسران که شاید همان افسر ناشناخته{توده ای] بود چیزی در گوش سرهنگ امجد زمزمه کرد و او رضایت داد که اختر آزاد شود…“(پوری،پیشین).
همه خرسندی پوری از این است که سه رفیق حزبی را به هنگام، گریزنده است. غافل که مختاری و محقق در همان روز در خانه حاجی دستگیر شده اند!
۵۵ روز بعد به فرمان مستقیم شاه، کیوان را همراه با گروه نخست افسران توده ای: سرهنگ ها سیامک، مبشری، عزیزی، سرگردها عطارد و وزیریان و سروان ها واعظ قایمی، شفا و افراخته تیرباران می کنند. زوزه گلوله ها اما نتوانسته بود فریادهای دلاوران توده ای را خاموش کند و آذرخش شعارهاشان تا دوردست آسمان را شکافته بود: مرگ بر شاه خاین، پاینده باد مردم، زنده باد حزب توده ایران!

استوره کیوان
کیوان من! به مرگ تو گریم هزار بار/ گریم به مرگ تو/ زیرا بهار عمر تو پژمرد و سوز مرگ/ توفان صفت به خاک سیه ریخت برگ تو/ دانی چه بوده ای؟/ آن شاخه ای که پنجه قهرش فروشکست/ آن خنده ای که بر لب این سهمگین سکوت/ یک لحظه، هم چو برق دمید و فرونشست…(نادرنادرپور،آبان۳۳)
مرتضا کیوان در سپاهان(اصفهان) زاده شد. پدر آزاده و مهربانش دکاندار بود و پدر بزرگش – حاج ملا عباس علی کیوان قزوینی – آزاده مردی دانشور و از مشایخ بزرگ صوفیه بود. چندان که نشست های وعظ او شنوندگانی به انبوهی شهروندان قزوین داشت و در دانش تصوف کتاب ها نوشته بود. وی اما سرانجام از صوفیه دل برکند و کتابی نیز در رد آنان نوشت.
کیوان در۱۶سالگی پدرش را از دست داد و شد نان آور خانواده: پدرم رفت و“مرا در میان…درد و رنج زندگی تنها و بی یاور گذاشت…“(۲). با این همه، مدرسه را رها نکرد و تا آن جا که توانست آن را پی گرفت(۶). پس از پایان دبیرستان به وزارت راه پیوست آنگاه دوره کارشناسی راه سازی را پیمود و به همدان گسیل شد. در همین شهر بود که خواهرش فاطمه از سرمای سخت، دچار روماتیسم قلبی شد. چندی نگذشت که پاکدامنی و پشتکار کیوان جایگاه اداری اش را چنان بر کشید که در بیست و دو- سه سالگی به جانشینی دفتر وزارتی وزیر راه در دولت دکتر مصدق دست یافت.
کیوان شیفته شعر و ادب پارسی بود و در شیوانگاری(ادبیات) نوین ایران و جهان و به ویژه روسیه چیره دست بود و گاه نیز شعری می سرود:
من عزت نفس را به مستی ندهم/ عقل و خردم، به دست پستی ندهم/ در باغ بسی نشیه و مستی باشد/ من مستی این، به نرخ هستی ندهم.
بسیار پر خوانده بود و یک سوم درآمدش برای کتاب هزینه می شد:“چه می شود کرد؟ من عاشق کتابم… هفته ای نیست که کتابی نخریده باشم…“(۷). رفیق کیوان به یاری ذهن هوشیار و سخن سنج خود، بیش و کم، در ۲۰ سالگی به یکی از بزرگ ترین منتقدان کتاب آن سال ها فرا می روید و با بزرگان فرهنگ و ادب کشور نرد سخن می ریزد. وی همچنین نخستین ویراستار کشور و منتقد پر کارو پیگیر ادبیات ایران و جهان نیز هم بود. در آن سال ها که عکاسی حرفه ای هنوز در آغاز راه خود بود،عکس های هنرمندانه نیز می گرفت که این همه همراه با انبوهی از نوشته های وی در یورش کودتا از دست رفت. کیوان همچنین پایه گذار انجمن ادبی شمع سوخته (۱۳۳۰) بود و با بزرگانی همچون نیما یوشیج، هوشنگ ابتهاج، احمد شاملو، دکتر محمد جعفر محجوب، سیاوش کسرایی و مهدی اخوان ثالث این انجمن را می گرداند. هم زمان، مدیر داخلی و سپس سردبیر رسانه های بانوو جهان نو بود و با نشریه های مردمی آن سال ها همکاری پیگیر داشت: دوهفته نامه کبوتر صلح، پیک صلح، هفته نامه سوگند، به سوی آینده، ماهنامه شیوه، مصلحت، شهباز، نامه راه(سپس به راه نو و جهان نو تغییر نام داد) و… در این زمره اند. وی اما انبوهی جستار ادبی، شعر، داستان، نقد کتاب و… را با این نام ها در رسانه های کشور نوشته بود: مرتضا کیوان، م.کیوان، کیوان، م.ک، م.فروردین، م.گرایش، آبنوس، دل پاک، سایه، بیزار، پگاه، سامان، مهتاب، آویده و…. در آستانه کودتا، چهار نقد کتاب برای ماهنامه شیوه نوشته بود که این واپسین شماره شیوه نیز همراه با دست نوشته های او به تاراج رفت. دغدغه اش برای فرارویاندن تراز علمی- ادبی رسانه ها چندان بود که یکبار برای شاملو نوشت برای بهبود کبوتر صلح بسیار کوشیده و این رسانه باید ”آخوند بازی ادبی را کنار بگذارد…“. و در اندیشه گسترش ”هنری باشد که از مردم در آید و به مردم ارایه شود…“۸

اتحادیه نویسندگان مطبوعات ایران
سدای تیشه آمد/ گفت شیرین/ کنار ماهتابی ها به مهتاب/ سدای تیشه آمد/ ماه تابید…/ سدا از تیشه فرهاد افتاد/ سدای گریه شیرین/ میان باغ تنهایی هزاران لاله از باران فرو می ریخت. (م.مشرف آزاد تهرانی، برای کیوان).
پی ریزی اتحادیه روزنامه نگاران ایران هرگز بی پشتکار و پیگیری کیوان به فرجام نمی رسید. با تک و پوی او بود که سرانجام پایه گذاران اتحادیه، هیات مدیره آن را برگزیدند: علی کسمایی(مدیر عامل)، علی زرین قلم(جانشین)، مسعود برزین و مرتضا کیوان(منشیان)، جهانگیر افخمی (خزانه دار)،فرهنگ ریمن(بازرس)و محمد علی شیرازی(رایزن حقوقی)۹
بیش و کم پنج سال پس از پی ریزی این نهاد مردمی بود که رفیق کیوان دبیر وقت اتحادیه، لایحه نوین قانون مطبوعات کشور را بازدارنده آزادی رسانه های ایران ارزیابی کرد و در یک نامه رسمی به دکتر محمد مصدق(مهر ۱۳۳۱)، از این مرد آزاده خواست که در آن بازنگری شود. او این لایحه را ”خلاف اصل دوازدهم قانون اساسی و اصل بیستم متمم آن و ماده نوزدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر“ خواند و نوشت دولت نباید ”آزادی ها و حقوقی را که قانون اساسی برای مردم شناخته است محدود سازد یا از بین ببرد…“. دبیر اتحادیه با اشاره به قانون سال ۱۲۸۴خورشیدی( بی نیازی رسانه ها به پروانه انتشار) نوشت: ”امروز که ۴۶سال از… وضع قانون مزبور می گذرد… باید قوانینی وضع گردد که متناسب با پیشرفت زمان و… آزادی های اجتماعی بیشتر برای مردم باشد…“. این لایحه اما دریافت همان پروانه پرسش برانگیز را هم در گرو موافقت یک شورای هفت نفره دولتی گذاشته بود، برای روزنامه نگاران ”جرایم و مجازات هایی“ پیش بینی کرده بود، انتقاد از ارتش و نشر باورهای اقلیت های دینی را درسایه گذاشته بود و….

کیوان از نگاه بزرگان شعر و سخن
بیچاره ندانست که چون می گریم/ گریید و نه آگاه که خون می گریم/ چون شب بگذشت و مستی آرام گرفت/ دانست که من با چه جنون می گریم/ (نیما یوشیج، برای کیوان)*.
مرتضا کیوان، رحمان هاتفی روزگار خود بود. هر دو در اوج نبوغ و نوآوری و جوانی سهیستند **، تراژدی مرگ هر دو نه هرگز از یادها گریخت و نه حتا به آسانی در باورها گنجید. هر دو چنان مردمی و مهربان و فداکار بودند که دوستان و دشمنان جهان بینی شان با شور و شیفتگی از آنان یاد می کردند و می کنند و سرانجام سخن ژرف بینانه دمکریتوس: ”یک تن برای من ده هزار تن است اگر بهترین باشد“ بر منش شیوای این هر دو راست می آید. کیوان به پاس شخصیتی از اینگونه تراز نو همواره کانون دوستی ها و مغز اندیشمند گروهی از بهترین های زمانه خود بود. از این دیدرس تنها با صادق هدایت و اندک شمارانی از این دست سنجیدنی است. این او بود که دگراندیشان حزبی وغیرحزبی را به هم می پیوست و دشواری هاشان را چاره جویی می کرد وکتاب هاشان را به چاپ می رساند. احمد شاملو در سوگواره ای برای کیوان گفته بود که نخستین روز آشنایی اش با او چنان بود که گویی ”سد سال بود هم دیگر را می شناختیم… من از او بسیار چیزها آموختم“. او برای من ”یک انسان نمونه بود… من هیچ وقت نتوانستم دردش را فراموش کنم، هیچ وقت… هر دردی برای آدمیزاد کهنه می شود. مرگ مادر، مرگ پدر، ولی هیچ وقت غم او برایم کهنه نشده است…“(۱۰).
دکتر محمد علی اسلامی ندوشن:“کیوان همه را به هم پیوند می داد… ادبیات نو و چپ، ما را به هم…“ می پیوست. در خانه ای تهیدستانه می زیست ولی در بیرون خانه ”همیشه خوش لباس، اتو کشیده و با کفش واکس زده“ می گشت. بخشی از درآمدش برای رفقا هزینه می شد و از این رو همواره بدهکار بود. یکی از همین روشن فکران! گروه ما به او پول با بهره سنگین وام می داد. دست و دل بازی اش با درآمدش نمی خواند. با چالاکی حساب میز دوستان را می پرداخت: ”تا زمانی که حزب برو بیا داشت به سوی آن نرفت. زمانی آن را طالب شد که در فشار تعقیب قرار گرفته بود.“(۵ ،ص۸-۸۵).
ایرج افشار: بیش و کم سد نامه و انبوهی عکس از کیوان داشتم که از ترس ساواک همه را به چاه انداختم. نامه هایی آکنده از نکته ها و نقدهای ادبی. او ”جوانی فرهنگمند، مستعد و… سخن شناس و عاشق تازگی“ بود. در مردانگی اش همین بس که چند روزی پیش از بازداشتش به خانه ما آمده بود و بسته ای از عکس ها و نامه ها و یادداشت های مرا داده بود که مبادا من هم گرفتار شوم.“بعدها از دوستان دیگر شنیدم همین جوانمردی… را در حق آنها هم کرده بود…“(۱۱).
احمد جزایری: آشنایی ام با کیوان پس ”از دو- سه دیدار به نزدیکی و صمیمیت… چندین ساله تبدیل شد… مرا به ترجمه داستان های ماکسیم گورکی، جان اشتاین بک یا سینکلر لوییس، درایزر و…“برمی انگیخت. یک روز که با او قرار داشتم، نامه مادرم را می خواندم و از گلایه های او که چرا پاسخ نامه هایش را نمی دهم ”گویا قطره اشکی بر صورتم نشسته بود…“ که مرتضا سر رسید و پس از آگاهی ازموضوع پرسید چرا برای مادرت نامه نمی نویسی؟ ”بهانه کردم که فرصت نمی کنم… نمی دانم با چه تردستی… نشانی مادر مرا از پشت پاکت برداشت و در دیدار بعد ده پاکت تمبر شده با نشانی مادرم به دست من داد و گفت دیگر بهانه ای برای نوشتن نخواهی داشت…“ و افزود:“ما انسان های ویژه باید از هر لحاظ نمونه صمیمیت و محبت و رفتار خوش باشیم…“. در سال های ۱۳۳۲-۱۳۳۰ که بیکار بودم از من خواست ”به خواهرش انگلیسی تدریس کنم“، نشست های آموزش زبان در یکی از کافه قنادی ها برگزار می شد و اگر خودش نمی توانست بماند، حساب میزما را می پرداخت و به زور هم که شده بود ”حق تدریسی“ به من می داد. همیشه در این اندیشه ام که آموزش انگلیسی بهانه ای بود که مرا از بی پولی درآورد. در روز کودتا که من در خانه یک دوست مشترک لورفته پنهان شده بودم، هرگونه خطری را به جان خرید و یک کت و دوچرخه برایم آورد که در صورت نیاز بتوانم آسان تر فرار کنم. در آن روزها پیراهن سفید آستین کوتاه می پوشیدم واین ”نشانه وابستگی به ضد کودتا بود…“ بدین گونه توانستم فرار کنم و دست کم در آن روز ”از خطر در امان ماندم!“.(۵، ص. ۹۸-۹۶).
نجف دریابندری: کیوان یکبار سر و ته یک نامه مرا زد و با امضای ن. بندر در کبوتر صلح چاپ کرد. بعدها چند نوشته و ترجمه دیگر را هم با همین امضا در آن رسانه به چاپ سپردم. ”او در واقع اولین ویراستار ایران بود و خیلی از شعرها و نوشته ها و ترجمه ها پیش از چاپ از نظرش می گذشت و دستکاری می شد. گاه نوشته روی شیشه مغازه ها را… ویرایش می کرد و ما از دستش می خندیدیم…“(۱۲) توانایی شکوفا شده اش، کشف و پرورش استعداد دیگران بود. خود من یکی از آنها بودم. این او بود که دست من شهرستانی گمنام را گرفت و راهی را که پس از او پیمودم پیش پایم گذاشت. کیوان می توانست از آدم های سرد و کم عاطفه، دوستانی با احساس بسازد. ”توده ای بود و توده ای هم مرد. بیشتر دوستان کیوان توده ای بودند، از جمله خود من…“ برخی از آنها با گذشته خود بد شده یا وانمود می کنند که بد شده اند، ”ولی هیچ کس را ندیدم که با خاطره کیوان بد شده باشد…“ پس از مهر ۱۳۳۳ که کسی نامی از او نمی برد، یک روز برگردان اولیور توییست چارلز دیکنز به دستم رسید. مترجمش را که از سنخ ما نبود می شناختم. در صفحه نخست این کتاب با حروف درشت چاپ شده بود:“به یاد مرتضا کیوان“، از گستره دوستان کیوان شگفت زده شدم و به دلیری آن مترجم آفرین گفتم. این کیوان بود که برگردان وداع با اسلحه همینگوی را از من گرفت و چاپ کرد.(پیشین)
دکتر محمد جعفر محجوب: کیوان حقی بزرگ به گردن نسل من دارد.(۱۳)، بیش و کم همه قلم به دست ها پرورش یافته او هستند. قلم من نیز وامدار کیوان است. سال ها از سهیستن (شهادت) او گذشته و وجدان من ”هنوز این مرگ را نپذیرفته است.“ نخستین جستار جدی من نقدی است بر ”حافظ چه می گوید“ دکتر هومن که با پافشاری کیوان نوشتم. او این کتاب را به من داد که بخوانم و ببینم چگونه است؟ خواندم و چیزهایی در حاشیه اش نوشتم و دادم به کیوان. او گفت: بردار همین ها را بنویس! گفتم: تو که می دانی من نویسنده نیستم. پافشاری کرد که باید بنویسی و نوشتم و او آن را در بانو چاپ کرد. بدین گونه شدم نویسنده.(پیشین)
شاهرخ مسکوب***: کیوان ”با مرگش زندگی را فتح کرد… و معلم زندگی من شد… در این سال های دراز نه تنها مرگ او از یاد نرفته که وجود ناموجودش پیوسته در خویشتن من حضور داشته و گاه و بی گاه چراغی فراراهم نهاده است…“(۵، ص۹). ”چرا یاد او… کهنه نمی شود؟ و مثل سروی در روح من ایستاده است؟ چرا داغ او از یاد نمی رود؟…“ پوری درباره نخستین دیدارش با او گفته بود: ”پس از نیم ساعت گفت و گو به نظر رسید سال ها است با هم دوست و آشنا بوده ایم…“ در آن سال ها منظومه سرود انسان را نوشته بودم که او از من گرفت و چند روزی بعد ویراسته آن را همراه با پیشنهادهایش پس داد. همین کار را با یکی از نخستین ترجمه های دکتر محجوب هم کرد. همچنین داستان پیام بالزاک را سراسر ویراست و برای چاپ آماده کرد.(۵، ص ۱۳ به بعد)

نقدها و بررسی های کیوان
ای شاعری که شمع جوانی ات شد خموش/ در زیر آسمان غمین سپیده دم/ بی شک نبود جان تو غافل ز سیر کار/ روزی که هشته ای به سبیل طلب قدم/ قلبی که بود منبع الهام و شعر و راز/ از جور خصم شد گل پولاد مامنش/ چشمی که بود پر زِ نگاهی زمانه سنج/ آویخت مرگ پرده تاری زِ روزَنش…(احسان تبری).
رفیق کیوان چنان نکته سنج و ژرف کاو و نمونه وار بود که بسیاری از دانشوران آن روز ایران که این انسان فرهیخته و تراز نو را از نزدیک نمی شناختند او را شیوانگاری سالخورده می پنداشتند. او به یاری زیبایی شناختی رئالیستی و روش آزاده وار و مردم باورانه خود، هرگونه رویکرد شیوانگاشتی را به ارزیابی و رمزگشایی می نشست و آماج نقدهای استه تیستی و منشمند خود را، کاربست ”همدردی معنوی“ می دانست. هنگامی که در آهنگ شیوه نمایی ادبی برای نوکاوان داستان نویسی ایران بود به بررسی اسلوبی و سیستمیک رمان های نام آوران جهان می نشست: ”آدم از دست نوشته های گورکی آرام نمی گیرد… نرم و آرام و بی هیجان می نویسد…“ غوغایی از ساده نویسی و به گفته پوری جان(همسرش) خدای ابزرواسیون (نگرش و دید و بررسی…) است. برای گورکی هیچ چیز توصیف ناپذیر وجود ندارد. همچون بالزاک ”هیچ چیز از زیر دست و چشم گورکی در نمی رود…“(پیشین). در واگویه حالت های مردم و ”صحنه های داستان خود هیچ چیز را فراموش نمی کند…“(۵، ص ۲۲۰ به بعد). کیوان سپس به رمان آرتامانف های گورکی می پردازد ومی گوید که نویسنده در پس زمینه زندگی یک خانواده، از پدربزرگ تا نوه ها، پیدایش و فرارفت بورژووازی روسیه را به پرهیب کشیده و توصیف آدم های داستان او باور نکردنی است. بدین گونه، گرداندن داستان های گورکی، خوشه های خشم اشتین بک، تراژدی آمریکایی درایزر و کارهای سینکلر لوییس و آلبرمالتز و… را به دوستانش پیشنهاد می کند. رفیق کیوان در نامه ای به فریدون رهنما می نویسد: ”دلم می خواهد بالای بلندترین کوه ها بروم و به فضا، به آسمان و به افق سرکوفت بزنم که با همه بزرگی، فناوری و دوری، نصف بزرگی و وسعت عشق من نیستید حقیرها!… قرن ما بهترین آموزگار ما است و… شعارچنین است: … واژگونی بساط پوسیده امروزی و برقراری دمکراسی توده ای“.(پیشین). آنگاه با اشاره به احمد شاملو می نویسد جستار فرمالیسم دشمن هنر را که در مجله ادبیات شوروی چاپ شده بود دادم برگرداند و در آهنگ صبح چاپ کند. در روزگار جبهه متحد خلق، شعر آراگون آموزنده است. شعرهای الکساندر پتوفی (شاعر انقلابی و سهیستای مجار) شراره ای است که می سوزاند. پتوفی همیشه حرف دلش را بی هیچ ترس بر زبان می آورد: ”چه خوشبختی توانایی!“. او در همین نامه می افزاید که نیما از مازندران آمده و ”قطعنامه جبهه واحد را امضا کرده است…“. کسرایی شعری برای قلب خود سروده است. برادر شاعر می گفت در این شعر سخنی از مردم نیست! در شگفتم که چگونه می شود این شعر از مردم جدا باشد؟ عشق شاعر ”چه به مردم و چه به معشوقش“، اگر گوهر هنر در آن باشد گیرا است. هنر، برکنار از مردم نمی تواند پدید آید.
کیوان همچنین به فیلم های بیگانه و مکبث اورسن ولز می پردازد و می نویسد: ”خود شهاب را باید دید، تعریفش چه سودی دارد؟“: درباره زیرنویس فیلم ها با دوستم دکتر کوشان سردبیر مجله عالم هنر گفت و گو خواهم کرد، شاید بتوان برای بهبود نریشن های فیلم کاری کرد. از پاریس و ژنو درباره جستارهای تازه ژان پل سارتر برایم نوشته اند. این آقا از سایه رسانه هایی که کمونیست ها را خشمانده ثروتی به هم زده و حالا گویا در اندیشه دلجویی بر آمده است: ”من دیگر از این مرد محترم نه چیزی می خوانم و نه کاری {با او} دارم…“(همان جا).
نیز در نامه ای به شاملو می نویسد که سیاوش شعر با تقدیم احترامات فائقه اش را برای کارگران خوانده و آنها ”آن را پسندیده اند. جرقه ها شروع شده اند. امید ما روشن می شود. به دنبال راهی می رویم که کارگران بپسندند… مردم، هنر اصیل می خواهند و هنرمندان از آنها نیرو. این داد و ستد است که هنر را به شکل شایسته زمان خود خواهد رساند…“. همچنین در نامه ای برای سایه به شعر پایان برای آغاز او می پردازد و می گوید: ”هنرمند می تواند معشوقش را با همه مردم دوست بدارد. کافی است شاعر، رضوی دردها و رنج های بشر باشد و در این میانه، با یکی از مردم- معشوقه خود- نیز سخن بگوید. فدا کردن یکی برای دیگری“ نادرست است. مردم شاعری می خواهند که پردازنده ”دردها، خشم ها، امیدها و شادی های آنان باشد…“. رفیق کیوان در نامه ۲۷ دی ۳۲ خود به سیاوش کسرایی می نویسد: ”این توقیف و تبعید و زندان{ پیش از واپسین دستگیری اش] را از خودم بیرون آورد… آموختم که… بیهوده گذراندن ها را باید با کارکردن و آموختن جبران کرد… وطن ما نه تهران است و نه بابلسر. هم این دو شهر است هم خارک، هم فلک الافلاک و هم سایر زندان ها…“(پیشین).
نیز در یادداشتی برای مصطفا فرزانه (۸، ص ۱۵۷ به بعد) از دختر رعیت به آذین و سروده طنزآمیز ابراهیم از استاد ابوتراب جلی یاد می کند و می نویسد که با سایه و سیاوش، فیلم شب هزار چشم دارد ادوارد جی رابینسون را دیده و فیلم ”به جز موزیک و چند میزن سن عالی چیزی ندارد. اما بازی این مرد{رابینسون } به راستی تماشایی است…“.
وانِگری به اشاره های جسته- گریخته کیوان به سینمای آن روز ایران و جهان نشانگر چیرگی او بر رسانه سینما نیز هست. در آن سال ها که اندک شمار منتقدان سینمایی همچون زنده یاد طغرل افشار، بازنمایی داستان فیلم ها را – بیش و کم – با نقد و سنجش آن یکی می گرفتند(!) بی گمان رفیق ارجمند ما کیوان نخستین منتقد کارآزموده سینما نیز بوده و این خود بر تابنده منش سنجشگر و چند سویه او است. وی با بیشتر ناشران و کتب فروشان تهران آشنا بود و از همین رهگذر، ده ها کتاب ارزشمند را به چاپ رساند. این او بود که زمینه ساز ترجمه و نشر گروهه چه می دانم؟ از زبان فرانسه شد. نیز با رایزنی و پیگیری وی بود که انتشارات امیرکبیر چاپ آفرینه های صادق هدایت را به گونه ای آبرومندانه به گردن گرفت. عبدالرحیم جعفری مدیر وقت امیرکبیر(که بنیاد مستضعفان آن را بالا کشید) گفته بود که میانجی امیرکبیر و پدیدآورندگان کتاب، کیوان بود.(۱۴) در میان نوشته های پراکنده کیوان همچنین به نقدهای او بر آفرینه های بزرگان فرهنگ و ادب کشور و پاسخ های آنان بر می خورم که این همه نمودار تیزنگری و ارزش سخن سنجی های استه تیستی(زیبایی شناسانه) و جامعه انگارانه او است: محمد علی جمال زاده، م. فرزانه، دکتر نصرالله فلسفی، فریدون رهنما، دکتر مهدی حمیدی شیرازی، حسینقلی مستعان، احمد شاملو، سیاوش کسرایی، علی کسمایی و… از آن زمره اند. دریغ که نامه مردم حتا گنجایش فهرست کردن تیترهای شماری از این همه را نیز ندارد. در این نوشته ها به بیش از ۳۲ نقد ادبی و ۳۴ نوشته فرهنگی و اجتماعی برمی خوریم که بیش از ده جستار آن درباره زنان و دست کم چهار نوشته آن دیباچه و زیست نامه بر کتاب های مروارید جان اشتین بک (گردیده دکتر محجوب)، دیوان های شعر رضوان همدانی و غبار همدانی و سیاه مشق شاعر فرهیخته هوشنگ ابتهاج (سایه) است. نیز از او انبوهی نامه به همسرش رفیق پوری سلطانی و بزرگان شعر و ادب آن روز ایران در دست است که یکایک آنها آکنده از مردم باوری، سوسیالیسم، دمکراسی و بهترین آرمان های انسانی است.

کیوان ازنگاه همسرش پوری سلطانی
کیوان من! به مرگ تو گریم هزار بار/ گریم به مرگ تو/ زیرا بهار عمر تو پژمرد و سوز مرگ/ توفان صفت به خاک سیه ریخت برگ تو…/ قربانی ستوده این نسل سرکشی/ کز مرگ جان نبردی و مردی به کارزار…/ (نادرنادرپور، آبان ۳۳).
رفیق سلطانی زندگی نوینش را با کیوان در یک خانه مخفی آغاز کرد. خانه ای که به جز سه ارتشی گریخته از حکم غیابی مرگ، برگزار کننده گاه و بیگاه نشست هایی بود که در آن سرهنگ ها سیامک و مبشری وسبزواری و سرگردها وکیلی و بهزادی می آمدند و می رفتند: ”مرتضا یک دقیقه بیکار نبود. از ۳۰ تیر به بعد، فقط سری به اداره می زد و تقریبا تمام اوقاتش را برای حزب کار می کرد…“(۵، ص ۷۳). ”…به نهضت زنان معتقد بود و شاید به همین دلیل مدت ها سردبیری مجله بانو را داشت… مرا تشویق می کرد مقالات خانم فاطمه سیاح را جمع آوری کنم… شدیدا فعال بود و من به او غبطه می خوردم. روزی به مرتضا گفتم چرا من نباید مثل سابق کار کنم؟ گفت در این باره با حزب صحبت خواهم کرد و دلداریم داد که ”کاری که می کنی خود بسیار ارزشمند است…“ کیوان در یادداشتی نوشته بود: ”من پوری را خیلی بیشتر از یک همسر، به چشم یک رفیق والای خودم نگاه می کنم… پیش… هیچ کس این قدر فروتن… و پر آزرم نبوده ام که پیش پوری هستم. من پوری را جوهر عشق خود می بینم…“. اوهمه مردم را دوست می داشت. به انسان- این جوهر هستی- عارفانه احترام می گذاشت…“ دوستانش با ”اندیشه های گوناگون به او اعتماد و اعتقادی عجیب داشتند…“ با دوستان کارگر و ادیبش بیش از دیگران اخت بود.(پیشین)
در منطق الطیر عطار، سخن از انبوه پرندگانی است که ستیغ ها و گریوه های توفانی و سخت گذر را در می نوردند و سرانجام بر فراز چکاد برف پوش و گیج کننده قاف، هنگام که پرده از آینه رازناک البرز کوه بر می گیرند به جای سیمرغ افسانه ای خود را و تنها خود بالنده و فرازپوشان را در می نگرند. رفیق ژرف بین ما مهندس کیوان اما سیمرغی بود که فرهیخته ترین های روزگار او بربلند آشیانه شورانگیز و شگرف وی هرچه درنگریستند جز او و شخصیت شیوا و شگفت وار او ندیدند.
سخن از بودن و نبودن یا وسوسه این هر دو نیز هم نیست که طرحی نو در افکندن است و پرواز بر فراز آشیانه سیمرغ: باید از رود گذشت/ باید از رود اگر چند گل آلود گذشت

————————————-
۱) در سراسر این جستار، نامه ها، نوشته ها و گفتارها برای یکدستی متن و تا آنجا که بایسته می نمود- در عین وفاداری به درون مایه ها – ویرایش شده اند. واگویه های هم سنگ با شیوه نوشت این یادنامه اما در میان گیومه آمده اند. در این جستار همچنین، واژه های فارسی مانند: سد(صد)، شست(شصت)، سدا(صدا)، تبری(طبری) و… با الفبای فارسی – و نه تازی- نوشته شده اند.
۲) پوری سلطانی، ماهنامه دنیا، ارگان حزب توده ایران، شماره سوم، آبان ۱۳۵۸، ص ۶۱ تا ۷۹
پوراندخت سلطانی، زاده ۱۳۱۰ خورشیدی، از پایه گذاران دانش کتابداری و داده رسانی ایران و برنده جایزه گسترش دانش از انجمن کتابداری واطلاع رسانی ایران است. پس از شهادت کیوان، یک چند به آن سوی مرزها رفت و در بازگشت، مرکز کتابداری کشور را پی ریخت و خود نیز عضو هیات علمی آن شد. سپس به عضویت گروه علمی دانشگاه تهران درآمد و نیز بر کرسی استادی گروه کتابداری کتابخانه ملی ایران نشست .
۳) بندهایی که نام دلاوران توده ای در آنها آمده، در همه نسخه های شعرهای شاملو سانسور شده و از نسخه دست نویس شاملو نزد پوری سلطانی گرفته شده اند.
۴) از نامه ۲۳ فروردین ۱۳۳۳ کیوان به پوری
۵) کتاب مرتضا کیوان، شاهرخ مسکوب، نشر کتاب نادر، چاپ دوم ۱۳۸۲، ص ۵۳ به بعد
۶) م. کیوان، جستار حساب زندگی، تهران۱۸دی ۱۳۳۲
۷) م. کیوان، یادداشت ۲۰دی ۱۳۳۲
۸) کتاب بن بست، م. فرزانه، چاپ سرشار پاریس ۱۹۹۱، ص ۲۳۵ به بعد
۹) روزنامه ستاره، ۲۰ اسفند ۱۳۲۶
*این رباعی در دفترهای شعر نیما نیامده و از نسخه دست نویس نیما نزد سیاوش کسرایی آمده است
**شهادت، معرب واژه پهلوی سهیستن و سهیستا (شهید) است
*** شاهرخ مسکوب در یادداشت درمقام دوستی در کتاب مرتضا کیوان و نیز در بخش یاد کیوان در همین کتاب کوشیده است به شیوه ی فکت گزینی( خواست اندیشی) و ” تحلیل ” پرسش ناک خود از تصویر کیوان در دادگاه نظامی، چنین وانماید که گویا کیوان پس از دستگیری، از حزب خود که تا به آن اندازه شیفته اش بود دل سرد شده است! غافل که واپسین شعار رفیق کیوان در برابر جوخه ی آتش ” زنده باد حزب توده ی ایران ” بود.
۱۰) مجموعه اشعار شاملو،چاپ اول، آلمان غربی، ص ۶۰۶
۱۱) ماهنامه آینده، سال ۱۳۷۱
۱۲) گفت و گوی ناصر حریری با ن. دریابندری، چاپ کارنامه ۱۳۷۶، ص ۴۶ به بعد.
۱۳) ایران نامه، سال ۱۴، ش ۲، بهار ۱۳۷۵
۱۴) ماهنامه بخارا، بهمن و اسفند ۱۳۷۷

به نقل از نامه مردم، شماره 906، 1 آبان ماه 1391

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا