دیداری دوباره با اسطوره های پیکار و پایداری
به تحریر در آوردن حماسه شورانگیز زندگی و پیکار این قهرمانان خاموش حزب ما نیازمند کار تحقیقی وسیع با اتکاء به انبوه اسناد و مدارکی است که در این زمینه جمع آوری شده و هنوز باید جمع آوری شود. آنچه در این مطلب کوتاه آمده است تنها نمونه کوچکی است از حماسه ای عظیم که قهرمانان توده ای در زندان رژیم جنایتکار ولایت فقیه خلق کردند.
درجریان فاجعه ملی کشتار زندانیان سیاسی، حزب توده ایران صدها تن از فرزندان خود، اعضای رهبری، کادرهای برجسته، سندیکالیست های نامدار، نویستدگان و مترجمان برجسته و مبارزان راه رهایی میهن از بندهای استبداد را از دست داد. به تحریر در آوردن حماسه شورانگیز زندگی و پیکار این قهرمانان خاموش حزب ما نیازمند کار تحقیقی وسیع با اتکاء به انبوه اسناد و مدارکی است که در این زمینه جمع آوری شده و هنوز باید جمع آوری شود. آنچه در این مطلب کوتاه آمده است تنها نمونه کوچکی است از حماسه ای عظیم که قهرمانان توده ای در زندان رژیم جنایتکار ولایت فقیه خلق کردند.
رفیق شهید ابوتراب باقرزاده- عضو هیئت سیاسی كمیته مركزی حزب، قهرمان شكنجه گاه های شاه و خمینی
سال 1362- زندان كمیتهٌ مشترك
”… در راهرو با چشمانی بسته نشسته ام، راهرو مملو از زندانی است. سلول ها و اتاق های زندان گنجایش این همه زندانی را ندارد. رو به رویم یك سلول انفرادی است. یك رفیق حزبی و به گمانم یكی از رفقای كمیته مركزی در آن جای دارد. فشار زیادی به او وارد می آورند. فشار برای گرفتن مصاحبه های دروغین است. هنوز از هویت او با خبر نیستم. یك روز صبح حوالی ساعت شش، درب سلول او باز می شود و چند پاسدار، زندانی را با برانكارد به بیرون می برند، پاسداران عجله دارند. با لگد و توهین در راهروی پُر از آدم، راه خود را برای سریع رفتن می گشایند. چند روز می گذرد و یك شب بار دیگر زندانی فوق را پیچیده در یك پتوی سربازی به سلول باز می گردانند. شخصی كه احتمالاً بازجوست، پس از بستن درب سلول خطاب به پاسداران بند می گوید: “دیگر مراقبت ویژه لازم نیست، حاضر به هیچ همكاری نیست، از آن جان سخت هاست. حاضر است خودكشی كند اما حرف نزند و یك فحش آبدار نثار وی می كند… فعلاً به حال خودش رهایش كنید.” و بازجو از بند می رود.
چندین روز می گذرد. پاهای من مجروح است. روزی برای رفتن به بهداری زندان، هم زمان، فرد زندانی در آن سلول و من را فرا می خوانند. تازه در بهداری فهمیدم او رفیق ابوتراب باقرزاده است. او مقاومتی حماسه ای در زندان كمیته مشترك كرده بود.”
”… از فرصتی كم نظیر كه پیش آمد و لحظاتی نزدیك او قرار گرفتم. در برابر اشاره و حالت شدیداً كنجكاو من كه چرائی جراحات صورتش را پرسیدم، با دست اشاره كرد كه با یك چیز برنده صورت خود را زخمی كرده تا نتوانند او را به جلوی دوربین تلویزیون بكشند… وسایلی كه بعد از اعدام رفیق تحویل داده بودند. چند پیراهن و یك جفت كفش و یك عدد عینك بود، كه در یك صفحه این عینك، سیم خاردار حك شده بود و در دیگر صفحه آن گل حزب حكاكی شده بود. این گوشه كوچكی از زندگی و مبارزه یكی از مردان بزرگ و قهرمان حزب هست…“
رفيق شهید عباس حجری – عضو هیئت سیاسی كمیته مركزی حزب،
پولاد مردی كه اسطوره شد
ديری نپائيد كه با يورش ارگان های سركوبگر جمهوری اسلامی با هم ياری دست پروردگان سازمان های جاسوسی امپرياليستی به حزب توده ايران، بار ديگر رفيق حجری به جرم پيكار آشتی ناپذير با ارتجاع وامپرياليسم دستگير و اين بار راهی شكنجه گاه ها و دخمه های جهنمی رژيم جمهوری اسلامی شد. رفيق حجری تحت وحشيانه ترين شكنجه های جسمی و روحی قرار گرفت. ماهها و ماهها زير داغ و درفش، شلاق و مشت و لگد و سيل ناسزا و تهمت جلادان قرار داشت. رژيم نسبت به رفيق به عنوان فاتح زندان ها و شكنجه گاه های شاه حساسيت ويژه ای نشان می داد. آنها او را در دوران بازجويی هزار بار كشتند و زنده كردند. او را به موجود نيمه جان تبديل می كردند و چون بر پا نمی توانست بايستد، پاسداران او را بر پتويی می انداختند و به سلول می بردند. قامت ستبر و پهلوانی حجری چون شمع آب می شد ولی شكنجه های غيرانسانی را پايانی نبود…
” سال 62 بود. تازه دستگیر شده بودم و با پای مجروح از ضربات كابل در بهداری اوین بستری. روی تخت سمت راست من رفیق شهید حسین قاضی، از رفقای “راه كارگر” و فاتح زندان های شاه و خمینی با تنی مجروح بستری بود. تخت سمت چپ روز گذشته خالی شده بود. دم دمای سحر، در اتاق با صدایی خشك بازشد و چهار پاسدار، مبارز شكنجه شده ای را كه به سختی مجروح شده بود با برانكارد به داخل اتاق آوردند و بر تخت سمت چپ قرار دادند. از پی آنان مردی كوتاه قامت ودرشت هیكل كه صورتش را با نقاب همچون كوكلس كلان ها پوشانده بود وارد شد و با صدایی خشن وعصبی كه ته لهجه اصفهانی آن كاملا مشهود بود، خطاب به پاسداران و مسئولین بهداری زندان گفت كه فرد مجروح باید تحت مراقبت ویژه درمانی قرار داده شود و حتما تا جائی كه ممكن است به سرعت بهبود یابد. مسئولین بهداری نیز دستور او را اجرا كردند، و هرآنچه ضرور بود با سرعت و دقت به عمل آوردند.
یك روز گذشته بود و زندانی هنوز به هوش نیامده بود. زندانی مجروح، مردی سپید مو و لاغر اندام بود. به رفیق قاضی گفتم: – باید از رهبران حزب باشد.
حسین به سختی بر روی تخت خود نیم خیز شد تا چهره پیرمرد را ببیند. ناگهان با تبسمی بر لب گفت: می شناسمش، آره از رهبران حزبه. او قهرمان زندان های شاه، عباس حجریه.
نام حجری را شنیده بودم و می دانستم از افسران توده ای است كه 25 سال در زندان های شاه به سر برده، ولی چهره او را ندیده و نمی شناختم. به ویژه حالا كه بر اثر فشار شكنجه تكیده و استخوانی شده بود، اگر او را چند بار هم دیده بودم حتما نمی شناختم. حسین توده ای نبود ولی با چنان احترام خاصی نام حجری را می برد كه باعث تعجب من شده بود. درباره حجری از او پرسیدم. حسین قاضی خاطرات زندان شیراز و … را برایم تعریف كرد. دیگر شب شده بود و رفیق حجری هنوز بی هوش. پای او باند پیچی بود و نشان می داد كه چه وحشیانه كابل به كار رفته است. كبودی هایی هم در سر و صورتش دیده می شد. نزدیكی های سحر رفیق حجری آرام آرام به هوش آمد. در ساعت های اول حالت نیمه بی هوشی نیمه بیداری داشت. ولی پس از آن كاملا به حال عادی بازگشت. نخست آهسته و بریده بریده شروع به صحبت كرد. با خویشتن داری ستایش برانگیزی سعی در مهار درد پای خود داشت. نگاهش حتی در آن لحظات ابهتی خاص داشت، از چشمانش جرقه می بارید. سلام كرد و رفیق قاضی با دست بوسه ای را همراه سلام برایش فرستاد.
دوسه روزی سپری شد. دیگر من شیفته این رزمنده سپید موی شده بودم و حالا می فهمیدم چرا رفیق حسین با چنان احترامی از او نام می برد.
روز پنجم بود كه حجری در اتاق ما به سر می برد. روز از نیمه گذشته بود و نیم روز گرم رفته رفته جای خود را به بعد از ظهر خنك دامنه های كوهستانی ”اوین” می داد. یكباره در اتاق به تندی باز شد و چند پاسدار به سرعت پا بدرون گذاردند و به دنبال آنها لاجوردی با آن چهره كریه و تیرگون كه گویی نشان از قلب سیاهش داشت و با آن عینك كه به او قیافه جغدی شوم را می داد وارد شد. طبق عادتش با متلك پرانی آغاز به سخن كرد: ”خوش می گذرد. بد كه نیست. برادران ما بهتر از بیرون پرستاری می كنند.” آنگاه رو به رفیق حجری كرد و گفت: ”به به! آقای حجری! سال هاست ندیده بودمتان…”
و رفیق حجری با نگاهی نافذ كه در آن آتش زبانه می كشید به لاجوردی خیره شده بود و با وقاری شكوهمند و بیانی محكم خطاب به او گفت: ”شما خود زندانی بوده ای و می دانی كابل و شكنجه چیست و حالا بذله گویی می كنید!! جرم شما به مراتب سنگین تر از سایر همدستانتان است.“
سكوتی سنگین فضای اتاق را پر كرد. لاجوردی و پاسداران در جای خود میخكوب شده بودند و تازیانه كلمات شیر توده ای گویی بر استخوانشان فرود می آمد. رفیق حجری ادامه داد: ”آقای لاجوردی كسانی كه از تاریخ درس نمی گیرند، سرنوشتی چون شاه خواهند داشت. به شما اطمینان می دهم با این نمایشات و فشارها و شلاق ها حزب توده ایران نابود نمی شود. اگر شما از شاه هم نیرومند تر بشوید، باز هم از مردم ناتوان ترید.”
چهره سیاه لاجوردی از عصبانیت سیاه تر شده بود. كلمات آتشین رفیق حجری تحقیر او و رژیمش بود. سر را به زیر انداخت و از اتاق خارج شد. و رفیق قاضی می خندید و مشت خود را بلند كرده بود و من سیل اشك، اشك غرور، اشك شوق و اشك افتخار و… از چشمانم سرازیر بود…“
رفیق شهید فاطمه مدرسی – عضو مشاور کمیته مرکزی
شیرزنی از تبار اسطوره ها
باید چکامه یی بسراییم از سنگ، از زمردهای سبز، چکامه یی از نیروی جادویی خورشید و سلاح بامداد که بر کرانه های تاریکی و تلخی می درخشد. اینجا آوردگاه مهیبی است. در یک سو شکنجه گران جان و روان آدمیزاد،و درسوی دیگر، انسانی با جسمی نحیف، خصالی والا و سراسر شور و عشق. انسانی، به بلندای تاریخ پرشکوه نبرد بشریت برضد ظلم و جور.
مزدوران پلید ارتجاع، سربازان “گمنامی“ که به فرمان نمایندگان ”خدا برروی زمین“، چنین مرزهای شرارت، رذالت و جنایت را درهم نوردیده بودند، برای درهم شکستن ”سیمین“ ماه ها اورا مدام شکنجه کردند. بدنش آن چنان شکسته و تکه تکه بود، که رویش پتو می انداختند و آنگاه برای آزار روانش اورا به سلولش می بردند که درآن دخترک کوچک چندماهه اش “نازلی” چشم انتظار مادربود. جلادان درآرزوی آهی و ناله یی کشیک می کشیدند ولی “سیمین” با چهره یی خندان به نازلی اش می رسید و عشق سوزانش مرهم دردهای بی شمار جسمش بود. مقاومت اسطوره ایش زبانزد همه زندانیان سیاسی بود. دراثر دفعات بسیار “تعزیز»، درمدت کوتاهی کاهش وزن شدیدی پیدا کرده بود. از بیماری های کلیوی و ریوی رنج می برد. شکنجه گران مجال بهبود و ترمیم پاهای اورا به وی نمی دادند و هربار روی زخم های باند پیچی شده اش، اورا شلاق می زدند. مقاومت اعجاب انگیز او حتی شکنجه گران را به تحسین او واداشته بود. روزی درپشت در اطاق بازجویی صدای یکی از بازجوها شنیده می شد که به دیگری می گفت: “این سیمین هم عجب موجود عجیبی است! حیف که توده ای است …“
هیچ یک از قرارهای حزبی از طریق سیمین فاش نشد. وی همه اطلاعاتش را چون گنجی گرانبها درسینه حفظ کرد. گاه دربرخی موارد، شکنجه گران، جهت فاش کردن قراری اورا زیر شکنجه می بردند، درحالی که فرد مورد نظر قرار درهمان زمان درکمیته بود وازقبل دستگیر شده بود. همه زندانیان سیاسی، به خصوص رفقای توده ای به او احترام خاصی می گذاشتند. شکنجه گران از انواع حیله ها وابزارها برای درهم شکستن روحیه مقاومت ”سیمین“ بهره جستند. یکی از نمونه های این ترفندها، استفاده از برخی از افراد مسئول بود که زیر شکنجه درهم شکسته شده بودند.
دراواخر خردادماه سال ١٣٦۲، وقتی بازجوها، و از آنجمله ماموران آموزش دیده ساواک شاه، دربند مشترک، برای درهم شکستن روحیه او، یکی از این افراد درهم شکسته و بریده حزب را، در شکنجه گاه، به بالای سرش بردند، تا سیمین را نصیحت کند که: ”مقاومت نکن، بی فایده است. همه ماخیانت کار هستیم. من وظیفه خود می دانم به تو بگویم که ما راه اشتباه رفته ایم.“
رفیق سیمین با تنی رنجور و زخمی از درد تازیانه، ولی با اراده یی پولادین، پاسخ داد: ”هردوی ما به وظیفه خودمان عمل می کنیم. من به وظیفه خودم که رازداری و وفاداری است و تو به وظیفه خودت که خیانتکاری است. من بهتر از هرکس دیگری به وظایف خودم آشنا هستم.“
رفیق شهید پاسدار ابوالفضل پور حبیب
خوشا بهار برآیندگان و گلچینان
به پدر كارگرش گفتند: ”پسر ت ماركسیست بود و ما او را كشتیم.“ پدر لحظاتی سكوت كرد، سپس با طنزی گزنده گفت: ”دستتان درد نكند.” لباس ها و وسائلش را تحویل خانواده اش دادند. از دفترچه یادداشت او تنها یك جلد و سه برگ سفید در میان وسائلش یافتند. دستی با كینه ای حیوانی یادداشت های این قهرمان توده ای را از میان دفترش به بیرون كشیده بود. لابد این یادداشت ها نیز نباید به دست “نامحرم” می افتاد.
از رفیق قهرمان رفیق ابوالفضل پور حبیب كه از آذر ماه 66 تا هنگام اعدام در سلول مرگ به سر می برد وصیت نامهٌ پرشوری به جا مانده است که در آن می خوانیم:
“ما زنده به آنیم كه آرام نگیریم موجیم كه آسودگی ما عدم ماست
با درودهای گرم و آتشین به خانوادهٌ مهر پرورم. پدر، خواهر، برادر گرامی، سال هاست جدا از شما عزیزانم در بازداشت و زندان زیر فشارهای جسمی و روحی دژخیم، اسیر مرگ شده ام و با چشمانی باز و آگاه خودم را آمادهٌ چنین روزی كرده بودم. عزیزانم مرگ واقعیتی است كه هر انسان آزاده و مبارز راه توده ای بهاء سنگین زندگیش را در راه آرمان ها و عقاید بشر دوستانه اش گذاشته است. بر مرگ من تاسف نخورید، تاریخ حزبم این لوح خونین افتخار را بر پیشانیم نصب كرده است. راه حزب تودهٌ ایران، راه عدالت و آزادگی توده هاست. من این راه را با آغوش باز پذیرفتم و بر شماست كه بیندیشید و همواره راه حزبم را ادامه دهید. ما راه روزبه ها را می رویم كه جهان در صلح و امنیت باشد. ما راه حكمت جوها را می رویم كه استبداد را در میهن مان ریشه كن كنیم. ما راه توده ای ها را می رویم، كه عدالت و آزادی خواهی بر مشعل سرخ حزبمان، حزب تودهٌ ایران پرفروغ تر باقی بماند.
خوشا بهار بر آیندگان و گلچینان
نصیب ماست اگر خوشه های خون چیدن
زنده باد حزب تودهٌ ایران
مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع امضاء آذر 1366”
رفيق شهيد ابوالحسن خطيب – عضو مشاور کمیته مرکزی حزب
“من پذيرا می شوم اين مرگ خونين را”
زمستان 60، حدود يك سال پيش از يورش اول، “رحمت” در حين انجام يك ماموريت حزبی بازداشت شد. رژيم كه دريافته بود ياقوت درخشانی به طور اتفاقی به چنگش افتاده است، ديگر او را رها نساخت.
در زندان بود كه رفيق خطيب پرشورترين و حماسی ترين صحنه زندگی سياسی اش را به نمايش گذارد. دشمن برای به زانو در آوردن “رحمت” كه با سلاح شكست ناپذير ايمان به خلق و آرمان های حزب، به آوردگاه آمده بود، به وحشيانه ترين شكنجه های جسمی و روحی متوسل شد. شكنجه گران تهی مغز می پنداشتند كه هر قدر آتش شكنجه را تيزتر كنند، زودتر خواهند توانست سرو قامت او را در هم بشكنند، غافل از آنكه كوره پرآتش تر، پولاد اراده و ايمانش را آبديده تر می ساخت. در خبرها وگزارش هايی كه رفقای حزبی پيرامون وضع توده ای های دربند برای رهبری حزب ارسال می داشتند، درباره “رحمت” از جمله می خوانيم:
– “رفيق “رحمت” يكی از چهره های استوار زندان است.”
– “رفيق ابوالحسن خطيب بيش از پنج سال است كه در سلول های انفرادی اوين به سر می برد. دژخيمان از اعمال هيچ شكنجه ای نسبت به او كوتاهی نكرده اند… از جمله او را از پا آويزان كرده اند.”
پس از گذشت بيش از پنج سال كه در سلول انفرادی بسر برد، او را به بند عمومی منتقل كردند. در بند عمومی به چهره ای تبديل شد محبوب و مورد احترام و علاقه نه تنها رفقای توده ای خود، بلكه حتی غير توده ای ها. برخوردهای جسورانه اش با زندانبانان به ديگر هم بندانش روحيه می داد؛ روحيه رزمجويی و پايداری در برابر خصم. پس از اعتصاب غذای زندانيان سياسی، به عنوان يكی از سازمان گران اعتصاب، بار ديگر راهی سلول انفرای شد. حضور او در بيدادگاه “شرع” نيز يكی از جلوه های درخشانی است كه گوهر ايمان او را به نمايش گذارد. به گفته يك رفيق غير توده ای كه مدتی با او هم بند بوده است، بيدادگاه او چند دقيقه بيشتر به طول نيانجاميد. او در آنجا يكبار ديگر بر درستی راه پرافتخاری كه در زندگی در راه خدمت به زحمتكشان پيموده، تاكيد كرد وصريحا گفت:
“توده های محروم ميهن ستمديده ما وقتی رنگ خوشبختی را خواهند ديد كه برنامه های حزب درايران پياده شود.”
و عزيزی پيام “رحمت” به حزبش را، پس از حضور در دادگاه چنين آورد:
“از من خواسته اند كه نسبت به كرده های خود اظهار پشيمانی كنم. به آنها گفتم كه من تا به حال يك لحظه از عمرم را درراه منافع شخصی خودم كار نكرده ام و قدمی برنداشته ام. تمام كارهایی را كه تا به حال انجام داده ام در راه مردم و برای مردم بوده است. نه تنها از راهی كه رفته ام پشيمان نيستم، بلكه به آن ايمان داشته و دارم، زيرا اين راه، راه خدمت به مردم ستم كشيده ما و راه رهايی زحمتكشان از استثمار است.”
رفيق شهید فرزاد دادگر
“پیمانه ام بلورین، پیمان زسنگ خارا
این بشكند بسازیم وآن تا ابد بماند”
پس از پيروزی انقلاب و آغاز فعاليت علنی حزب، فرزاد كه در سال های دشوار مبارزه چهره فداكار و پاكبازش را نشان داده بود، به عنوان يكی از كادرهای برجسته حزب در شعبه تشكيلات سرگرم فعاليت شد. تحرك، كاردانی و كاربری، جسارت و مسئوليت شناسی از ويژگی های برجسته شخصيتی فرزاد بود. پيك آتش پای حزب بود. فرزاد در جريان يورش اول، در 17 بهمن 61، دستگير و راهی شكنجه گاه ها و دخمه های جهنمی خمينی شد. اين فرزند پاكباز خلق مدت 33 ماه در تنگنای فشارنده سلول های تاريك و نمناك انفرادی، زير بازجويی و شكنجه قرار داشت.
در نوشته های رفیق فرزاد از داخل زندان، شعرهای زير و مطالبی كه برای سالگرد حزب وفرزندان و همسرش نوشته به چشم می خورد و در عین حال باور او را در دشوارترین لحظات زندگیش به راه و آرمان های حزبش با احساس ژرف و شورانگیز بیان می كند:
”گفتند شب پرستان، ديگر سحر نيايد
وان رانده ز آشيانه، باز از سفر نيايد
گفتم كه من به عشقش، پيمان زجان نهادم
شب عاقبت سرآيد، پيمان به سرنيايد!
سرّبقای ما را گر محتسب بداند
بشكستن پياله، برما فنانخواند
پيمانه مان بلورين، پيمان زسنگ خارا
اين بشكند بسازيم و آن تا ابدبماند!
و برای سالروز تولد حزب نوشت: ” مرا از تو جدا كردن شاید شور و عشق تو فراموشم شود لیكن، نمی دانند عشق تو زاعماق وجودم می دمد هر دم، مرا در تگنا ی تیره و تاریك این دخمه رها كردند و پندارند می میرد دلم اما، نمی دانند شور زندگی می جوشد از آتشگه قلبم، چه می خواهند اینان، توبه از آزادگی، شرمم اگر یكدم ، بود باز آمدن از نور سوی ظلمت شبگیر آهنگم، بگو با خصم كج اندیش كاین دلدادگان وادی امید را نشناختی كانها، زعشق توده لبریز و به پیمانش وفادارند تا عالم بود عالم.”
رفیق کسری اکبری کردستانی
قهرمانی از تبار آرش ها
در سال ۱٣۶۰، کسری، به اتفاق تنی چند از رفقایش به حزب توده ایران پیوست. در اولین یورش رژیم به حزب، کسری به تور پلیس نیفتاد. در این مقطع، او از ذره، ذره وجود و استعداد خود برای ادامه مبارزه مایه می گذاشت. چون مادری که فرزندان خود را در خطر ببیند. پی جوی آن بود که رفقایش را از زیر ضربه خارج سازد. در این راه شب و روز و خستگی نمی شناخت و از خود شجاعت، اعتماد به نفس و هشیاری کم نظیری نشان می داد. او با آن که برای ماموران امنیتی چهره ای شناخته شده بود، ولی پیش از آن که به فکر خود باشد، به نجات رفقایش که پاره های تن خود می دانستشان فکر می کرد.
اما سرانجام روز ٢٤ بهمن ١٣٦٢ در خیابان شناسایی و دستگیر شد. به هنگام انتقال به اوین، خود را از ماشین به بیرون پرت کرد. و در پی تیراندازی پاسداران از پشت زخمی و با پیکری غرقه به خون و بی هوش به بیمارستان اوین منتقل شد. دو روز در حالت اغما بسر برد. دنده هایش شکسته، شش هایش سوراخ و سرش به شدت آسیب دیده بود. او را به بیمارستان قلب منتقل می کنند. جلادان تلاش زیادی برای زنده نگه داشتن او بکار می بندند. پس از ماه ها بستری بودن به روی تخت بیمارستان، تن رنجور و زخمیش را به درون سلول پرتاب می کنند.
دوران بازجویی، شکنجه و مصاف نابرابر آغاز می شود. آتش شکنجه داغ و داغ تر می شود ولی روح او تسخیر ناپذیر باقی می ماند. شکنجه گران حتی یک کلمه از زبانش نمی شنوند. دو سال تمام او را بازجویی می کنند. او در دوره دو ساله بازجویی، دو سالی که پیکر زخم دارش مرتب در کوره تب می سوزد، جز با زبان سکوت با بازجویان سخن نمی گوید. آن هایی که در زندان بوده اند و طعم خون و تحقیر و شکنجه ها ی وحشیانه را می دانند، معنی ی این جملات را می فهمند. وی در بیدادگاه شجاعانه از آرمانش دفاع می کند. دیگری در باره ی اوگفته بود: ”کسری چون صخره بود، زیبا، محکم، پرغرور و استوار. درسالن ٣ اوین جزو ثابت قدم ترین کمونیست ها بود. وجودش در کنار ما به ما آرامش می بخشید. سیمایش آمیزه ای از آرامش، مهر، صمیمیت و اعتقاد بود. در چشمانش روح زندگی می درخشید.“ در کلیه حرکت های اعتراضی و اعتصابی زندانیان سیاسی شرکت فعال داشت. در اعتصاب آبان ماه ٦٦ یکی از سازمان گران اصلی به شمار می رفت. و برای همین دوباره به زیر شکنجه رفت.
پیکر نحیف کسری زیر شلاق و مشت و لگد قرار می گیرد… رقص شوم شلاق تنها لحظه ای قطع می شود که دیگر او با پیکری یک پارچه آماس، زخم و خون، به حال اغما، فرو می رود. آن زمان است که او را برای ”درس عبرت دادن“ به هم بندانش به درون بند پرتاب می کنند. پس از آن که به حال می آید. در آن هنگامه ای که درد و تب و سوز پیکرش را به آتش می کشید. باز هم عظمت روحی خود را به نمایش گذارد. در نامه ای که در این روزها نوشته است، از جمله می خوانیم، ”در درونم بیدادی است. بیداد عشق، شعله ای زبانه می کشد بر ساقه خشکیده ام… نمی دانم بی فدا کردن چگونه می توان زنده بود؟
در روز نهم شهریور ماه ٦٧ دادگاه مرگ رژیم، کسری را فراخواند. پیش از رفتن به دادگاه، او نیک می دانست که دیگر بازگشتی در کار نخواهد بود.
از این رو و به رفقایش گفت: ”من سر موضع خود هستم و از حزب و آرمانم جانانه دفاع خواهم کرد! من به آنها تسلیم نخواهم شد. شما هم هر کدام تصمیم خودتان را بگیرید. ما را به پای چوبه دار می برند.“
رفيق شهید دكتر احمد دانش – عضو کمیته مرکزی حزب
مغرور و سربلند در آستانه تاريخ
“بودن يا نبودن؟ بحث در اين نيست وسوسه اين است.”
اما بودن چيست؟ ونبودن چيست؟ بسيار “بوده”ها كه نيستند و بسيار”نبوده” ها كه هستند. پس، مساله چگونه بودن مطرح است.
سخن از مردی است وارسته، دانش آراسته، انسان دوست به تمام معنی، پايمرد، انقلابی. سخن از يك انسان است، يك انسان كامل.
رفيق دانش، عضو كميته مركزی حزب توده ايران، در عرصه مبارزه سياسی هيچگاه از پای ننشست. او چه پيش و چه پس از انقلاب، درراه بردن آرمان های انقلابی اش به ميان مردم بيشترين تلاش را می كرد. او در تابستان 1357 كار انتشار نشريه “صدای مردم” وابسته به حزب توده ايران را آغاز كرد. سپس با علنی شدن فعاليت های حزب، به ويژه در عرصه فعاليت های توده ای مسئوليت های سنگينی به عهده داشت. تا آنكه سحرگاه شوم هفتم ارديبهشت 62، روز يورش سراسری به حزب توده ايران فرا رسيد. او نيز در شمار كسانی بود كه به بند كشيده شد.
آری ، مساله چگونه بودن مطرح است. بودن آنگونه كه رفيق دانش زيست يا بودن آنگونه كه سياهكاران حاكم بر جامعه ما می زيند؟
رفیق دكتر دانش از زندان اوین در سال 1366 نامهٌ سرگشاده ای به آیت الله منتظری نوشت. پس از پخش و انتشار نامه رفيق، نمی شد پيش بينی كرد كه چه پيش خواهد آمد. اما هرچه پيش آمد، در يك امر ترديد نبود: رفيق دانش همراه با بسياری از هم رزمان خود مغرور و سربلند به تاريخ افتخارات حزب ما كه هم زاد تاريخ نبرد توده ها در پنجاه سال اخير است پا می نهاد.
اين يادداشت با جملاتی از يكی از نامه های او به دخترانش ميترا و ندا پايان می يابد: ”راستی يادتان هست كه شب ها برايتان داستان اسپارتاكوس را می خواندم؟ اين كتاب را تهيه كنيد. آن را بخوانيد كه در اينجا اسپارتاكوس زياد داريم. يك مساله را می خواهم برايتان صادقانه اعتراف كنم. علی رغم خونسردی ظاهری در ته وجودم آتشی از احساسات برپا بوده و هست. همانطور كه می دانيد، كوهستان را با همه پستی و بلندی هايش بيش از دشت هموار، و دريای توفانی و خروشان را با موج های كوبنده اش، بيش از دريای آرام دوست داشته ام و دارم. من زندگی را هميشه چنين خواسته ام. زندگی آرام و بی سروصدا و بدون فرازونشيب مرا خسته و ملول می كرد. پايان اين خط چه باشد، نمی دانم. هنوز معلوم نيست. ولی يك چيز مسلم است و آن اين كه هرچه پيش آيد سربلند و مغرورم…“
نامه تاریخی رفیق احمد دانش، عضو كمیتهٌ مركزی حزب توده ایران به آیت الله منتظری: كوشش برای تغییر عقیده از طریق اعمال فشار و زور بیهوده است
” حضرت آیت الله العظمی منتظری! پس از سلام و ادای احترام، این نامه را با تردید و نوعی احساس شك و بدبینی نسبت به اجرای قانون و رعایت عدالت در جمهوری اسلامی ایران برایتان می نویسم. امیدوارم مرا خواهید بخشید كه چنین صریح و بی تكلف صحبت می كنم. آنقدر درد در سینه و زخم در پیكر دارم كه بیان آنها در چارچوب تنگ گفتار و نوشتار پر تكلف و پر تعارف نمی گنجد. آنقدر بی تفاوتی و از آن بدتر خصومت نسبت به سرنوشت انسان ها دیده ام كه در بارهٌ موثر بودن و نتیجه دادن هر گونه اعتراض و شكایت عمیقا بدبینم. حتما سئوال خواهید كرد كه علت این همه شك و تردید چیست و چرا من كه اینقدر بدبینم، اقدام به نوشتن این نامه كرده ام؟ در جواب سئوال اول باید بگویم، اكنون پنجمین سال است كه در زندان به سر می برم و با وجودی كه به عنوان یك پزشك جراح هر كمكی كه از دستم بر می آمده است بر طبق سوگندی كه برای حفاظت از زندگی و كاستی از درد بیماران یاد كرده ام، انجام داده ام و در نتیجه تعداد زیادی از مقامات دادستانی و زندان مرا شخصا می شناسند، و علیرغم این كه در تمام پروندهٌ من حتی یك مورد خطا كه به استناد آن حتی بتوان كسی را به بازجویی دعوت كرد، وجود ندارد، و باوجودی كه بسیاری از مقامات به خوبی می دانند كه تمام زندگی من وقف خدمت به این مردم و این آب و خاك شده است، همچنان بلاتكلیف و در شرایط سخت زندانی هستم. این تنها من نیستم كه دچار چنین وضعی هستم. عدهُ زیادی از كم سالان و جوانان و پیران، از زن و مرد و از گروه های مختلف سیاسی و یا طیف عقاید كاملا متفاوت و از جمله تعداد زیادی از رفقای من، به این وضع دچارند كه به جای رسیدگی به وضع حقوقی و قضایی آنها، تحت انواع فشارها برای پذیرفتن موقعیت و وضعیتی به نام “تواب” – بخوانید تن دادن به ریا و تزویر و نفاق واقعی – قرار دارند. در چنین شرایطی كه باید تعجب كرد كه در زندان های جمهوری اسلامی ایران به كارخانه های ناراضی تراشی – نه تنها در داخل زندان ها كه در جامعه و در بین خانواده ها و بستگان زندانیان، به مزارع پرورش میوه های مسموم و ریا و تزویر و نفاق تبدیل شده اند- به جز شكاف عمیق بین گفتار و كردار ندیده ام و این عمده ترین علت ایجاد شك و تردید و بی اعتمادی در من است. در حالیكه از زبانی می شنیدم كه فحش دادن با اخلاق اسلامی مغایر است، از همان زبان فحش های ركیك شنیده ام، در حالیكه از زبانی می شنیدم كه تهمت زدن و كوشش برای هتك آبرو و حیثیت افراد از گناهان كبیره است، مورد شدیدترین تهمت ها و افتراهای سیاسی و ناموسی قرار گرفته ام. تهمت زدن و بی آبرو كردن دیگران جزئی از زندگی روزانه شده است. در حالی كه شما در یكی از پیام هایتان گفته بودید كه كسی كه به دیگران تهمت بزند و بكوشد تا با فشار و ارعاب متهم را مجبور به قبول تهمت نماید، گناهش مانند كسی است كه در خانهُ كعبه با مادر خود زنا كند. بارها و بارهاشاهد ارتكاب چنین گناهی از سوی عده ای كه خود را مسلمان می نامند و من به نوبهُ خود آنها را مسلمان نما، می نامم، بوده ام. در حالیكه از زبانی می شنیدم كه كتك زدن و آزار زندانی به دور از رفتار اسلامی است، از دست همان زبان، بدون كوچكترین مجوزی كتك خورده ام و شاهد كتك خوردن و آزار زندانیان دیگر بوده ام. بدون اینكه حداقل این حق ساده و این اجازهُ طبیعی را داشته باشم كه چشم در چشم شكنجه گر خود بیاندازم. قلم من كه تحمل بار بیان این همه زشتی و پلیدی را ندارد، ولی نمی دانم شما كه خود مدتی گرفتار ددمنشان رژیم طاغوت و زندانی بوده اید، آیا می توانید حال انسانی را نزد خود مجسم كنید كه اغلب در نیمه های شب با چشمانی بسته و در گوشه های خلوت و تاریك زندان، با این احساس كه تنهای تنهاست، كوچكترین حقی ندارد و هیچكس به فریادش نمی رسد، باید انواع شكنجه های روانی و جسمی را تحمل می كردم. در حالیكه بارها و بارها شنیده و در قانون اساسی جمهوری اسلامی خوانده بودم كه شكنجه ممنوع است، خود شكنجه شده و بارها و بارها شاهد شكنجه های بیرحمانهُ انسان های دیگر بوده ام. انسان هایی كه صدای خش خش خزیدن پیكر علیل آنها را شنیده و از زیر چشم بند دیده ام كه چون در اثر شكنجه قادر به راه رفتن نبوده اند و برای نقل مكان بر روی پای خود می خزیدند و من با دیدن این صحنه ها، درد خود را فراموش می كردم و با خود فكر می كردم این كیست؟ و جواب می دادم مهم نیست كه اسمش چیست و عقیده اش كدام است. این دیگر یك فرد و یك انسان نیست، همهُ انسانیت و همهُ بشریت است كه چنین ذلیل و بیچاره بر روی زمین می خزد. انسان هایی را دیده ام كه در اثر زخم ها و دردهای ناشی از شكنجه استفراغ می كردند و در نتیجه آنقدر آب از دست می دادند كه پوستشان خشك می شد و خطر مرگ تهدیدشان می كرد و برای نجات جانشان كه اكثریت خواهان این نبودند، می بایست به تزریق سرم متوسل شد. انسان هایی را دیده ام كه از شدت ضربه های شلاق خون ادرار می كردند و به علت از كار افتادن كلیه ها می بایست دیالیز شوند. البته از حق نگذریم كه نام این اعمال را “تعزیر” گذاشته بودند. و بالاخره در حالیكه بارها و بارها از زبان مسئولین بلند پایهُ جمهوری اسلامی ایران شنیده ایم كه در جمهوری اسلامی ایران كسی را به خاطر عقیده زندانی نمی كنند و قانون اساسی جمهوری ایران هم – كه شما در تدوین و تصویب آن نقش عمده داشته اید – بر این مساٌله صراحت دارد، مورد مشخص من كه بدون شك تنها مورد نیست، بهترین گواه نادرست بودن این ادعاست. كار به جایی رسیده بود كه استناد به قانون اساسی در جریان به اصطلاح بازجویی ها با مسخره كردن و ضرب و شتم همراه می شد. ولی تاسف آورتر اینكه كار تجاوز و بی اعتنایی به حقوق انسان و اصول قانون اساسی تا بدان حد رسیده است كه افرادی در این جمهوری به خود جرات داده اند كه بدون كوچكترین بیم و هراس از عاقبت قانون شكنی های خود – با صراحتی اعجاب برانگیز – ضدیت خودشان با قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را نشان داده ا ند، یا همان هایی كه باید حافظ قانون اساسی باشند، با خیره سری خاصی، آن را مورد تجاوز قرار داده اند.
در كیفر خواستی كه برای من تدوین شده است، ضمن شمردن تاریخچهٌ زندگی سیاسی من از سال 1329 تا كنون، در بند آخر به عنوان یكی از موارد جرم اینطور مطرح شده است كه چون “نامبرده بر سر اعتقادات خود باقی است، برای وی تقاضای مجازات شدید شرعی می شود” و عجیب تر اینكه همین سئوال در دادگاه هم مطرح شده است. در موارد عدیده شاهد بوده ام و شاهد هستم كه انسان ها را فقط و فقط به خاطر داشتن عقیده و آن هم عقیده ای – كه چه با آن موافق یا مخالف باشم – خیلی ساده و بی آلایش طرفدار اجرای عدالت اجتماعی است و نه هیچچیز دیگر – در زندان نگه داشته اند واز قرار معلوم هیچمقامی هم، برای رسیدگی به این موارد و جلوگیری از قانون شكن ها، خودسری ها و احیانا خرابكاری و اقدام دشمنانه برای بد نام كردن هر چه بیشتر و بیشتر انقلاب، وجود ندارد. هم اكنون انسان هایی از گروه های مختلف سیاسی در زندان به سر می برند كه اصلا حكمی نگرفته اند. زیرا محتویات پروندهُ آنها قابلیت صدور هیچگونه حكمی را ندارد و آزادی آنها موكول به “مصاحبه” و ابراز تنفر و در واقع فحاشی به خودشان شده است و هستند تعداد زیادی كه حكم آنها به پایان رسیده و با وجودی كه دوران زندانی آنها به پایان رسیده است، (شاید با این اصطلاح زندانیان كه از زمان طاغوت مانده است شما هم آشنا هستید) “ملی كشی” می كنند. آزادی آنها موكول به “مصاحبه” یعنی حاضر شدن پشت دور بین فیلمبرداری و به خود فحش دادن و خود را بی آبرو كردن شده است….
برای رفع ظلم و خلع ید از آنهایی كه موقعیت و مقام خود را وسیله ای برای زورگویی و تجاوز به جان و ناموس مردم و مال اندوزی قرار داده اند و من بر اثر تصادفی كه به یك شوخی تاریخ شبیه است با عده ای از آنها هم بند بوده ام و در نتیجه به كار آنها آشنا شده ام، اقدام كنید. حضرت آیت الله، زمانی كه سفید پوستان مهاجر اروپایی قدم به قارهٌ آمریكا گذاشتند و دست به كشتار جمعی سرخپوستان زدند و در صدد براندازی نسل آنها برآمدند، در مقابل اعتراض های بین المللی و اعتراض به آنهائی كه هنوز ذره ای حس انسان دوستی و اعتقاد به رعایت موازین قانونی در مغزشان باقی مانده بود، این شعار را مطرح كردند كه “یك سرخ پوست خوب، سرخ پوست مرده است.” منظورشان این بود كه هر سرخ پوستی را بدون توجه به خصوصیات شخصی وی و بدون تحقیق در بارهُ اینكه آیا گناهی مرتكب شده است یا نه، می توان كشت و یا چون حیوان داخل اردوگاه های مخصوص راند و چون سرخ پوست “ذاتا” بد جنس و خبیث است، پس تنها مردهٌ او بی ضرر و در نتیجه خوب است. و این شعار تبدیل به قانون شد و خوب می دانیم كه چه جنایت های مهیب و وحشتناك با تكیه به این شعار در حق سرخ پوستان و از آن گذشته در حق انسان هایی كه از نظر نژاد و عقیده با سفید پوستان اروپایی فرق داشتند و حتی در حق دگراندیشان سفید پوست و سفید پوستانی كه با این شعار هولناك و ضد بشری مخالف بودند، بوقوع پیوست و به عنوان لكهٌ ننگی بر دامن همهٌ بشریت نشست. به این مساٌله تاریخی، كه هنوز آثار شوم آن از بین نرفته است، بدین جهت اشاره كردم كه احساس می كنم امروز در جمهوری اسلامی ایران، شعار “یك توده ای خوب، توده ای مرده است” از جانب پاره ای محافل و قشرهای اجتماعی كه اقلیت ناچیز ولی از نظر اقتصادی گروه پر قدرتی را تشكیل می دهند و بحث در بارهٌ آنها از حوصلهٌ این نوشته خارج است، به میان كشیده شد، و به قانون نوشته نشده ای كه متاسفانه فرا گیر شده، تبدیل گردیده است. طبیعی است وقتی كه چنین شعاری نزد كسانی كه بر سرنوشت انسان ها حاكمند، به یك اصل فكری تبدیل گشت، دیگر هر گونه شكایت، هر گونه استدلال در بارهُ بیگناه بودن این یا آن فرد و این یا آن گروه اجتماعی و خواست هرگونه اجرای قانون و رعایت اصول عدالت، بیجا و بی مورد است. زیرا وقتی اصل برگناه جمعی قرار گرفت و این یا آن گروه اجتماعی، با هو و جنجال و تبلیغات كر و كور كننده و حتی پژوهش های شبه علمی گناهكار جلوه داده شد، دیگر جایی برای اجرای قانون و رعایت عدالت باقی نمی ماند….
این همه را به خاطر مسائل شخصی و برای رهایی فردی، از ظلمی كه بدان دچار شده ام، برایتان نمی نویسم. نه طالب عفوم و نه در پی برانگیختن احساس ترحم دیگران. آنچه می خواهم احقاق حق برای همه و احترام گذاشتن به حقوق تك تك افراد جامعه، رفع ظلم و ستم و از بین بردن هر گونه تعرض به جان و ناموس و عقاید افراد و آزادی همهٌ كسانی است كه بیگناه در بندند. صحبت بر سر شیوهٌ زندگی سیاسی به طور كلی و صحبت بر سر یك جریان سیاسی در ایران، صحبت در باره حقوق عام انسان ها و صحبت بر سر آن انسان هایی است كه همه چیز خود را وقف بهروزی و سعادت به قول شما “مستضعفین” و به قول ما “قشرهای محروم و زحمتكش جامعه” ایران، چون كارگران و دهقانان و اجرای عدالت اجتماعی كرده اند واز همه مهمتر صحبت برسر انقلابی ست كه اگر به شعار عمومی خود عمل نكند از داخل خواهد پوسید….
در حالیكه تعقیب و كشتار و زندانی كردن پویندگان راه طبقه كارگر و طرفداران جدی و پیگیر اجرای عدالت اجتماعی در دو رژیم طاغوتی رضاخان و پسر منفورش، عكس العملی از طرف نیروهای ارتجاعی جامعه برای جلوگیری از تحول انقلابی و برای حفظ منافع غارتگرانهٌ آنها و اربابانشان و در نتیجه كاملا طبیعی و قابل فهم بود، تعقیب و آزار این گروه پس از انقلاب و در جمهوری اسلامی ایران – لااقل از نظر ظاهر قضیه و تا موقعی كه همهٌ اسناد و مدارك مربوط به این فاجعهٌ تاریخی دقیقا مورد بررسی علمی قرار نگیرد، نامفهوم می نماید و سئوال برانگیز است.
راستی چرا؟ چرا در این مورد ویژه جمهوری اسلامی ایران راه رژیم های سلطنتی را ادامه داده است؟ و راستی چرا امروز باید افرادی كه در زمان رضاخان و پسرش زندانی و در بسیاری موارد هم بند و هم زنجیر نیروهای انقلابی مذهبی بوده اند، در جمهوری اسلامی ایران و در شرایطی به مراتب سخت تر از آن زمان ها، زندانی باشند؟
ابهام این علامت های سئوال آن وقت بیشتر می شود، وقتی كه توجه كنیم كه اولا این بار هم آنها در واقع به جرم دفاع بیدریغ از انقلاب مورد هجوم قرار گرفته اند و ثانیا تمام “اعتراف ها” ی بعضی از اعضای كادر رهبری حزب، در جریان “بازجوئی ها”، چون مساٌلهّ “جاسوسی”و مساٌله “كودتا”، براندازی و جمع كردن “اسلحه” – طبق قوانین اساسی جمهوری اسلامی ایران و طبق همهٌ قوانین جوامع بشری، فاقد ارزش و اعتبار تاریخی – قضایی است، زیرا تحت شكنجه های مافوق تحمل انسان گرفته شده اند.
علیرغم جو مسمومی كه علیه جنبش كارگری ایران ایجاد كرده اند، من به نوبهٌ خود، چون با مطالعهٌ دقیق و با چشم های باز و كاملا آگاهانه راه مبارزه علیه امپریالیسم و استثمار سرمایه داری را برگزیده ام، همهٌ برنامه ها وتصمیماتی را كه در جلسات رسمی حزب چون كنگره ها، كنفرانس ها و پلنوم های حزبی به تصویب رسیده اند و بنابراین تصمیم جمعی اند و نه اقدام فردی این یا آن شخص، بدون چون و چرا تایید و جمله به جملهٌ آنها را امضاء می كنم و حاضرم در هر هنگامی و در هر دادگاهی از آنها دفاع كنم و هرگونه مسئولیت ناشی از آنها را به عهده بگیرم. ولی اگر شخص یا اشخاصی مدعی اعمال خلاف، خودسرانه و فردی اند و چنانچه در یك دادگاه علنی به آنها اعتراف كنند، باید شخصا جوابگوی افعال و اعمال خود باشند. منظور من از نوشتن این واقعیت ها، تطهیر خود و خطا ناپذیر جلوه دادن حزب تودهٌ ایران نیست. بدون شك ما هم به مانند همهٌ گروه ها و احزاب دیگر در محاسبات و برداشت های خود از مسائل اجتماعی، اینجا و آنجا دچار اشتباه شده ایم. نه آن كه هیچگونه تعصبی در خطا ناپذیر جلوه دادن خود نداریم، كه قبل و بیش ازهمهٌ نیروهای دیگر علاقمند به شناختن اشتباهات خود، رفع كردن آنها و درس گرفتن از آنها برای آینده هستیم. آنچه كه در این نامه به روی آن تایید خاص دارم، دفاع از آبرو و حیثیت خود و همهٌ انسان هایی است كه جان بركف و با پشت پا زدن به رفاه فردی و زندگی مادی، بیش از نیم قرن است كه همراه با سایر نیروهای انقلابی پرچم مبارزه علیه امپریالیسم و پرچم مبارزه علیه غارتگری سرمایه داری و هرگونه بهره كشی انسان از انسان را به دوش كشیده اند و با وجود زخم های عمیق و مهلك كه بر تن دارند، هرگز این پرچم را به زمین نخواهند انداخت. دفاع از آبرو و حیثیت خود، چون دفاع از جان و ناموس، حق هر انسان زنده و آزاده است. در اینجا اجازه بدهید مختصری در بارهٌ پروندهٌ خود برایتان بنویسم كه دوست دارم این اظهارات نه به عنوان دفاع شخصی بلكه فقط به عنوان كوشش برای ارائهٌ نمونهٌ مشخص برای بررسی دقیق تر و درك بهتر یك مساٌلهٌ عام، مساٌلهٌ مربوط به یك جریان سیاسی و مربوط به سرنوشت هزاران انسانی كه نمونه هایی از آنها را شما در زندان های شاه شناخته اید، تلقی كنید.
نمونهٌ مشخص: در سحرگاه هفتم اردیبهشت ماه 1362 عده ای جوان مسلح به خانهٌ شخصی من حمله كردند و پس از ایجاد رعب و وحشت برای زن و دو دخترم و در هم ریختن خانه، چشم هایم را بسته و با خود بردند. من تنها با چشم بسته و در گوشهّ یك راهرو افتاده بودم. بدون آن كه بدانم و یا خانواده ام بداند كه من كجا هستم. در این مدت بارها و بارها به بهانهٌ كج شدن چشم بند، حتی در خواب، مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و یا شاهد ضرب و شتم دیگران بودم. ماه ها از هر گونه تماس با محیط و حتی به دست آوردن كوچك ترین خبر از وضع خانوادهٌ خود محروم بودم. تماس من با محیط از حد چشم بندی كه جهان خارج و حتی قطع رابطه با وجود خودم بیش از هر چیز دیگری آزارم می داد. پس از چند ماه اجازه یافتم هر دو هفته یكبار و گاهی هم ماهی یكبار تلفنی با خانوادهٌ خود تماس بگیرم. آن هم فقط برای چند دقیقه با چشم های بسته و در حالی كه مامور به گفتگوی تلفنی من و زنم و من و بچه هایم كه شریف ترین و با احساس ترین ارتباطی است كه هر انسان در زندگی خود برقرار می كند و باید از چشم و گوش اغیار درامان بماند، گوش می داد. از آنچه كه در هنگام به اصطلاح “بازجوئی ها” گذشته است، می گذرم. بیشتر جلسات، شكنجهٌ روانی و جسمی بود تا جلسهٌ بازجویی. در همهٌ این جلسات متهم با چشم بسته شركت می كرد و همهُ آنها با فحاشی شدید و كتك همراه بود. بیش از یكسال و نیم از هرگونه ملاقات با خانوادهّ خود محروم بودم و چون تماس تلفنی هم بعد از مدتی قطع شد، خانوادهٌ من ماهها نمی دانست كه چه بلایی به سر من آمده است. از زمانی كه هر دو هفته یكبار برای مدت 15-10دقیقه ملاقات دارم، این ملاقات از پشت شیشه های به قول زندانی ها “آكواریوم” و از طریق گوشی تلفن انجام می شود. حدود دو سا ل و نیم را در سلول های انفرادی و گاهی در شرایط بدتر از سلول انفرادی گذرانده ام.
حضرت آیت الله! نه قلم من قادر است آنچه را كه در این مدت بر من و رفقای من رفته است بازگو كند و نه مایلم وقت شما را با طرح جزئیات بگیرم، همینقدر می گویم كه آن شرایط را برای دشمنان خودم هم آرزو نمی كنم. باری، بالاخره پس از بیش از دو سال زندانی بودن در شرایط سخت و بلاتكلیفی، یك روز صبح زود مرا صدا كردند، مانند همیشه با چشم های بسته از سلول بیرون آمدم و توسط مامورین به اطاقی هدایت شدم. در آنجا برای اولین باراجازه یافتم كه چشم بند خود را بردارم. روحانی جوانی پشت یك میز تحریر نشسته بود و شروع كرد از داخل پرونده ای كه در مقابلش بود سئوال مطرح كردن، كه به آنها جواب داده شد و من فكر كردم این جلسه ادامهٌ بازجوییهای سابق و برای جمع و جور كردن پرونده است. زیرا همان سئوال های دوران بازجوئی های كذایی مطرح بود و از جمله سئوال ها اینكه آیا شما هنوز بر سر عقاید خود باقی هستید؟ ظاهرجلسه هیچگونه نشانه و اثری از یك جلسهُ دادگاه نداشت و من بعد ها متوجه شدم كه این جلسه می بایست جلسهُ دادگاه باشد. زیرا تنها من بودم و آقای روحانی كه پشت میز نشسته بود. ایشان هم سئوال می كرد و هم خود می نوشت. اگر درست باشد كه آن جلسه، جلسهٌ دادگاه بوده است، ایشان هم رئیس دادگاه، هم دادستان، هم هیئت منصفه و هم نمایندهٌ منافع متهم در یك شخص بوده است. این جلسه كه می بایست در آن دربارهٌ سرنوشت یك حزب سیاسی با چهل سال سابقهُ فعالیت ضد امپریالیستی و دربارهُ سرنوشت یك انسان تصمیم گیری شود، چند دقیقه بیشتر طول نكشید و من چقدر خوشحال بودم كه جلسه خیلی سریع خاتمه یافت و من اجازه داشتم دوباره به چاردیوار سلول خود بازگردم. زیرا تنها در سلول احساس امنیت می كردم. نمی دانم می توانید جو آن روز زندان را از این واقعیت كه زندانی از بازگشتن به سلول خود خوشحال می شد، پهلوی خود مجسم كنید؟ اكنون دو سال از تاریخ آن جلسه كه فكر می كنم دادگاه من بوده است، می گذردو من هنوز بلاتكلیف در زندانم. بیش از این سرتان را درد نمی آورم و فكر می كنم هرچه در اینجا دربارهٌ وضع خود در زندان و وضع پروندهٌ خود و صدها انسان دیگر برایتان بگویم، زیاده گویی است. بهتر است پروندهٌ من را به عنوان نمونه و یا هر پروندهٌ دیگری از رفقای من و یا سایر زندانیان سیاسی را بخواهید و مطالعه كنید. همان طوری كه در بالا اشاره كردم در پروندهٌ من و با جرات می توانم ادعا كنم كه در پروندهٌ اكثریت قریب باتفاق رفقای من كه امروز در زندان هستند، حتی یك مورد خطا كه به استناد آن حتی بتوان كسی را به بازجویی دعوت كرد وجود ندارد، چه رسد به دستگیری و زندانی كردن. آنچه كه به عنوان جزء كوچكی از یك فاجعهٌ بزرگ تاریخی در بالا آمد مربوط به گذشته – گذشته ای بسیار تلخ است كه عوارض آن هنوز ادامه دارد ولی سئوال عمده این است كه با این حادثهٌ تاریخی اسفناك ووضعی كه ایجاد شده است چه می شود كرد؟ به عقیدهٌ من برای حل این مسئله دو راه وجود دارد:
۱- تجدید بررسی این پرونده، پروندهٌ “حزب توده ایران” توسط هیئتی بی طرف و به خصوص هیئتی كه گرفتار پیشداوری “یك توده ای خوب توده ای مرده است” نباشد. آزادی فوری همهٌ افرادی كه جرمی ندارند و به عقیدهٌ من اكثریت قریب به اتفاق اعضای رهبری و كادرهای حزبی جزء این گروهند.با توجه باینكه همهٌ افرادی كه امروز در زندان به سر می برند در یك حزب قانونی و دارای فعالیت علنی عضویت داشته اند، طبق هیچقانونی نمی توان آنها را به جرم عضویت در چنین حزبی محاكمه و یا محكوم كرد.
۲- لی چنانچه مقامات قضایی جمهوری اسلامی ایران واقعا فکر می کنند که در این پرونده و پرونده های افراد، مسائل قابل طرح در یک دادگاه وجود دارند، همانطوریکه بارها و بارها قول داده اند، جلسات علنی دادگاه را در شرایط عادی (امکان خواندن و بررسی پرونده توسط متهمین و ایجاد امکانات لازم برای دسترسی داشتن به اسناد و مدارکی که برای دفاع از خود لازم است) برای بررسی عادلانه پرونده ای که دارای ابعاد تاریخی وسیع و ابعاد جهانی است، تشکیل دهند. اگر واقعا خواهان رفع ظلم و اجرای عدالت هستید، تجدید نظر سریع در پرونده همه افرادی که به جرم سیاسی در زندان به سر می برند ضرورت حیاتی دارد و کوشش برای تغییر عقیده افراد از طریق اعمال فشار و زور بیهوده است. در پایان با تشکر از حوصله شما و با پوزش از اینکه نامه به درازا کشید، یادآور می شوم که محتویات این نامه نظریات شخصی من است و هیچ کس به جز خودم و هیچ ارگانی مسئولیتی درباره مسائل ذکر شده در این نامه را ندارد.
با سلام و ادای احترام مجدد
دکتر احمد دانش تهران-زندان اوین- ۱۳۶۶ /۲ /۱۶