یادمان

رفیق شهید ابوتراب باقرزاده

آخرین درس فروتنانه

شهادت شهریور ۱۳۶۷ ‏- فاجعه ملی
«ره تاریک با پاهای من پیکار دارد
بهر دم زیر پاپم راه را با آب آلوده
‏به سنگ آکنده و دشوار دارد؛
‏به چشم پا ولی من راه خود را می‌سپارم
‏جهان تا جنبشی دارد رود هر کس به راه خود…»
‏(نیما)

‏روحی لطیف چون شبنم و سرسخت چون الماس. ظریف و ‏هنر دوست. بذله گو و نکته سنج. برای کسی که به سیمای جوان و پر نشاطش مینگریست، باور‏کردنش مشکل بود که در برابر انسانی ایستاده که یک ربع قرن را در سیاه‌چال‌ها گذرانده است. همان ‏صفا، حجب و سادگی که با آن، زمانی که کودکی بیش نبود، راه باریک و سبزه‌گرفته روستای «چهره» ‏را پشت سر گذاشته بود، با او بود. رفیق باقرزاده مظهر عشق به زادگاه، عشق به میهن و عشق به ‏انسان‌ها بود. هرگاه سخنی از مازندران بود، چهره‌اش میشکفت. همه چیز مازندران برایش گرامی بود: زبانش، کوهپایه‌های رادمرد پرورش، جنگل‌های مه‌آلودش، سواحل بی‌انتهایش و ‏مردمش. مردمی که مرواریدهایی چون او را در دل خود پرورده بودند. و مگر بدون عشق آتشین به خلق و میهن میشد مصائبی آن گونه را تاب آورد…
‏***
‏رفیق ابوتراب باقرزاده در سال ۱۳۰۹ در روستای «چهره» از «بلوک بابل کنار» مازندران در یک خانواده روستایی به دنیا آمد. دوران کودکی را در روستای زادگاهش گذراند و «درازگل» و «شیرگاه» به تحصیلات ابتدایی پرداخت. رفیق باقرزاده در سال ۱۳۲۳ ‏برای تحصیلات متوسطه به بابل رفت و تا سال 1329 ‏در این شهر درس خواند. سال‌های آخر تحصیلات رفیق در بابل با اوجگیری مبارزه مردم و نبرد ضد استعماری و ضد استبدادی مصادف شد و او نیز چون هزاران تن از مردم آزاده مازندران به این مبارزه عظیم پیوست. برای انسان‌های رنجدیده و آزاده‌ای چون رفیق باقرزاده ممکن نبود که در برابر رنج، حرمان و محرومیت هموطنانش بی‌تفاوت بماند. مردم ایران نمی‌بایست اینگونه زندگی کنند. لازم بود راهی به روشنایی، به سعادت جست. و رفیق باقرزاده این راه را یافت و اندکی پس از ورود به دانشکده افسری شهربانی، در سال ۱۳۳۰ ‏به عضویت حزب توده ایران درآمد.
‏پس از کودتای امپریالیستی ۲۸ ‏مرداد، رژیم به او مظنون شد، ولی چون سند و مدرکی علیه وی نداشت، او را به بندرعباس تبعید کرد. پس ازکشف شبکه افسری حزب، رفیق باقرزاده به تهران انتقال یافت و او نیز مانند ده‌ها افسر شریف و میهن‌پرست دیگر به اعدام محکوم شد. یک سال بعد حکم اعدام به حبس ابد تبدیل گردید.
‏***
دوران طولانی زندان آغاز شده بود. می‌بایست حماسه «انوشه»ها را، این بار به گونه‌ای دیگر، تداوم بخشید. می‌بایست به دشمن طبقاتی ثابت کرد که افسران مبارز توده‌ای همان گونه که با چهره خندان به پای چوبه اعدام می‌روند، در اعماق سیاه‌چال نیز هویت مردمی و اعتقادی خویش را پاس می‌دارند. باقرزاده‌ها معنای عمل خود را نیک می‌دانستند. تقدیر مبارزه انقلابی وظیفه‌ای بس گران بر دوش آن‌ها نهاده بود؛ دفاع با گوشت و پوست، با صرف ذره ذره زندگی از حقانیت یک راه، یک اندیشه، یک باور خردمندانه و والا. سال‌های رنج. سال‌های پیکار. سال‌های صیقل گوهر وجود. چون دریا خود را پالودن. خواندن و آموختن. از منظومه‌های اساطیری یونان تا گوته و شکسپیر و گورکی؛ از فردوسی و حافظ و عطار تا عارف و فرخی یزدی و لاهوتی. هر آنچه نیک و انسانی است؛ هر آنچه در خود نشانی از تپش روح انسان دارد را، در خود گرد آوردن. و آنگاه به دیگران آموزاندن. تقسیم اندوخته‌ها با سرودهای جوان، آنان که با شور، راه ترا پی میگیرند… نسیم آزادی می‌وزد. عطر انقلاب به سیاه‌چال‌ها می‌رسد. نگین‌های صیقل یافته از رنج در میان خلق‌اند. دیوان می‌گریزند…
‏***
‏مبارزه ادامه دارد . باید اندیشه‌های والای حزب را به میان خلق برد. رفیق باقرزاده عضو هیئت سیاسی کمیته مرکزی حزب و مسئول شعبه تبلیغات است. از هر سو یارانی گردهم میآیند؛ از زندان، دانشگاه، مهاجرت، زندگی مخفی و… مبارزه شکل عوض می‌کند، اما هیچگاه پایان نمی‌یابد. حضور حزب در همه جا محسوس است. شعارها ، پوسترها و اعلامیه‌های حزب در هر گوشه‌ای از میهن، در هر کارخانه و در هر دانشکده بر دیوارهاست. در میان خلق است. رفیق باقرزاده باز به جوانان می‌آموزد. نه با نصیحت و اندرز، بلکه با عمل خود، با زندگی خود، با شخصیت خود. و این کاری نیست که از هر کس برآید.
‏***
‏بار دیگر شکنجه‌گاه و این بار آزمونی هولناک‌تر. دشمن حقیر خود را در مقابل این عظمت خوار و زبون می‌بیند. مصاف دشوار و نابرابر. یا باید خائنان را تطهیر کنی یا چون آفتاب در هر سپیده برآیی و در هر شامگاه غروب کنی.
‏- انتخاب کن!
‏- الماس وجود آسان به دست نیامده است تا آن را نثار خوکان کنی؛
‏- پس در این صورت باید بشکنی، هزار تکه شوی؛
‏- ای ابله! الماس حتی اگر تکه تکه شود، هر تکه آن باز الماس است.
– امثال تو را در گورهای بی نام و نشان خواهیم افکند.
‏- گوهر نهفته را بیشتر میجویند
شهادت آخرین درس فروتنانه رفیق باقرزاده بود.
‏***
‏رفیق شهید ابوتراب باقرزاده – عضو هیئت سیاسی کمیته مرکزی حزب، قهرمان شکنجهگاههای شاه و خمینی – سال ۱۳۶۲ ‏- زندان کمیته مشترک
«… در راهرو با چشمانی بسته نشسته‌ام، راهرو مملو از زندانی است. سلول‌ها و اتاق‌های زندان گنجایش این همه زندانی را ندارد. رو به رویم یک سلول انفرادی است. یک رفیق حزبی و به گمانم یکی از رفقای کمیته مرکزی در آن جای دارد. فشار زیادی به او وارد می‌آورند. فشار برای گرفتن مصاحبه‌های دروغین است. هنوز از هویت او با خبر نیستم. یک روز صبح حوالی ساعت شش، درب سلول او باز می‌شود و چند پاسدار، زندانی را با برانکارد به بیرون می‌برند، پاسداران عجله دارند. با لگد و توهین در راهروی پر از آدم، راه خود را برای سریع رفتن می‌گشایند. چند روز میگذرد و یک شب بار دیگر زندانی فوق را پیچیده در یک پتوی سربازی به سلول بازمی‌گردانند. شخصی که احتمالآ بازجوست، پس از بستن درب سلول خطاب به پاسداران بند می‌گوید: «دیگر مراقبت ویژه لازم نیست، حاضر به هیچ همکاری نیست، از آن جان سخت‌هاست. حاضر است خودکشی کند اما حرف نزند» و یک فحش آبدار نثار وی می‌کند… «فعلآ به حال خودش رهایش کنید.» و بازجو از بند میرود.
‏چندین روز می‌گذرد . پاهای من مجروح است. روزی برای رفتن به بهداری زندان، هم زمان، فرد زندانی در آن سلول و من را فرا می‌خوانند. تازه در بهداری فهمیدم او رفیق ابوتراب باقرزاده است. او مقاومتی حماسه‌ای در زندان کمیته مشترک کرده بود.»
***
«… از فرصتی کم نظیر که پیش آمد و لحظاتی نزدیک او قرار گرفتم. در برابر اشاره و حالت شدیدأ کنجکاو من که چرائی جراحات صورتش را پرسیدم، با دست اشاره کرد که با یک چیز برنده صورت خود را زخمی کرده تا نتوانند او را به جلوی دوربین تلویزیون بکشند… وسایلی که بعد از اعدام رفیق تحویل داده بودند. چند پیراهن و یک جفت کفش و یک عدد عینک بود، که در یک صفحه این عینک، سیم خاردار حک شده بود و در دیگر صفحه آن گل حزب حکاکی شده بود. این گوشه کوچکی از زندگی و مبارزه یکی از مردان بزرگ و قهرمان حزب هست…»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا