رفیق شهید ستار بابانژاد
فرزند راستین زحمتکشان
شهادت شهریور ۱۳۶۷ – فاجعه ملی
تا آن هنگام که فاجعه ملی فرا رسد ، بیش از ۶ بهار را در زندان گذرانده بود. چهار سال پیش از آن به او گفته بودند که تو آزادی تنها به یک شرط: توبه کن!
و رفیق ستار چنان نکرد و دربند ماند، درست چهار سال. و در پایان کار هنگامی که همان شرط را از نو در برابرش گذاردند همان پاسخی را شنیدند که پیشتر شنیده بودند.
رفیق ستار بابانژاد در سال ۱۳۲۷ در شهرستان اردبیل در یک خانواده فقیر و پرجمعیت کارگری چشم به جهان گشود. در زادگاه خود راهی دبستان و دبیرستان گردید. بعد از پایان دوره سربازی برای ادامه تحصیل در رشته راه و ساختمان راهی تهران شد. در تهران مدتی در شهرداری کار کرد. پس از مدتی در یک شرکت خصوصی به کار پرداخت و از طرف شرکت به اصفهان، شیراز و ایرانشهر منتقل شد. قبل از انقلاب، به کرج رفت و مسئولیت ساختمان سیلوی آن شهرستان را برعهده گرفت.
رفیق ستار در سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و بعد از سه ماه زندگی مشترک بازداشت و روانه شکنجهگاههای قرون وسطایی جمهوری اسلامی گردید. رفیق طی هفت سال که در شرایط بسیار دشوار زندان بسر میبرد، همواره به طور آشکار به تودهای بودن خود افتخار میکرد، به طوری که به تعریف همبندهایش، تمامی زندانبانان تنها چیزی که در قبال آزادیاش از او میخواستند، فقط و فقط تنفرنامه بود. از او میخواستند، به آرمانهایش پشت کند ولی او هیچ گاه و به هیچ قیمتی حاضر به این کار نشد تا جایی که پر ارزشترین سرمایه زندگی خود یعنی جانش را در جریان فاجعه ملی فدا کرد. رفیق ستار مسئول تشکیلات حزب در کرج بود.
یکی از رفقایش طی گزارشی درباره رفیق ستار نوشت:
«استواری ستار و چهره خندان او در زندان اوین معروف عام و خاص بود. نگهبانان نیز او را به خوبی میشناختند و مواظب بودند که پیش او به حزب بد و بیراه نگویند. هنگام دستگیری، همسرش باردار بود و او در زندان خبر تولد پسرش ساسان را دریافت کرد. پسرش روز به روز بزرگتر شد ولی پدر را همیشه پشت شیشههای زندان دید. ستار در اواخر پائیز ۶۳ در اوین به دادگاه رفت و از مواضع حزب دفاع کرد و چون اتهام خاصی نداشت حکم آزادی گرفت البته به شرط مصاحبه و توبه. از آن هنگام او از معروفترین زندانیان ملیکش اوین و گوهردشت بود. او بارها و بارها برای تنبیه از اتاقی به اتاق دیگر برده شد، انفرادی کشید و شلاق خورد ولی هیچ گاه زبانش از اعتراض باز نایستاد. همه زندانیان به او احترام میگذاشتند و درمورد هر مسألهای که پیش میآمد، نظر «آقا ستار» را جویا میشدند، حتی برخی از زندانیان «تواب»، رازهای مگویشان را در فرصتهای هواخوری و… با او در میان میگذاشتند و چارهجویی میکردند چرا که مطمئن بودند زبان ستار باز نخواهد شد. در اوایل تابستان سال ۱۳۶۶ زندانیان ملیکش را برای اعمال فشار بیشتر به گوهردشت انتقال دادند و آنها را مورد ضرب و شتم قرار دادند. ستار در آن هنگام از خود دفاع کرد و چند نگهبان را به زیر مشت و لگد گرفت.
پیکر له و لورده ستار را بعد از این ماجرا به بیمارستان بردند، در حالی که خطر کوری ناشی از شدت جراحات وارده وجود داشت. در ملاقات بعدی خانوادهاش که او را با چنان سر و وضعی دیدند علت را جویا شدند. ستار با صدای بلند – طوری که در همه سالن شنیده میشد – گفت: اینها بیخود و بیجهت ما را میزنند ولی مادر ناراحت نباش من هم تا آنجا که زورم برسد از خودم دفاع میکنم و آنها را میزنم. نگهبانان سر رسیدند و این بار در برابر خانوادهاش او را به باد کتک گرفتند.
اندکی پیش از اعدام، در جلسهای که از سوی زندانبانان سازمان داده شده بود، گروهی از «توابین» ستار را به زور بالا بردند، تا به اصطلاح از حزب اعلام انزجار کند. اما او بی آنکه حرفی بزند، لبخند برلب سرجایش بازگشت.»
یاد و راه رفیق ستار، این فرزند راستین زحمتکشان جاودانه باد!