رفیق شهید مرتضی باباخانی (مشهور به بابا)
شهادت در زیر شکنجه آبان ۱۳۶۳
در سال ۱۳۱۸ در شهرستان قصر شیرین از توابع استان کرمانشاهان تولد یافت. او از جوانی گام در راه پیکار با رژیم شاهنشاهی گذاشت و بیهراس در کنار دیگر رزمندگان سختکوش آزادی و استقلال ایران قرار گرفت. در گیر و دار نبردها او جز نجات هممیهنان ستمکش خود انگیزهای دیگر نداشت.
بلند بالا بود و ستبر اندام. شاد و خوش روحیه. اما محجوب و آرام در رفتار. خود را که شناخت کینه به ستمگران را در درون خود و کشش به پیکار را در همه روح و جان خود یافت. در اوائل فروردین ماه سال ۱۳۴۹ توسط ساواک دستگیر و به زندان مخوف اوین و سپس قصر منتقل شد و تحت شکنجه قرار گرفت. استقامت او در زندان حماسی بود. دوران طولانی زندان و زجر و شکنجههای طاقتفرسا خللی بر اراده استوار او وارد نساخت.
در این سال او به اعدام محکوم شد و یکی از عاملان صادر کننده این حکم سپهبد فرسیو بود. اما در همان سال سپهبد فرسیو ترور شد و سرانجام پس از این حادثه رفیق مرتضی با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد. در سال ۱۳۵۱ پس از اعتصابهای زندانیان او به زندان وکیل آباد مشهد تبعید شد و در آنجا در درون دیوارهای سرد و نمور زندان، با رفیق شلتوکی، بزرگی از تبار خویش – کُردان سلحشور – آشنا شد و سرانجام خود را در میان مبارزان تودهای یافت. بر آن شد که داد را بر زمین جوید و بیداد را دست در دست همدردان از زمین برکند. با استدلال ساده می گفت: «بگذار در آن دنیا هر چه بر سر آقا رضا آمد بر سر من هم بیاید»
در سال ۵۷ با شروع انقلاب مردمی بهمن و در پی مبارزات مردم قهرمان ایران و باز شدن در زندانها، رفیق مرتضی نیز پس از تحمل ۹ سال رنج و شکنجه، به همراه دیگر زندانیان سیاسی آزاد گردید. پس از پیروزی انقلاب، میدان مبارزهاش فراختر شد. تنگنای زندان جای خود را به دل بزرگ مردم رنجدیده و ستم کشیده داد. او به زادگاهش قصر شیرین، به میان مردمش، بازگشت. آن جا کتابفروشی حزب را گشود. دشمنان زحمتکشان راحتش نگذاشتند. دیگر بار او را دستگیر کردند. کتابفروشی را آتش زدند و این بار نیز تا پای اعدام رفت. اقدام به موقع حزب موجب نجاتش شد. پس از آن به تهران فراخوانده شد و پیکارش را در صفوف حزب ادامه داد.
در جریان یورش سرتاسری به حزب، وقتی به خانه رفیق مهدی حسنی پاک، پا گذاشت، دید پاسداران به خانه ریختهاند. او را هم مورد بازرسی بدنی قرار دادند. او با خونسردی، صحنهای طبیعی در برابر آنها ایفا کرد. به خاطر قلب بیمارش از آنها آب خواست و در آشپزخانه پیام کوچک حزبی را که برای رفیق پاک داشت به کام خود انداخت و با آب فرو برد. آن روز دستگیر نشد.
در یورش دوم در خانهاش دستگیر شد.و بلافاصله به شکنجهگاه اوین منتقل و دیگر بار شکنجههای سخت. در تحمل شکنجههای هولناک سیاهچالهای اوین تجلی پایمردی کم نظیر مردی شد که از قریب ۴۴ سال زندگی نفرت از دشمنان مردم و عشق لایتناهی به انسان را تنیده با وجودش کرده بود. دژخیمان برای شکستن او تمام قساوت و پلیدی را به کار گرفتند تا او زانو بزند و به سخن آید. اما این تودهای مبارز، پاس دارنده شایسته و استوار اسرار خلق و فضیلت و شرف خویش بود.
او از زندگی پر رنج خود از درهم آمیختگی سالهای دراز با مردم، وفاداری را و برای آن سرسختی را آموخته بود. آن چه که از او برجای مانده بود تنی درهم شکسته بود. پای و کمرش را درهم شکسته بودند و بر اثر ضربات تازیانه کلیههایش عفونت و بر اثر بیخوابی قلبش را آن چنان آسیب رساندند که آن جسم تنومند و پرتوان چنان تحلیل رفت که همسرش در اولین دیدار او را به جای نیآورد. او ۴۰ کیلو شده بود.
جسم درهم شکسته و دردمندش را نتوانستند وسیله درهم شکستن روحیه شگرف مردمیش کنند. به پیمانش وفادار ماند و قلب آرزومندش سرشار از عشق به مردم، میهن و حزب طبقه کارگر کشورش، از کار ایستاد.