یادمان

رفیق شهید رئوف بلدی

رئوف بلدیسربلند باش مادر! پسرت یک قهرمان بود

شهادت شهریور ۱۳۶۷ ‏- فاجعه ملی

«نه، هیچ شگفت نبود.» ‏«نه هیچ ناگهانی نبود این خبر.» ‏بی تردید مادر چنین با خود می‌اندیشید، هنگامی که خبر اعدام پسرش را شنید. او بارها از رئوف شنیده بود: «من تسلیم این‌ها نمی‌شوم، حتی اگر اعدامم کنند.» آری رئوف تسلیم نشده بود، مثل آن جان‌های شیفته دیگر که آرمانی زیستند و آرمانی مردند.

و دشمن جنایتکار که حضور آنان را چون خارهایی در چشم می‌دید دست به خون پاکشان آلود. ‏بر سوگ رئوف که بود که نگرید. جای خالی این انسان پاک باز و جسور را چگونه می‌توان دید و برنیاشفت؟ اما گریه مادر دیگرگونه بود . او می‌گریست، اما نه با غروری زخم خورده. رئوف مردانه ایستاده بود، و مردانه مرده بود. پس باید سر بلند داشت. مادر این را خوب درک می‌کرد. او حضور فرزند را در آرزوهای برآورده نشده محرومان می‌دید. و سرهایی که به احترام در برابرش خم می‌شدند و دستانی که به همدردی بر شانه‌های تکیده‌اش قرار می‌گرفت. و چشم‌هایی که به مهربانی در او خیره می‌شد. و کلماتی که بیپیرایه ادا می‌شد و او را تسلی می‌داد. – سربلند باش مادر! پسرت یک قهرمان بود، یک انسان واقعی…

****

‏رفیق رئوف بلدی تحصیل کرده ایتالیا بود، در رشته دکوراسیون صحنه، متاعی که در جمهوری اسلامی خریداری نداشت. به نقاشی هم که ساعات تنهایی‌اش را پر می‌کرد عشق می‌ورزید. بوم و رنگ و قلم مو ابزاری بودند تا رئوف عواطف عمیق انسانی‌اش را تصویر کند. در عین حال با فروش تابلوها زندگی ساده‌اش را سروسامان میب‌خشید. در ایتالیا، فروش تابلو، رئوف را سرپا نگه می‌داشت. اما در ایران چنین نبود. انقلاب او را به میهن بازگردانده و به کرمانشاه، به زادگاهش کشانده بود. او میخواست تمام وقتش را میان توده‌ها باشد. و خود را در راهشان ایثار کند. اما مگرنه آن که «جوهر آدمی کار اوست»؟ پس باید به جستجوی کاری بر می‌آمد. گذراندن وقت به مطالعه در کتابخانه عمومی شهر و وقت و بی وقت به اینجا و آنجا مراجعه کردن به جستجوی کاری. سرانجام در زمره معلمان حق‌التدریسی راهی اسلام آباد غرب شد. آنچه که دستش را می‌گرفت، بیش از هزینه رفت و آمد به کرمانشاه و خرید رنگ، بوم و قلم‌مو نبود، اما ارزش معنوی کارش به او توانی مضاعف می‌داد: آموزش. انتقال دانش. انتقال افکار و تجربه‌ها به دانش‌آموزانی که تشنه دانستن‌اند. ‏یک بار گذار رئوف به دبیرستانی افتاد که خود مدتی دانش‌آموز آنجا بود. گرما گرم انقلاب بود. قرار بود که در دفاع از انقلاب مراسمی در دبیرستان اجرا شود. رئوف طرح دکوری داد که بسیار مورد توجه قرار گرفت. اداره ارشاد از او دعوت به همکاری کرد. رئوف نپذیرفت. می‌دانست که آزادانه نمی‌تواند به کار بپردازد. جلوی خلاقیتش را می‌گیرند. و باز ادامه تدریس. تدریس زبان انگلیسی.

****

رئوف قصد داشت که دیگر بار به ایتالیا برود. تا ترکیه هم رفت. اما یورش به حزب از نو به داخل کشور بازش گرداند. تا آن هنگام، شاید احساس می‌کرد که بدون او هم کار حزب می‌گذرد. و تازه می‌توانست در خارج از کشور فعال باشد. اما پس از یورش، رئوف وجود خود را در کشور ضروری می‌دید. به کرمانشاه بازگشت. تبلیغات علنی. آن چنان بی‌پروا از حزب دفاع می‌کرد که برخی‌ها می‌گفتند: «رئوف به سیم آخر زده است» و این دفاع بی‌پروا و صریح از حزب و حمله به رژیمی که با هجوم به حزب طبقه کارگر به انقلاب خیانت کرده بود، رئوف را به زندان کشاند. ۱۸ ‏ماه بازجوئی، شکنجه و زندان. بعد، «شانس» آورد و با تشبث به این و آن توانستند از بند رهایش کنند. آزادی موقت. و چشم و گوش‌های رژیم می‌خواستند بدانند که زندانی از بند رسته درش بر چه پاشنه‌ای می‌چرخد. و دیگر بار ادامه راه پیشین. رئوف پیگیرتر از همیشه به تبلیغ آرمان‌های حزب پرداخت. هرچه در توان داشت در این راه به کار می‌گرفت. «طبیعی» بود که رژیم تاب این «آزادی» را نداشت. سرکشیدن جام زهر قطعنامه ۵۹۸ ‏توسط خمینی و دستگیری مجدد بسیاری از زندانیان ازبند رسته، از جمله رئوف. زندان دیزل آباد کرمانشاه. و بعد، انتقال به زندان مخوف «گوهردشت». و این آخرین معبر زندگی رئوف بود. ‏در پانزده شهریور ۶۷‏، رفیق رئوف بلدی، ۳۳ ساله، جزو اعدامی‌ها بود.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا