مسایل بین‌المللی

نخستین تجربهٔ سوسیالیسم واقعی فراموش شدنی نیست

راهِ رسیدن به سعادت و بهروزی به‌هم‌پیوستهٔ فردی و اجتماعی، دشوار و پُرپیچ‌وخم است، ولی آینده روشن است. دنیای انسانی دیگری امکان‌پذیر است، و به‌رغم آنها که خواهان حفظ وضع ناعادلانهٔ موجودند، آن دنیای دیگر دیر یا زود فراخواهد رسید. این حکم تاریخ است.

رسانه‌ها و محافل ”غرب” در یکی دو هفتهٔ گذشته، به مناسبت ۲۵مین سالگرد برچیده شدن دیوار برلین، شور و شوق زیادی برای جشن گرفتن فروپاشی دولت‌های سوسیالیستی و ”مرگ کمونیسم” از خود نشان دادند. بیست و پنج سال پیش در روز ۹ نوامبر ۱۹۸۹ (۱۸ آبان ۱۳۶۸)، دولت آلمان دموکراتیک اقدام به باز کردن مرزهای عبور میان آن کشور و آلمان فدرال کرد، و هزاران نفر از مردم دو کشور از این فرصت برای رفتن به طرف مقابل استفاده کردند. از همان روزها خراب کردن دیوار برلین و راه باز کردن از میان آن توسط مردم نیز آغاز شد. رخدادهای آن سال در آلمان دموکراتیک، که در اوج دوره ”جنگ سرد” به وقوع پیوست،حاصل ناآرامی‌ها و نارضایتی‌های عمومی در کشورهای سوسیالیستی اروپایی شرقی، و هم‌زمان با اجرای برنامه‌های ”شفاف‌سازی” (گلاسنوست) و ”بازسازی” ساختارهای سیاسی و اقتصادی (پرسترویکا) در اتحادشوروی در زمان ریاست‌جمهوری میخائیل گورباچف بود، در نهایت به کناره‌گیری دولت آلمان دموکراتیک و پیوستن بی‌قیدوشرط این کشور به آلمان فدرال در روز ۱۱ مهر ۱۳۶۹ منجر شد. دیوار برلین که برچیدن آن توسط مأموران دولتی آغاز شده بود، در نهایت در اواخر سال ۱۹۹۲ میلادی (۱۳۷۰ش) به طور کامل برچیده شد (البته بخش‌هایی از آن برای ”ثبت در تاریخ” همچنان حفظ شده است). چندی نگذشت که همهٔ دولت‌های سوسیالیستی در اروپای شرقی از قدرت کنار رفتند و اتحاد جمهوری‌های شوروی نیز از هم پاشیده شد. ولی آیا واقعاً دنیای ۲۵ سال گذشته امن‌تر و شکوفاتر از دوره‌ای بوده است که ”سوسیالیسم واقعاً‌ موجود” در اتحاد شوروی و اروپای شرقی برقرار بود؟
زمینه‌های تاریخی
پس از تسلیم شدن قوای آلمان نازی و ”متحدین” (ایتالیا و ژاپن فاشیست و…) و پایان جنگ جهانی دوّم، کشور آلمان به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شد. در نتیجه، نخست جمهوری فدرال آلمان در ۲ خرداد ماه سال ۱۳۲۸ در بخش غربی، و اندکی پس از آن جمهوری دموکراتیک آلمان در ۱۵ مهر ۱۳۲۸ به طور رسمی در بخش شرقی شکل گرفت، که اوّلی در حلقهٔ اتحادِ ”غرب” و سرمایه‌داری و دوّمی جزو ”اردوگاه سوسیالیستی” بود. رفیق هانس مودرو، آخرین نخست‌وزیر جمهوری آلمان دموکراتیک و صدر افتخاری حزب چپ آلمان، به‌تازگی سلسله مقاله‌هایی در نشریهٔ انگلیسی مورنینگ‌استار نوشت که حاوی اطلاعات و نظریات قابل‌توجهی دربارهٔ جمهوری آلمان دموکراتیک و فروریزی آن در ۲۵ سال پیش است. او می‌نویسد که به وجود آمدن دو آلمان در دو جبههٔ مقابل، وضعیت خاصی را برای هر دو کشور پدید آورد که تا یکی شدن دو آلمان ادامه یافت. برای مثال، آلمان دموکراتیک متحد کشوری (اتحاد شوروی) شد که خود آسیب فراوانی در جنگ دیده بود، در حالی که متحد آلمان فدرال، آمریکا بود که در چارچوب ”طرح مارشال” کمک‌های اقتصادی سرشاری به آلمان فدرال کرد و اقتصاد ویران و ورشکستهٔ آن کشور را به‌سرعت از ویرانی نجات داد و دسترسی به بازارهای جهانی را برای شرکت‌های آلمانی فراهم آورد. از سوی دیگر، ساختارهای سیاسی و مناسبات قدرت در ”شرق” انعطاف‌پذیری کمتری داشت و هرگونه تلاش در آلمان دموکراتیک برای ایجاد ساختارهای اقتصادی متفاوت با الگوی شوروی، با مقاومت روبرو می‌شد. البته نباید نادیده گرفت که دستاوردهای اجتماعی آلمان دموکراتیک در عرصه‌های بهداشت و درمان، آموزش و پرورش، برابری جنسیتی، حقوق زنان و کودکان، و مناسبات اجتماعی کار، حاکی از نظامی بسیار عادلانه‌تر و برابری‌خواه‌تر از نظام حاکم بر آلمان فدرال بود، به طوری که حتّیٰ امروزه هم وقتی فعالان سندیکایی آلمانی از مبارزهٔ خود برای دستمزدهای بهتر و شرایط کاری بهتر در آن سال‌ها صحبت می‌کنند، از ”مشارکت نامرئی” آلمان دموکراتیک در مذاکرات و چانه‌زنی‌ها یاد می‌کنند. رفیق هانس مودرو در ادامهٔ نوشته‌اش، ضمن اشاره به اشتباه‌هایی که حزب متحد سوسیالیستی در مدت ۴۰ سال دولتمداری مرتکب شد، می‌نویسد: ”امّا به علّت پدرسالاری دولتی، مسائل نسل به نسل بیشتر شد، که به‌ویژه می‌شد آن را در سیاست‌های رسانه‌یی و اطلاع‌رسانی، نبودِ آزادی مسافرت، و بیگانگی فزایندهٔ مردم نسبت به نقش رهبری کنندهٔ حزب متحد سوسیالیستی آلمان دید. این بیگانگی نسبت به رهبری حزبی حتّیٰ در داخل خود حزب نیز افزایش یافت… یکی از مظاهر عمدهٔ این ضعف سیاسی، تفاوت فاحش میان دستاوردهای ملّی اعلام شده توسط دولت، و تجربهٔ روزمرهٔ مردم در زندگی و کار، همراه با محدودیت در آزادی بیان بود.” پاییز سال ۱۹۸۹[۱۳۶۸] شاهد تظاهراتی مردمی در آلمان دموکراتیک بود که با شعار ”ما مردم هستیم” خواستار تحوّل‌های دموکراتیک در درون کشور خود بودند، ولی به نوشتهٔ رفیق مودرو، که در آن سال‌های بحرانی تماس‌های نزدیکی با میخائیل گورباچف و سران دیگر کشورهای سوسیالیستی و رهبران آلمان فدرال داشته است، نفوذ فزایندهٔ عوامل خارج از آلمان دموکراتیک (از جمله تبلیغات آلمان فدرال و کلیسای مسیحی)، شعار شهروندان آلمان دموکراتیک را به ”ما یک ملّت هستیم” تغییر داد، که مضمون آن، پایان دادن به حیات آلمان دموکراتیک و پیوستن آن به آلمان فدرال بود. همان‌طور که رفیق مودرو اشاره می‌کند، به‌رغم تلاش‌های آشکار و پنهان ”غرب” برای در هم شکستن این نخستین تجربهٔ سوسیالیسم، علّت شکست تلاش‌هایی که برای ساختمان سوسیالیسم در اروپای شرقی صورت گرفت، و سرانجام فرورریزی نهایی جمهوری دموکراتیک آلمان و دیگر کشورهای سوسیالیستی اروپا، فراتر از صرفاً عوامل خارجی بود. در پیش گرفتن سیاست‌های اجتماعی-اقتصادی نادرست (از جمله به علّت بی‌تجربگی)، محدود کردن برخی از آزادی‌های دموکراتیک، فاصله افتادن بین حزب و دولت و مردم، و ضعف و ناتوانی اقتصادی که البته تحمیل جنگ سرد و هزینه‌های سنگین نظامی آن را تشدید می‌کرد، از جمله عوامل داخلی‌ای بودند که در این تجربهٔ اوّل حزب‌های کمونیست و دولت‌های سوسیالیستی منجر به نارضایتی مردم و سرانجام ناآرامی‌های مردمی شدند. این در حالی است که آلمان دموکراتیک در میان اعضای جامعهٔ اقتصادی کشورهای سوسیالیستی اروپا بیشترین سطح توسعهٔ علمی-فنی و بالاترین بهره‌وری تولیدی را داشت. کالاهای مصرفی در آلمان دموکراتیک از یارانهٔ دولتی برخوردار بودند، ولی همیشه کمبودهایی هم در جامعه بود که منجر به نارضایتی مردم می‌شد.
پس از الحاق آلمان دموکراتیک به آلمان فدرال، یک بازار مصرفی ۱۶ میلیونی به روی کالاهای ساخت آلمان فدرال باز شد، و بخش تولیدی در شرق دچار رکود و تعطیلی کمرشکن شد که حاصلِ آن بیکاری صدها هزار نفر و فقر گسترده بود. خصوصی‌سازی گستردهٔ زیرساخت‌های اقتصادی آلمان دموکراتیک و سپردن آنها به شرکت‌های آلمان غربی آغاز شد، که میزان معاملات آن سر به صدها میلیارد مارک می‌زد. ولی سهم شرکت‌ها و افراد ساکن در ”شرق” در این معامله فقط ۶ درصد بود! خلاصه اینکه آنچه رخ داد نه ”وحدت” دو کشور، که الحاق و غصب آلمان دموکراتیک توسط آلمان فدرال بود.
۲۵ سال بعد
امسال مراسم پُرزرق‌وبرق ۲۵مین سالگرد باز شدن مرزهای میان برلین شرقی و غربی و آغاز رخنه در دیوار برلین، در روز ۹ نوامبر (۱۸ آبان) در نزدیکی دروازهٔ تاریخی برندنبورگ در شهر برلین برگزار شد. این دروازهٔ تاریخی تا پیش از برچیدن دیوار برلین، در بخش شرقی برلین و در سرزمین آلمان دموکراتیک واقع بود. گفتنی است که در حدود دو سال و نیم پیش از ناآرامی‌ها و باز شدن مرزهای میان دو آلمان، رونالد ریگان، رئیس‌جمهور وقت آمریکا از حزب جمهوری‌خواه و شریک مارگارت تاچر در اجرای سیاست‌های اقتصادی-اجتماعی خشن نولیبرالی و تجاوز به حقوق و دستاوردهای اجتماعی مردم، به مناسبت ۷۵۰مین سالگرد ایجاد شهر برلین به برلین غربی رفته بود. او در سخنرانی خود در مراسم سالگرد بنیانگذاری شهر برلین در روز ۱۲ ژوئن ۱۹۸۷ (۲۲ خرداد ۱۳۶۶)، که درست در برابر دروازهٔ تاریخی برندنبورگ برگزار می‌شد، خطاب به میخائیل گورباچف گفت: ”دبیرکل گورباچف، اگر صلح می‌خواهید، اگر رفاه و رونق در اتحاد شوروی و اروپای شرقی را می‌خواهید، اگر به دنبال آزادسازی هستید، به این دروازه بیایید. آقای گورباچف این دروازه را باز کنید… آقای گورباچف این دیوار را برچینید”. دو سال و اندی بعد، پس از باز شدن مرزها میان دو آلمان، دروازهٔ برندنبورگ نیز روز اوّل دی ۱۳۶۸ به روی شهروندان هر دو آلمان باز شد، ولی آیا اینکه آن صلح و رفاه و رونقی که سرمایه‌داری به مردم کشورهای سوسیالیستی پیشین قول می‌داد نیز محقق شد، بی‌تردید جای سؤال دارد! و البته بد نیست اشاره کنیم که مهمان اصلی مراسم ۲۵مین سالگرد فرو ریختن دیوار برلین، که امسال در برابر همان دروازهٔ برندنبورگ برگزار شد، آقای میخائیل گورباچف بود!
در سال ۱۹۸۹ (۱۳۶۸ش)، فرانسیس فوکویاما، متفکر سیاسی-اقتصادی آمریکایی و از بنیادگذاران نومحافظه‌کاری، مقالهٔ معروف خود با عنوان ”پایان تاریخ؟” را منتشر کرد، که در جایی از آن نوشته بود: ”آنچه ما شاهدش هستیم، فقط پایان جنگ سرد، یا عبور از دورهٔ مشخصی از تاریخ پس از جنگ [جهانی دوّم] نیست، بلکه پایان تاریخ است،‌ یعنی نقطهٔ پایان انقلاب ایدئولوژیکی، و جهان‌شمول شدن دموکراسی لیبرالی ”غربی” به عنوان شکل نهایی حکومت بشری”. امّا با توجه به بحران‌های پی‌درپی جهان سرمایه‌داری، و تنش‌ها و تجاوزها و جنگ‌ها و سیاست‌های ریاضتی و دشواری‌هایی که نظام جهانی سرمایه‌داری در یکی دو دههٔ‌ اخیر به مردم جهان تحمیل کرده است، باید به آقای فوکویاما یادآوری کرد که آنچه اکنون ما در جهان شاهدش هستیم، از جمله در اروپا و آسیا و آمریکای لاتین و آفریقا، و از جمله در میان کشورهای سوسیالیستی سابق، نارضایتی و طغیان جهان‌شمول ملّت‌ها علیه نظام بحران‌زا و غیرانسانی سرمایه‌داری، و خواست آنها برای دستیابی به خدمات و حقوق اجتماعی و رفاه نسبی و صلح و آرامشی است که نظام سوسیالیستی برای تحقق آن تلاش کرده است و در نخستین تجربه‌اش تا حد زیادی نیز در این امر موفق بوده است. خدمات اجتماعی و رفاهی و امکاناتی که در کشورهای سوسیالیستی در حد مقدور در اختیار مردم قرار داده شد، الگویی شد برای بسیاری از مردم جهان که آنها را از دولت‌های خود خواستار شدند. بسیاری از دستاوردهای مبارزهٔ مردم جهان در راه عدالت اجتماعی و اقتصادی، از جمله و به‌ویژه در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته، متأثر از امکاناتی بود که در کشورهای سوسیالیستی در اختیار مردم قرار داده می‌شد، از آموزش و بهداشت و مهد کودک رایگان گرفته تا خانه‌های ارزان‌قیمت و حمل‌ونقل شهری و حقوق و مزایای بازنشستگی و غیره. با فروریزی کشورهای سوسیالیستی در اروپا و یکه‌تازی رقیبِ سرمایه‌داری در جهان، وزن جبههٔ عدالت اجتماعی تا حد زیادی سبک شد، و نظام سرمایه به‌تدریج در صدد بازپس گرفتن همهٔ خدمات و مزایایی برآمد که زیر فشار نظام سوسیالیستی و دستاوردهای آن، مجبور شده بود به مردم بدهد. پس از سال‌های دههٔ ۱۹۹۰ میلادی (۱۳۷۰ش) و در نبود وزنهٔ سنگین تعادل ”اردوگاه سوسیالیستی” برای پیش‌گیری از تجاوزها و تهاجم‌های لگام‌گسیختهٔ اردوی سرمایه، صلح و امنیت جهان نیز مورد تهدید توسعه‌طلبی و جنگ‌طلبی و تاخت‌وتاز سرمایه قرار گرفت که خود را در عرصهٔ جهان بی‌رقیب می‌دید. نکته‌ای که بد نیست در اینجا به آن اشاره شود این است که ۲۵ سال پیش، در همهٔ کشورهای سوسیالیستی اروپا، در زمانی که ناآرامی‌ها اوج گرفت، در عمل هیچ خشونتی از جانب دولت‌ها علیه مردم به کار برده نشد. مرزهای آلمان بدون اعمال خشونت باز شد، و در پی خواست مردمی که به خیابان‌ها آمده بودند، دولت‌های سوسیالیستی داوطلبانه از قدرت کناره‌گیری کردند، که حتّیٰ باعث تعجب قدرت‌های سرمایه‌داری نیز شده بود که انتظار مقاومت مسلحانه و سرکوب و مداخلهٔ نظامی داشتند، یعنی همان کاری که خودشان در این موارد به آن دست می‌زنند.
”جنگ سرد” پایان یافت؛ ”جنگ گرم” شدت گرفت
فروریزی ”اردوگاه سوسیالیستی” فرصت نادری را برای قدرت‌های بزرگ سرمایه‌داری و به‌ویژه آمریکا به وجود آورد تا عرصهٔ سلطهٔ نظامی خود را نیز گسترش دهند. اگرچه سران آمریکا از زبان جیمز بِیکر، وزیر امور خارجهٔ این کشور در زمان رونالد ریگان و جورج بوش پدر، در زمان فروریزی ”دیوار برلین” به سران وقت اتحاد شوروی قول داده بودند که مرزهای ”ناتو” را ”حتّیٰ یک اینچ” هم به سرزمین شوروی آن موقع نزدیک نخواهند کرد، امّا پس از فروریزی اتحاد شوروی، طولی نکشید که دولت آمریکا در زمان بیل کلینتون تصمیم گرفت که مجارستان، جمهوری چک و لهستان را وارد ”ناتو” کند، و بالاخره هم در سال ۱۹۹۹ (۱۳۷۸ش) این کشورها به عضویت ”ناتو” درآمدند، و مرزهای ناتو به مرزهای شوروی سابق و روسیه نزدیک شد. قدرت‌های بزرگ سرمایه‌داری اگر در زمان وجود ”پیمان ورشو” از وجود این پیمان به عنوان بهانه‌ای برای وجود ”ناتو”‌ و گسترش آن استفاده می‌کردند، ولی حفظ ”ناتو”‌ و گسترش حیطهٔ عمل آن پس از فروریزی دولت‌های سوسیالیستی و ”پیمان ورشو” بی‌تردید نشان از سلطه‌جویی و توسعه‌طلبی آنها دارد. یکی از علّت‌های رخدادهای اخیر در اوکراین و در شرق روسیه، همین توسعه‌طلبی و تلاش برای عضویت اوکراین در پیمان نظامی ”ناتو” بود. اگر چنین شود، حوزهٔ عمل و پایگاه‌های ”ناتو” نه‌فقط به کنار مرزهای روسیه می‌رسد، بلکه جمهوری خلق چین نیز در تیررس تجاوز این پیمان نظامی قرار خواهد گرفت. روشن است که چنین شاخ و شانه کشیدن‌های نظامی چه پیامدهای فاجعه‌باری برای صلح و آرامش مردم منطقه و جهان دارد. اگرچه با فرورریزی ”اردوگاه سوسیالیستی” و ”ابرقدرت شرق” قاعدتاً‌ می‌بایست جنگ سرد آمریکا و متحدانش به پایان می‌رسید، ولی مشاوران و سیاست‌گذاران نومحافظه‌کاری مثل پال ولفوویتز (از طراحان ”دکترین بوش” و حمله به عراق) و ریچارد پرل (مشاور امور دفاعی رونالد ریگان و جورج بوش) معتقد بودند که ”جنگ سرد” باید به نحوی ادامه پیدا کند و همیشه ”دشمن”ی وجود داشته باشد تا قدرت‌های امپریالیستی بتوانند با ایجاد تنش و بهره‌برداری از ترس و ارعاب کشورها، هم هدف‌های توسعه‌طلبانهٔ سیری‌ناپذیر خود را دنبال کنند و هم تسلیحات و خدمات نظامی خود را به فروش برسانند که سود سرشاری برای شرکت‌های غول‌پیکر تسلیحاتی دارد. امروزه آلمان نیز در جنگ‌ها و فروش پرسود تسلیحات در جهان فعالانه شرکت دارد و سوّمین صادر کنندهٔ بزرگ تسلیحات در جهان است. نظامی‌گری آلمانی نیز بار دیگر سر بلند کرده است.
آینده روشن است
در اوایل قرن بیستم میلادی، با پیروزی و به قدرت رسیدن حزب کمونیست در سرزمین روسیه و سپس ایجاد اتحاد شوروی، دوران نوینی در تاریخ اجتماعی بشر آغاز شد. وجه مشخصهٔ این دوران، استقرار سوسیالیسم و پایان یافتن سلطهٔ سرمایه‌داری است. مثل هر تجربهٔ تازه‌ای، این نخستین تجربهٔ تاریخی بشر نیز با فراز و نشیب‌های فراوان و پیروزی‌ها و شکست‌های قابل‌توجهی همراه بوده است که برای مدافعان سوسیالیسم، و نیز برای مدافعان نظام کهنهٔ سرمایه‌داری، درس‌های گران‌بهایی داشته است. در مسیر این آزمون و خطاهاست که جامعهٔ بشری و اندیشمندان ترقی‌خواه راه سعادت و ترقی و صلح و عدالت را از میان آتش و دود پیدا خواهند کرد. انسانی که امروزه توانایی‌های علمی و فنی شگفت‌انگیزی پیدا کرده است، ژرفای کیهان و اقیانوس‌ها را درمی‌نوردد، و دستاوردهای شگرفی در زمینه‌های فناوری و پزشکی و علوم پایه و… داشته است، سزاوار زندگی صلح‌آمیز، عادلانه و شکوفایی است که در آن از جنگ و ریاضت و فقر و حکومت پول خبری نیست و نیازهای مادّی و معنوی همهٔ انسان‌ها اولویت اوّل است.
به بیان دانشمند فرزانه، رفیق توده‌ای‌مان احسان طبری در کتاب ”دربارهٔ انسان و جامعهٔ انسانی”، ”هدف و آرمانِ عمل شگرف تاریخی انسان، ایجاد سعادت به‌هم‌پیوستهٔ فردی و اجتماعی است که نخستین مرحلهٔ آن با ایجاد نظامی رها از بهره‌کشی انسان از انسان و ملّت از ملّت، و استقرار صلح جهانی و همیاری خلق‌ها آغاز می‌شود.” راهِ رسیدن به این هدف، دشوار و پُرپیچ‌وخم است، ولی آینده روشن است. درس‌های گذشته، تخته‌پرش رسیدن به فردایی روشن‌تر است. ما کمونیست‌ها تردید نداریم که دنیای انسانی دیگری امکان‌پذیر است، و به‌رغم آنها که خواهان حفظ وضع ناعادلانهٔ موجودند، آن دنیای دیگر دیر یا زود فراخواهد رسید. این حکم تاریخ است.

به نقل از «نامه مردم»، شماره ۹۶۰، ۲۶ آبان ماه ۱۳۹۳

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا