رفیق شهید محمد بهرامینژاد
تیرباران ۷ اسفند ۱۳۶۲
در شب ۷ اسفند ماه ۱۳۶۲ درِ ده سلول مرگ بر پاشنه چرخید. ده قهرمان تودهای با قامتی استوار و با گزینش مرگ پر افتخار، به پای جوخه اعدام رفتند. دژخیمان جمهوری اسلامی با چکاندن ماشه، ده قلب آکنده از مهر به توده مردم و گداخته از آتش عشق به حزب توده ایران را از تپش باز داشتند تا از خوان یغمای چپاولگران داخلی و خارجی سهلتر و طولانیتر حراست کنند.
یکی از آن ده گُرد پایمرد که به ابدیت پرستاره پیوست، رفیق شهید محمد بهرامی نژاد بود.
محمد در سال ۱۳۳۳ در یکی از محلههای فقیرنشین اردبیل دیده به جهان گشود. در دوران کودکی طعم تلخ رنج و حرمان ناشی از فقر و تنگدستی خانوادگی را با تمام وجود چشید. آن گاه که پا به سنین نوجوانی گذاشت یک تنه راهی نبرد با دشواریهای زندگی شد. در فصل تابستان به کار میپرداخت و ضمن مساعدت مالی به خانواده، هزینه تحصیل سال آینده را نیز فراهم میکرد.
محمد پس از اخذ دیپلم، عازم روستاهای کرج و قزوین شد تا خود بیاموزد و به دیگران نیز بیآموزاند. وی تنها آموزگاری دلسوز و پرکار نبود، بلکه برادری بزرگ و دوستی رئوف برای دانشآموزان و یار و یاوری صادق و پاکباز در عرصه کار و زندگی برای روستائیان زحمتکش بود. او درغم و شادی زندگی و در کار و کشت با روستائیان شریک بود. در کارها، از لایروبی قنات گرفته تا کارهای کشاورزی و فعالیتهای عمرانی مستقیما شرکت میکرد.
مشاهده فقر و تنگدستی دهقانان ستمدیده برای او به مثابه تجربه با ارزش و جهتدهنده مبارزه سیاسی بود. محمد از نزدیک و با نگرشی ژرف آ ثار نفرتبار استثمار و ستم طبقاتی را بر زندگی زحمتکشان میدید. و همین جا بود که نخستین شرارههای عشق آگاهانه به تودهها در نهادش زبانه کشید و اولین نهال ضرورت پیکار علیه بهرهکشی و ستمگری در درونش جوانه زد.
محمد روزها به تدریس میپرداخت و شبها با مطالعه پیگیر و مستمر خود را برای شرکت در آزمون کنکور آماده میکرد. با کولهباری از مشاهده، درک و لمس رنج زحمتکشان میهنمان وارد دانشگاه شد. در همین فضای مناسب بود که اندیشههای مبارزهجویانه سیاسی او به سرعت رشد کرد و تکوین یافت.
آغاز پیکار و بوسه بر پرچم حزب توده ایران
رفیق بهرامی نژاد از دو راه تدارک زندگی مرفه شخصی و پیکار پرخطر و درعین حال پر افتخار در راه سعادت تودهها و استقلال و شکوفایی میهن، طریق دوم را برگزید. در شرع مقدس او در شرایط سلطه جابرانه معدودی متمول و متنفذ بیرحم و خونآشام بر زندگی و سرنوشت تودههای میلیونی زحمتکش آرمیدن بر بستر زندگی مرفه شخصی و تنها نظارهگر رنج و حرمان تودهها بودن حرام بود. از این رو کمر همت به نبرد بی امان علیه زر اندوزان و زورمداران بست. ضرورت پیکار مسجل بود. اکنون گاه گزینش شیوه صحیح مبارزه فرا رسیده بود.
با تنی چند از دوستان و آشنایان هستهای را پیریزی کردند و به فراخور امکانات خود ضمن فعالیت انقلابی، به گونهای خستگی ناپذیر به مطالعه جمعی پرداختند. دیری نپائید که به رسالت، اصالت و حقانیت پیشاهنگ اصیل و واقعی زحمتکشان ایران – حزب توده ایران – پی بردند و در سال ۵۶ موفق به برقراری ارتباط سازمانی با سازمان «نوید» شدند. جویباری بودند که به رود خروشان منتهی به اقیانوس سعادت خلق و استقلال میهن، پیوستند.
میثاق با شهدای خلق
گزینشی بود آگاهانه. نیک میدانست که فتح چکاو بهروزی خلق مستلزم درنوردیدن چه راههایی ناهموار و پر سنگلاخ، چه فراز و نشیبها و چه پیچ و خمهای صعبالعبوری است. به این نکته واقف بود که کاروانهای پر شماری، از رزمآوران نامدار نسلهای پیشین از این گذرگاه عبورکردهاند و بسیاری از این رهروان در چنگال گرازها وکفتارهای جور و ستم کمین کرده بر سر راه، گرفتار آمده و جان باختهاند. بالاتر از همه اینها، محمد دریافته بود که باید این راه دشوار را تا آخر رفت و درفش خونفام حزب توده ایران را در وادی سعادت و نیکبختی تودهها برافراشت.
رفیق بهرامی نژاد با همه پیکارگرانی که این راه مقدس را پیموده و در خمی از آن جان پاک خود را نثار خلق کرده بودند، پیمان بست تا پای جان به آرمانها و پیام رزم تاریخی آنها وفادار باشد. نام سازمانیای که بر خود نهاد ، مظهر بارز این میثاق مقدس بود: بابک.
در تابستان ۱۳۵۶ برای نخستین بار، برگهای «نوید» را در منطقه نازی آباد تهران پخش کرد. بدین ترتیب اولین وظیفه سازمانی در صفوف حزب توده ایران را به انجام رساند. اینک، رسما سربازی از سپاه حزب طرازنوین طبقه کارگر ایران بود.
استعداد نورس، در دامان حزب توده ایران پرورده شد. بار آمد و بار آورد. چون پرکار و ایثارگر بود و وظایف حزبی را به دقت و با موفقیت انجام می داد، به تدریج وظایف سنگینتری به عهدهاش گذاشته شد. اگر در بدو رزم، وظیفهاش پخش برگهای هفتهنامه «نوید» در منطقهای از تهران بود، در سال ۱۳۵۷ مسئولیت یکی از شاخههای سازمان مخفی را عهدهدار شده بود. حوزه فعالیتش هم چنان گسترش یافت و در سال ۵۸ مسئولیت چندین شهر نیز به او محول گردید.
اوایل سال ۱۳۵۹ به دشوارترین و واپسین سنگر پیکار در صفوف حزب انتقال یافت: ارتباط با افسران انقلابی و میهندوست تودهای.
انسان دوست بزرگ وسازمانگر برجسته
رفیق بهرامی نژاد ، انسان دوست بزرگی بود. دلی گداخته از آتش عشق به تودهها در درون سینه فراخش جای داشت. با تمام وجود به کارگران و زحمتکشان کشور عشق میورزید و این گرانمایهترین و والاترین خصلت وی بود. دیگر فضایل عالی انقلابی و خصائل برجسته شخصیتیاش از این خصلت سرچشمه میگرفتند. به تائید همه آنهایی که با وی در کار و پیکار محشور بودند، وی تجسم عینی انسان آزاده ، وارسته و طرازنوین بود.
پیکارگری بود که به اصل خدشه ناپذیر انضاط پولادین اعتقاد راسخ داشت. نیک میدانست که چه بار گران و مقدسی بر دوش دارد و کمر همت به فتح کدام قله بسته است. از این رو در انجام وظایف تشکیلاتی مانند یک جراح مغز، سنجیده، دقیق و با ظرافت خاص عمل می کرد. طی چندین سال کار حساس مخفی، خطایی از این سرباز فداکار سر نزد. پاسدار کلید سعادت تودهها بود، لذا آن چنان که بایسته و شایسته یک تودهای است از آن هم چون مردمک چشم حراست میکرد.
دنیای رفیق بهرامی نژاد به حزب و انجام سنجیده و خدشه ناپذیر وظایف حزبی خلاصه میشد. اندیشه او در تمام لحطات زندگی پر جوش و خروشش در جستجوی راهها و شیوههای صحیحتر و مطمئنتر تحکیم بیش از پیش شالوده تشکیلات مخفی حزب سیر میکرد. در نوآوریها و ابتکارهای تشکیلاتی، مقام نخست را داشت. این شهید پر افتخار در تحکیم بنیان سازمان مخفی نقش برجسته و پر ارجی ایفا کرد.
کمونیستی پرتلاش
پرکار و پر تلاش بود. طی شش سال رزم مخفی بار سنگینی از وظایف حزبی را به دوش داشت. هفتهای به طور متوسطه سه روز در سفر بود. پیک تیزپای حزب و انقلاب بود که بخش وسیعی از میهن از آن جمله مشهد، ساری، رشت، کرج، اصفهان، شیراز، بندرعباس و در آخرین دوره فعالیت، قزوین، زنجان، خرم آباد ، اهواز و کرمان را نوردید و پیام حزب توده ایران را در دفاع از استقلال میهن و رهایی و بهروزی خلقهای کشور را به گروهی از نطامیان انقلابی و میهندوست رساند.
پا به پای این وظیفه دشوار، به کارآموزی نیز ادامه داد. این شغل را از جان و دل دوست داشت، زیرا مفهوم زندگی را یاد گرفتن و یاد دادن میدانست. از این رو تحصیل را با تدریس توام کرد. از تودهها و حزب تودهها – حزب توده ایران – میآموخت و در دبیرستانی واقع در نازی آباد تهران، بذر اندوختههای علمی و انقلابی خود را در کنار امر تدریس، در دل نو نهالان وطن میکاشت. وی در حالی کار تدریس را دنبال میکرد که از نظر حزب به دلیل سنگینی وظایف تشکیلاتی همواره مختار به ترک آن و زندگی با حقوق حزبی بود. اما رفیق بهرامی نژاد هرگز چنین نکرد. در قاموس او سختی و دشواری مفهومی نداشت. ایمان خار آئین به طبقه کارگر و اعتقاد راسخ به حزب طبقه کارگر چنان نیرویی در جان و روانش دمیده بود که خود را در برابر سهمناکترین امواج دشواریها توانا احساس میکرد. درخت استواری بود که هرگز در برابر طوفان دشواریها سرخم نکرد.
در صرف وقت برای امور عادی زندگی به غایت خسیس و خشک دست بود. صرف غذا، اصلاح صورت و کارهائی از این دست را با استماع اخبار رادیوی ایران و رادیوهای خارجی همراه میساخت.
رفیق بهرامی نژاد به بار سنگینی که به دوش داشت قانع نبود. اصرار داشت که مسافرت به شهرستانها را با ماشین شخصی انجام دهد تا از طریق مسافرکشی کمک مالی برای حزب فراهم کند. هرچند حزب به این اصرار پر تکرار او هرگز آری نگفت، اما نفس تقاضا ، بیانگر درجه والای تلاش و ا یثار ا ین قهرمان بود.
پیکارگر سخاوتپیشه در تدارک هدیه عروسی فرزاد جهاد
رفیق بهرامی نژاد، از خود ویژگیهای شخصیتی ستودنی و کمنظیری برخوردار بود که جملگی از احساس ژرف نوع دوستیاش سرچشمه میگرفتند. در سادگی و قناعتی که هم مرز با فقر بود، میزیست. وی که توصیههای حزب را به آئین تخطی ناپذیر زندگیاش بدل ساخته بود تنها در یک مورد از آن فاصله گرفت: آنجا که پای ایثار به میان میآمد علیرغم توصیه حزب پا از حد معمول فراتر مینهاد.
به رفقای همرزمش علاقه و محبت وصفناپذیری داشت. هم چنان که همواره یاد تودهها بود، در اندیشه تودههای هم سنگر نیز بود. هر چند در تنگدستی میزیست و هزینه دو خانواده را تامین میکرد ، اما در دست و دل بازی کم نظیر بود. زمانی که رفقایش با کمبود مایحتاج زندگی مواجه میشدند، سخاوت پیشگی رفیق بهرامی نژاد به عالیترین وجهی جلوهگر میشد. نفتی را که خود و خانوادهاش نیازمند بودند، به فلان رفیق میداد، ماشین خود را میخواباند و کوپن بنزینش را در اختیار دیگری قرار میداد و شیرخشک فرزند خردسالش را برای کودک رفیقی دیگر میآورد.
آنگاه که رفیقی به وجه نقدی نیاز پیدا میکرد، وی یگانه پیشنهاد همیشه حاضرش را که با صداقت باطنی آمیخته بود پیش میکشید: «ماشینم را بفروشم. نصف مبلغش مال تو و با نصف دیگر ماشینی دست دوم می خرم.» پیکان نو تمام سرمایه عادی زندگی این شهید حزب را تشکیل میداد که بر حسب ا تفاق به چنگش افتاده بود و همواره در جهت تسهیل وظایف حزبی مورد استفاده واقع میشد. پیشنهادش خالی از هر گونه تعارف بود. میان حرف و عمل او سر سوزنی فاصله نبود.
کمتر مسافرتی بود که بی سوقات برگردد. هر هفته مسافر بود، اما مانند کسی که گویی پس از سالها تنها یک بار به دیاری دور سفر کرده باشد عمل میکرد. علیرغم مضیقه مالی و از محل هزینه غذای بین راه، هدیهای برای رفقایش به ارمغان میآورد. این به سنت و عادت ریشهدار او بدل شده بود که به ویژه در مناسبتهای خاص تجلی نمایانتری مییافت. همه رفقای نظامی و غیر نظامی که به نوعی با رفیق بهرامی نژاد در ارتباط بودند، هدیه کم بها، ولی گرانبهایی از او به یادگار دارند.
تا از جریان عروسی رفیقی خبردار میشد به تدارک هدیهای مناسب یعنی برگ سبز درویشانه خود میپرداخت. آخرینِ آن که از قوه به فعل درنیامد، هدیه عروسی رفیق دلاورش فرزاد جهاد بود. جهاد ۲۶ ساله آماده عروسی میشد و بهرامی نژاد از آن آگاه بود. در آخرین دیدار، جهاد به این پرسش وی که «موعد تهیه کادو فرا رسیده ؟» با تبسم و تکان ملایم سر پاسخ مثبت داد.
اما دیدار بعدی این دو هم رزم گمنام در اسارتگاههای جمهوری اسلامی بود. گرد دلاور حزب توده ایران نه در بزمگاه عروسی که در دخمه رژیم خون آشام بود. برای او نه مجلس بزم که بساط شکنجه بهیمی برپا کرده بودند. پیکرش نه عطر بیز و سرش نه گل افشان بود، که بر تنش داغ زخم و خون نشانده بودند. جهاد به جای جامه عروسی، ردای شهادت به تن کرد و هدیه بهرامی نژاد، به هم رزمش، این بار با والاترین و گرانمایهترین هدیه به خلق – نثار جان – همراه شد.
انتظار بی پایان بابک
از رفیق بهرامی نژاد یادگاری برجای مانده است به نام بابک. اسم فرزند خردسالش نام سازمانی پدر است که آن را شخصا بر وی نهاد و همسرش که از فعالیت سیاسی رفیق بهرامی نژاد بیاطلاع بود، به این نکته وقوف نداشت. می گفت: «همسرم از رمز نام بابک بی اطلاع است» و سپس با خندهای به لب میافزود «سرانجام خواهد فهمید.» در این لحظات، پیکارگر گمنام به پیروزی نهایی میاندیشید.
پدر به پسر از ته دل عشق میورزید. در آن روزهایی از هفته که در تهران بود جز به هنگام وظایف حزبی و شغلی از فرزندش جدا نبود و حتی در حین رانندگی او را در بغل داشت.
بابک نیز به پدر خود خو گرفته بود. رفیق بهرامی نژاد میگفت: «غروب روزهایی که در مسافرت هستم، دم در خانه مینشیند و از همسایه سراغ مرا میگیرد و میپرسد: «بابای مرا ندیدید؟ کی میآید؟» انتظار بابک دو سه روز طول نمیکشید و پدر پیدا میشد، انتظاری که پس از ۱۲ اردیبهشت ۶۲ ابدی شد.
۳ اسفند ۶۲ ، بابک به هم راه مادر و تنی چند از اعضای خانواده به ملاقات پدر شتافت. بهرامی نژاد با خندهای به لب پشت شیشه ظاهر شد. چون دیده به چهره جگر گوشهاش که شبیه خود او بود افکند، شعله در رگ هایش جستن گرفت و بر آن شد تا برای آغوش کشیدنش بغل گشاید. اما میان او و میوه دل، دیوار ضخیم ارتجاع حائل بود. هرچند روانش از هجر پسر میگداخت اما دریافته بود که نه گاه وصال، بلکه موعد وداع نهایی است. پدر که از عمرش پنج روز بیشتر باقی نبود آخرین نگاه پرمعنی را به صورت پسر انداخت: عشقم بزرگ بود به دیدار تو ولی، عشقی دگر ربود مرا از کنار تو.
رفیق بهرامی نژاد و خبر یورش اول
عصر دوشنبه پس از یورش نخستینِ ارتجاع به حزب، از مدرسه عازم خانه بود. در بین راه از جریان دستگیری رهبری حزب مطلع گشت. لحظهای گره تاسف بر ابروانش نشست، اما بیدرنگ سیمایش حالت عادی یافت و سپس خونسرد و آهسته زمزمه کرد: «مرگ پای چوبه اعدام، البته که پر افتخار است.» دیگر در این باب سخن نگفت تا خود به آن کلام عمل کرد و به آن افتخار سترگ نائل آمد.
روز ۱۲ اردیبهشت ۶۲ به چنگ دژخیمان جمهوری اسلامی افتاد. اینک ناخواسته گام در سهمناکترین عرصه نبرد با دشمن غدار نهاده بود. نباید رشته زندگی سراپا افتخار گسسته میشد و گسسته نشد. عاشق پاک باخته در پرتو ایمان خللناپذیر به تودهها و روح تسلیم ناپذیرش، هفت خوان شکنجه را با سرافرازی پیمود و سرانجام به اتفاق ۹ تن دیگر از همرزمانش، به رفیعترین قله بشریت عروج کرد. ۷ اسفند ۶۲ خون پاکش بر زمین ریخت.
رفیق بهرامی نژاد زنده جاوید
دشمن به عبث پنداشت که با به خون نشاندن این برگ درخت تناور حزب توده ایران، میتواند بر حیات درخشان او نقطه اختتام بگذارد و زندگی پلشت خود را از تیررس پیکان یک قهرمان تیزپا مصون دارد. پاسداران جهل و ظلمت و خادمان ثروت و مکنت بیهوده کوشیدند که یک تودهای ایثارگر و فداکار و یک معلم دلسوز و پرکار را در خون بغلتانند تا او نتواند بذر اندیشه انقلابیاش را درخاک میهن افشاند و درس ایثار و پیکار به نونهالان و صاحبان فردای وطن آموزد. کارگزاران رژیم خودکامه جمهوری اسلامی، قلبی را که جز به یاد تودهها و برای تودهها نتپیده بود، نشانه گرفتند، تا بساط زورمداری اقویا و یغماگری اغنیا هم چنان بر کشور ما گسترده بماند.
اما زهی خیال باطل. رفیق محمد بهرامی نژاد نه تنها فنا نشد که زنده جاودان گشت. کارنامه درخشان پیکار سترگ و پر ارج و خاطرههای فراموش نشدنی او، برگ زرین و جاویدی از تاریخ پیکار خلق و پیکارگران خلقی ایران است که در اذهان نسل امروز و فردای میهن بذر آگاهی انقلابی می پاشد و در روان آنان ایمان، ایثار و شجاعت انقلابی میدمد و بدین سان بزرگراه منتهی به هدف مقدس خود، یعنی سعادت تودهها و استقلال میهن را هموار میسا زد.
رفیق بهرامی نژاد امروز نیز معلم است. معلمی گرانقدرتر، پر ارجتر و پرثمرتر از دیروز. تخته سیاه کلاس او، صفحه روشن پیکار حزب توده ایران است. گچ سفیدش، خون سرخش، شاگردانش رزمندگان خلق، و درس و پیامش: کار، پیکار و ایثار.