یادواره صدمین سالگرد زایش رفیق محمود اعتمادزاده (بهآذین)
من، جز آنچه بودم نمیتوانم بود
ای مانده در کشاکش توفان!
تن را به خیره چند به هر رخنه میکشی؟
کشتی به قعر آب دانی که رفتنی است۱
بهآذین
آستانه هفت بامداد یکشنبه ۱۷ بهمن۱۳۶۱: زنگ خانه پیگیر و ناشکیبا جیغ میکشد و میخروشد! مرد که شست و هشتمین خزان زندگیاش را از سر گذرانده با خود میاندیشد: ”چه کسی میتواند باشد.“ و تا برخیزد و چیزی بپوشد و در را بگشاید. سدای پای کسی بر بام خانه به آشوبش میکشد. میاندیشد: ”انتظارها سر آمدهاند. انقلاب چهارم آقایان آغاز شده است!“۲. پاسدارانی چند با جنگ افزارهاشان از نردبامی که برکشیدهاند به حیاط خانه میریزند. هنگامهای است که مپرس؟
مرد و همسر ۶۴ سالهاش آسیمهسرند و دلنگران. مرد، دست لرزانش را بر قلبش میگذارد و وامیرود. زن با شتاب میرود و با قرص پکسید و حَب ترینیترین برمیگردد که این یک را مرد زیر دندانهایش میخاید. گزمهها خانه را میکاوند و درهم میآشوبند و گونیهاشان را از دستنوشتهها و عکسهای خانوادگی و جز آن میانبازند.
مرد در گوش همسرش نجوا میکند:“این همان یورش سراسری است که گفته بودم!“
گزمهها اینک با دستگاه فلزیابشان کف خانه را میپیمایند و میپویند. شاید تفنگی، هفتتیری چیزی دستشان را بگیرد که نمیگیرد.
ساعتی دیرتر اما مرد سالخورده با چشمبند سیاهاش در خودرویی مچاله شده است و راهی راهروی بند یک کمیتهٴ مشترک ساواک-شهربانی (زندان توحید واپسین) است: جایی که برایش ناآشنا نیست.
استاد بهآذین اما در ۲۳ دی ۱۲۹۳ در کوی خمیران از محلهٴ چهل تن رشت زاده شد. دورهٴ دبستان خود را در رشت گذراند و در پایان تابستان ۱۳۰۶ با خانوادهاش به مشهد کوچید و نیمی از دورهٴ دبیرستان خود را در این شهر سپری کرد. سپس به تهران آمد و پس از دریافت دیپلم دبیرستان با بورسیهٴ دولتی به فرانسه رفت:
”ضمن درسهای ریاضی و رشتهٴ مهندسی، وقتم را با شور و کنجکاوی به خواندن آثار ادبی و تا اندازهای فلسفی یا تاریخی میگذراندم.“۳
رفیق اعتماد زاده آنگاه به ایران بازگشت و با درجهٴ ستوان دومی نیروی دریایی رهسپار خرمشهر شد:
”دو سال و نیمی در آن بندر به بیکارگی و بیحاصلی که نام خدمت داشت سپری کردم و در تیر ۱۳۲۰ با درجهٴ سروانی به انزلی فرستاده شدم: مدیر تعمیرگاه نیروی دریایی شمال. عنوانی دهن پرکن اما میانتهی. پس از کمتر از دو ماه، حملهٴ انگلستان و اتحاد شوروی به ایران برای باز کردن و در دست گرفتن راه انتقال اسلحه و مهمات انگلیسی و امریکایی به جبههٴ جنگ بر ضد آلمان صورت گرفت. در روز دوم این حمله(چهارم شهریور ۱۳۲۰) من به سختی مجروح شدم و کار به قطع دست و بازوی چپم در بیمارستان رشت انجامید…“۴:
”سر برداشتم، دست چپم در اختیارم نبود.“
رفیق بهآذین تا خرداد ۱۳۲۳ با یک دست قطع شده در ستاد ارتش و برخی ادارههای نظامی تهران سرگرم کار بود تا آن که درخواستهای پیاپیاش کارگر افتاد و او را از ارتش به وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش واپسین) فرستادند: دبیر ریاضی و فیزیک دبیرستانهای تهران.
پدرش از یک خانوادهٴ بازرگان-خرده مالک بود و همین باعث شد که او از کودکی با ”روابط ارباب-رعیتی و رفتاری که در خانههای اربابی با زیردستان روستازاده میشد، آشنایی“ یابد.
شکلگیری احساس و اندیشه و جهانبینی بهآذین، ریشه در جنبش جنگل و انقلاب بزرگ سوسیالیستی اکتبر داشت:
”زبانهٴ انقلاب روسیه به گیلان رسید و با جنبش جنگل درآویخت. شعارهای استقلالخواهی و برابری و عدالت اجتماعی فضا را پر کرد و من، بیآنکه به مفهوم آن پی ببرم، ذهنم بدان آغشته شد… من خودبهخود به صف جهانی رزمندگان پرولتاری پیوستم.“۵ چراکه ”سیاست هم، چهرهای از زندگی جامعه است. ادبیات در بازنمایی زندگی، بهناچار رنگ و نیمرنگ سیاسی به خود میگیرد. بسا هم در ظاهربه بیرنگی پناه میبرد که آن خود بهنوعی، تایید سیاست حاکمان روز است. و از همین رو، راه میانبُر همواری است به ثروت و مقام و آوازه و نام.“
وی که شیفتهٴ هنر و ادب بود و با شاهکارهای نوشتاری و سرایشی زبان فارسی آشنایی داشت، نخست به ترجمهٴ نامهٴ سن میکلهٴ دکتر آکسل مونته نشست که ۱۶ سال ناپیگیرانه بر دستش ماند. در آن روزگار رضا شا ه پهلوی به تازگی سرنگون شده و آزادیهای سیاسی و فرهنگی به جامعهٴ روشنفکری ایران بازگشته بود:
”تأسیس حزب تودهٴ ایران، سیلاب شعارها و حرکتهای مبارزهجویانهٴ کارگری، بازتاب پیروزیهای ارتش سرخ- پس از شکستهای نومیدکننده که میتوانست همهٴ ایران را لگد کوب سربازان هیتلر کند- شگفتی و کنجکاوی و چارهاندیشی دوست و دشمن را موجب شد. برای مقابله با گرایش روزافزون زحمتکشان و جوانان به سوسیالیسم، همه گونه تشکل سیاسی ارتجاعی یا ملیگرا سر برآوردند. هنگامهها در گرفت… دسترسیام به ترجمههای فرانسوی آثار کلاسیک مارکسیسم، ضرورت مبارزه با غارتگری و بیداد و فساد سرمایهداری جهانی و نظام واپسماندهٴ ارباب-رعیتی و خانخانی در ایران را بر من مدلل ساخت. من در اندیشه و احساس به جنبش جهانی کارگری پیوستم. در همین اعتقاد، در کمتر از دو سال بر خود لازم دیدم در پیشروترین سازمان سیاسی موجود- حزب تودهٴ ایران نام بنویسم و به فعالیت بپردازم. و آن، پس از ترک خدمتم از ارتش بود.“۶ رفیق بهآذین در گفتوگو با نشریه گیلان یادآور شده بود:
”مبارزهٴ سیاسی-اجتماعی به ضرورت به من واجب گشته است وگرنه ستیزهگری در سرشت من نیست.“ و ”پرداختم به فعالیتهای سیاسی-اجتماعی همواره پابهپای قلم زنیهای ادبی پیش میرفته، هیچوقت دیواری این دو را از هم جدا نمیکرده است.“۷
به گویش دیگر، رفیق بهآذین از همان سالهای کودکیاش با جنبشهای اجتماعی آشنا شد و بزرگ و بزرگتر که شد خود را یک انقلابی دوآتشه یافت. هنوز شاگرد دبستان بود که جنبش جنگل شکست خورد و به چشم خود دید که سر میرزا کوچک خان جنگلی را بر نیزه کرده و در شهر میگردانند. او همچنین گوشهای از شهر رشت را فرایاد میآورد که در آنجا شماری از رزمندگان جنگل را به دار آویخته بودند. بدینگونه او در همان نخستین دههٴ زندگیاش شاهد سه رویداد بزرگ ملی و جهانی بود: فراز و فرود جنبش جنگل، پیروزی انقلاب اکتبر و پایان جنگ جهانی نخست. سوای این هرسه اما سفر بهآذین به فرانسه نیز در شکلگیری جهانبینی مارکسیستی-لنینیستی وی بسیار سودمند افتاد. در فرانسه او از یکسو با آزادیهای بورژوایی آشنا میشود و از دیگر سو با سرمایهداری لگامگسیختهٴ غرب:
”هرچه بیشتر به کتابهای ادبیات و تاریخ و سیاست روی میآوردم… گاه هم دست به قلم میبردم.“
او در ایران به عنوان سروان نیروی دریایی نمیتوانست نوشتههایش را در رسانههای همگانی چاپ کند،زیرا قوانین ارتشی این حق را از ارتشیان گرفته بودند! بهناچار دستنوشتههایش را با سپنجا نام (اسم مستعار) م.ا.بهآذین، نخست در رسانهٴ مردان کار و سپس در داریای حسن ارسنجانی به چاپ سپرد:
”مقاله مینوشتم، داستان میدادم، مصاحبه میکردم، همه بیمزد و منت.“
کنارهگیری او از ارتش شاهنشاهی، زمینهساز خوانشهای هرچه بیشتر آفرینههای مارکسیستی-لنینیستی به زبان فرانسه بود. بدینگونه او رفته رفته به یک کمونیست تراز نو بدل میشد:
”رهنمود چنین بود که در نبود حزب کمونیست باید به عضویت پیشروترین سازمان سیاسی موجود درآییم و فعالیت کنیم. از این رو بود که من در پایان سال ۱۳۲۳ به حزب تودهٴ ایران پیوستم.“
رفیق بهآذین برای گذران زندگی خود و خانوادهاش۸ به تدریس خصوصی زبان فرانسه و ریاضیات و فیزیک در دبیرستانها میپردازد و نیز در بخش رسانههای کتابخانهٴ ملی ایران به کار آغاز میکند. روزنامهنگاری اما به حرفهٴ دیگر او بدل میشود: پس از مردان کار و داریا، به سردبیری مجلهٴ ادبی- اجتماعی صدف(دههٴ ۱۳۳۰) و سپس هفتهنامهٴ کتاب هفته، پیام نو، پیام نوین، هفتهنامهٴ سوگند، اتحاد مردم و فصلنامهٴ شورای نویسندگان و هنرمندان ایران میرسد. با اینهمه، دغدغهٴ او در وادی قلم، نویسندگی است و نه روزنامهنگاری: ”نویسندگی، کشش دردناک هستی من“ بود.
در بیست و ششم مهرماه ۱۳۵۷ یک رخداد بزرگ سیاسی- اجتماعی نه تنها دستگاه امنیتی کشور را که جامعهٴ روشنفکری میهنمان را نیز غافلگیر کرد: انتشار بنیادهای عقیدتی اتحاد دموکراتیک مردم ایران به قلم رفیق بهآذین. وی در واقع خبر از پیریزی حزبی میداد که میتوانست دوشادوش حزب تودهٴ ایران بذر آگاهی بیفشاند و خرمن امید بدرود. نیز میتوانست چنانچه بعدها حزب طبقهٴ کارگر ایران بر اثر دسیسهای، کودتایی، چیزی از کار علنی باز ماند، جایگزین آن شود. در مرامنامهٴ این نهاد سیاسی آمده بود:
”اتحاد دموکراتیک مردم ایران پاسخگویی نیاز مبرم این مرحلهٴ تاریخی است که به ترتیب، مسائل سرنگونی استبداد میلیتاریستی، اعادهٴ حقوق و آزادیهای عامهٴ مردم و استقلال تام و تمام کشور را از طریق قطع ریشهٴ وابستگی سیاسی و نظامی و اقتصادی به امپریالیسم، در برابر مردم ایران میگذارد.“
رفیق بهآذین در جلد دوم یادماندههایش ”از هر دری“، دربارهٴ این نهاد نوآیند مینویسد:
”بیشتر تاکیدم در بحث، همه در اتحاد نیروهاست برای رسیدن به آزادی و حکومت مردمی و استقلال کشور.“
مرامنامهای که در آن بی هیچ پروا از سرنگونی رژیم خودکامهٴ کشور سخن رفته بود نمیتوانست واکنش دولتمردان ایران را به دنبال نداشته باشد. چنین بود که در یکم آبان ۱۳۵۷ رفیق بهآذین بازداشت شد و تا ۲۳ دی ۵۷ (آزادی زندانیان سیاسی بهدست مردم) در زندان ماند.
از تلاشهای فرهنگی رفیق اعتمادزاده پس از برکناریاش از کانون نویسندگان ایران یکی هم پیریزیِ شورای نویسندگان و هنرمندان ایران (پائیز ۱۳۵۸) بود که این یک با پشتیبانی گستردهٴ سدها نویسنده و هنرمند فرهیختهٴ کشور رخ نمود. چراغ این شورا اما بیشوکم تا ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ زمان دستگیری او و فرزندش کاوه اعتمادزاده روشن ماند. و در همین چندسالهٴٴ حیات خود، در گسترههای گونهگون هنری و ادبی- از موسیقی و شعر گرفته تا نگارگری و تآترهای خیابانی و جز آن، دگرگونیهایی ژرف و بنیادین در پهنههای فرهنگی کشور پدید آورد.
و سرانجام رفیق اندیشمند ما بهآذین در کسوت یک مصلح بزرگ اجتماعی به ماهنامهٴ چیستا(مهر۱۳۸۲) گفت:
”دغدغهٴ بزرگ من در چند سال اخیر، سرنوشت کرهٴ خاکی ماست که دو اسبه بهسوی نابودی رانده میشود. بیکاری اجباری دهها و بهزودی سدها میلیونی…، بیماریهای واگیردار ناشناخته یا دوباره سر برآورده…، جنگ و کشتار به بهانهٴ دعواهای مرزی و دشمنیهای قومی که میباید بازار فروش سلاحهای از رده بیرون شدهٴ کشورهای پیشرفته را گرم بدارد. زمین دارد رمق از دست میدهد. نفسش دارد بهشماره میافتد. باید پیش از آنکه دیر شود به دادش رسید…، خیزش عمومی جهان لازم است. هرجا و همهجا در راستای مهار کردن تولید انبوه سلاح و ناممکن ساختن اسراف دیوانهوار کنونی در مصرف. من نیستم اما نگذارید جهان نابود شود. به پا خیزید!“
آثار و آفرینهها
رفیق بهآذین در گسترههای گونهگون فرهنگی، سیاسی و اجتماعی آفرینههای بسیاری را از دم قلم گذرانده است که اما شوربختانه انبوهیشان در یغماگریهای دو رژیم سلطنتی و اسلامی از میان رفتهاند. بااینهمه، پهنهٴ آثار او خود فهرستی از جانفشانیهای او در راه اندیشه و قلم است. او خود در این باره گفته است:
”موضع اجتماعی و سیاسیام مرا به نوشتن وامیداشته که آنهم چنان- در کل- برجاست. ” که یعنی او همچون گذشته، مارکسیست- لنینیستی است وفادار به حزب تودهٴ ایران.
او که روشنفکری و تعهد سیاسی را دو روی یک سکه میدانست، همواره برای اهالی قلم پیامی دورانساز داشت. میگفت که اگر روشنفکران ما از فردای کودتای ۳۲ به جای ترس و گوشه گزینی و سرگشتگی ”به گزارش روشن و مستند- و البته هنرمندانهٴ- واقعیت میپرداختند و سنگر به سنگر به احتیاط پیش میرفتند، بیشک امروز در زندگی تودههای ایران، نیرویی پرتوان بودند و از دوستی و احترام مردم برخوردار میشدند.“ و بهراستی آیا در این صورت، اسلام سیاسی میتوانست انقلاب ملی- دمکراتیک ایران را به یغما ببرد و بر زمین گرمش بکوبد؟
رفیق بهآذین در پهنهٴ گردانش و ترجمهٴ بهترینهای جهان ادب و هنر، دستی چنان بلند داشت که بیگمان سه نسل از نویسندگان و مترجمان کشور ما- به گفتهٴ خودشان- دستپروردهٴ آفرینههای او هستند، این درحالی است که ترجمه برای او جز یک ناگزیری نبوده است:
”بیکار بودم. ناگزیر ترجمهٴ بابا گوریو اثر بالزاک را پذیرفتم و در کمتر از دو ماه آن را تحویل دادم. دستمزدم به هزار تومانی سر میزد. گشایشی بود. سپاسگزارم.“
و بدینگونه او ”خواهناخواه به ارابهٴ ترجمه بسته“ شد.
آفرینهها:
داستان و رمان)
پراکنده ۱۳۲۳/ بهسوی مردم ۱۳۲۷/ دختر رعیت ۱۳۳۲/ نقش پرند ۱۳۳۴/ دو فصل از رمان ناتمام خانوادهٴ امینزادگان، نشریه صدف، دی ۱۳۳۶/ مهرهٴ مار و معراج، نشریه پیام نو ۱۳۴۴/ از آنسوی دیوار ۱۳۵۱/ منتخب داستانها ۱۳۵۱/ مانگدیم و خورشیدچهر ۱۳۶۹/ سایههای باغ ۱۳۷۷/ چال، ۱۳۸۵، نشر نگرش برلین.
نقد و پژوهش)
قالی ایران ۱۳۴۴/ گفتار در آزادی ۱۳۵۶/ بر دریاکنار مثنوی ۱۳۶۹.
نمایشنامه)
کاوه ۱۳۵۶
یادماندهها)
میهمان این آقایان ۱۳۴۹/ از هر دری،هفت جلد، دفتر نخست ۱۳۷۰، دفتر دوم ۱۳۷۲، پنج دفتر دیگر، ممنوع- چاپ/ نامههایی به پسر ۱۳۸۲.
روزنامهنگاری)
سردبیر و مدیر هفته نامهٴ سوگند/ پیام نوین (رسانهٴ انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی)/ کتاب هفته/ هفتهنامهٴ غیرعلنی اتحاد دموکراتیک مردم ایران (پیش از انقلاب)/ هفتهنامههای سوگند، اتحاد مردم، و فصلنامهٴ شورای نویسندگان و هنرمندان ایران (پسا انقلاب).
ترجمه)
بابا گوریو، زنبق دره، چرم ساغری و دخترعمو بت، انوره دو بالزاک/ اتللو، هملت و شاه لیر، ویلیام شکسپیر/ نامه سن میکله، دکتر آکسل مونته/ ژان کریستف، جان شیفته، ساز درونی و بازی عشق و مرگ، رومن رولان/ دن آرام و زمین نوآباد، میخائیل شولوخف/ چاپایف، دیمیتری نورمانف/ استثنا و قاعده، برتولد برشت/ داستان اولن اشپیگل، شارل دکوستر.(از واپسین ترجمههای استاد بهآذین که به گفتهٴ جرج لوکاچ پدیدهای است یگانه در کل ادبیات اروپایی غربی در سدهٴ نوزدهم)/ فاوست، گوته.
آفرینههای پراکندهٴ رسانهای)
کمدی انسانی بالزاک، ژوپوکسله، رسانه صدف، خرداد ۱۳۳۷/ دربارهٴ ترجمه، کالاشینکوا، پیام نوین، شماره یک، اردیبهشت ۱۳۴۵/ آب، یوری تریلوتوف، همان جا، خرداد ۱۳۵۴/ آخرین روز، س. یاروزنین، همان جا، مرداد ۱۳۴۵/ پیش از عمل، نیکلای آموسف، همان جا، آذر ۱۳۵۴/ خاطراتی دربارهٴ مایاکوفسکی، چوکوفسکی، نشریه پیام نوین، فروردین ۱۳۴۶/ واسکا، آلادرابکیتا، همان جا، تیر ۱۳۴۶/ دانش ژنتیک و مسئله زندگی، دوبینین،همان جا، شهریور ۱۳۴۶/ امتحان، شوشکین، همان جا، ۱۳۴۶/ من و تو، کتاب هفته، شماره ۸۹، شهریور ۱۳۴۲/ راهها، همان جا، شماره ۷۷، خرداد ۱۳۴۲/ آنها برای میهن جنگیدند، میخائیل شولوخوف، نشریه پیام نوین، آبان و آذر ۱۳۴۴.
مستند نگاری)
مهمان این آقایان، چاپ ۱۳۵۰/ گواهی چشم و گوش (رهآورد سفر رفیق بهآذین به جمهوری دموکراتیک افغانستان در ۱۳۵۹)/ نامههایی به پسر، چاپ اول ۱۳۸۲/ از هر دری، پنج دفتر آن اجازه چاپ نیافت.
نقد و پژوهش)
برگزیده اشعار فارسی و گیلکی محمدعلی افراشته، به گزینش بهآذین، ۱۳۵۸/ بر دریاکنار مثنوی، ۱۳۷۷.
نوشتههای پراکنده)
نامهها به همسر، فرزندان و دوستان/ دیباچه بر آرش کمانگیر سیاوش کسرایی/ وصیتنامه/ دربارهٴ ادبیات، و راه مردم و هنرمند، راه آزادی، فصلنامه شورای نویسندگان و هنرمندان ایران/ گفتگو با رسانههای چیستا و گیلان و….
سرودههای بهآذین)
زمزمههای خاموش، ۱۳۴۰/ اشعار سالهای ۱۳۴۱ تا۱۳۸۱، سرودههای زندان، ۱۳۶۱.
کارهای چاپ نشده)
مرگ سیمرغ/ از هر دری، دفترهای سه تا هفت/ گواهی چشم و گوش/ خانوادهٴ امینزادگان/ داستان دو خواهر/ یخچال برقی/ چونان که در آیینهای شکسته/ اینک او/ تشنگی/ پهلوان کوهنورد/ گزارش/ بازگشت/ عمه نسرین میگفت/ و….
طراحیها)
چهارده طرح و نگاره و پرتره.
سفرها و دیدارهای فرهنگی)
رفیق بهآذین به نمایندگی از سوی جمعیت ایرانی هواداران صلح و برای شرکت در اجلاسهای صلح و همبستگی مردم آفریقا و آسیا در سال ۱۳۵۸ و به همراه رفیق محمدرضا لطفی به دهلی رفت. وی در این سفر با ایندیرا گاندی نخست وزیر فقید آن روز هند نیز دیداری داشت/ شرکت در پارلمان ملتها برای صلح، صوفیه بلغارستان/ سفر به کابل و دیدار با ببرک کارمل رئیسجمهوری وقت افغانستان/ سفر به بوداپست/ در فرایند این سفرها او همچنین با یوری آندروپف، پیش از ریاستجمهوری وی بر سر پرسادهای صلح و دوستی میان مردم جهان دیدار کرد.
شاعرانهها
شخصیت چند بعدی و پهنهمند بهآذین بسی گسترههای ادب و هنر جهانی را گشت میزند و ذوقآزمایی میکند و درمینوردد. و باز، چشماندازی دیگر و افقی نو پدیدتر. بهآذین در شعر نیز شوری دارد و دستی دارد و دامنی، اگرچه نهچندان حرفهای و پیگیر. و تا بخواهی در وادی وهمناک شاعری بیادعاست:
”مانند هر ایرانی ریشهدوانده در خاک شاعرپرور ایران، دور از من که بیدعوی بخیهگری سخن، هر از گاهی در زندگی، واژههایی موزون برهم ندوخته باشم. خوشبختانه جز یک بار در همهٴ عمر، نگذاشتهام که وسوسهٴ چاپشان در من درگیرد. اما دیری است که پیر شدهام و پیری در وسوسهگری شتاب دارد.“۹
تاریخ شعرهای بهآذین اما۱۰ از گردونهٴ زمانی ۸۱- ۱۳۴۰ فراتر نمیرود. پس شعرهای پیش از دههٴ ۴۰ او کجا هستند؟ او که خود گفته است که جوشش رگههای شعری اگرچه ”دورادور و گاه گیر“ اما ”همیشه“ در او بوده است. میدانیم که در یغماگریهای پسا انقلاب ایران، گزمهها دستنوشتههایش را گونی گونی به تاراج برده و پس ندادهاند. و دریغا که انبوهی از اینهمه نیز نابود و ناپدید شدهاند:
”در این پنج سال۱۱ که در زندان بر من گذشت، شعرهای چندی گفتهام… که هر بار در جابهجاییهای زندان از من گرفته شد.“:
مرا با تو سخنها بود خود دانی/ ولیکن جادوی چشمت/ لبم بر بست و اینک من/ یکی شوریدهٴ گنگی که خواب ماه میبیند.(شعر اینک، آبان ۱۳۴۰)
شاعرانههای بهآذین تنها حدیث نفس وی نیستند که در یکپارچگیشان همه فریاد دادخواهیاند:
آه کاین صحنهٴ مرگ/ دشت بیپاسخ هر سو شیون/ دیولاخی است همه خاربنش خونآشام/ …خسته و بسته غزالان به کمند/ نه یکی پای گریز/ نه یکی روی مقام…(ناگزیر، فروردین ۱۳۴۱).
زبان تند و تیز بهآذین اما در شعر رهگشا(خرداد ۱۳۴۱) از این هم تندتر و فراخدامنهتر میشود:
نگه کن!/ دانههای دام مرگ است این/ مشو در دام/ مرو زین ره/ که بر هر خاکریزش/ استخوان رهروی روییده همچون بوتههای خام….
شاعر اما نخستین سالهای پسا کودتا را چنین هاشور میزند:
دوست پیدا نیست/ کوچه در شب حفرهٴ خالی است.
گاه از سوز اَتش(عطش) ”همه تن لب“ میشود و گاه با ”قهقههٴ رعد“ و ”بوسهٴ مهتاب“ بذر امید برمیافشاند:
من، مرد کارم/ گُرد کمان کش اندیشه و قلم.( تا چند، ۱۳۶۴).
گلایههای بهآذین از واکشیا (فضای) ترسناک زندان اما یکی دو تا نیست:
دیوارها همه چشماند/ گر آفتاب پردهٴ نور زلال خویش/ بر من نگسترد/ وای از برهنگی/ وای از برهنگی.(شعر زندان، ۱۳۶۶).
از ناکامیها و رنجهای زندان، یکی هم تندخوییهای دشمنکامانه شماری از گروههای سیاسی با تودهایهاست. رویکردی بهراستی دردانگیز و برنتافتنی. رفیق بهآذین نیز که از تیررس دگرآزاریهایی از اینگونه برکنار نبوده است به زندانیان سیاسی اندرز میدهد:
ما هر دو زندانی/ من دست بسته/ او پای در زنجیر/ ما را بههم پیوند داده جبر هستی.(دو زندانی، ۱۲ اسفند ۱۳۷۸). و نیز:
او و من/ در نامگذاری ازهم جدایم/ وگرنه یکی هستیم/ بیدردسر نام ( بی نام،۱۶ خرداد ۱۳۷۹).
و بهراستی هم که زندانیان سیاسی از هر سنخ و قبیلهای که باشند دارای دردها و نیازهای مشترکاند: دردشان درد اسارت است و نیاز مشترکشان، آزادی است.
شیوانگاری و زبان ادبی بهآذین
زبان بهآذین بهویژه در ترجمههایش، زبانی است فاخر و رنگین و آهنگین. او به موسیقی نهفته در حرفها و واژگان و گزارههایش پربها میدهد. هم ازاینروی، زبان نوشتههایش گوشنواز و خوشآهنگ و پر تنالیته است. رفیق بهآذین بیهقی و شیخ ابوسعید ابوالخیر و عنصرالمعانی و فردوسی و دیگر شاهکارهای سبک خراسانی را بارها و بارها خوانده و خود تاثیرپذیرفته از این مکتب شیوای ادبی است:
”روشنی و رسایی کلام و پرهیز از درازگویی و مترادفنویسی را از تاریخ بیهقی و اسرارالتوحید و قابوسنامه آموختهام… نگرش به زندگی جامعه را از بالزاک و سبک نوشتن را از فلوبر و توماس مان دارم.“۱۲
میشود اوج سبک خراسانی را در نوشتههای بهآذین، بهویژه در کتاب نقش پرند او دید و اینهمه را در گزارهای کوتاهوار درهمفشرد:
”دلم را از سینه برکندم و پیش عقاب انداختم، او بدان مشغول شد و من آرام گرفتم.“
و بهراستی که هیچ سبکی برای آشتی دادن شیوانگاری (ادبیات) و سیاست، کاربردیتر از سبک خراسانی نیست:
”ادبیات در بازگویی و بازنمایی هنرمندانهٴ ضرورتهای سیاسی هر دوران، میتواند نقش روشنگری و حتا برانگیزندگی داشته باشد… کار نویسنده- بداند یا نداند، بخواهد یا نخواهد- همیشه سیاسی است. گاه آشکار و گاه در پرده.“۱۳
بهآذین اما مانیفست سیاسی کارل مارکس را بر بنیاد ”دگرگونسازی جهان“ همواره آویزهٴ گوش داشت و به نویسندگان و هنرمندان میگفت:
”میتوان و باید به یاری هنر، جامعه را دگرگون کرد. شاعران و نویسندگان در برابر مردم و تکامل اجتماعی متعهد و مسئولاند.“
رفیق بهآذین بر آن بود که:
”زیبایی نیروست و حق نیروست. خاصه در زمینهٴ گستردهٴ بیدادی که بر مردم میرود. اما زیبایی و حق به اعتبار آدمی است. پس، آدمی و همهٴ آنچه نیاز زندگی اوست، شرط شکفتگی تن و جان اوست، در مرکز ادبیات جای دارد، هسته و مغز آن است.“۱۴
و سرانجام اینکه رفیق دکتر احسان طبری گفته بود: ”بهآذین و زرینکوب، فصاحت کلاسیک را با نیاز نثر علمی و هنری معاصر، پیوند میدهند.“۱۵
آن که گفت آری و آن که گفت نه
غلام آن کلماتم که آتش انگیزد
نه آب سرد زند در سخن بر آتش تیز
حافظ
یک آورند (ضربالمثل) کهن هندی میگوید: ”ای شاعر از باران نگو، بباران!“ و این سنجاری است شگفتوار در رمزگشایی از شخصیت تئوریک و پراتیک انسانها: آنان که خواجهٴ گفتاریاند و نه کرداری، و اندکشمارانی که گفتاریاند و کرداری:
من خواجهٴ گفتاری، بسیار بدیدستم
یک خواجه ندیدستم گفتاری و کرداری
مولوی
رفیق اعتمادزاده اما به پاس آنچه در ۶۰ سال زندگی شیوانگارانه خود برجای گذاشت- سوای گفتار و کردار ترسناپذیرش- دلیری و بیپروایی را از مرزهای شناخته شدهٴ آن فراتر برد. او نه تنها در نشستها و دیدارهایش، که در دهلیزهای مهآلودهٴ زندانها نیز غرید و فریاد برآورد و آرام ننشست. از جمله به بازجوی زندان قزل قلعه گفت: ”چرا به مردم اعتماد نمیکنید؟ از چه میترسید؟… میترسید که میترسانید وگرنه- مثل جاهای[کشورهای] دیگر- تا اندازهای، حق مردم را به خودشان میدادید!“. و هنگامی که بازجو میگوید: ”مردم برای آنچه شما میگویید، هنوز تربیت نشدهاند“! بهآذین میغرد: ”این شمایید که نمیگذارید، در هر کاری مانع میتراشید و تهدید میکنید…“۱۶
رفیق اعتمادزاده در واپسین دفاع خود به دادستان دادگاه گفت:
”سانسور و ممیزی قبل از انتشار کتاب- چنانکه با بیپروایی، معمول این روزگار است- با اصل بیستم متمم قانون اساسی مخالفت دارد. اما کار تخطی از اینهم فراتر رفته است. بازداشت دوست نویسندهمان فریدون تنکابنی نشان میدهد که دستگاه امنیتی موجود، حتا به ملاکها و ضوابطی که معین شده است اعتنا ندارد. و این خطری است که همهٴ اهل قلم را تهدید میکند… اینگونه بیپروایی در شکستن قلم و سرکوب اندیشه، جز رمیدگی و نومیدی اذهان و تبدیل پارهای فاصلهها به درههای عبور نکردنی، نتیجهای ندارد.“۱۷
بهآذین که بر سر نگارش اعلامیه نویسندگان ایران (خرداد ۱۳۴۹) و گردآوری توماری از امضاها برای آزادی فریدون تنکابنی، به زندان افتاده بود، در نامهٴ سرگشاده خود از جمله نوشته بود:
”این بازداشت ناروا، مایهٴ سرافکندگی ملتی است که همیشه شاعران و نویسندگان خود را در سایه حمایت و حرمت و قدردانی و تفاهم خویش گرفته“ است.۱۸
و نمونهٴ این ”حمایت و حرمت و قدردانی“، برخورد گروههایی از زندانیان سیاسی زندان قصر با خود اوست:
”یکباره گویی انفجاری در میگیرد. چهل- پنجاه جوان زندانی با کف زدن و هلهله و فریاد زنده باد[بهآذین] ما را پذیرا میشوند. بههم فشار میآورند تا دست بدهند و روبوسی کنند. نمیدانم چه بگویم. سخت منقلبم: دوستانم! فرزندانم!… جمع، هرچه فزونتر میشود، هلهله و فریاد بیشتر…“۱۹
رفیق بهآذین همچنین در یادداشتهای زندان خود، بیپروای لو رفتنشان نوشت:
”بهانهجویی احمقانه برای شکستن حتا همین قلمهای ترسخوردهٴ الکن… با کشتن و زدن و بستن. آقایان قلم را تنها در حد تأیید ”فرمایشات“ آزاد میخواهند. پول و شهرت و کام و مقام، همه به این شرط: اختهباش و در دهلیز حرمسرای ما باش… ایران امروز را در زندان باید شناخت.“۲۰
رفیق بهآذین یک بار در پاسخ به بازجوی زندان قصر که پرسیده بود چرا از فریدون تنکابنی پشتیبانی کرده به او گفت: ”بازداشت یک نویسنده به دنبال انتشار اثری از او امری است که به همهٴ نویسندگان مربوط میشود. همه آن را تهدیدی به آزادی و حقوق شناخته شدهٴ خود شمردهاند… اما دستگیری من و دوستانم به بهانهٴ چنین اعتراضی، خود تجاوزی دیگر به حقوق اهل قلم است…“۲۱
مهندس اعتمادزاده پیش از آن نیز در سخنرانی کانون نویسندگان ایران (۱۳۴۷) سخنانی به زبان آورده بود که حتا شنوندگان خود را نیز به هراس انداخته بود تا چه رسد به دولتمردان امنیتی که واگویههایی از اینگونه را بر نمیتافتند:
”منی که به سانسور اندیشه و گفتار خود تن میدهم، منی که به بهانهٴ ترس… در امور شهر و کشور خود دخالت نمیکنم، منی که باید بروم و در برابر میزی بنشینم و حساب عقیدهٴ خود را و ایمان خود را، حساب دوستیها و دشمنیهای خود را، حساب دیروز و امروز و فردای خود را به بیگانهٴ سمجی که نمایندهٴ قدرت قاهر روز است پس بدهم، اهانت ببینم و زیر ورقهٴ اهانت را بهدست خود امضا بکنم، من شاید آزادی را بفهمم، ولی جرأت آزادی ندارم. علتی در شخصیت انسانی من است که اگر بر آن آگاهم هرچه زودتر باید به جبران آن برخیزم وگرنه شایستهٴ نام انسان نیستم.“۲۲
رفیق بهآذین با آنکه میدانست همواره سخنچینانی چند در میان زندانیان سیاسی هستند، اما هرگز سر فروخوردن سخنان آتشینفام خود را نداشت:
”راه، دو بیش نیست: یا مزدور و ریزهخوار قدرت بودن… یا در کنار مردم بودن. امید را در ایشان زنده نگهداشتن، دیدگانشان را به زیبایی و حق گشودن. زیرا که زیبایی نیرو است و حق نیرو است. خاصه در زمینهٴ گستردهٴ زشتی و بیدادی که بر مردم میرود…“۲۳
بعدها در بیدادگاههای جمهوری اسلامی اما کار بهجایی رسید که روزی سه بار این پیرمرد ۷۰ ساله را به زیر هشت میبردند و چندان درهمش میکوبیدند که بهگفتهٴ خودش کف هر دو پای او- چاکچاک- شکاف برداشته و پیوسته باندپیچی بود. چرا که او از زمرهٴ استورههایی بود که بهگفتهٴ برتولت برشت، به شکنجهگرانش نه میگفت.
بهآذین و کانون نویسندگان ایران
چو پردهدار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
حافظ
واکنش روشنفکران دگراندیش ما و در فراپیششان رفیق محمود اعتمادزاده به فشارهای تنگنگرانهٴ دستگاه تودرتوی سانسور اما فرجامی امیدوارانه و دلگرم کننده داشت: پیریزی کانون نویسندگان ایران. این درست که استاد بهآذین تنها یکی از پایهگذاران کانون بود اما راست این است که بیهوشمندی و دلیری وی شاید هرگز چنین سازهای به سقف نمیرسید و چراغش روشن نمیشد. چندانکه وی بر سر گشایش کانون، پیش از درافتادن با دستگاه بوروکراتیک شاهنشاهی با چپستیزانی از زمرهٴ جلال آلاحمد و حلقهٴ وی درگیر بود:
”روشنفکرانی که دور جلال آلاحمد حلقه زده بودند از گنجانیدن واژهٴ آزادی در متن نهایی بیاننامه[کانون] رویگردان بودند… بهآذین و همراهان، خلاف آن میاندیشیدند.“۲۴
سرانجام اما این بهآذین و یاران رزمپوی او بودند که از کارزار شمشیر و اندیشه سربلند برآمدند و کانون نویسندگان ایران را با شعار ”آزادی گفتار و قلم و با امضای نزدیک به ۶۰ نویسنده و شاعر و مترجم“ در سال ۱۳۴۷ پیریختند.۲۵
و دریغا که در کمتر از دو سال پس از آن هنگامی که کانون از هم فروپاشید، دیگر اما این نهاد صنفی تا هفت سال پس از آن سر بلند نکرد. بااینهمه در همین دو سالی که چراغ کانون روشن بود، تیغ سانسور و ممیزی کتاب هرچه کندتر شد و بهآذین توانست برای بسیاری از کتابهای چاپناپذیر آن روزها پروانه انتشار دستوپا کند.
واپسین نشست همگانی کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۴۹ برگزار شد. در این نشست اما اسلام کاظمیه سرپرست موقت جلسه که گویی شمشیرخودرا از رو بسته بود در گرماگرم بحث و گفتگو، تنفس اعلام کرد و به همراه دیگر دوستان خود ساختمان کانون را ترک گفت: ”این شگرد، ضربهای کاری برای ازهم پاشیدن کانون به نفع رژیم بود.“۲۶ حق با مولوی است که میگفت:
ز آب خرد، ماهی خرد خیزد
هفت سالی گذشت و در همهٴ این سالها رنجها و رزمهای رفیق بهآذین برای بازسازی کانون فروریختهٴ نویسندگان ایران به جایی نرسید که نرسید. در اردیبهشت ۱۳۵۶ اما هنگام که خیزشهای مردمی برای برآمدن خود در جستوجویی بستری کارایند بود، اسلام کاظمیه و حلقهٴ او اندکی کوتاه آمدند تا این نهاد صنفی پا بگیرد و آنگاه بتوانند آن را به تخته پرش جاهطلبیهای خود بدل کنند.۲۷ این بار نیز رفیق بهآذین که خود ارگانیزاتور و سازمانگری چیره دست بود متن ”موضع کانون نویسندگان ایران“ را نوشت و به هیئت موقت دبیران که خود نیز یکی از آنها بود سپرد. در این مرامنامه اما کانون نویسندگان ایران، نهادی شناخته شده بود برکنار از هر حزب و گروه سیاسی که اما میتواند با هر حزب و سازمانی که ”هواخواه آزادیهای اجتماعی و سیاسی“ باشد و ”در راه استقرار دموکراسی در ایران مبارزه کند، در پی تفاهم و جلب پشتیبانی متقابل برآید.“ (از متن مرامنامه کانون نویسندگان ایران). بدینگونه، رفیق اعتمادزاده توانست پرچم کانون را برای بار دیگر به اهتزاز در آورد و راه را بر گروهبندیها و فراکسیونبازیهای این و آن ببندد. وی در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۵۷ با بیشترین رایها به عضویت هیئت دبیران کانون در آمد و توانست نقش کلیدی خود را در سازماندهی و راهبری این نهاد فرهنگی- اجتماعی به گردن گیرد.
۱۸ ماه پس از آن، با این که بهآذین در مرامنامهٴ کانون، بر ناوابستگی این تشکل صنفی انگشت نهاده بود، او چهار تن دیگر از فرهیختگان کشور به درخواست وتصویب هیئت دبیران کانون (باقر پرهام، احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خویی) از این نهاد فرهنگی کنار گذاشته شدند. ۲۸
بدینگونه بهآذین، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی و محمدتقی برومند (ب. کیوان) از کانونی که خود آن را پیریخته بودند اخراج شدند تا پسلرزههای این رویداد ناگوار، گریبان همهٴ تودهایهای کانون را نیز بگیرد و دهها تن از بهترین فرهیختگان کشور از نهاد فرهنگی خود بیرون گذاشته شوند یا خود آن را ترک گویند. دیری اما نپایید که رفیق بهآذین به یاری شماری از بهترین نویسندگان و شاعران فرهیختهٴ کشور، شورای نویسندگان و هنرمندان ایران را پایهریزی کرد.۲۹
شبهای شعر گوته
شکن شکن، بشکن پنجرهها را
نصرت رحمانی
از تلاشهای انقلابی رفیق بهآذین در مهر ماه ۱۳۵۶ یکی هم سازماندهی و برگزاری شبهای شعر گوته بود که او خود در آن توفانی برانگیخت که مپرس:
”راه نویسنده و شاعر بهسوی خلق، هنوز با سختیها و خار و خسها و فرهنگها بسته است… بند و زنجیری که ما را و شما را دور از هم… میخکوب میخواست همچنان بر دست و پای ماست… سالها ترس و خاموشی و ادبار، سالها جدایی و بدگمانی و نابردباری…؛ راهزنان در کمیناند… یگانه وظیفهٴ امروز ما این است که آزاد باشیم و آزاد شویم و یکدیگر را آزاد کنیم. اما فراموش نشود[که] آزادی و مسئولیت باهم است…؛ سلام بر دوستان! درود بر دور و نزدیک و بندی و آزادتان.“۳۰
و بهراستی که سخنانی از اینگونه آتشبرانگیز و توفانی، دل شیر میخواست و سری نترس. و این بهآذین بود که در کوتاههٴ دبیریاش در کانون نویسندگان ایران، شبهای تاریخی شعر گوته ۳۱ را سازماندهی کرد و آن را برای ده شب آزگار به پهنهٴ پرخاشهای شاعران و نویسندگان و اندیشمندان دلیر و فرهیختهٴ آن روز کشور در آورد. و هنوز دو ماهی از این شبهای تاریخی برنگذشته بود که او و پسرش کاوه اعتمادزاده در سوم آذر ۱۳۵۶ هزینهٴ آن را در زندان پرداختند ۳۲.رفیق بهآذین که نویسندهٴ بیانیه پایانی شبهای شعر گوته بود، در پایان این ده شب، دیبا (متن) بیانیه را برای هزاران شرکتکننده خواند و شوری برانگیخت که مپرس:۳۳
”دوستان! جوانان! [در این] ده شب، بهصورت جمعیتی که غالبا سر به ده هزار و بیشتر میزد آمدید و اینجا، روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبهٴ حوض، نشسته و ایستاده، در هوای خنک پائیز و گاه ساعتها زیر باران تند صبر کردید و گوش به گویندگان دادید. چه شنیدید؟ آزادی، آزادی و آزادی.۳۴
شبهای شعر گوته نه تنها بزرگترین رخداد تاریخ هنر و فرهنگ ایران که بسترساز انقلاب بهمن ۵۷ نیز بود. چندانکه میشود گفت: انقلاب غارتشدهٴ ایران، با شبهای شعر گوته آغاز شد.
سدمین (صدمین) سالگشت بهآذین
سه شنبه،۲۳ دی ۱۳۹۳: در اینجا و آنجا، نشستهای بزرگداشت سدمین سالروز رفیق بهآذین برگزار میشود. از میان این بزرگداشتها، یکی هم شبِ بهآذین ماهنامه بخارا بود که در آن شماری از شخصیتهای فرهنگی کشور، سخن گفتند. نخستین سخنران این نشست- علی دهباشی، مدیر بخارا- ترجمههای بهآذین را در فرارویاندن تراز ”ادبی در زبان فارسی“ دارای ”نقشی انکارناپذیر“ دانست و گفت که بهویژه در پهنهٴ ”ادبیات داستانی ایران، ترجمههای او در این زمینه، الهامبخش سه نسل از نویسندگان ما بوده است.“
سخنران بعدی شب بهآذین توران میرهادی خاطر نشان ساخت که اعتمادزاده به وی آموخت بهجای هرگونه رقابت، حس همکاری را در مدرسهها رواگ (رواج) دهد و او در کودکستان و مدرسهٴ فرهاد که خود پیریخته بود این پیشنهاد بهآذین را کاربردی کرد و بدینگونه دانشآموزان وی همیاری و همگامی را جایگزین رقابت کردند و بعدها در هر جای جهان ”هم که بودند، این آموزه را از یاد نبردند.“ همچنین محمود دولت آبادی با ”آرمانخواه خواندن بهآذین“ گفت که او زبان نوشتههایش را مدیون اعتمادزاده میداند.
چهارمین سخنران شب بهآذین محمد روشن بود که در واگویه فرازهایی از شخصیت وی گفت:
”مهندس محمود اعتمادزاده انسانی والا و آزاده بود. کم سخن و فروتن، شرمگین و متین و آهسته و شکیبا بود. اما با این همه در زندگانی، نشانی از استواری و صلابت داشت. اهل تسامح بود اما مسامحهکار نبود. مداراگر بود اما سازشکار نبود. پیدا بود که باورهای اندیشگی او ریشه در اعتقاداتی بنیادین دارد…“ راه او ”راه پاکان و نیکان، درستاندیشان و راستکرداران بود… به باورهای خود اعتقاد راسخ داشت و سرپیچی از آن باورها را ناستوده میداشت. از هرگونه انحراف بهشدت میپرهیزید… به راستی زبان فارسی را میشناخت و بدان ارج فراوان مینهاد. در گزینش واژگان… سخت گزیدهجوی و گزیدهگوی بود.“
آنگاه پوری سلطانی، همسر رفیق شهید مرتضا کیوان در یک پیام ویدیویی با اشاره به آشنایی ۶۰ سالهاش با استاد بهآذین یاد آورشد که اعتمادزاده به او آموخت بهجای خواندن شعر نیما، به نقد و بررسی آن بپردازد واو چنین کرد و در نشستی آن را خواند که همه و از جمله بهآذین برایش دست زدند: واکنش ”بهآذین برایم فراموش نشدنی بود.“
سپس شمس لنگرودی از نخستین دیدارش با بهآذین سخن گفت و رشتهٴ گفتار را به مهدی غبرایی سپرد. غبرایی با اشاره به حرفهٴ مترجمیاش، به چهارگانهٴ ”جان شیفته“ و ”ژان کریستف“ (رومن رولان) و ”دن آرام“ و ”زمین نوآباد“ (م. شولوخف)، گردیدهٴ بهآذین گریز زد و گفت: ”نثری که بهآذین برگزید، نثر معیار و بیممیز است.“
کامران پورصفر هشتمین سخنران این نشست نیز به رمان ناتمام خاندان امینزادگان بهآذین اشاره کرد و گفت که این رمان ”روایتی از چگونگی انکشاف اجتماعی جامعهٴ ایران در هیئت یک خانوادهٴ تجارتپیشهٴ سنتی ایران است که به آهستگی رو بهسوی تغییراتی جدید دارد.“ وی در پایان افزود: ”بزرگترین آثار بهآذین ترجمههای اوست.“
نهمین سخنران شب بهآذین، خسرو باقری نیز گفتار خود را از نامههای اعتمادزاده به پسرش زرتشت۳۵ و سپس به شخصیت وی گره زد و گفت:
”مردم ایران و فرهیختگان جهان، بهآذین را به عنوان متفکری سرشناس، مترجمی نامدار، نویسندهای توانا، روزنامهنگاری برجسته، از بنیادگذاران کانون نویسندگان ایران و شورای نویسندگان و هنرمندان ایران و فعال اجتماعی میشناسند. اما او درعینحال، همسر و پدر سه دختر و دو پسر هم بود.“
در پایان این نشست، کاوه اعتمادزاده فرزند بهآذین از جمله گفت که پدرش ”نویسنده، مترجم، هنرمند و مرد مطبوعات، مرد سیاست، اندیشمند و مصلح اجتماعی است. او به همهٴ مردم ایران تعلق دارد. بهآذین را نمیتوان ندید. بهآذین مردی چند بعدی بود و در آثار… او محورهایی متعدد وجود دارد که هریک بهنوبهٴ خود قابل بررسی و دقت است. جا دارد محققان و نقدنویسان، روزی، هریک از این محورها را بررسی کنند.“
بهآذین از نگاه سایه
سایه و بهآذین از سالهای بسیار دور- از ۱۳۲۵ به اینسو- آشنایی و دوستی تنگاتنگ داشتند. به عبارتی، بهآذین با خالهٴ سایه- مادر گلچین گیلانی-، و همسر او با دختر خالهٴ سایه رفت و آمد خانوادگی داشتند و این، راه را بر آشنایی این هر دو هموار کرده بود. آنها همچنین سالها در کوچهٴ زارعنژاد خیابان عینالدوله همسایه هم بودند. سایه به پاس همین دوستیِ به گفتهٴ خود ”بسیار صمیمانهاش“ با بهآذین، در کتاب ”پیر پرنیاناندیش“، گوشههایی از زندگی و شخصیت استاد بهآذین را واگویه کرده است که فشردهای از اینهمه در پی میآید:
بهآذین بسیار خوشدل و صادق و خوددار بود. از درون، غمی سنگین داشت و از بیرون، خشک مینمود. او غم خود را در زیر نقابی از خشکی و خشونت پنهان میکرد. اگر او را نمیشناختید گمان میکردید یک فرعون است. ولی چنین نبود. هرچند که گاه حتا شوخیهایش نیز خشن مینمودند. اگر سر سخن گفتن نداشت هیچ نمیگفت اما آنجا که باید چیزی میگفت حرف خود را میزد. بسیار خجالتی بود. استبداد رای نداشت ولی در باورهای خود بسیار راسخ بود و با برهانی محکم از آنها دفاع میکرد. بسیار متین و سنگین و با سواد بود. همه به او ارج مینهادند؛ حتا مخالفانش. بسیار مردمدوست و ثابتقدم و استوار بود و همتی والا داشت. از تهیدستی و دشواریهای زندگیاش هرگز نمینالید. او در این ویژگیها بهراستی نمونهوار بود. با آنکه بارها به زندان افتاده و با او بدرفتاری شده بود اما هیچگاه از آن شکوهای نداشت. سالها سال وقتی باهم به دریا میرفتیم، لخت نمیشد تا دست کنده شده و پوست ورچروکیدهاش دیده نشود. یک روز در خانهٴ ما میخواست با همان یکدست خود پرتقال پوست بکند؛ سیاوش کسرایی خواست کمکش کند که او با خشونت گفت: ”نه آقا!“ و یکدستی با چه دشواریای پرتقالش را پوست کند. [*]
به موسیقی خوب- چه ایرانی و چه فرنگی- بسیار علاقه داشت. وصیت کرده بود در مسجد و خانقاه برایش مراسمی گرفته نشود و اگر دوستان و خویشانش خواستند یادی از او کنند، گردهم آیند و به موسیقی گوش فرادهند. در همهٴ عمرش به سختی در یک خانهٴ رهنی زندگی کرد. شفیعی کدکنی او را ”مرد بزرگ، بزرگوار و عظیمالشان“ مینامید. زمانی که در خیابان عینالدوله و در یک بالاخانه زندگی میکرد، ما میرفتیم به خانهاش و گاه تا یک و دو پس از نیمه شب مینشستیم و نمیدانستیم که زن و بچهاش منتظرند که ما برویم و آنها بیایند رخت خوابشان را پهن کنند و بخوابند:
”دود از سرم بلند شد وقتی این را فهمیدم.“
تهیدستی او را کمتر کسی تجربه کرد. او با باورهایش زیست. بهآذین که با خانوادهٴ بزرگ مالک همسرش ارتباطی نداشت، یک روز که لنگِ نانِ شبشان بودند، اندیشیده بود که اگر او میخواهد اینگونه زندگی کند زن و بچهاش چه گناهی کردهاند؟ و به خود گفته بود که اگر او نباشد آنها میتوانند به خانوادهٴ خود بازگردند و از تهیدستی برهند. سپس تصمیم به خودکشی میگیرد. زن و بچهاش را به پارک میفرستد، وصیت خود را مینویسد و سفرهای میگسترد. در سفره لگنی میگذارد و میخواهد با تیغ، رگ خود را بزند که ناگهان زنگ در به صدا در میآید. وقتی سرانجام در را میگشاید میبیند آقای آل رسول از انتشارات نیل و با پیشنهاد ترجمهٴ رمان“ ژان کریستف“ آمده است. وی سپس پیشپرداختی به بهآذین میدهد و میرود.
بهآذین زبانی فاخر و آراسته و درخشان داشت. به گمانم ”جانشیفته“ بهترین ترجمهٴ او بود. احسان طبری میگفت اگر رومن رولان زنده بود از این ترجمه حظ میکرد. طبری که اصل این رمان را خوانده بود میگفت: ”کار بهآذین ترجمه نیست، باز آفرینی است.“
ترجمهٴ او از ”اولن اشپیگلِ“ شارل دوکوستر نیز بسیار درخشان است. او بسیار پرکار بود. بهآذین ویژگیهای انسانی بسیار گرانبها را داشت. او، پرچم حزب تودهٴ ایران بود.
مهمان این آقایان
در خرداد ۱۳۴۹ وقتی فریدون تنکابنی را بر سر چاپ کتاب یادداشتهای شهر شلوغ او به بند کشیده بودند، رساترین فریاد آزادیخواهانه در واکنش به این قانونشکنی آشکار، فریاد خشمآگین بهآذین بود. وی این بار نیز در پرخاش به دستگاه امنیتی کشور، ”اعلامیه نویسندگان ایران“ را از دم قلم گذرانده بود که امضاهای ۵۳ شاعر و نویسنده در پای آن به چشم مینشست. اعلامیهای که در آن سالها دستبهدست میگردید و برای نویسندهاش ارزش فزاینده میآفرید، اما چندان هم خوششگون نبود: در ۲۱ تیر همان سال، بهآذین را یکراست به زندان قزل قلعه (هتل ساقی معروف) بردند. از تلخکامیهای این اسارت چهارماهه یکی هم اینکه باید ماهی یک زندان عوض کند: قزلقلعه، کمیتهٴٴ مشترک و زندان قصر.
بهآذین با دقت و تیزبینی شگرف رئالیستیاش، رخدادهای این دوره از زندان خود را در کتاب میهمان این آقایان، همچون فیلمی مستند به نمایش گذاشته است:
”به اندیشه کشیده میشوم. به سرشت و سرنوشت انسان. چرا از هر درندهای درندهتر است؟“
رفیق بهآذین در زندان با واریتهای از زندانیان سیاسی با جهانبینیهای گونهگون آشنا میشود. از یک مائویست سازمان ”انقلابی“ (حزب رنجبران واپسین)، تا یک دو روحانی از حزب ملل اسلامی و…. وی دربارهٴ جوان رنجبرانی مینویسد:
”به حزب تودهٴ ایران بیشتر میتازد تا به حکومت که سرنیزه را در میدان سیاست کرده است. و باز با شوروی بیشتر دشمنی می“ورزد تا با آمریکا که پنهان و آشکار، در چهار گوشهٴ جهان دستش تا آرنج به خون آلوده است. و اینهمه به نام مارکسیسم- لنینیسمی که نمیدانم چی است و از کجا آمده است. از چین؟ یا به احتمال بیشتر از خود آمریکا؟“۳۶
بهآذین با آنکه خود میداند که ”بدگمانی، گیاه بومی زندان سیاسی است. و نمیخواهم مجال رشد به آن بدهم.“۳۷ اما ناگزیر است دوراندیش باشد و خویشتندار: ”تو را فرستادهاند اینجا خودت را حزبی جا بزنی و ازم حرف بیرون بکشی؟“
زندان با همهٴ خاطرات و خطراتش اما برای رفیق بهآذین بسترساز ژرفش دیدگاههای حزبی اوست. وی که پلمیست و اقناعگری است چیرهدست و بلندپایه، یک بار وقتی یکی از جوانان چپ رو خیره در چشمهایش مینگرد و از لزوم ”پاک کردن عرصهٴ سیاست ایران از بقایای حزب تودهٴ ایران“ و سخن گفتن با تودهایها ”به زبان گلوله“! سخن میگوید، او به آرامی پاسخ میدهد:
”حزب را… باید در وابستگی طبقاتیاش شناخت،[باید دید] مظهر کدام قدرت اجتماعی“ است یا میتواند باشد. از این دیدرس، دیگر حزب برای ما ” زاییدهٴ اراده یا هوس کسی نیست.یک سازمان ریشهدار اجتماعی است که موجودیتش را باید در واقعیت پیوندش با طبقه جست، نه بر حسب فراز و نشیب راهش یا شکست و پیروزی مبارزه. این چیزها فرعی است…“۳۸
و باز در پاسخ به یک جوان تندرو که که شکست حزب را در کودتای ۳۲ ”همه چیز بر باد ده“! خوانده بود، استدلال کرد:
”کدام همه چیز؟ آیا طبقه به باد رفته؟ واقعیت بهرهکشی و ستم طبقاتی نابود شده؟… پس طبقه برجاست. حزب هم برجاست.“ و نمیتواند هم نباشد.۳۹
رفیق بهآذین در سال ۱۳۲۳ به حزب تودهٴ ایران پیوست و از آن پس، هرگز پیوندهای سازمانی و ایدیولوژیکی خود را از حزب طبقهٴ کارگر ایران نگسست. وی در سالهای دههٴ ۵۰ خورشیدی با رهبری حزب در لایپزیک در تماس بود و رهنمودهایی برای کار تودهای یا ژرفش نبردهای مردمی به حزب میداد که از رادیو پیک ایران پخش میشد. وی در پلنوم هفدهم حزب تودهٴ ایران، به عضویت افتخاری کمیتهٴ مرکزی درآمد و بعدها کاندیدای عضویت در هیات سیاسی حزب شد که این بار گزمههای جمهوری اسلامی به سراغش رفتند و او را برای هشت سال آزگار به زنجیر کشیدند.
میهمان این برادران!
گفت: آن یار کزو گشت سر دار بلند
”جرم“ش این بود که اسرار هویدا میکرد
حافظ
سرنوشت تلخوش اندیشه و قلم در ایران،- از مزدک بامدادان تا مرتضا کیوان و رحمان هاتفی و بهآذین و دیگران- جز داغ و درفش و شکنجه و زندان و آوارگی نبوده و نیست. اگر پل والری میدانست که ”پاداش اندیشه“ در میهن ما جز این همه نبوده است شاید هرگز نمیگفت: ”برای هر اندیشهای پاداشی است.“!
اما گناه بهآذین از ویزور تنگ جمهوری اسلامی بسیار سنگین و برنتافتنی است:
نویسنده، متفکر و مصلح اجتماعی
عضو کمیتهٴ مرکزی حزب تودهٴ ایران
کاندیدای عضویت در هیات سیاسی حزب
دبیرکل اتحاد دموکراتیک مردم ایران
دبیر انجمن هواداران ایرانی صلح
عضو دو دورهٴ هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران
دبیر شورای نویسندگان و هنرمندان ایران
سردبیر چندین رسانهٴ نوشتاری
زندانی سیاسی در رژیم شاهنشاهی
و… به این سیاهه میشود همچنان افزود.
تاریخ هفدهم بهمن ۱۳۶۱ را به خاطر بسپاریم: روز کودتای خونین جمهوری اسلامی علیه حزب تودهٴ ایران. روز بازداشت رفیق بهآذین و فرزندش کاوه و انبوهی از هموندان کمیتهٴ مرکزی، کادرها و اعضای حزب طبقهٴ کارگر ایران. از این تاریخ تا هشت سال واپسین که پیکر پاره پاره و زخم خوردهٴ بهآذین را به خانهاش بازپس میفرستند، بارها و بارها آرزوی مرگ در سر پیرمرد میگذرد. در سلول انفرادی اوین اما روزی سهبار جیرهٴ تازیانه داشت.و آنقدر بر کف پاهایش میکوبیدند که همواره روی پاهای چاک خورده و باند پیچی شده راه میرفت. هدف اما، درهم شکستن شخصیت آشتیناپذیر بهآذین و جلب همکاری او بود.
همسر فرهیخته و رنجکشیدهاش در نامهای به زنده یاد آیتالله منتظری شکوه سر داده بود که:
”پسرم را گرو گرفتهاند تا از او علیه پدرش استفاده کنند.“
زندان توحید است و بازجوییهای هرروزه و فشار و زجر و شکنجه و تنهایی. باید ”اعتراف“ کند که با یک شخصیت واهی روسی(شباشین) که هرگز وجود نداشته همکاری داشته است! نیز باید برای رد مارکسیسم- لنینیسم و حزب تودهٴ ایران ردیه بنویسد. باید خود و دیگر زندانیان را بشکند. و او برای آن که کهولت سن و شمشیر شکنجهها زبانش را باز نکنند، به مرگ خود میاندیشد: به مرگی رهاننده و قهرمانانه. هم از این رو، کم میخورد تا سست شود و از پای درافتد:
”برایم این مرگ، رهایی بود و میخواستمش.“ یک بار پس از آنکه در سرمای زیر صفر گامه (درجهٴ) زمستان در حوض زندان توحید افتاده بود اندیشد:“این که کارم به ذاتالریه بکشد، برایم وسوسهای فریبنده بود. چه، شنیده بودم که این بیماری در پیران کشنده است. اما نه، قسمت نبود….“۴۰
بار دیگر وقتی میبیند شکنجه گرانش قرصها و حتا ترینیترین او را به یغما بردهاند، بازهم ”اندیشهٴ خواستنی مرگ“ به سراغش میآید و با آنکه تنها در سه ماه ”پانزده- بیست کیلو گرمی“ با ”تلاش شبانهروزی ”شکنجهگرانش وزن کم کرده است، اما گویی مرگ با او بیگانه شده است! ولی ”امید“ را نباید از دست داد. امروز دیگر از آن روزها نیست، شکنجهگرها خشمگینترند. از بازجویش کاغذ و قلم میخواهد. و او از شادی در پوست خود نمیگنجد: ”حتمآ میخواهد اعتراف کند“! اما هدف بهآذین نوشتن وصیتنامهٴ خویش است؛ چرا که گمان میکند این بار از مرگ نخواهد رست:
”نخستین ضربهای که بر کف پایم فرود آمد، دردی انبوه در خطی باریک از پشتم نفوذ داد.“ با آنکه ” تنم روز به روز مانند شمع میگداخت، اینک به تعزیر[شکنجه] نیز خو میگرفتم… بهانه همیشه همان بود: ”تو جاسوس بودهای، اقرار کن!“
سرانجام اما شمشیر شکنجه، این پیرمرد آشتیناپذیر را چنان ایستا و شکستناپذیر میکند که به مرگی قهرمانانهتر میاندیشد:
”خوشا مرگ گرهگشا! مرگی به تیغ ستم، نه خودکشی…“
و آستانهٴ چنین مرگی، ”اعتراف“های دروغین مردی است که برای رهایی از زندان، خبر از کودتای حزبی داده بود:
”همه جا دشنام بود و تهدید بود و مشت و لگد…“
مرد با دروغ تاریخیاش، تخم خشونتی را پراکنده بود که پیامدهایش جز مرگ در زیر شکنجه نبود. برای آن که رفیق بهآذین را به ”اعتراف“! وادارند، نخست پیکر درهم کوفتهٴ رفیق شهید مهدی کیهان را به او مینمایند. بهآذین اما چیزی برای گفتن ندارد. پیرمرد را از میلهای میآویزند و با لگد و تازیانه به پایش میکوبند تا توازن خود را از دست بدهد و بیفتد و دارآویز شود. و یک بار به راستی چنین هم میشود که نجاتش میدهند. این بار بازجو برای شکستن پیرمرد به او میگوید:
”میدانی که من تا ۵۰۰ ضربه حکم تعزیر تو را از حاکم شرع گرفتهام؟“
و ۵۰۰ ضربه حتا برای جوانان نیرومند نیز جز مرگ و نابودی نیست چه رسد به پیرمردی که نزدیک به ۱۷ ماه در تنهایی سلول شمارهٴ ۱۷ بند یک زندان توحید گذرانده بود:
”از وزنم پانزده کیلو گرم کاسته شده بود و با پنیسیلین و ویتامین؛ و سه بار تزریق سرم، سر پا نگهداشته میشدم.“
سرانجام وقتی بهآذین از نوشتن کتابی در رد مارکسیسم- لنینیسم سر باز میزند و بازجویش او را تهدید به مرگ میکند، او پاسخ میدهد: کاش لطف میکردید و حکم را هم- اینک به اجرا میگذاشتید!
در سال ۱۳۶۹ وقتی بهآذین به خانه باز میگردد: ”همواره از عوارض دوران بازداشت و شکنجههای سخت، رنج میبرد.“۴۱ بااینهمه او این بار کوشید زنده بماند و راه رفته را از نو بپیماید:
”با برداشتی که از روند سیاست و وظیفهٴ روز دارم، خود را ناگزیر میبینم که پرچم به خاک افتادهٴ جنبش دموکراتیک تودهها را به قدر توان خویش از زمین برگیرم و یاران اجتماعی را به گرد آن فراخوانم.“۴۲
استورهٴ بیپایان
کمتر از هزار سال پیش، وقتی ابوالفضل بیهقی دبیر، استاد ارجمند خود بونصر مشکان را از دست داده بود در سوک او نوشت که میخواهم
”قلم را لختی بر وی بگریانم“؛ و مگر نه اینکه این نوشته- سرتاپا- گریهٴ قلم روزگار بر استورهای است که آشتی میکرد اما سازشکار نبود؟ کوتاه میآمد اما به زانو در نمینشست؟ آرام میگرفت اما فریاد خود را نمیخورد. آزاد نبود اما آزاده بود. و استدلال میکرد اما سفسته (سفسطه) را برنمیتافت؟
بهآذین در ده سال و اندی از بازماندهٴ زندگیاش، ۱۶ آفرینهٴ ادبی و پژوهشی از خود به یادگار گذاشت.
و این درحالی بود که او از سالخوردگی و بیماری قلب و رنجوری همواره رنج میبرد. اگر هشت سال آزگار از زندگیاش را شکنجه ندیده و آزاد زیسته بود آیا نمیتوانست دستِکم آن رمان رشکبرانگیز خود، خانوادهٴ امینزادگان را به فرجام آورد؟ او در وصیتنامهاش نوشته بود که:
”من آدمی را دوست داشتهام و آزاد خواستهام؛ از هر نژاد و ملت و زبانی که بوده باشد.“
و چقدر ساده بودهاند این پیشینیان ما که گویی نمیدانستهاند در روزگار ستمپرور سرمایه، عشق به انسان خود جرمی است بزرگ!
بهآذین وصیت کرده بود که خاکسپاریاش بسیار ساده برگزار شود: نه مسجدی نه ترحیمی و نه چیزی دیگر. و چنین نیز هم شد. اما مردم که بیش و کم از مرگ او آگاه شده بودند، گرد تابوت او را گرفتند و فریاد برآوردند:
”درود بر بهآذین! درود بر بهآذین!“
و همان جا در گورستان رفیق جعفر کوشآبادی سروده بود:
خبر آمد بهآذین رفت/ بهجز معدودی از یاران/ نه دست ای دریغا روی دستی خورد/ نه دندانی لب افسوس را خایید!/ که پیشانی نوشت دیگراندیشان، در این ماتم سرا/ این بوده و این است.
رفیق بهآذین اما در سراسر زندگی پر نشست و فراز خود یک تودهای فداکار و از جانگذشته ماند و هرگز به حزب خود پشت نکرد. او در سال ۱۳۹۰ در پاسخ به خبرنگار روزنامهٴ چپستیز شرق که پرسیده بود: اگر فرصت زندگی دوباره را بازیابد آیا بازهم همین راه را خواهد پیمود گفته بود:
”دوست ارجمند! بر من ببخش و سراب زندگی دوباره را به رخم نکشید… من جز آنچه بودم نمیتوانم بود.“۴۳
نام و یادش گرامی باد.
پینوشت
۱- از شعر ناگزیر، فروردین ۱۳۴۱.
۲- شعار جمهوری اسلامی: پس از انقلاب بهمن ۵۷ و دو ”انقلاب“! تسخیر سفارت آمریکا و برکناری بنیصدر، تارومار حزب تودهٴ ایران و دگراندیشان چپ، انقلاب چهارم آقایان بود!
۳- رفیق بهآذین دانش آموختهٴ دانشکدهٴ مهندسی دریایی برست و دانشکدهٴ مهندسی ساختمان دریایی پاریس بود.(نشریه گیلان، ۱۳۸۰).
۴تا ۷- نشریه گیلان، ۱۷ فروردین ۱۳۸۰.
۸- خانوادهٴ هفت نفره: سه دختر و دو پسر که یکی از آنها، دکتر زرتشت اعتمادزاده، در بامداد آدینهٴ ۱۰ دی ۱۳۷۸ در حومهٴ شهر ایل فرانسه درگذشت.
۹- از سایت بهآذین، به کوشش شهلا اعتمادزاده، تورنتوی کانادا.
۱۰- شعرها برگرفته از سایت بهآذین.
۱۱- پنج سال پایانی زندان، وگرنه بهآذین هشت سال آزگار مهمان این برادران بود.
۱۲- نشریه گیلان
۱۳- همان جا.
۱۴- چیستا، شمارهٴ یک، مهر ۱۳۸۲.
۱۵- مسایلی از فرهنگ، هنر و زبان، نشر مروارید، چاپ نخست۱۳۵۹، ص. ۲۷۴.
۱۶تا ۲۲- میهمان این آقایان، محمود اعتمادزاده، نشر نیل.
۲۳- سایت ویکی پدیا.
۲۴- از سایت محمدتقی برومند،(ب. کیوان).
۲۵تا ۲۷- همان جا.
۲۸- نشریه گیلان.
۲۹- شورای نویسندگان در پائیز ۱۳۵۸ پیریزی شد.
۳۰- بهآذین، مراسم پایانی شبهای شعر گوته، سایت بهآذین.
۳۱- برگزار شده در محل انجمن فرهنگی ایران و آلمان (انستیتو گوته).
۳۲- تاریخ بازداشت: سوم آذر ۱۳۵۶.
۳۳- بهآذین دربارهٴ انگیزهٴ بازداشت خود گفت: ”در بازجوییها، تکیه بیشتر بر متن سخنرانیام بود، نه روی مدارکی که میتوانست بهانه انتصاب من به جریان سیاسی معین باشد.“ (سایت بهآذین).
۳۴- سایت بهآذین.
۳۵- کتاب از خواب تا بیداری، دکتر زرتشت اعتمادزاده، چاپهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷، نشر نیل.
۳۶تا ۳۹- میهمان این آقایان، فصل۱۳.
۴۰- از هر دری، جلد دوم.
۴۱- سایت ویکیپدیا.
۴۲- از هر دری، جلد دو، ص. ۴۲.
۴۳- روزنامه شرق،۱۱آبان ۱۳۸۲.
[*]- این رویداد اما یادآور زمانی است که به آذین و شهید انوشیروان ابراهیمی پس از انقلاب هم سلول بودند و وی هرگز به رفیق ابراهیمی اجازه نمی داد، رخت ها و ظرفهایش را بشوید و خود با یک دست دشوارترین کارها را انجام می داد.
به نقل از «نامه مردم» شماره ۹۷۰، ۱۷ فروردین ماه ۱۳۹۴