کتاب «یادها و چهره ها» منتشر شد!
دیباچه
به قیاس شیوهٔ من که نتیجهٔ نو آمد
همه طرزهای تازه کهن است و باستانی
(نظامی گنجوی)
ستیز اندیشه و ضد اندیشه وکهنه و نو در گسترهٔ ادب پارسی دیرندی هزاران ساله را پیموده است. ستیزی که سنتز و برنهادش، پیوندارهای (مناسبات) نوین اقتصادی است، از دیالکتیک واپسستیز زرتشتِ بزرگ در گاتهای اوستا تا کمونیسم کهن و پندارشکن مزدک بامدادان، گذرگاهها و گریوههایی بس خاراگین و پُر خم و پیچ را درنوردید و در سدههای میانه به اوج و فرازی باورنکردنی رسید. مولوی بلخی در آنجاکه به دسپوتیسم و خویشکامگی فرمانروایان واپساندیش ایران میرسد گویا روی سخنش با مزدکیِ بزرگِ زمانه، شیخ اِشراق است:
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پُر از آوازها
شیخ شهابالدین یحیا سهروردی حکیم و دیالکتیسین نابغهٔ ایرانی امّا پیوسته فغان بر میآورد:
بارها گفتهام که فاش کنم
آنچه اندر زمانه اسرار است
لیکن از ترس تیغ و بیم قفا
بر زبانم هزار مسمار است
هنگام که امّا دینباوری از گونهٔ خواجه عبدالله انصاری در سخنان پیر هرات خود مینویسد: ”هرچه به زبان آید به زیان آید“، آنگاه میشود گذشتههای شوم و تلخوش کشور را بیش و کم بر پردهٔ اندیشه آورد و به هاشور کشید.
ستیز کهنه و نو در تاریخ شیوانگاشتی (ادب)، امّا به اوجهایی گیجکنندهتر هم رسید و سر از چکادهای بلندتر هم برآورد امّا هرگز از دستور کار تاریخ بیرون نرفت.
داستان محاکمهٔ حافظ شیخستیز خراباتی را شنیدهایم، این را هم از تاریخ الحکمای قِفطی بشنویم که همروزگاران خیام نشابوری ”زبان به قدح او گشودند و در دین و اعتقادش سخن گفتن آغازیدند، چندانکه خیّام به وحشت افتاد و عنان زبان و قلم بگرفت و به عزم حج از شهر نیشابور برون رفت و پس از آنکه از کعبه بازگشت در کتمان اسرار خویش اصرار ورزید و ظواهر شرع را مراعات میکرد.“۱
در روزگاری دیگر امّا به امام محمّد غزالی میرسیم که با آن جایگاه رشکبرانگیز اجتماعی و دانشیاش به سلطان سنجر سلجوقی مینویسد:
”مرا از تدریس نیشابور و توس معاف داری تا با زاویه سلامت خوش روم که این روزگار، سخن من احتمال نکند.“۲
و هم اوست که فغان بر میآورد:
گفتم: دلا تو چندین برخویشتن چه پیچی؟
با یک طبیب محرم این راز در میان نه
گفتا که: هم طبیبی فرموده است با من:
گر مهر یار داری صد (سد) مهر بر زبان نه
بدینگونه امّا فریاد فرهیختگان ایرانی در تالارهای تاریخ ایران میپیچید و هنگامهای برمیانگیخت که مپرس؟
فرایند حماسی-تراژیک نبرد کهنه و نو امّا در مدرنیته و در جامعهٔ مدنی بورژوایی، رنگ و رویی تازه به خود گرفت و بالید و پویید و هرچه پیچیدهتر شد. و این سنتز و برنهاد مناسبات نوین تولیدی بود که از سادگی پیوندارهای فئودالیته فراتر آمده و پیوسته پیچیده و پیچیدهتر شده بود. برای درک دقیقتر این پیچیدگیها و رازوارگیها همین بس که به گزارهٔ کوتاه و دورانسازِ کارل مارکس بنگریم که در فویرباخ، پایان فلسفه کلاسیک آلمانی نوشت:
”فلاسفه تا کنون-تنها-به تفسیر جهان پرداختهاند، حال آنکه سخن بر سر تغییر آن است.“
و این مرگبارترین ضربهای بود که بر پیشانی فلسفه کلاسیک غرب، از فیلسوفان پسا سغراتِ یونان تا دکارت و کانت و فیخته و هگل و دیگران فرود میآمد.
اینک امّا وظیفهٔ هنرمند و نویسنده و شاعر بسی دشوارتر و سهمگینتر از آن فریادهای آزادیخواهانهٔ سدههای تاریکِ گذشته شده بود: از یکسو پیشبرد جانکاهترین نبردها بر سر بازیافت آزادی قلم و اندیشه و از دیگرسو کوششی کمرشکن برای دگرگونی و تغییر جهان در بستر پرفراز و نشیب ستیز طبقاتی.
یکبار ایلیا ارنبورگ به پابلو پیکاسو هنرمند کمونیست اسپانیایی گفته بود که او در هنرِ نگارگری شیوهٔ امپرسیونیسم (برداشتانگاری) را بیشتر میپسندد و پیکاسو پاسخ داده بود: امپرسیونیستها میخواستند جهان را چنانکه میبینند ترسیم کنند و این کششی برای او نداشت: ”من میخواهم جهان را بهگونهای که میاندیشم نمودار کنم.“ و جهان-اندیشگانیِ پیکاسو هستیِ دگرگون شده و برکنار از ستم سرمایه بود. حق با آرتور رمبو است که میگفت: ”زندگی را باید تغییر داد.“
چنین است وظیفهٔ هنر و ادب در روزگارِ افسونزدهٔ ما، وظیفهای که اینک از گزارههای دوگانهٔ آزادی قلم و اندیشه و دگرگونسازی جهان نیز بسی فراتر رفته و بازهم سهمگین و سهمگینتر شده است: مگر آموزهپردازان و ایدئولوگهای پانتئون سرمایه میگذارند که هنر و ادب به آسانی از همین گذرگاههای خاراگین و خطرمند خود بگذرند؟ هم از این دیدرس است که مدرنیسم (ایدئولوژی ”هنری“ لیبرالیسم) و پستمدرنیسم (بازتاب نولیبرالیسم اقتصادی) و سپس دکانستراکشنیسم (واسازی یا ساختارشکنی) سر برمیآورند و آشوبی در سپهر شیوانگاری و هنر جهان برمیانگیزند که مپرس!
نخست امّا سخن از ”شهود شاعرانه“ و آفرینش خودبهخودی هنری است! هِنری برگسون، فیلسوف واپساندیش فرانسوی میکوشید بنیادهای فلسفی هنر برای هنر و هنرمندِ بیهنر را پیریزی کند. زیگموند فروید تلاش میکرد برای پنداربافیهای هنری برگسون بنیادهای روانشناختانه سرهم کند. بندتو کروچهٔ ایتالیایی غریزه و شهود شاعرانه را یگانه سرچشمهٔ آفرینش شاعرانه قلمداد میکرد و ارنست فیشر اتریشی از اینهم فراتر میرفت و برای اعتبارزدایی از شناخت هنری، هر ایدئولوژیای را بیاعتبار میدانست! مدرنیسم (نوگروی بورژوایی) و پستمدرنیسم (فرانوانگاری) که بنیادهای ایدئولوژیکیشان را از این چند ”آموزهپرداز“ هنری و نیز از دهها ایدئولوگ واپساندیش دیگر وام گرفتهاند، سرانجام فرایند هنری را به شیری بییال و دم و اشکم فرو کاهیدند که این، هم شگفت است و هم خندهدار: شگفت است زیرا بسیار خامدستانه است و خندهدار از آنرو که به کمدی سست و سخیف رنه سدییو در تاریخ سوسیالیسمها میماند، تاریخی برای هجو سوسیالیسم و کمونیسم. وحق با کارل مارکس است که میگفت: آنانکه به پندار خود تخم اژدها کاشتهاند جز کرمهای خاکی ندرویدند.
جمع بست کوتاهوار سازوکارهای هنرهای مدرن و پسامدرن امّا از این گونهاند:
اندیشهزدایی از هنر
انسان زدایی و جامعهگریزی از هنر
ساختارشکنی
کنار نهادن نشانههای ویرایشی (نقطه، ویرگول، نشانهٔ پرسش و…) در نوشتههای ادبی
پرهیز از واقعانگاری و رئالیسم
افسونزدگی و جادویی بودن هنر
فراواقعی و سوررئالیستی بودن هنر
و سرانجام هنرمندزدایی از هنر
چندانکه هرمنوتیسمِ نو(گزارش و تاویل مدرن) میگوید که آفرینهٔ هنری-ادبی پس از پدیدار شدن دیگر هیچ پیوندی با آفرینشگر خود ندارد و هرمنوتیست در گزارش و تاویل آن نیازی به بازنگری در شخصیت و جهاننگری آفرینندهٔ آن نمیبیند! انگار نه انگار که هنر و ادب بازتاب جهانبینی و اندیشهٔ زایندهٔ هنرمند است و همچون اثری دادائیستی برآیند شعبدهگری ناگهانی سازندهٔ آن نیست. رفیق دکتر احسان طبری به درستی میگفت:
”هنر نمیتواند از دریچهٔ ذهن هنرمند، نگرندهٔ جهان و زندگی نباشد و نباید تجلی و نقش شخصیت هنرمند را در اینجا با هزار قید مانع شد.“
تریستین تزارا، از پایهگذاران پدیدهٔ ضد هنری دادائیسم، برای اندیشهزدایی از هنر، واژههایی را که از روزنامهای بریده بود در کیسهای ریخت و آنها را یکبهیک و لاتاریوار بیرون کشید و کنار هم گذاشت: بدینگونه نخستین شعر دادائیستی جهان سروده شد! شعری همچون تابلوهای آوانگارد و فرامدرن زمانه که چیزی جز پرتاب ناخودآگاه رنگ بر بوم نقاشی نیستند. حق با ویل دورانت است که آفرینههایی از اینگونه را ”لکههای بیمعنی رنگ، سرهم کردن خرت و پرت و آشغال و آشفته بازار سداهای (صداهای) ناهنجار“ میدانست و پیشبینی میکرد که ”سرانجام هیجان نوآوری در بیطرفی زمان، فراموش خواهد شد.“
لنین نه تنها شیوانگاری و هنر، که هرگونه دانشی را در جامعهٔ طبقاتی سویهدار میدانست و میگفت: ”در جامعهای که بنیاد آن بر ستیز طبقاتی است، هیچگونه دانش اجتماعی بیغرض وجود ندارد.“ و ”معرفت اجتماعی انسان (دیدگاههای گونهگون و مکتبهای فلسفی، دینی، اقتصادی و جز آن) بازتاب نظام اقتصادی جامعه است.“
لنین یادآور میشد:
”هنر و ادب ما باید به میلیونها میلیون مردم زحمتکش خدمت کنند.“
به سخن عنصرالمعانی در قابوسنامه، ”شعر از بهر دیگران گویند نه از بهر خویش.“ آنتوان چخوف در رد زیباییشناختی شهودی و ”الهام“مندانهٔ واپساندیشان و پیروان موج نو بورژوایی میگفت:
”اگر نویسندهای ادعا کند داستانش را بیاندیشهٔ پیشین و تنها با الهام نوشته است، من او را دیوانه میدانم.“
سالتیکوف شچدرین هنر را برآیند اندیشهٔ هنرمند میدانست و لیو تولستوی هنر بیاندیشه را محکوم میکرد. م. خراپچنکو، هنرشناس و منتقد ادبی اتحاد شوروی ”گریز به قلمرو پندارها یا بازسازی ناتورآلیستی جزییات زندگی را نشانهٔ گریز از مسایل اساسی روز“ میدانست و لایودزو، حکیم چین باستان میگفت: ”اوّل اندیشه، وانگهی گفتار.“
جان سخن اینکه از کلاسیسیسم تا نیوکلاسیسیسم و از رمانتیسم تا موج نو هنری، بایند و وظیفهٔ هنرمندِ مردمگرای، هرچه دشوارتر و سهمگینتر شده و اینک بر شالودهای سهگانه فراروئیده است:
الف: ستیز بر سرِ آزادی قلم و اندیشه
ب: نبرد برای دگرگونسازی جهان و دستیابی به جامعهٔ نوین سوسیالیستی
پ: نقد روشمند و هشیوارانهٔ هنر متافیزیکی و آنتیرئالیستی
هنرمندان مردمی امّا با درآمیختن این هر سه فرایندِ اجتماعی، به آفرینش آثاری چنان دورانساز و دگرگونگر دست مییازند که گاه همچون جنگل آپتون سینکلر لرزه بر اندام کاخ سفید آمریکا میافکنند و گاه همانند مادر ماکسیم گورکی چرخهای انقلاب اکتبر روسیه را شتابی دو چندان میبخشند، چنانکه لنین به گورکی گفت که انتشار این رُمان برای انقلاب بزرگ روسیه بسیار سودمند ولازم بود.
در میهن ما امّا رسالتی از اینگونه سترگ و سهمگین و خطرمند را بیش از همه هنرمندان و اندیشمندان تودهای به گردن گرفتند و در راه کاربست آن از زندان و شکنجه و مرگ و آوارگی و تهیدستی نیز نهراسیدند. چندان که حزب تودهٔ ایران تنها در فرایند کشتار گسترده زندانیان سیاسی، که حزب ما آن را به درستی فاجعهٔ ملّی نام نهاد، بیش از ده ها تن از بهترین دانشوران، هنرمندان، مترجمان، روزنامه نویسان و شیوانگاران خود را از دست داد.
حزب تودهٔ ایران امّا از همان آغاز پیریزیاش درفشِ دانش و هنر و ادبِ مردمی و دگرگونساز را به اهتزاز درآورد و انبوه هنرمندان خود را در پرتو چنین پرچمی بسیج کرد. برای نمونه در دوّمین کنگرهٔ حزب (5/2/1327) که با شرکت ۱۱۸ تن از هموندان آن در تهران برگزار شده بود، ”اسلوب و هدف تبلیغات“ حزب تودهٔ ایران از جمله چنین رقم خورده بود:
انگیزش احساسات میهندوستیِ منطقی، سربلند ساختن مفاخر ملّی، برپایی سنن نیکوی ملّی برای ایجاد حس اعتماد بهنفس و اثبات روش ملّتدوستی و میهنپرستی حزب نشان دادن شیوههای شوم ارتجاع در خوار کردن ملت و مبارزه بر ضد ایدئولوژیهای ارتجاعی نشان دادن مزایای یک زندگی بهتر
ستیز با واپسماندگی، جهل و خرافات در همهٔ رشتهها و تفکر بشری. مبارزه برای پیروزی شیوهٔ تفکر علمی و ایجاد یک تجدد فکری و عقلی، بهویژه فاش ساختن ماهیت فاسد و منحط تمدنهای ظاهر فریب [غربی].
ستیز با رخنهٔ شیوههای آمریکایی مانند تبلیغات فاسد هولیوود و رسوخ افکار شکستطلبی، یأس و صوفیمنشی روحیات مالیخولیایی.
ستیز برای رونق یک هنر مترقی، امیدوار و پیکارجو و….
نگرش پاسخمندانه به فرآیندهای هنری امّا همواره در برنامهها و کنگرههای حزب تودهٔ ایران جایگاه والای خود را داشته و از جمله برنامهٔ نوین ششمین کنگرهٔ حزبی (بهمن ۱۳۹۱) خواستار برچیدن قانونهایی شده است که راه را بر پیشرفت هنر موسیقی، سینما، نقاشی، پیکرهسازی، تآتر و یکایک هنرهای ملّی بستهاند. برنامهٔ نوین حزبی همچنین خواهان برنامهریزی برای فرازپویی همهسویه علم و فن، پیریزی فرهنگستان علوم و بنگاههای کارشناسی-پژوهشی در زمینههای علمی و یاریدهی به تشکیل ساختارها و انجمنهای ادبی، موسیقی و هنری است.
سوای این همه امّا برجستهترین هنرشناسان و آموزهپردازان حزبی از زمرهٔ رفقا (رفیق از ریشهٔ رفیژ پهلوی است و تازی نیست) دکتر احسان طبری و دکتر امیرحسین آریانپور و دیگران با برنمودن ترازنامهها و مانیفستهای هنری و ادبی به فرایند هنر و شیوانگاری کشور در چارچوب جامعهشناختی و فلسفهٔ علمی (اندیشه حکمی) سمت و سوی انسانی و جهانی بخشیدهاند. برای نمونه رفیق احسان طبری مینویسد:
”هنرمندانِ میهن ما، نویسندگان، شاعران، آهنگسازان، پیکرهسازان، کارگردانان، هنرپیشگان تآتر و سینما و خوانندگان وظیفهای مقدس (ورجاوند) دارند و آن قرار دادن هنر خود در خدمت خلق و میهن خویش است. هنر باید به یاری حقیقت و عدالت بشتابد و همرزم خلق در نبرد وی برای دستیابی به استقلال سیاسی و اقتصادی، آزادیهای دموکراتیک، بهسازی ژرف اجتماعی، پیشرفت و خوشکامی همگانی باشد. تنها از این راه است که هنر با تاریخ همسرشت میشود، از کوره راه به شاهراه گام میگذارد، به نیرویی پرتوان تبدیل میشود که میتواند جانها را بسیج کند، برانگیزد و به پیروزی برساند. ولی واپسگرایان و محافظهکاران… چنین نقشی را برای هنر باور ندارند. آنها میخواهند هنر را مبتذل کنند و آن را بهوسیلهای برای سرگرمی، وقتگذرانی و شهوترانی زورگویان و غارتگران، وسیلهٔ انحراف نظر جامعه از مسائل دردناک و گسترهٔ تخدیر و نادانی دِماغها، به میدان جولان نومیدی و تسلیم مبدل سازند. میخواهند آن را در کنارِ پول، تازیانه و خرافات به یکی از وسایل حفظ تسلط استعمار و ارتجاع تبدیل کنند… این بر هنرمندان راستین است که نگذارند هنر به چنین سرنوشتی دچار شود… هنر، واقعیت را یکباره و آسان در کف دست شما میگذارد و میگوید: ”این است، فکر کن، ببین!“
حزب تودهٔ ایران امّا از آغاز پیریزیاش (دهم مهر ۱۳۲۰) تا لحظهٔ کنونی، همواره، گاهوارهٔ پرورش و بالش ارتشی از بهترین هنرمندان و آموزهپردازان هنری بوده و نمونهوارترین و فداکارترین هنرمندان را به خدمت آرمانهای خلق درآورده است. این از شگفتیهای تاریخ جنبش کمونیستی جهان است که تنها پنج سال پس از پیریزی حزب تودهٔ ایران، رئیس دانشگاه تهران به سفیر انگلیس در تهران میگوید که حزب دارای پایگاهی گسترده در میان مهندسان، پزشکان، استادان دانشگاهها، روشنفکران، نویسندگان، شاعران، زنان، ارتشیان و… است.
روزنامهٔ امپریالیستی تایمز لندن نیز در سال ۱۳۲۶ نوشت که حزب تودهٔ ایران فرهیختهترین هنرمندان و شاعران و دانشوران را جذب خود کرده است. همچنین روزنامهٔ ابزرواتور در سال ۱۳۳۱ یادآور شد که سی درسد (درصد) از روشنفکران ایرانی عضو حزب و بقیه هوادار آنند. و این تنها در نخستین دههٔ پایهریزی حزب تراز نوین طبقهٔ کارگر ایران بود.
دربارهٔ این آفرینه
از سدای (صدای) سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
(حافظ)
اینک امّا دفتر نخست یادها و چهرهها با همه کاستیها و ایجازهای ناگزیرش همچون مشتی نمونهٔ خروار، فرا پیش شما است. کارنامهای کوچک که روزگارانی چند به فراخور ساتها (صفحهها)ی نامهٔ مردم در این دوهفته نامه نوشته شده و اکنون از آن پراکندگی پیشینش به در آمده و شولای شیرازهای یگانه را بر دوش کشیده است. از نخستین جُستار کتاب (سهراب شهید ثالث) تا واپسینشان (محمود اعتماد زاده-به آذین) امّا راهی پُرنشیب و نشست پیموده شده و حزب تودهٔ ایران کوشیده است در ایجازی چنین ناگزیر یاد و یادماندهٔ این دلاوران پهنهٔ سخن و اندیشه و هنر را گرامی دارد. تای تونگ، نویسندهٔ کتاب تاریخ خط چینی، ۷۰۰ سال پیش از این گفته بود:
”اگر میخواستم آنقدر منتظر بمانم تا کتابم کاملتر شود، هرگز از نوشتن آن فارغ نمیشدم.“
یادها و چهرهها نیز بیگمان از چنین کاستیای برکنار نیست. زیرا اگر میکوشیدیم این آفرینه را همسنگ شخصیتهای تراز نوی آن هرچه فرازپویانهتر کنیم، یادها و چهرهها به سخن ویل دورانت هیچگاه از دم قلم نمیگذشت و بهدست شما نمیرسید.
با اینهمه پدیدآورندگان این آفرینه نیک میدانند که این ادای دین ”شرحی است از هزاران، کاندر حکایت آمد“ و به سخن شیوای بیهقیِ دبیر:
”از ده، یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگذارم.“
یادها و چهرهها چنانکه خوانده یا خواهید خواند، در ساختار و در شیوهٔ نگارش خود از روش پارسینویسی امّا نه بهگونهٔ ”زبان پاک“ کسروی پیروی کرده است. نیز در ویرایش واژهها، سبک جدانویسی را بهکار گرفته تا خوانش گزارههایش آسانتر شود. همچنین سودمند دانسته است واژههای پارسی را از زیر آوار تازینویسی بیرون آورد تا شناختشان از واژههای عربی دشوار نباشد. چنانکه واژههای پارسی طلا، صد، صدا، طوس، طبرستان و جز آن با الفبای فارسی و بدینگونه رقم خوردهاند: تلا، سد، سدا، توس، تبرستان و…
پل والری شاعر گرانسنگ فرانسوی گفته بود:“ برای هر اندیشهای پاداشی است“. اینک اگر تکنگاریهای این آفرینه توانسته باشد با برتافتن گوشههایی از شخصیت تراز نوی هنرمندان و اندیشهوران انقلابی کشور برخی ذهنهای پرشور و پویشگر را برانگیزد و شماری از هنرمندان جوان ایرانی را که در هزارتویِ وهمناک مکتبهای امپریالیستیِ هنر برای هنر و هنر جادو زده و سوررئالیستی لغزیدهاند به خود آورد و تعهد هنریشان را به آنها یادآور شود، پاداش ارزشمند خود را دریافت کرده است:
آری این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پس این پردهٔ تار
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس
(سایه)
۱و۲ – برخی بررسیها درباره جهانبینیها و جنبشهای اجتماعی در ایران، ا. ط.، چاپ نخست، ۱۳۵۸، صفحهٔ ۲۹۳.
۳- کارل مارکس: ”دیدگاه ماتریالیسم کهنه، جامعهٔ ”مدنی“ است و زاویه دید ماتریالیسم نو، جامعهٔ انسانی یا انسانیت اجتماعی شده است.“
۴- هنر و ادب (که این یک، واژهای پارسی است) در بنیاد خود دو فرآیند جدا ازهم نیستند، یک رمان خوب به همان اندازه هنری است که شعر ”سایه“ یا موسیقی رفیق ”مرتضا حنانه“، یا سینمای رفیق ”سهراب شهیدثالث“ و جز آن.
۵- مسایلی از فرهنگ، هنر و زبان،انتشارات مروارید، چاپ نخست ۱۳۵۹، صفحهٔ ۴۳.
۶- درآمدی بر تاریخ تمدن، چاپ دوّم ۱۳۶۸، صفحهٔ ۲۵۷.
۷- سه منبع و سه جزء مارکسیسم، گردیدهٔ (ترجمهٔ) محمد پورهرمزان، چاپ حزب تودهٔ ایران، صفحهٔ ۲-۱.
۸- سه گفتار دربارهٔ هنر، ادبیات و تاریخ، نشر کاوه، صفحهٔ ۴۹.
۹- آپتون سینکلر، نویسندهٔ بزرگ امریکایی دیرترها در برابر رشوهها و دلارهای امریکایی سر فرود آورد وخود را فروخت و بدینگونه چشمهٔ جوشان هنریاش نیز فرو نشست و دیگر نتوانست رمانی همچون ”جنگل“ بیآفریند.
۱۰- دادهگان (منبع) شمارهٔ ۵، صفحهٔ ۷۳.
۱۱- تاریخ بیهقی، به کوشش دکتر خلیل خطیب رهبر، نشر ماهتاب، چاپ نهم، ۱۳۸۳، صفحهٔ ۱۴ دیباچه.
به نقل از «نامه مردم»، شماره ۹۸۶، ۲۶ آبان ماه ۱۳۹۴