به مناسبت صدمین سالگرد انقلاب سوسیالیستی اکتبر ۲۰۱۷ – ۱۹۱۷ – دربارهٔ حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش
دهههای پایانی قرن نوزدهم و دهههای آغازین قرن بیستم میلادی، شاهد انقلابهای بورژوا-دموکراتیک در اروپای شرقی و آسیا، جنگ جهانی امپریالیستی اوّل، و فروپاشی امپراتوریهای روسیه، عثمانی، پروس، اتریش-مجار بود. در چنان شرایطی، مسئلهٔ ملّی و حق تعیین سرنوشت سیاسی ملّتها تا حدّ جدا شدن از کشور سلطهگر، مسئلهای بود که مارکسیستهای روسیه و اروپا و آسیا ناگزیر باید به آن توجه میکردند. لنین در این مورد آثار متعددی دارد، که یکی از شناختهشدهترین آنها، رسالهٔ «دربارهٔ حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش» است. نوشتهٔ حاضر مروری است اجمالی بر آن رسالهٔ مشخص، به این امید که نکتههای محوری آن را برجسته کند، و خوانندهٔ را به مطالعهٔ دیگر نوشتههای لنین و دیگر اندیشمندان مارکسیست و ترقیخواه در مورد مسئلهٔ ملّی که جنبههای گوناگون و گاه پیچیدهای دارد برانگیزد.
حق ملّتها در تعیین سرنوشت خود دستکم یک قرن و نیمی است که مورد توجه اندیشمندان اجتماعی و فعالان سیاسی قرار دارد. در بطن این موضوع، مفهوم «ملّت» قرار دارد که آن هم در گذر زمان و تحوّلهای اجتماعی-تاریخی معناها و مفهومهای متفاوتی پیدا کرده است که با پایههای اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی هر جامعهٔ مورد نظر پیوند پیدا میکند. در تاریخ معاصر، یا شاید بهتر است بگوییم در صد و شصت-هفتاد سال گذشته، اندیشمندان ترقیخواه از جنبههای گوناگون به موضوع ملّتها و حق آنها در تعیین سرنوشت سیاسی خود پرداختهاند و اساساً آن را به عنوان یک «مسئله» که باید تعریف و حل شود، مطرح کردهاند. این دیدگاهها و تحلیلها طیف گستردهای از «مسئلهٔ ملّی» را در بر میگیرد، که در شرایط زمانی و جغرافیایی-سیاسی متفاوت، مضمونهای متفاوتی داشته است: از جدایی ملّتها از امپراتوریهایی مثل روسیه و اتریش-مجار و عثمانی و پروس و بریتانیا و تشکیل کشورهای مستقل گرفته، تا استقلال کشورهایی مثل فنلاند و لهستان پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و تشکیل کشور شوراها متشکل از جمهوریهای چندگانه، یا مسئلهٔ خودمختاری ملّتهایی مثل کِبِکیها (در کانادا) یا فلاندرزها (در بلژیک) و کاتالونیها (در اسپانیا) و نمونههای مشابه آن در بسیاری از کشورهای دنیا از جمله در کشور ما ایران، یا استقلال کشورهای مستعمرهای مثل هندوستان (از بریتانیا) و کنگو (از بلژیک) و استقلال شماری از کشورهای دیگر از استعمارگران دیگری مثل هلند و اسپانیا و پرتغال و… در قارهٔ آمریکا و آفریقا، و حتّیٰ نمونههایی مثل فلسطین که حق حاکمیت ملّی بهکل و بهزور از آن گرفته شده است. به طور کلی میتوان گفت که اصطلاح کلّی «مسئلهٔ ملّی» با همهٔ جنبههای متفاوتی که دارد،موضوع ساده و سرراستی نیست و بیتردید پیچیدگیهایی دارد که در هر مورد خاص باید به طور مشخص به آنها توجه شود و راهحل مناسب برای آن پیدا شود. نکتهٔ مهم، برجسته شدن «مسئلهٔ ملّی» و «حق ملّتها در تعیین سرنوشت خود» به مثابه مفهوم و پدیدهای نو در جنبشهای ملّی و مردمی در یک قرن و نیم گذشته است که حلوفصل آن به سود پیشرفت ملّتها و برقراری حاکمیت دموکراتیک ضرورت دارد. این پدیده ساختهٔ ذهن این اندیشمند و آن فعال اجتماعی نیست بلکه در زمینهٔ عینی تحوّلهای تاریخی دو قرن اخیر، یعنی در گذار نظامهای اجتماعی-اقتصادی از فئودالیسم به سرمایهداری، در روند انقلابهای ملّی و دموکراتیک، و در جریان تکامل انقلابهای سوسیالیستی بعدی، و در ارتباط با بنیادهای اقتصادی استعماری و استثمارگر رخ نمود. زمینهٔ ذهنی ارزیابی و حلوفصل دموکراتیک «مسئلهٔ ملّی» نیز مبتنی بر کار اندیشمندان و فعالان اجتماعی-سیاسی ترقیخواه و ملّی، و بهویژه چپ و مارکسیست، بوده است. این روند همچنان ادامه دارد، و شیوهٔ برخورد با آن در مواردی نیز بحثبرانگیز و مورد مشاجره (از جمله در مورد کِبِک و اسکاتلند و یوگسلاوی پیشین و کریمه) و گاهی نیز خونین بوده است (از جمله در کردستان و آذربایجان ایران).
کارل مارکس و فردریش انگلس از نخستین اندیشمندان پرولتری بودند که در «مانیفست حزب کمونیست» به موضوع ملّت و مسئلهٔ ملی از دید جنبش کمونیستی و پرولتاریایی پرداختند. «مانیفست» در فاصلهٔ سالهای ۱۸۴۷ تا ۱۸۴۸ نوشته و منتشر شد، یعنی در بحبوحهٔ انقلابهای ضدسرمایهداری در اروپا و در کنار آن، انقلابهای بورژوا-دموکراتیک در بخشی از اروپا و در آسیا علیه امپراتوریها و رژیمهای سلطنتی مطلق ارتجاعی و خودکامهای مثل اتریش-مجار، پروس، و روسیه، که مضمون آنها براندازی نظام فئودالیسم و قدرتگیری نظام بورژوازی (سرمایهداری) بود. مارکس و انگلس در آن زمان مبارزات بورژوا-دموکراتیک را مترقی و روبهجلو میدانستند چون گام تاریخی لازم و ناگزیری در راه تحوّل انقلابی برای برانداختن نظم کهنه، و رویش و استقرار نظم نوین سرمایهداری بهشمار میآمد. انگلس در پیشگفتار چاپ ایتالیایی مانیفست در سال ۱۸۹۳ در ارتباط با این انقلابها نوشت: «…میوههای انقلاب [۱۸۴۸ فرانسه] در آخرین تحلیل نصیب طبقهٔ سرمایهدار شد. امّا در کشورهای دیگر، در ایتالیا و آلمان و اتریش، کارگران از همان آغاز کارشان فقط آن بود که به بوژوازی کمک کنند تا به حکومت برسد. ولی در هیچ کشوری تسلّط بورژوازی بدون استقلال ملّی میسّر نیست. بدین جهت، انقلابهای سال ۱۸۴۸ میبایست به وحدت و استقلال ملّتهایی بینجامد که تا آن زمان فاقد آن بودند: ایتالیا، آلمان، و مجارستان. و اینک نوبت لهستان است… بدون تحقق استقلال و وحدت هر ملّت، نه اتحاد بینالمللی پرولتاریا میسّر است و نه همکاری آگاهانهٔ ملّتها برای دستیابی به هدفهای مشترک.» در بخش اوّل مانیفست با عنوان «بوژواها و پرولتارها»، روند رشد سرمایهداری در جامعهٔ انسانی بررسی شده است. در همین بخش است که به مسئلهٔ شکلگیری ملّتهای جداگانه و مستقل از درون جامعههایی با جمعیتها و روابط و مناسبات پراکنده اشاره شده است. در این بخش میخوانیم: «بورژوازی پراکندگی موجود در جمعیت، در وسایل تولید، و در مالکیت را بیش از پیش از میان میبرد. بورژوازی جمعیت را متراکم، وسایل تولید را متمرکز، و مالکیت را در دستان معدودی متمرکز و متراکم کرده است. پیامد ناگزیر این روند، تمرکز سیاسی بوده است. ایالتها و استانهای مستقل، یا دارای ارتباط نیمبند و پراکنده با یکدیگر، که منافع و علایق، قوانین، دولتها، و نظام مالیاتی مستقلی داشتند، در چارچوب یک ملّت، یک دولت، یک قانون، یک نفع طبقاتی ملّی، یک مرز، و یک تعرفهٔ گمرکی به یکدیگر به هم پیوستند.» به عبارت دیگر، تبدیل جوامع پراکندهای مثل جوامع ملوکالطوایفی و ایلی و شاهزادهنشین و غیره به ملّت-دولتها، همانند آنچه در ایران بهویژه در اواخر دوران قاجار و آغاز دوران پهلوی صورت گرفت، پایهٔ لازم برای توسعه و رشد نظام سرمایهداری و «رواج تمدّن» و رشد و تحوّل آیندهٔ طبقهٔ کارگر را فراهم آورد.
در ارتباط با رهایی ملّتهای تحت ستم، مارکس (و نیز انگلس) نوشتههایی بهویژه دربارهٔ وضعیت ایرلند در زیر سلطهٔ انگلستان در قرن نوزدهم میلادی دارد. مارکس در ابتدا بر این عقیده بود که وقتی کارگران انگلیسی، نظام سرمایهداری در کشور استعمارگر بریتانیا را براندازند، ایرلندیها هم از قید استثمار آزاد خواهند شد. امّا بعدتر، مارکس به این نتیجه رسید که استقلال و تعیین سرنوشت ملّت ایرلند به دست خودشان بهترین راه برای کارگران و زحمتکشان ایرلندی برای مبارزه با سرمایهداری و رهایی از آن است. او از کارگران انگلیسی و حزب کارگران انگلستان (کشور استعمارگر یا ستمگر) میخواست که از استقلال و حق تعیین سرنوشت ملّت تحت ستم (در این مورد ایرلند) حمایت کنند. مارکس بهدرستی اعتقاد داشت که تا زمانی که ملّتی تحت ستم ملّت دیگر باشد، زحمتکشان کشور ستمگر نیز از قید و بند آزاد نخواهند شد. او در مورد آمریکا در دورهٔ بردهداری نیز چنین نوشت: «در ایالات متحد آمریکای شمالی، تا زمانی که بردگی بخشی از آن جمهوری را معیوب میکرد و زشت مینمود، هر جنبش مستقل کارگری فلج بود. مادام که کارگر سیاهپوست داغ زده میشود، کارگر سفیدپوست هرگز آزاد نخواهد بود.» (کاپیتال، جلد اوّل، فصل دهم، بخش ۷).
لنین اندیشمند دیگری بود که در اواخر قرن نوزدهم میلادی و دهههای آغازین قرن بیستم به طور جدّی و از دید طبقاتی به مسئلهٔ ملّی و حق تعیین سرنوشت ملّتها پرداخت، که البته با مخالفتها و مقاومتهایی نیز روبرو بود، از جمله از سوی برخی از «دوستان سوسیال دموکرات». در آن زمان روسیه کشوری بود که ملّتها یا ملّیتهای گوناگونی مثل لهستانی، فنلاندی، اوکراینی، گرجی، و آذری زیر حکومت تزاری و سلطهٔ «روسهای کبیر» (یا وِلیکاروس) در آن زندگی میکردند و اقلیتهایی مورد ستم نهادینه شدهٔ این روسها قرار داشتند. به دلیل همین سلطهٔ خشن و خودکامهٔ اشراف تزاری بر ملّتهای دیگر، روسیهٔ تزاری را «زندان خلقها» میخواندند. آنچه از آن با عنوان «ستم ملّی» نام برده میشود، همین ستم مضاعفی است که علاوه بر استثمار زحمتکشان (در هر دو ملّتِ کشور سلطهگر و زیر سلطه)، بر ملّتهای اقلیت و تحت سلطه روا داشته میشود. لنین نوشتههای متعددی دربارهٔ مسئلهٔ ملّی و حق ملّتها در تعیین سرنوشت خود دارد، که حاکی از اهمیت این مسئله در اواخر قرن نوزدهم و دهههای اوّل و دوّم قرن بیستم میلادی است. در کنگرهٔ چهارم انترناسیونال دوّم (لندن، ۱۸۹۶) و پس از آن در برنامهٔ حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه (مصوّب کنگرهٔ دوّم، ۱۹۰۳) به این مسئله توجه شده بود. در برنامهٔ حزبی حزب سوسیال دموکرات، جزو موادی که باید در قانون اساسی جمهوری دموکراتیک پس از سرنگونی تزار باشد، این بند ذکر شده بود: «حق تعیین سرنوشت برای همهٔ ملّتهایی که در درون محدودهٔ کشور هستند.» در روند اوجگیری انقلاب بورژوا-دموکراتیک ۱۹۰۵- ۱۹۰۷ یکی از مسائلی که مطرح بود، اتحاد و مبارزهٔ انترناسیونالیستی زحمتکشان ملّیتهای گوناگون در جنبش کارگری روسیه تزاری چندملیتی بود. بورژوازی (امپریالیسم) به ملّیگرایی افراطی روس و به اختلاف میان ملّتها و بهویژه میان زحمتکشان هر ملّت با ملّتی دیگر دامن میزد و تفرقه ایجاد میکرد و از آن به سود خود بهرهبرداری میکرد. این ملّیگرایی تا حدّی در میان سازمانهای کارگری نیز رخنه میکرد، که به اتحاد جنبش کارگری و خصلت طبقاتی و انترناسیونالیستی آن صدمه میزد. به همین دلیل، برخورد به «مسئلهٔ ملّی» یکی از موضوعهای مهم در جنبش سوسیال دموکراتیک روسیه بود. لنین سیاست بلشویکها در حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه دربارهٔ مسئلهٔ ملّی و حق ملّتها در تعیین سرنوشت خود را در چندین نوشتهٔ کوتاه و بلند، بهویژه از سال ۱۹۱۳ به بعد، و البته در سالهای پس از پیروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، توضیح داده است. او در دو نوشتهٔ خود با عنوانهای «ملاحظاتی انتقادی دربارهٔ مسئلهٔ ملّی» (اواخر سال ۱۹۱۳) و «حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش» (بهار ۱۹۱۴) این موضوع را با تفصیل بیشتری بیان کرده است. در آستانهٔ جنگ جهانی اوّل و فروپاشی امپراتوریهایی مثل عثمانی و روسیه و اتریش-مجار و پروس، این مسئله حادتر هم میشد و لنین باز هم در مقالههای گوناگون به موضوع «غرور ملّی وِلیکاروسها» (یا «روسهای کبیر»، نامی که دیگر ملّتهای ساکن روسیه به ملّت روس داده بودند)، و مسئلهٔ ملّی و موضع کمونیستها و دیگر نیروهای سیاسی نسبت به این موضوع پرداخت. بلشویکهای دیگری نیز در این باره دست به قلم بردهاند، از جمله ژوزف استالین در نوشتهای با عنوان «مارکسیسم و مسئلهٔ ملّی» که در آن از دیدگاه طبقاتی به موضوعهایی مثل ملّت، پیشنهاد خودمختاری فرهنگی-ملّی در مقابل حق ملّتها در تعیین سرنوشت سیاسی خود، ناسیونالیسم و تجزیهطلبی، و بهویژه به مسئلهٔ ملّی در روسیه پرداخته است.
در شرایط آن روز روسیه که در التهاب انقلاب و در آستانهٔ جنگ جهانی اوّل بود، لنین مسئلهٔ ملّی را یک موضوع طبقاتی و جزئی از روند جامع انقلاب میدانست و آن را از دید منافع زحمتکشان و پرولتاریا (در برابر منافع بورژوازی ناسیونالیست) در راه رسیدن به سوسیالیسم بررسی و تحلیل میکرد. لنین در یکی از نوشتههای خود به زبان آلمانی با عنوان «پرولتاریای انقلابی و حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش» (۱۹۱۵) مینویسد: «درست همانطور که مارکس در سال ۱۸۶۹ خواستار جدایی ایرلند شد، آن هم نه به خاطر شکاف افتادن میان ایرلند و بریتانیا، بلکه با هدف اتحاد آزادانهٔ بعدی میان آنها، نه به طوری که «انصاف برای ایرلند» را تأمین کند، بلکه به سود مبارزهٔ انقلابی پرولتاریای بریتانیا، به همان ترتیب ما هم امتناع سوسیالیستهای روسی از مطرح کردن خواست آزادی حق تعیین سرنوشت برای ملّتها را- به آن معنا که پیشتر اشاره کردیم [یعنی حق جدایی که قبلاً ذکر کرده بود]، خیانت مستقیم به دموکراسی، انترناسیونالیسم، و سوسیالیسم میدانیم.» او در نوشتهٔ دیگری با عنوان «انقلاب سوسیالیستی و حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش» (۱۹۱۶) در مورد پذیرش حق جدایی ملّتهای تحت ستم این طور نوشت: «درست همانطور که نوع بشر فقط با گذر از یک دورهٔ انتقالی دیکتاتوری طبقهٔ ستمدیده میتواند به هدف الغای طبقات دست یابد، به همان ترتیب هم نوع بشر فقط با گذر از یک دورهٔ انتقالی رهایی کامل همهٔ ملّتهای ستمدیده، یعنی آزادی آنها برای جدا شدن، میتواند به هدف درهمآمیزی ناگزیر ملّتها نایل آید.» در همین نوشته است که لنین بر وظیفهٔ عاجل کشورهای سوسیالیستی پیروزمند در تداوم و تکمیل حقوق دموکراتیک بورژوایی، از جمله بر شناسایی حق ملّتهای ستمدیده در تعیین سرنوشت خویش تأکید میکند. او در بخش ششم این اثر، به سه دسته از کشورها در ارتباط با موضوع حق تعیین سرنوشت ملّتها اشاره میکند: «اوّل، کشورهای پیشرفتهٔ سرمایهداری اروپای غربی و ایالات متحد آمریکا. وظایف پرولتاریای این ملّتهای حاکم همان وظایف پرولتاریا در انگلستان در قرن نوزدهم نسبت به ایرلند است. دوّم، اروپای شرقی: اتریش، بالکان، و بهویژه روسیه. در اینجا در قرن بیستم بود که جنبشهای ملّی بورژوا-دموکراتیک بهویژه تحوّل یافت و مبارزهٔ ملّی را شدّت بخشید. دشوارترین و مهمترین وظیفه در اینجا، متحد کردن مبارزهٔ طبقاتی کارگران ملّتهای ستمدیده با مبارزهٔ کارگران ملّتهای ستمگر است. سوّم، کشورهای نیمهمستعمرهای مثل چین، ایران، و ترکیه، و همهٔ مستعمرههایی که مجموع جمعیت آنها بالغ بر ۱۰۰۰ میلیون نفر است. سوسیالیستها نهفقط خواهان رهایی بیقید و شرط و فوری مستعمرهها بدون تاوان هستند… بلکه باید از عناصر انقلابیتر در جنبش بورژوا-دموکراتیک رهایی ملّی در این کشورها قاطعانه حمایت کنند و به خیزش آنها در برابر قدرتهای امپریالیستیای که به آنها ستم میکنند، یاری رسانند.»
دیده میشود که لنین ناسیونالیسم بورژوایی و انترناسیونالیسم پرولتری را کاملاً دو نقطهٔ مقابل یکدیگر میدانست. از اوّلی برای اعمال ستم ملّی و پیشبُرد منافع بورژوازی در داخل و در جنگ امپریالیستی جهانی اوّل استفاده میشد، و دوّمی، راهکار زحمتکشان برای غلبه بر بورژوازی و برقراری حقوق دموکراتیک همهٔ زحمتکشان در همهٔ ملّتها بود. به همین سبب، بلشویکها بسته به شرایطی که بتواند برابری امکانات را برای ملّتها تأمین کند، از حق ملّتها برای جدایی و تشکیل دولت مستقل، یا خودمختاری سیاسی منطقهیی در داخل یک دولت بزرگتر، دفاع و حمایت میکردند. در همهٔ موارد، تأکید بر سرشت طبقاتی مسئله و مبارزهٔ طبقاتی درون ملّتهاست، و معیار اصلی، امکان موفقیت اکثریت جمعیت (زحمتکشان) و طبقهٔ کارگر در مبارزهٔ طبقاتی با سرمایهداری و نزدیک شدن به جامعهٔ دموکراتیک و سوسیالیستی بوده است. برای مثال، بلشویکها همانطور که پیروزی انقلاب بورژوا-دموکراتیک در روسیه را در شرایط مشخص، گامی مثبت به سود طبقهٔ کارگر میدانستند، جنبش رهاییبخش ملّی بورژوایی ملّتهای ستمدیده و مبارزهٔ آنها با ستم ملّی و استعمار را مترقی میدانستند و از آن پشتیبانی میکردند. لنین نوشت: «به هر اندازه که بورژوازی ملّت ستمدیده بر ضد کشور ستمگر مبارزه کند، به همان اندازه هم ما طرفدار او هستیم. به همان اندازه که بورژوازی ملّت ستمدیده روی ناسیونالیسم بورژوایی خودش ایستادگی میکند، ما مخالف آن هستیم.» در همان سالهای دههٔ اوّل قرن بیستم، سازمانهای بلشویکی در میان زحمتکشان بسیاری از ملّتها فعالیت میکردند. در شرایطی که ترویج ناسیونالیسم در جنبش کارگری مسئلهای نگران کننده شده بود، کمک سوسیال دموکراتهای سازمانهای حزبی ماورای قفقاز به مبارزهٔ زحمتکشان ملّتهای روسیه و کشورهای مجاور، از آذربایجانی و گرجی گرفته تا ارمنی و ایرانی (از جمله در جریان انقلاب مشروطیت ایران و پس از آن) نمونهٔ انترناسیونالیسم پرولتری بلشویکها بود که به نوبهٔ خود، به مبارزهٔ بلشویکها در روند انقلاب در روسیه کمک میکرد.
پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵- ۱۹۰۷ و در دوران حکومت ارتجاعی استولیپین (صدراعظم) در امپراتوری روسیه تزاری، یکی از مسائلی که بلشویکها با آن روبرو بودند، رهبری انقلاب در روسیهٔ چندملیتی در شرایطی بود که خلقها و اقلیتهای ملّی گوناگون زیر سلطه و ستمی قرار داشتند که از جانب «ملّت کبیر روس» بر آنها میرفت، و خشم و نفرتی قابلدرک از «روسهای کبیر» و از جمله از کارگران آنها در میان ملیتهای دیگر دیده میشد. در چنین شرایطی، بلشویکها باید راهی را برای اتحاد میان همهٔ کارگران از هر ملیتی پیدا میکردند تا بتوانند در سرنگون کردن تزار و حرکت به سوی سوسیالیسم موفق شوند. نمیشد احساسات مقابلهجویانهٔ موجود میان زحمتکشان ملیتهای گوناگون را نادیده گرفت. در برابر لنین و بلشویکها این پرسش قرار داشت که در چنین شرایطی، چگونه میتوان بین کارگران و زحمتکشان ملّت ستمگر و کارگران و زحمتکشان دیگر ملیتها اتحاد برای مبارزه در راه سرنگونی تزار و سرمایهداری و حرکت به سوی سوسیالیسم به وجود آورد؟ بلشویکها میبایست پیشگام مبارزه برای تحقق برابری حقوق در زبان، در آموزش، و در فرهنگ باشند. در حکومت ارتجاعی و سلطهگر تزار، آن وحدت ملّیای که حاکمان بورژوازی مرتجع به سود ادامهٔ سلطه و ستم خود تبلیغ میکردند، برای زحمتکشان و بهویژه زحمتکشان ملیتهای ستمدیده کارساز نبود. در چنین شرایطی بود که اگر ملّت ستمدیده به پا میخاست و برای رها کردن خود از یوغ سلطهٔ تزاری و بنیاد گذاردن جامعهای دموکراتیک مبارزه میکرد، لنین و بلشویکها مسئلهٔ حق تعیین سرنوشت سیاسی تا حدّ جدایی از کشور سلطهگر مطرح میکردند. از دید لنین، هرگونه وحدتی در میان ملیتها باید داوطلبانه باشد. او از سوسیال دموکراتهای روس میخواست که با سلطهگری و تبعیضهای بورژوازی ملّت ستمگر مبارزه کنند و در عین حال از مبارزان ملّت ستمدیده میخواست که ضمن هشیاری نسبت به ناسیونالیسم افراطی بورژوازی ملّت خود و نیفتادن در دام آن، در راه حفظ انترناسیونالیسم طبقاتی و اتحاد خود با طبقهٔ کارگر ملّتی که از آن جدا میشوند بکوشند. او در «تزهایی دربارهٔ مسئلهٔ ملّی» (۱۹۱۳) نوشت: «کارگرانی که وحدت سیاسی با بورژوازی خودی را بالاتر از وحدت کامل با پرولتاریای همهٔملّتها قرار میدهند، برضد منافع خودشان، برضد منافع سوسیالیسم، و برضد منافع دموکراسی عمل میکنند.»
پس از این مقدمه، نگاهی اجمالی میاندازیم به محتوای یکی از نوشتههای عمدهٔ لنین در زمینهٔ مسئلهٔ ملّی، یعنی رسالهٔ او با عنوان «دربارهٔ حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش» که در فاصلهٔ ماههای فوریه تا مه ۱۹۱۴، یعنی درست در آستانهٔ شروع جنگ امپریالیستی جهانی اوّل و در دورهٔ اوجگیری مجدد جنبش انقلابی در روسیه پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵ نوشته شده است.
حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش یعنی چه؟
لنین در پیشگفتار این اثرش اشاره میکند که یکی از انگیزههای او در نگارش این رساله، پاسخگویی به مقالهای است که روزا لوکزامبورگ، سوسیال دموکرات برجستهٔ لهستانی-آلمانی و از رهبران چپ انترناسیونال دوّم، دربارهٔ «مسئلهٔملّی و خودمختاری» در نقد برنامهٔ مارکسیستهای روسیه نوشته است. در ابتدای کار، لنین بهروشنی مینویسد که مسئلهٔ ملّی را نباید در تعریفهای حقوقی بلکه در زمینهٔ تاریخی-اقتصادی جنبشهای ملّی جستجو کرد. او سپس به تشکیل دولتهای ملّی در دوران پیروزی نهایی سرمایهداری بر فئودالیسم در روند جنبشهای ملّی اشاره میکند. او مینویسد: «برای پیروزی کامل تولید کالایی، بازار داخلی باید به دست بورژوازی تسخیر شود و باید اتحاد دولتی سرزمینهایی که ساکنانشان به زبان واحد حرف میزنند عملی گردد… وحدت زبان یکی از مهمترین شرایط مبادلهٔ بازرگانی آزاد… و شرط ارتباط محکم بازار با تولیدکنندگان خرد و کلان و فروشنده و خریدار است… به همین دلیل، برای اروپای غربی و حتی برای تمام جهان متمدن، تشکیل دولت ملّی برای دوران سرمایهداری جنبهٔ عمومی و عادی دارد.» یا در جایی دیگر مینویسد: «دولت ملّی بهترین شرایط را برای رشد و تکامل سرمایهداری [از جمله در کشورهای آسیایی] فراهم میآورد… مارکسیستها نمیتوانند عوامل نیرومند اقتصادی را که آرمان و گرایش برای تشکیل دولتهای ملّی را به وجود میآورد از نظر دور دارند.» و درست در همین اوّل کتاب است که لنین تصریح میکند که «اگر بخواهیم شرایط تاریخی-اقتصادی جنبشهای ملّی را تجزیه و تحلیل کنیم، ناگزیر به این نتیجه میرسیم که حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش یعنی حق آنها در جدا شدن از مجموعهٔ ملّتهای غیرخودی و تشکیل دولت مستقل» و تأکید میکند که «نادرست است اگر حق تعیین سرنوشت را چیزی جز حق موجودیت دولتی جداگانه بفهمیم.» نکتهٔ مهم و قابلتوجه دیگری که لنین در اینجا به آن اشاره میکند این است که «مسئلهٔ استقلال اقتصادی وعدم وابستگی اقتصادی ملّتها [را نباید] جایگزین مسئلهٔ حق ملّتهای در تعیین سرنوشت سیاسی خویش در جامعهٔ بورژوازی و مسئلهٔ استقلال دولتی آنها» کرد. تا اینجا قصد لنین این است که مفهوم حق تعیین سرنوشت سیاسی، و مضمون آن یعنی دولت ملّی را روشن کند. در ادامه این رساله، لنین به طور مفصّل به دیدگاه مارکسیستی و شیوهٔبرخورد پرولتاریا نسبت به خواست بورژوا-دموکراتیک دولت ملّی و شرط حمایت از آن میپردازد.
در بخش دوّم رساله، لنین با یادآوری اینکه هرگونه تحلیل مارکسیستی باید «در چارچوب تاریخی معیّن» و «خصوصیات مشخص هر کشور در دورهٔ معیّن تاریخی» صورت گیرد، تأکید میکند که در تحلیل مسئلهٔ ملّی باید دو دورهٔ «ورشکستگی فئودالیسم و حکومت مطلق و به وجود آمدن جامعهٔ بورژوا-دموکراتیک و دولت… و تودهیی شدن جنبشهای ملّی» و دورهٔ بعد از تکمیل تشکیل دولتهای سرمایهداری و «شدّت یافتن تضاد آشتیناپذیر میان پرولتاریا و بورژوازی را که میتوان آن را آستانهٔ ورشکستگی سرمایهداری نامید» از یکدیگر متمایز کرد. نکتهای که لنین در ضمن این بحث در اینجا مطرح میکند، توجه به مسئلهٔ تضاد روبنای سیاسی با زیربنای اقتصادی در روند تحوّل جامعه است. او مینویسند که در جامعه یا «منطقهای دارای حدود ملّی مشخص که روند رشد و تکامل سرمایهداری در آن با سرعت انجام پذیرد» (در اینجا موردِ لهستان در آن زمان)، تضاد با نظام دولتی پدرشاهی ماقبل سرمایهداری جامعهٔ ستمگر (یعنی روسیه) پیدا میشود و «جدایی این منطقهٔ پیشرو محتملتر میشود.» در همینجا لنین روشن میکند که برنامهٔ حزبی مارکسیستهای روسیه در آن زمان (از جمله در مورد اصلاحات ارضی و حق تعیین سرنوشت برای ملّتها) مربوط به شرایطی است که در آن جنبشهای ملّی بورژوا-دموکراتیک وجود داشته باشد، و به هیچوجه با برنامههای احزاب سوسیالیستی دیگر در ارتباط با وضعیت اروپای غربی قابلمقایسه نیست. به عبارت دیگر، او به «تفاوت موجود میان کشورهایی که اصلاحات بورژوا-دموکراتیک مدّتهاست در آنها به پایان رسیده، و کشورهایی که این اصلاحات در آنها هنوز به پایان نرسیده است» اشاره میکند که عاملی مهم در تحلیل حق تعیین سرنوشت ملّتهاست. در توضیح بیشتر این مطلب،لنین مینویسد: «در اروپای شرقی و در آسیا دوران انقلابهای بورژوا-دموکراتیک فقط در سال ۱۹۰۵ آغاز شد. انقلابهای روسیه، ایران، ترکیه ، چین… آغاز یک رشته جنبشهای ملّی بورژوا-دموکراتیک و کوششهایی است برای تشکیل دولتهای مستقل ملّی… به همین دلیلکه روسیه همراه با کشورهای همجوار خود در حال گذراندن این دوران است، وجود بخش حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش در برنامهٔ ما [حزب سوسیال دموکرات روسیه] لازم است.» لنین سپس اتریش را مثال میزند که در آن زمان نیم قرن از انقلاب بورژوا-دموکراتیک آن گذشته بود و در آن مشروطیت بورژوازی مستقر شده بود به طوری که مجارها و چکها از ترس همسایهٔ درندهخوتر و نیرومندتر مایل به ماندن در اتریش بودند، در حالی که در روسیهٔ استبدادی مطلق تزاری، ملّتهای غیرروس تمایلی به ماندن در کنار «روسهای کبیر» (وِلیکاروسها) نداشتند. به عبارت دیگر، «شرایط ویژهٔ روسیه در مورد مسئلهٔ ملّی درست در نقطهٔ مقابل آن چیزی است که در اتریش دیدیم» و اینکه در روسیه «ستمگری نسبت به ملیتهای غیرروس، از ستمگری در کشورهای همسایه بهمراتب بیشتر است، و ملّتهای ستمدیده در آن سوی مرزها همقومهایی دارند که از استقلال ملّی بیشتری برخوردارند» و بهعلاوه، «سطح رشد سرمایهداری و سطح عمومی فرهنگ در ملیتهای غیرروس، اغلب بالاتر از مرکز کشور [روسیه] است.» بدین ترتیب است که لنین تصریح میکند که «به حکم وجود خصوصیات تاریخی مشخص در روسیه، موضوع شناسایی حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش در دوران کنونی اهمیت بهویژه مبرمی پیدا میکند.» همهٔ این توضیحهای لنین به این منظور است که نشان دهد که بحث او در این رساله، کاملاً متناسب با شرایط خاص و زمینههای اجتماعی-اقتصادی روسیهٔ آن زمان است، و در هر مورد دیگری نیز شرایط خاص آن مورد در تحلیل مسئلهٔ ملّی باید در نظر گرفته شود. امّا محور و معیار مشترک در همهٔ تحلیلهای طبقاتی مارکسیستی از حق تعیین سرنوشت ملّتها، امکان توسعهٔ سرمایهداری در برابر نظام اقتصادی-سیاسی کهنه، برقراری و توسعهٔ آزادیهای دموکراتیک (دموکراسی بورژوایی و بعداً پرولتاریایی)، رهایی اقتصادی-اجتماعی زحمتکشان، برابری کامل حقوق ملّتها، و البته همپیوستگی کارگران و زحمتکشان همهٔ ملّتهاست.
لنین در فصل چهارم رسالهاش در پاسخ به انتقاد روزا لوکزامبورگ که گفته بود برنامهٔ حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه «هیچگونه دستور عملی برای سیاست روزمرهٔ پرولتاریا نمیدهد و مسائل ملّی را بههیچوجه از دیدگاه پراتیک حل نمیکند» بار دیگر بر اهمیت تحلیل مشخص هر مورد خاص و به قول معروف چک سفید ندادن تأکید میکند. او مینویسد که در روند انقلاب بورژوا-دموکراتیک، «خواستهای ملّی برای پرولتاریا تابع منافع مبارزهٔ طبقاتی است. از نظر تئوری، نمیتوان از پیش تضمین کرد که آیا جدا شدن ملّت است که انقلاب بورژوا-دموکراتیک را به پایان [موفق] خواهد رساند، یا تأمین برابری حقوق آن با ملّت دیگر. در هر دو مورد، نکتهٔ مهم برای پرولتاریا، تأمین امکان رشد طبقهٔ خود است… تربیت تودهها با روح دموکراسی پیگیر و سوسیالیسم است.» لنین در اینجا در مورد ساده کردن مسئله به «دادن پاسخ آری یا نه» به مسئلهٔ جدایی، آن طور که بورژوازی میخواهد و آن را «پراتیک» بودن مینمایاند، هشدار میدهد و مینویسد که از دید بورژوازی «از همه پراتیکتر این است که خیلی ساده گفته شود آری، طرفدار جدا شدن فلان ملّت معیّن هستیم، نه اینکه گفته شود طرفدار حق جدا شدن همه و هرگونه ملّتی هستیم.» در اینجا لنین نظرش را این طور جمعبندی میکند: «ما خواستار شناسایی حق جدا شدن برای همه و خواستار آنیم که هر یک از مسائل مشخص مربوط به جدا شدن از آن دید ارزیابی شود که هر گونه عدم برابری حقوق و هر گونه امتیاز و هر گونه جنبهٔ استثنایی را براندازد… آیا ملّتی که بر ملّتهای دیگر ستم روا میدارد میتواند آزاد باشد؟ خیر.» او در ادامهٔ بحث باز بر تحلیل مشخص از وضعیت مشخص تأکید میکند و مینویسد: «اینکه مثلاً آیا برای اوکرایین تشکیل یک دولت مستقل مقدّر است یا نه به هزار عامل مربوط است که از پیش نمیتوان تعیین کرد. ما جداً طرفدار آن چیزی هستیم که جنبهٔ مسلّم دارد، و آن حق اوکرایین در تشکیل چنین دولتی است. ما تودهها را با روح اذعان به این حق و با روح نفی امتیاز دولتی هر یک از ملّتها بر ملّت دیگر، پرورش میدهیم.» او ادامه میدهد که «از ما میخواهند آری یا نه بگوییم و ما را به عدم صراحت متهم میکنند» در حالی که «مهمترین وظیفهٔ پراتیک پرولتاریای روس بزرگ و پرولتاریای ملّتهای غیرروس، تبلیغ و ترویج علیه امتیاز دولتی و ملّی برضد دیگری، و به سود حق برابر کلیهٔ ملّتها در تشکیل دولت ملّی خویش است.»
لنین در بخش بعدی رسالهاش به تفکیک «تعیین سرنوشت سیاسی» از «تعیین سرنوشت فرهنگی» اشاره میکند و تصریح میکند که آنچه سوسیال دموکراتهای مارکسیست مطرح میکنند، اوّلی است، نه دوّمی که سلطنتطلبان مشروطه در برنامهشان ذکر کردهاند. لنین اشاره میکند که بورژوا-لیبرالها میگویند که «شناسایی حق جدا شدن، خطر از هم پاشیدن کشور» را افزایش میدهد، در حالی که «از نظر دموکراسی، به طور کلی، مطلب درست عکس این است: شناسایی حق جدا شدن، خطر از هم پاشیدن کشور را میکاهد.» لنین در این بحث مثال جالبی را مطرح میکند که به درک مسئله کمک میکند. مینویسد: «مسئلهٔ طلاق را در نظر میگیریم. مرتجعان با آزادی طلاق مخالفاند و فریاد برمیآورند که معنی آن از هم پاشیدن خانواده است. مرتجعان از روی ریا از امتیازهای جنس مرد و از بدترین نوع ستمگری نسبت به زن دفاع میکنند. دموکراسی بر آن است که آزادی طلاق معنایش از هم پاشیدن روابط خانوادگی نیست، بلکه برعکس، تحکیم این روابط بر یگانه پایههای ممکن و پایدار در یک جامعهٔ متمدن، یعنی بر پایههای دموکراتیک است. اگر هواداران آزادی تعیین سرنوشت، یعنی هوادارانِ آزادیِ جدا شدن را متهم به تشویق و ترغیب به تجزیهطلبی کنیم، به همان درجه احمقانه و سالوسانه است که هواداران آزادی طلاق را متهم به ترغیب و تشویق به انهدام روابط خانوادگی نماییم. همانگونه که در جامعهٔ بورژوازی، مدافعان امتیاز و فساد، که شالودهٔ ازدواج بورژوازی است، با آزادی طلاق مخالفت میکنند، به همان گونه هم در کشور سرمایهداری، نفی آزادی تعیین سرنوشت، یعنی نفی حق جدا شدن ملّتها، معنایش فقط دفاع از امتیازهای ملّت سلطهگر و شیوههای پلیسی ادارهٔ امور در مقابل شیوههای دموکراتیک است.»
در ادامهٔهمین بحث، لنین باز هم تأکید میکند که جدایی امر مقدّر و راهحلی برای همهٔ موارد نیست. او مینویسد: «تودههای مردم فقط وقتی تصمیم به جدا شدن میگیرند که ستمگری ملّی و اصطکاکهای ملّی، زندگی مشترک را کاملاً غیرقابل تحمل کند و به کلیهٔ مناسبات گوناگون اقتصادی پایبند بزند.» او در عین حال نسبت به عبارتپردازیهای ناسیونالیسم بورژوازی هشدار میدهد: «منافع طبقاتی بورژوازی روس کبیر… [در مقابل شیوههای چماقداری فئودالی] در اعتماد داشتن بیشتر به شیوههای بورژوایی فریب تودههاست که ترساندن خردهبورژواها و دهقانان از شبح «از هم پاشیدن کشور» و اغفال آنها از راه عبارتپردازیهایی دربارهٔ پیوند «آزادی مردم» با ارکان تاریخی کشور و غیره، از آن جمله است.» لنین منافع طبقهٔ کارگر و مبارزهٔ وی با سرمایهداری را در «همبستگی کامل و فشردهترین وحدت، و دست رد زدن به سیاست ناسیونالیستی بورژوازی از هر ملیتی که باشد» میداند. لنین مینویسد که «سرمایهداری به هر حال به رشد خود ادامه میدهد، خواه در کشور واحد با ملیتهای رنگارنگ، خواه در کشورهای یکملیتی. در هر کدام از این حالتها، کارگر مزدبگیر دستخوش استثمار است و لازمهٔ مبارزهٔ موفق با این استثمار، وارستگی پرولتاریا از ناسیونالیسم است.» در این زمینه است که لنین نفی حق تعیین سرنوشت سیاسی یا حق جدا شدن را در عمل پشتیبانی از امتیازهای ملّت سلطهگر میداند.
لنین در فصل ششم رسالهٔ خود نکاتی را دربارهٔ مثال مشخص جدا شدن نروژ از سوئد در تابستان سال ۱۹۰۵ مطرح میکند. به نوشتهٔ لنین، «اتحاد نروژ با سوئد داوطلبانه نبوده است… نروژ را در موقع جنگهای ناپلئون بهرغم ارادهٔ نروژیها به سوئد تسلیم کردند… با وجود خودمختاری وسیعی که نروژ از آن برخوردار بود (مجلس خودی و غیره) طی دهها سال میان نروژ و سوئد برخورد و درگیری بود و نروژیها با تمام قوا میکوشیدند یوغ آریستوکراسی سوئد را از گردن خود به دور کنند… در جریان همهپرسیای که بعداً صورت گرفت، اکثریت قریب به اتفاق به نفع جدا شدن کامل نروژ از سوئد رأی داد… این مثال به ما نشان میدهد که جدا شدن ملّتها در چه زمینهای امکانپذیر است و مورد پیدا میکند.» لنین این مثال را نمونهٔ خوبی از حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش میداند که در برنامهٔ سوسیال دموکراتها منعکس شده بود. او در اینجا نیز باز به مسئلهٔ برخورد طبقاتی به مسئلهٔ ملّی اشاره میکند و مینویسد در اینجا نیز مانند هر مسئلهٔ دیگر، «آنچه پیش و بیش از همه مورد نظر ماست، حق پرولتاریا در تعیین سرنوشت خویش در داخل ملّتهاست.» او سپس به موضع پرولتاریا در مورد مشخص جدایی نروژ از سوئد میپردازد و مینویسد: «اگر اکثریت در نروژ طرفدار سلطنت بود و پرولتاریا طرفدار جمهوری، در این صورت در برابر پرولتاریا به طور کلی دو راه باز میشد: یا انقلاب، در صورتی که شرایط آن فراهم باشد؛ یا تبعیت از اکثریت و کار طولانی تبلیغی و ترویجی.» نکتهٔ بااهمیت دیگری که لنین در اینجا به آن اشاره میکند «شناسایی حق جدا شدن نروژیها توسط کارگران سوئدی بود که موجب تقویت اتحاد محکم میان کارگران نروژی و سوئدی و تقویت همبستگی کامل طبقاتی برادرانهٔ آنها شد… گسیخته شدن رشتهٔ ارتباطی که سلاطین اروپا و آریستوکراتهای سوئد به نروژ تحمیل کرده بودند، باعث تقویت ارتباط میان کارگران سوئدی و نروژی شد.» لنین این بخش را این طور به پایان میبرد: «سوسیال دموکراسی انترناسیونالیست از اصل شناسایی حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش پیروی میکند.»
لنین در ادامهٔ رسالهاش در مورد موضع کنگرهٔ چهارم انترناسیونال دوّم در لندن در سال ۱۸۹۶ دربارهٔ حق تعیین سرنوشت ملّتها توضیحهایی میدهد. در این کنگره در مورد مسئلهٔ استقلال لهستان بحثهایی شده بود. (یادآوری میشود که در آن زمان لهستان به سه بخش عمده تجزیه شده بود که زیر سلطهٔ امپراتوریهای روسیه، پروس (آلمان بعدی)، و اتریش-مجار بودند. در پایان جنگ جهانی اوّل و فروپاشی این سه امپراتوری و پیروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه، لهستان در سال ۱۹۱۸ توانست استقلال خود را به مثابه کشوری واحد بازیابد.) در کنگرهٔ انترناسیونال، قراری به این صورت به تصویب رسیده بود: «کنگره اعلام میدارد که هوادار حق کامل همهٔ ملّتها در تعیین سرنوشت خویش است و نسبت به کارگران هر کشوری که اکنون زیر یوغ استبداد نظامی و ملّی و غیره زجر میکشد، اظهار همبستگی میکند. کنگره از کارگران همهٔ کشورها دعوت میکند به صفوف کارگران آگاه به منافع طبقاتی خود در همهٔ جهان بپیوندند تا در راه غلبه بر سرمایهداری جهانی و تحقق مقاصد سوسیال دموکراسی جهانی بهاتفاق آنها مبارزه کنند.» امّا در بحثهایی که در ارتباط با موضوع مشخص استقلال لهستان صورت گرفته بود، کائوتسکی (از همراهان لنین در آن زمان) این نظر را مطرح کرده بود که «در حال حاضر انترناسیونال نمیتواند استقلال لهستان را در برنامهٔ خود قرار دهد، ولی سوسیالیستهای لهستان کاملاً میتوانند چنین خواستی را به میان آورند.» آنچه در قطعنامهٔ انترناسیونال منظور شد، «از یک طرف اذعان کاملاً صریح و بدون هیچگونه سوءتعبیر به حق کامل ملّتها در تعیین سرنوشت خویش، و از طرف دیگر، دعوتی به همان صراحت از کارگران به وحدت بینالمللی در مبارزهٔ طبقاتی خود» بود. به اعتقاد لنین، که در واقع جان کلام را در این مورد، و در آن شرایط معیّن بیان میکند، «این قطعنامه کاملاً صحیح است و برای کشورهای اروپای شرقی و آسیا در آغاز قرن بیستم، همانا این قطعنامه است که با در نظر گرفتن ارتباط و پیوند ناگسستنی هر دو بخش آن، یگانه رهنمود صحیح سیاست طبقاتی پرولتاریا را در مورد مسئلهٔ ملّی به دست میدهد.» در هر دو مورد، یعنی هم جنبش ملّی لهستان علیه سلطنت استبدادی مطلق تزاری روسیه در دههٔ ششم قرن نوزدهم (که در نهایت با بیرحمی تمام توسط نیروهای تزاری سرکوب شد)، و هم در جنبشهای ملّی در دوران انقلابهای بورژوا-دموکراتیک در اروپای شرقی و آسیا در اوایل قرن بیستم و دوران پیدایش حزبهای مستقل پرولتری، «وظیفهٔ این احزاب در مورد سیاست ملّی باید دو جنبه داشته باشد: یکی شناسایی حق کلیهٔ ملّتها در تعیین سرنوشت خویش؛ و دیگری، اتحاد بسیار فشرده و ناگسستنی مبارزهٔ طبقاتی پرولترهای همهٔ ملّتهای ساکن یک کشور.» لنین این دو بخش را مکمل یکدیگر و یاریدهنده به یکدیگر میداند.
لنین در بخش بعدی رسالهاش یک بار دیگر به موضوع ارزیابی مشخص از شرایط تاریخی مشخص، وظایف سوسیالیستها نسبت به ملّتهای تحت ستم، و پرهیز از افتادن در دام عبارتپردازیهای «بورژوازی عظمتطلب» میپردازد، و مثالهایی را از موضعگیریهای مارکس و انگلس در ارتباط با قیامهای رهاییبخش و استقلالطلبانه در لهستان و ایرلند ذکر میکند. «برای مثال، انگلس در تاریخ ۲۳ مه ۱۸۵۱ به مارکس مینویسد که بررسی تاریخ او را به نتیجهٔ بدبینانهای در مورد لهستان میرساند… [چون] در روسیه بیش از لهستان خوابآلود عناصر تمدن و فرهنگ و صناعت و بورژوازی است. انگلس [در آن زمان] به موفقیت قیامهای اشرافی لهستان ایمان ندارد. ولی هیچیک از این اندیشهها مانع آن نشد که انگلس و مارکس ۱۲ سال بعد هنگامی که روسیه هنوز در خواب بود ولی لهستان به غلیان آمده بود، مراتب همدردی عمیق و پرشور خود را نسبت به جنبش لهستان ابراز دارند.» نتیجهای که لنین از تذکرات انتقادی مارکس در جریان گفتگوهای انترناسیونال و مکاتبههایش با انگلس میگیرد، این است که «وقتی که جنبشهای تودهیی ملّی پدیدار گردید، روی گرداندن از آن و امتناع از پشتیبانی از عوامل مترقی آن معنایش دچار شدن به تعصّب خرافات ناسیونالیستی است، یعنی [آن جنبش ملّی] ملّتِ خود را ملّتِ نمونه بداند.» مارکس دربارهٔ ایرلند نیز نظریات مشابهی متکی به ارزیابی مشخص از شرایط تاریخی مشخص داشته است. او در دهم دسامبر ۱۸۶۹ در گزارش به شورای انترناسیونال دربارهٔ ایرلند چنین مینویسد: «مدّتها تصوّر میکردم که ممکن است رژیم ایرلند را از طریق به جنبش درآوردن طبقهٔ کارگر انگلستان سرنگون کرد. ولی بررسی عمیقتر مسئله مرا به عکس این نظریه معتقد کرد. طبقهٔ کارگر انگلستان تا زمانی که گریبان خود را از مسئلهٔ ایرلند خلاص نکرده است، هیچکاری انجام نخواهد داد. ریشههای ارتجاع انگلستان در اسارت ایرلند است.» لنین مینویسد که «مارکس برای جنبشهای ملّی هیچگونه مطلقیتی قائل نمیشود، زیرا میداند که آزادی کامل همهٔملیتها فقط منوط به پیروزی طبقهٔکارگر است… مارکس جدا شدن ایرلند از انگلستان را تبلیغ میکند ولو اینکه پس از جدایی کار به تشکیل فدراسیون بکشد.» در همینجا لنین به دو نکتهٔ مهم اشاره میکند. یکی اینکه حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش یک حق سیاسی برای تشکیل یک دولت مستقل است و با فدراسیون و خودمختاری یکی نیست (اگرچه میتواند هر دو را در بر گیرد)، و سپس اضافه میکند که «امّا در مورد خودمختاری باید متذکر شد که آنچه مارکسیستها از آن دفاع میکنند، «حق» خودمختاری نیست، بلکه خود خودمختاری،یعنی اصل عام و جامع دولت دموکراتیک [از جمله برابری حقوق ملّیتها] است که از لحاظ ملّی رنگارنگ است، و اختلاف شرایط جغرافیایی و غیره در آن شدید است.»
لنین در ادامهٔ بحث با نکتههایی که روزا لوکزامبورگ به صورت انتقاد از سوسیال دموکراتهای روسیه مطرح کرده است، به تحلیل مسئلهٔ ملّی در کنگرهٔ دوّم حزب در سال ۱۹۰۳ و برنامهٔ تصویب شده در آن کنگره رجوع میکند. لنین در همان اوّل بحث تأکید میکند: «مقدّم بر هر مطلبی یادآور میشویم که [در] نوشتههای سوسیال دموکراتیک روس مربوط به حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش، منظور از این حق همیشه حق جدا شدن بوده است.» او سپس نوشتهٔ پلخانف در آن زمان را نقل میکند که «اگر ما از ترس اینکه به تعصّب ملّی هممیهنان طایفهٔ وِلیکاروس [روسهای کبیر] ما بَربخورد، جرئت نکنیم آن را [حق جدا شدن را] به میان بکشیم، در این صورت شعار “پرولترهای تمام کشورها متحد شوید!” بدل به دروغ شرمآوری میشود.» در اینجا پلخانف، که در آن زمان از همراهان قرص و محکم لنین بود، تحلیلی طبقاتی از مسئلهٔ ملّی ارائه میدهد و تأکید میکند که در هر صورت، بهروزی طبقهٔ کارگر ملّت ستمدیده- و نه ناسیونالیسم بورژوازی ملّت ستمدیده- باید مورد توجه باشد و طبقهٔ کارگر ملّت ستمگر نیز باید از برادران خود در ملّت ستمدیده حمایت کند. در ادامهٔ بحث، لنین به مطرح کردن «خودمختاری فرهنگی و ملّی» توسط مارکسیستهای لهستان،یا مطرح کردن «حق تعیین سرنوشت فرهنگی خویش» توسط حزب کادتها (سلطنتطلبهای مشروطهخواه) در برابر «حق ملّتها در تعیین سرنوشت سیاسی خویش» که بلشویکها مطرح میکردند، اشاره میکند. به اعتقاد بلشویکها، در شرایط آن روزگار روسیه، که از نبود یک نظام حکومتی دموکراتیک رنج میبرد، نیروهای مترقی میبایست از حق ملّتها در تعیین سرنوشت سیاسی خویش، تا حدّ جدا شدن از کشور مادر، دفاع کنند. لنین باز هم از بحثهای کنگره نقل میکند که بهروشنی در آن گفته شده بود که «اگر یکی از ملیتها نتواند در حدود روسیه زندگی کند، حزب [سراسری سوسیال دموکرات] ممانعتی از آن نخواهد کرد.» دربارهٔ شرایط استفاده از حق جدا شدن و اِعمال آن توسط ملّت ستمدیده، لنین به سؤالی که یکی از منشویکها مطرح کرده بود پاسخ میدهد. سؤال این بود: «اگر پرولتاریای لهستان بخواهد به اتفاق پرولتاریای تمام روسیه در چارچوب یک کشور مبارزه کند، در حالی که طبقات ارتجاعی جامعهٔ لهستان برعکس بخواهند لهستان را از روسیه جدا کنند و در همهپرسی، اکثریت آرا را به سود جدایی به دست آورند، ما باید چکار کنیم؟ آیا باید در پارلمان مرکزی [روسیه] همراه با رفقای لهستانی خود برضد جدا شدن رأی بدهیم، یا برای اینکه حق تعیین سرنوشت را نقض نکنیم، به سود جدایی رأی بدهیم؟» و پاسخ لنین این است که «حق جدا شدن متضمن حلوفصل مسئله در پارلمان منطقهای است که میخواهد جدا شود، نه پارلمان مرکزی.» در شرایط آن روزی روسیهٔ تزاری و جنبش ملّی لهستان (که هنوز زیر سیطرهٔ روسیه و پروس و اتریش-مجار بود)، لنین مبارزهٔ پرولترهای سراسر روسیه با ارتجاع داخلی را بر مبارزه با طبقات مرتجع ارجح میداند. همهٔ نمونهها و مثالهایی که تا اینجا ذکر شد، پیرامون حق ملّتها در تعیین سرنوشت سیاسی و حق جدایی آنها از ملّت سلطهگر است، که حتّی در همین حدّ هم دیده میشود که تحلیل طبقاتی آن چه پیچیدگیهایی دارد.
پایان سخن
لنین در بخش پایانی رسالهاش جمعبندیای از آنچه تا اینجا مطرح کرده است به دست میدهد. او این جمعبندی را این طور آغاز میکند: «تا آنجا که نظریهٔ مارکسیسم به طور کلی مدّ نظر است، مسئلهٔ حق تعیین سرنوشت با هیچ اشکالی روبرو نیست. هیچکس نمیتواند این واقعیت را نفی کند که تعیین سرنوشت، فقط به مفهوم حق جدا شدن است، یا اینکه تشکیل دولتهای ملّی مستقل، گرایش همهٔ انقلابهای بورژوا-دموکراتیک است.» او سپس به مورد خاص امپراتوری روسیه و وضعیت لهستان اشاره میکند که در آن «پرولتاریای ملّتهای ستمدیده و ستمگر در کنار یکدیگر مبارزه میکنند.» در نهایت،لنین وظیفهٔ سوسیال دموکراتها را «حفظ وحدت مبارزهٔ طبقاتی پرولتاریا در راه سوسیالیسم و جلوگیری از انواع نفوذ ناسیونالیستی» میداند. در جایی مثل روسیه که در آن «ملّتی با اسیر کردن ملّت دیگر پایههای ارتجاع را در تمام روسیه محکم میکند» زدنِ برچسب «تجزیهطلبی» به ملّتهایی که در فکر جدایی هستند، به اعتقاد لنین «زهر ناسیونالیسم است که فضای سیاسی سراسر روسیه را مسموم میکند.» او سپس به مثال طلاق باز میگردد و به این نکته اشاره میکند که «شناسایی حق جدایی ملّتها از طرف مارکسیستهای سراسر روسیه ذرهای ناقض تبلیغ برضد جدا شدن از طرف مارکسیستهای فلان یا بهمان ملّت ستمدیده نیست، همانطور که شناسایی حق طلاق ناقض آن نیست که در فلان یا بهمان مورد برضد طلاق موضعگیری شود.» همهٔ اینها باز هم به توجه به شرایط خاص تاریخی و اجتماعی در تحلیل طبقاتی اشاره دارد. در ادامه، لنین بار دیگر به نقشی که ارتجاع ملّت سلطهگر در مسئلهٔ ملّی دارد اشاره میکند و مینویسد: «ماهیت فوقالعاده ارتجاعی ملّاکهای روس موجب پیدایش (و تقویت) گرایشهای بهاصطلاح «تجزیهطلبانه» در میان برخی از ملّتهای ستمدیده میشود.» جان کلام لنین در بحث دربارهٔ وظایف و برنامهٔ مارکسیستهای روسیه در این جمله آمده است: «برابری کامل حقوق ملّتها، حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش، و بههمپیوستگی کارگران همهٔ ملّتها؛ چنین است برنامهٔ ملّیای که مارکسیسم، تجربهٔ تمام جهان، و تجربهٔ روسیه به کارگران میآموزد.»
در انتهای رسالهٔ «دربارهٔ حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش» لنین باز هم برای تأکید بر برنامهٔ حزب سوسیال دموکرات روسیه و در پاسخ به کسانی که برنامهٔ حزب را مبهم میدانستند، بخشی از نوشتهٔ یکی از منشویکها را نقل میکند که در آن، در ارتباط با مسئلهٔ ملّی آنطور که در رسالهٔ لنین به آن پرداخته شده است، و تفاوت آن با جنبههای دیگر مسئلهٔ ملّی، نکتهٔ مهمی نهفته است. در نوشتهٔ آن منشویک آمده است: «[شناسایی حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش] در کنگرهٔ سال ۱۹۰۳ به همان مفهومی درک میشد که انترناسیونال سوسیالیستی به آن داده بود، یعنی به مفهوم تعیین سرنوشت سیاسی یا به عبارت دیگر،حق ملّتها در تعیین سرنوشت خویش در جهت استقلال سیاسی. بدین ترتیب، فرمول تعیین سرنوشت ملّی که حاکی از جدایی منطقهیی است، بههیچوجه با این نکته ارتباط ندارد که چگونه باید در درون کشور معیّن، مناسبات ملّی را در مورد ملیتهایی که قادر یا مایل به خروج از دایرهٔ کشور مزبور نیستند تنظیم کرد.» لنین پس از نقل این نوشته، مینویسد که نویسندهٔ این مطلب «بهخوبی از مفهوم واقعی (و منحصر) تعیین سرنوشت آگاه است» و این بخش از نوشته را بهطور تلویحی تأیید میکند.
دیدگاههای لنین در برخورد طبقاتی با مسئلهٔ ملّی حاوی جنبههای کلیدی گوناگونی است، از جمله (۱)برقراری جامعهٔ دموکراتیک در کشور چندملیتی و تأمین برابری حقوق ملّتها در کشور واحد، (۲)حق ملّتها در تعیین سرنوشت سیاسی خود تا حدّ جدایی و تشکیل دولت مستقل، و (۳)اتحاد و مبارزهٔ طبقهٔ کارگر و سازمانهای پرولتری هر ملّتی با ناسیونالیسم بورژوایی. در تحلیل طبقاتی مسئلهٔ ملّی از دید منافع زحمتکشان در هر مورد و شرایط تاریخی و اجتماعی خاص اینها عواملیاند که در نظر داشتن آنها ضرورت دارد.
به نقل از «نامۀ مردم»، شمارۀ ۱۰۱۸، ۱۸ بهمن ماه ۱۳۹۵