به فردا!
به گل گشت جوانان،
یاد ما را زنده دارید، ای رفیقان!
که ما در ظلمت شب،
زیر بال وحشی خفاش خون آشام،
نشاندیم این نگین صبح روشن را،
به روی پایۀ انگشتر فردا.
و خون ما،
به سرخی گل لاله
به گرمی لب تبدار بیدل
به پاکی تن بی رنگ ژاله
ریخت بر دیوار هر دیوار کوچه،
و رنگی زد به خاک تشنه هر کوه؛
و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر شهری…
و این است آن پرند نرم شنگرفی
که می بافید؛
و این است آن گل آتش فروز شمعدانی
که در باغ بزرگ شهر می خندد؛
و این است آن لب لعل زنانی را
که می خواهید؛
و پرپر می زند ارواح ما،
اندر سرود عشرت جاویدتان؛
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را
که می خوانید
شما یاران نمی دانید،
چه تبهایی تن رنجور ما را آب می کرد؛
چه لبهایی، به جای نقش خنده، داغ می شد؛
و چه امید هایی در دل غرقاب خون، نابود می گردید.
ولی ما دیده ایم اندر نمای دوره خود،
حصار ساکت زندان،
که در خود می فشارد نغمه های زندگانی را؛
سر آزاد مردان را فراز چوبه های دار؛
و رنجی که اندرون کوره خود می گدازد آهن تنها،
تلسم پاسداران فسون، هرگز نشد کارا
کسی از ما، نه پای از راه گردانید
و نه در راه دشمن گام زد.
و این صبحی که می خندد به روی بام هاتان
و این نوشی که می جوشد در جام هاتان
گواه ماست، ای یاران!
گواه پایمردی های ما
گواه عزم ما
کز رزم ها
جانانه تر شد!
محمد زهری
به نقل از «نامۀ مردم»، شمارۀ ۱۰۲۲، ۱۴ فروردین ماه ۱۳۹۶