آقا ولی هم رفت!
وقتی خامهی نثرنویسِ دُردانهی همروزگارمان در ادب فارسی – دکتر محمدحسین روحانی (م. ح. شهری) – در خانهی تنهایی و طرد خشکید، خواستم خیرسرم ادای دینی کرده باشم؛ چیزکی نوشتم و انتشار دادم که امروز هم بر عنوانش نگاه دارم: «یگانهها دارند یکیک از دستمان میروند!». بعد از او هم به چشمسفیدی دیدم که رفتند: یکییکی و به تفریق: یکی مقهورِ سرطان؛ دیگری زمینگیرِMS؛ آنیکی رهیده و در خانه، اما گرفتار چه میدانمها؛ یکی در گرمابه و رفیق کارگرش در گلستان کتاب؛ چهرهی ماندگار میهنمان بالنده و برپا؛ و… و… و… و چنین است که من نگاه از عنوانِ نحسِ آن نوشتارِ ناچیز برنگرفتهام؛ گواهش همین داغ تازه؛ رفیق پاکبینمان رحیمزاده را میگویم:
در آبان ١٣١٠ از پدر و مادری مهاجر در آغدام آذربایجان زاده شد. پدر – حسنعلی- مشروطهخواهِ مبارزی بود که در گذارِ تاریخیِ پیشامشروطه تا بسی پساترها رزمید و ژاندارمهای لنگِمرغیِ پهلویِ پسر در ایلغار خونبار به آذربایجانِ آذر ٢۵ به رگبارش بستند؛ مادر – ننهخانم، که پسر بزرگ و قهرمانش – علی- را هم در قتلعام ٢ آذر تا ٣٠ آذر همانسال در تازش وحشیانهی ارتش شاهی، و اوباشان و ملّاکانِ منطقه، به ویژه تفنگداران ذوالفقاریها در جمع ٢۵٠٠٠ نفری شهدای فرقهی دموکراتِ آذربایجان و دیگرِ بهبودگرایانِ مردمی از دست داده بود،ولیِ ١۶ساله را ”مردِ خانه“ خواند تا او به شاگردیِ کفاشی آشنا از ٧ صبح تا ٧ غروب نانبیارِ خانه شود و در اکابرِ شبانه سوادش را به ممتازی تا ۶ ابتدایی ارتقا دهد. اما دیری نپایید که ننهخانم به حکم شاه در فروردین ١٣٢۶ دستِ ولی و دیگرپسرِ ٧ سالهاش را گرفت و پابهپای ١۶٠٠٠ محکومبهتبعیدِ دیگر، تن به اسارت داد – اسارتی تحقیرآمیز و غیرانسانی، نخست در کمپِ امریکایی- نظامیِ بازماندهاز جنگ جهانگیر دوم در بدرآبادِ خرمآباد، مرکب از ٨٢ انبار بزرگ، به ابعادِ ١٠٠ در ٣٠ و بلندای ١٠.
ولی که دیگر پا به ١٧ گذاشته و آقاولی شده بود، در ارتباطی پنهانی پارولدار شد و به هدایتِ رابطش برای تبعیدیهایِ بیسوادِ کمپ، کلاسِ درس دایر کرد و خود نیز معلم شد و به پشتوانِ اعتراضاتِ ملی و جهانیِ مطبوعات و احزاب مترقی، توانست در برابر سرهنگِ فرماندهِ کمپ، دوشادوشِ سایرِ مبارزان، طرحِمطالبات کند و کمکمَک قرمهسبزیِ کلهاش جا افتاد. اواخر مرداد ٢۶، حکومت ناگزیر شد تبعیدیهای بدرآباد را پس از تحمل ۴ ماه زندگیِ اردوگاهی و پس از بهخاکسپردنِ ۴٠٠تن در گورستانِ کمپ، در مناطق جَنوبی – اما بدآبوهوا، و تحتالحفظ – اسکان دهد. شهرِ گرم و سنتیِ یزدِ سالهایِ ٢٠ نصیبِ ٢٠٠نفر تبعیدیِ آذربایجانی، و در آن میان، ننهخانم و فرزندانش شد.
شهربانیِ یزد پیشاپیش و به فرمانِ مرکز، در میانِ مردم شایع کرده بود که ارتشِ ایران در جنگِ با روسیه گروهی اسیرِ جانی و نامسلمانِ متجاسر را به چنگ آورده است که بخشی از آنها سهمیهی یزد میشوند. مردم، هشیار باشند و از تماسِ با این کافرها بپرهیزند. ترفند شهربانی را نقشهی پیرمردِ دانایی، عضوِ فرقه، با بسیجِ قریبْ به ١٠٠تن در نمازجماعتِ روزانه خنثا کرد و مردمانی دلسوز و مهماننواز، گروهگروه با تبعیدیها گره خوردند. آقاولی، باز، سر از ارتباطی نهچندانپنهانی درآورد و محمد و رفقایش را دید و مسؤولشان – وکیلِ پایهیکِ دادگستری –عباسپور را!
هرچه گذشت، ناداری، گرسنگی، بیماری و مرگومیرِ کودکان و ناتوانان بیشازپیش بیداد کرد؛ شهربانی نیز مانع کارکردن تبعیدیها بود و طی بخشنامهای غَلاظ و شَداد، صنوف یزد را از پذیرش کارجویانِ تبعیدی منع کرد. آقاولی، اما به کمک یارانش، و باز مخفیانه در پستوی کارگاه کفاشی مبارز – استادرضانام – با روزی ۴ تومان پستاییساز و بخیهزن شد و این «یومیّه» در برابر جیرهی سریپنجقرانِ شهربانی، پولِ سفرهچربکنی بود؛ و از همین جا بود که یاریرسانیِ مالی و غذایی و دُخانی به تبعیدیهای درمانده آغاز شد و دعای خیر و ”شیرم حلالت باد“ ننهخانم را نصیب آقاولی کرد. بعدها که در اثر ایستادگیِ مشترک و متحدِ تبعیدیها و مراجعات مکررِ یارانِ یزد به شهربانی، مجوز کار برای کارجویانِ تبعیدی صادر شد، سفرهها به تدریج رنگینتر، و در روزهای جمعه کمونی شدند.
حالا مدتی است که تبعیدیها را در ٣ دستهی حدوداً ٧٠-۶٠نفری از گاراژِ داد به کاروانسراهای سهگانهی شهر انتقال دادهاند و ننهخانم و فرزندانش در کاروانسرای امیرچخماق در دلِ بازارِ سرپوشیدهیِ شهر اسکان یافتهاند– کاروانسرایی متعفّن و پوشیده از سرگین چارپایان، و در قلمرو حشرات زیانبار. در اینجا، باز رفقا کلاسهای سوادآموزی را دایر میکنند و جلسات پانزدهروزیکبارِ آموزشی را سامان میدهند. حالا دیگر ”آقاولی“ تا کرسیِ ”رفیقولی“ اعتلا یافته و اعتبارش بلندا گرفته است. تبعیدیها نیز به کار مشترک و گهگاه کمونی منضبطتر و آگاهانهتر خویگرتر شدهاند.
در میان تبعیدیها، هستند معدودکسانی که در ظرفِ زمانیِ حدوداً دوسال از اعلامیههای شورای متحدهی کارگران و جراید چپِ داخلی و خارجی گرما گرفتهاند و خبر یافتهاند که مجلس شورا زیر فشار افکار عمومیِ ملی و بینالمللی در اوایل آبانِ ٢٧ لایحهی آزادیِ ١۶٠٠٠ تبعیدیِ آذربایجانی را مصوّب، و در اواسط همان ماه به شهربانیهای شهرهای جَنوب ابلاغ کرده است.
دیگر، لحظات وداع است و اشکریختن و درآغوشکشیدن و بهفرجام، دیدن چهرهی تابان تبریز از فراز کوه شبلی.
رفیق گرامی ما – رحیمزاده – تبریز را پس از چندسالی برای کار و فعالیتِ آرمانی، ترک، و راهی و ساکنِ تهران میشود و زندگیِ تازهاش را در قالب کارآزمودهای پَستاییساز سرمیگیرد؛ مدت کوتاهی را در پی کودتای امریکایی- انگلیسیِ ٣٢ در زندان میگذراند؛ در سال ٣٣ با یار همیشهوفادار و ماندگارش – مهریخانم عزیز – پیوند میخورد؛ حاصل این پیوند، ٣ فرزند شایسته، انسانگرا و آگاه – ٢ پسر و یک دختر – به ثمر مینشیند؛ در ١٣۴٩ با مادر، همسر و سه فرزندش به باکو مهاجرت میکند؛ رفیق در باکو هم از فعالیت مألوف و مردمی دست نمیشوید؛ مادر مهربان و مقاوم – ننهخانم – پس از چندی در خاک باکو آرام میگیرد؛ در پی خیانت دارودستهی گارباچف و شواردنادزه، رفیقولی، شورویِ فروپاشیده را برای ماندن نامناسب مییابد؛ دختر گرامی – جمیله – در باکو به وجه مطلوب ازدواج میکند، و پسرها – بابک و حسین – بهترتیب راهی سوئد و کانادا میشوند؛ رفیقولی و همسر مهربانش در ۱۳۷۳ ( ١٩٩۴ میلادی) به ایران باز میگردند؛ بابکِ گرامی را در ۱۳۸۹ (٢٠١٠) بیماری سرطان میرباید و داغ ماندگاری را بر سینهی مادر و پدرش حک میکند، و با همین داغ، پدر را در بیستم بهمن ٩۶ – اما خوددار و سردرگریبان – به گورستان خوروین، از اعمالِ بخش کردان کرج، فرومیفرستد.
رفیقرحیمزاده در سالهای پس از بازگشتِ به ایران نیز در کنار فعالیتهای مردمی، دست به تلاش فرهنگی تازهای زد و آثار ارزشمندی را تقدیم جامعهی فرهنگی میهنش کرد که میتوانند در پیِ ویرایشِ مقابلهای و ادبی در زمرهی کارهای ماندگار درآیند. امید که این آرزو را یار زباندانی پاسخ دهد؛ و اینک، نام آثار:
۱. ترجَمهی رمان تاریخی خیابانی (اثر پناهی ماکویی)؛
۲. ترجمهی رمان تاریخی و سهمجلدیِ ستارخان(اثر پناهی ماکویی)؛
۳. ترجمهی نمایشنامهی مردگان(اثر جلیلِ محمدقلیزاده)؛
۴. ترجمهی کتاب دومجلدیِ آذربایجان آشیقلاری (اثر اهلیمان آخوندف)؛
۵. ترجمهی آتالارسُؤزی(سخن بزرگان) (اثر ابوالقاسم حسینزاده)؛
۶. ترجمهی تاریخ تآتر تبریز (اثر الهام رحیملی)؛
۷. تاریخ ترقی موسیقی آذربایجان از قرن ١٨ تا قرن بیستم (اثر فریدون شوشینیسکی)؛
۸. تألیف بایاتیلار(بیاتیهای آذربایجان)؛
۹. سالهای بیم و امید (خاطرات تبعید در بدرآباد و یزد – خودنگاشته).
مانا باد ُنامش!، یادش!،
و پررهرو باد راهش!
به نقل از «نامه مردم» شماره ۱۰۴۵، ۳۰ بهمن ماه ۱۳۹۶