ابرها، برای که میگریند؟
یادنامهی رفیق دکتر ابراهیمِ یونسیِ بانه، پایهگذارِ روشِ داستاننویسی در ایران(۱۳۹۰- ۱۳۰۵)
”بال زدنِ پروانهای در چین، میتواند به توفانی در گلاسکو بیانجامد“
روانشناختیِ گشتالت
یک): پادگانِ لشکرِ چهارِ ارومیه (یکِ اسفندِ ۱۳۲۹):
نگاهِ افسرِ جوان، به فرماندهی گُردان و چند سربازِ ارتشی میافتد. آنها به یک جعبهی کبریتِ افتاده بر زمین شلیک میکنند و میخندند! فرماندهی گُردان با دیدنِ افسرِ جوان، تفنگِ خود را پس و پیش میکند و آگاه یا ناخودآگاه(این را افسرِ جوان گفته بود)، پایش را هدف میگیرد: خون است که با خاکِ کفِ پادگان یکی میشود و زمین را گِلآگین میکند.
از ارومیه به تهران و از آنجا به آلمان و فرانسه گسیل میشود و سرانجام هم با یک پایِ ساختگی به تهران بازمیگردد.
دو): یک سال پس از کودتا:
او و دهها افسرِ دلیرِ تودهای به دام میافتند ودر گروههای دوازدهتایی به چندین بار مرگ محکوم میشوند. در آن روز، افسرِ تودهای هرگز گمان نمیکرد که پروازِ آن روزِ گلولهی سرگردِ ارتشی در ارومیه، توفانی در تهران برخواهد انگیخت و او را از زیرِ چوبهی دار، به گوشهی زندانِ ابد پرتاب خواهد کرد.
سه): دادگاهِ ارتش، همان روز:
رئیس و دادستانِ ارتش بر سرش فریاد میکشند:
همان پایِ ساختگیات را هم از «نیکخواهیِ» پادشاهِ جوان و ارتشِ شاهنشاهیاش داری!
افسرِ جوان هم بیدرنگ گیرههایِ پایِ ساختگیاش را میگشاید و آن را به سویِ رییس و دادستانِ شهفرمودهاش پرتاب میکند که: -بگیرید؛ این هم پایتان! نخواستم.
رییسِ دادگاه هم بیکه بتواند خشمِ خود را از این همه «گستاخی» پنهان کند فریاد میکشد که: ببرید و تیربارانش کنید!
چهار): سالنِ انتظارِ میدانِ تیر:
افسرِ جوان و گروهِ همراهِ او نشستهاند و چشم انتظارِ فراخوان به جوخهی مرگاند. یکی از این همه ناگهان برمیخیزد و به انارِ سرخ رنگِ مانده در دستش لبخند میزند. انار را میشکافد و دانه دانه در میانِ گروهِ خود پخش میکند. و چنان سنجیده و خونسرد که حتا یک دانهاش هم بر زمین نمیافتد. همگی میزنند زیرِ خنده. انگار نه انگار که هر آن میتواند درِ اتاق باز شود و گَزمهها آنان را به سویِ جوخهی مرگ ببرند:
تا اناری، تَرَکی برمیداشت
دست، فوارهی خواهش میشد
سهرابِ سپهری
آنها، برابری و دادگری را حتا تا آستانهی مرگ هم در میانِ خود، دانه دانه پخش کرده بودند:
هر دم از رویِ تو نقشی زندم راهِ خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم؟
حافظ
دکتر ابراهیمِ یونسیِ بانه، یک پایش را داد تا هشتاد و پنج سالِ آزگار زنده بماند و با نگارش و گردانشِ بیش از سد کتاب و پژوهشنامه، خوابِ خوشِ جامعهی ستم کشیدهی خود را به گفتهی هبلِ نگارگر، درهم آشوبد.
زیستنامه
ابراهیمِ یونسیِ بانه در یازدهِ خردادِ ۱۳۰۵ خورشیدی در روستا – شهرِ مرزیِ بانه چشم به جهان گشود. مادرش- کافیه خانم – کشاورز زادهای بود مهربان و پُرتلاش و پدرش سلیمان خان، دومین شهردارِ بانهی کردستان و نیز از خانهایِ محلی بود که تبارش به یونس خان میرسید: عارفی اهلِ کرامات که از بزرگان و گردانندگانِ این پهنهی ناآرام بود. چیزی از زایشِ یونسی برنگذشته بود که پدرش، سخن از زناشوییِ تازه به میان آورد و خانه را به آشوب کشید: پدر و مادرِ سلیمان خان و نیز کافیه خانم، این همه را برنمیتافتند. سرانجام وقتی نو اَروس(عروس) در راه رسیدن به خانۀ بخت بود، مادرِ ابراهیم از بسِ اندوه و اشک، درهم میشکست و زیباییِ گذشتهاش را هم از دست میداد. دو ساله بود که مادرِ مهربانش را از دست داد و مادربزرگ و پدربزرگش که نمیخواستند نوهی شیرینشان زیرِ دستِ زن پدر بزرگ شود، او را به خانهی خود بردند و زیرِ بال و پَرِش را گرفتند. ناآرامیها و آی و روهایِ خانهی پدری که در آن پنج خواهر، سه برادر، یک برادرزاده، سه زن پدر و چندین پیشخدمت میزیستند، بسترسازِ تربیتِ بهنجارِ او نبودند. پدربزرگِ مهربان، شوخ و بزمآرایِ ابراهیم اما، سرآمدِ هر کاری بود: درودگری، دوزَندگی، کارگریِ ساختمان و… که در عینِ تهیدستی و سادهزیستی، زندهدلیاش را از دست نمیداد:
خانوادهی پدرم همه، پشت و رو اتلسی بودند؛ به جز من و دوتا از عموهایم. ما، یک رو اتلس و یک رو کرباس بودیم. من در پانزده سالگی، جز به تصادف به خانهی پدری نرفته بودم و هربار هم که میرفتم، خوار میشدم. مادر بزرگم نمیگذاشت بروم.(زمستانِ بیبهار، یادماندهی دکتر یونسی از کودکی تا آزادی از زندان)
تاریخِ زایشِ وی هم داستانی است شنیدنی: خودش میگوید که گویا زادهی ۱۳۰۵ خورشیدی است:
شناسنامه هم مانندِ دیگرِ زیستسازهها، دیرتر به بانهی ۵۰۰ خانواری و ناآرام آمد. زمینهسازِ این ناآرامی هم، کارگزارانِ ارتشی و کشوری و دوستان و وَردستهایشان بودند؛ این برایِ آنها ناندانی شده بود. از سویی کردستان را ناامن میخواندند و کسانی را که خواهانِ خدمت در این استان بودند میترساندند؛ از دیگرسو به دولت وانمایی میکردند که در نبودشان کردستان، در آتشِ ناآرامیهایِ خود خواهد سوخت! بدینگونه، مردمِ ایران به شناختی نادرست از هممیهنانِ کُردِ خود رسیده بودند. آموزگاران و دانشآموزان گمان میکردند اگر شبی را با کُردها به َسر برند، صبح با سرِ بریده برخواهند خاست! ناهمسوییهایِ مذهبی هم به این کژنگریها دامن میزدند. برایِ همین هم، کسی که باید به کُردستان گسیل میشد، عزا میگرفت و میکوشید با پارتیبازی و رشوه، به اینجا نیاید. وقتی هم که میآمدند و مهماننوازیِ کُردها را میدیدند، دیگر نمیخواستند برگردند: «و حالا باید چیزی هم به آنها میدادی تا کردستان را ترک کنند!».
چنین بود که دکتر یونسی، پژوهشها و بازگردانهای کُردشناختی را هم به کهکشانِ آفرینشهای فرهنگیِ خود افزود تا پُلی باشند بر درهی برخی ناهمسوییهایِ قومی. شگرف اینکه، آفرینههایِ کُردشناختیِ وی از بهترین آورانها(منابع) در پژوهشهایِ اینچنینیاند. داستانِ نخستین شناسنامهها را از خودِ یونسی بشنویم:
باری، در سالهایِ ۱۲-۱۳۱۱ بود که شناسنامه به بانه هم آمد و چقدر هم پُرهای و هوی: شماری از روحانیان، شناسنامه را شرعی نمیدانستند و دریافتش را حرام میپنداشتند! میگفتند: «چه معنی دارد که هر کس و ناکس، نامِ زن و بچهی آدم را بداند؟» کسانی هم گمان میکردند خداوند در سورهی فیل، از شناسنامه یاد کرده است!(و تَرمیهُم بِحجارة مِن سجیل). سرانجام، برای من هم شناسنامه گرفتند و شدم زاده ۱۳۰۵. مادربزرگ میگفت: شناسنامه را زیاد گرفتهاید و پدر پاسخ میداد که کم هم گرفته است. انگیزهی این همه جار و جنجال هم ترس از این بود که رضا شاه «بچه را به اجباری نبرد و او در سربازخانه تَلَف نشود!» چه کَلَکهایی هم که نمیزدند: گاه در شناسنامه، سنِ پدر و پسر تنها یکی دو سال با هم فرق داشت! خانمها که نگرانیِ سربازی نداشتند، شناسنامههاشان را میگرفتند و میانداختند به دور. تا این که کدخداها چو انداختند که رضا شاه هر دو-سه سال یکبار، شناسنامهها را بازنگری میکند و اگر کسی آن را گُم کرده یا به دور انداخته باشد، به جز جریمهی ۵۲ ریالی باید به زندانِ قصر هم برود! چنین بود که زنها، شناسنامهها را در پارچهای پیچیدند و انداختند تهِ سَندوغها(صندوق). باری، من شدم زادهی ۱۱خردادِ ۱۳۰۵، درحالی که مادربزرگم میگفت: وقتی آمدی، هوا سرد بود و آتش روشن کرده بودیم. من خود با آنچه به یاد میآورم گمان میکنم دوسه سالی بزرگتر از سنِ شناسنامهایم باشم.(ماهنامه چیستا، تیرِ۱۳۷۷، ص ۹-۷۷۸).
سالهایِ سختِ آموزش
پنج – شِش ساله بود که دانشآموزِ دبستانِ دولتیِ پهلویِ بانه شد:
گویا نامِ نخستش احمدیه بود. در زمانِ احمدشاه ساخته شده بود. و اینک رضاشاه آمده بود و رویِ نامِ احمدیه دوغاب کشیده و خودش شده بود سازندهی آن!( پیشین، ص ۷۸۰). دبستان که بودم، کفشهایم پاره شده بودند. هرچند نیازی هم به کفش نداشتم. همین را بهانه کردم و برایِ برآوردنِ آرزویِ پدربزرگ(نامهنگاری)، قلم و دوات و دفترم را آوردم و در ایوان، چارچنگولی رویِ دفتر مشقم خَم شدم و پس از آنکه دست و لب و دهن و چهرهام را حسابی مُرَکبی کردم، برای بابا نوشتم: «پدرِ اَزی زم(عزیزم)، از دوریِ شما ناراحتیم. چرا به شهر نمیآی! من، کفش ندارم. بابا کفش خرید. بابابزرگ، سلام دارد. مادربزرگ، سلام دارد به ماسوله خانم. قربانت ابراهیم.»(زمستانِ بیبهار، ص ۷۶۸).
ابراهیمِ یونسی در سالِ آموزشیِ ۱۷-۱۳۱۶ آموزشِ دبستانیِ خود را به پایان بُرد: ”چه عظمتی داشت گواهینامهی ششِ ابتدایی. دریغ که ریزه پیزه بودم، وگرنه میشدم نوکرِدولت!”
وی در دوازده سالگی به دبیرستانی در شهرِ سغز(در ۶۰ کیلومتریِ بانه) رفت و در سالِ ۱۳۲۰ سیکلِ نخست(نهمِ دبیرستان) را به پایان رساند. در سغز، گاه در خانهی دوستان و آشنایانِ خانوادگی بهسَر میبرد و گاه، در اتاقی با پنج ریال کرایه ماهانه:
روزها بیشتر، دل و جگر میخوردم: جگر، یک شاهی و دو نان هم یک شاهی؛ و گاه، با یک دسته ترهی نَشُسته.( پیشین، ص ۷۸۰).
در دبیرستانِ سغز با عبدالقادرِ بهرامی و احمدِ توکلی، همدوره و دوست بود و این دوستی تا پایانِ زندگیاش پی گرفته شد. در سالِ ۱۳۲۰ که نیمهی نخستِ دبیرستان را به پایان برده بود، مُتفقین، کشور را گرفتند و کُردستان شد سرزمینی عشایری. از بَدِ روزگار، محمد رشیدِ قادرخانزاده هم با بهرهگیری از چنین هرج و مرجی، بانه را در دستِ خود گرفته بود:
ما هم شدیم عشایر: تفنگی و فشنگدانی و اَسپی. یک سال و اندی گذشت تا ستادِ ارتش بخشنامهای داد و در آن از فرزندانِ روامندِ عشایر درخواست کرد به مدرسههای ارتشی بروند. به پدرم فشار آوردم که من هم باید بروم. و تا او خواستِ مرا میپذیرفت، خویشان و دوستان پا پیش میگذاشتند و رشتهها را پنبه میکردند: «مردِ حسابی! فرداست که آلمانها، کرمانشاه را بمب باران کنند… این یک اَلِف بچه چه خواهد کرد؟» و پدر، پشیمان میشد. سرانجام برآن شد که مرا به تهران بفرستد. این جا دیگر مثلِ کرمانشاه، پالایشگاهِ نفت نداشت که آلمانها بمبارانش کنند. در آن سالها، قحطیگونهای هم بود.
ابراهیمِ یونسی در سالِ ۱۳۲۱ به تهران رفت و به یاریِ یکی از بستگانش(وکیلِ پیشینِ مجلس)، و فرزندِ وی که دادیارِ دادگستری بود در کلاسِ چهارمِ دبیرستانِ نظامِ تهران، نامنویسی کرد. یکی از همشاگردیهایش هم احمدِ شاملو بود که گویا از مشهد به تهران آمده بود. یونسی در سالِ ۱۳۲۷ با درجهی ستوان دومی- در رشته سوارِ دو- دانشرَسته شد و بیدرنگ به لشکرِ چهارِ ارومیه گسیل شد. در همین شهر بود که با رُزا گَلپاشی، زناشویی کرد(۱۳۲۸) و زندگیاش، رنگی تازه به خود گرفت. هرچند، روزگار بر او و خانوادهاش(دخترها:مریم، نوشین، سیروان و پسرش: آزاد) سخت و خارآگین میگرفت. بدتر اینکه مریم، دخترِ چهل روزهاش چنان مننژیت گرفت که نه میتوانست بگوید و نه بشنود. خودِ او هم در نخستین روزِ اسفندِ ۱۳۲۹ در پیِ برخوردِ یک گلوله به پای چپش، در بیمارستانِ شماه یکِ ارتش(بیمارستانِ یوسف آبادِ تهران) بستری شد و سرانجام هم پایِ چپِ خود را از دست داد:
«برفی سخت میبارید؛ یک پایم را بریدند.»
ناگزیر او را به آلمان و فرانسه فرستادند و در بازگشتِ به تهران درحالیکه با یک پای ساختگی راه میرفت، در ادارهی تسلیحاتِ ارتش(در خیابانِ سپه) آغازِ به کار کرد. رفیق یونسی تا سالِ ۱۳۳۳ که سازمانِ افسرانِ حزبِ تودهی ایران لو رفت و خودِ او هم بازداشت شد، در همین اداره سرگرمِ کار بود.
سالهای کودتا و زندان
در دلیری و بیپرواییِ رفیق ابراهیمِ یونسی همین بس که او در سالِ ۱۳۳۲ و در هنگامهای که حزبِ طبقهی کارگرِ ایران از همه سو زیرِ فشارِ نهادهایِ سرکوبگرِ شاهنشاهی بود و ارابهی کودتا هرچه نزدیک میشد، به حزبِ گُردان و دانشوران پیوست و تا پایانِ زندگیاش هم به آن وفادار ماند. دژخیمها اما، افسرانِ تودهای را در گروههایِ دوازدهتایی به دادگاههایِ ارتشی میفرستادند و پادافره(مجازاتِ) همگیشان هم از پیش روشن بود: چندین بار تیرباران. رفیق یونسی در دومین گروهِ افسران، همراه با رفقایِ سرهنگ، سیامک و مبشری به دادگاه خوانده شد(۲۲ مهرِ ۱۳۳۳) و سرانجام هم، هر دوازده تنشان سر از جوخهی مرگ برآوردند. شگفت اینکه پیش از تیرباران، پیکی خبر آورد که پادافرهی یونسی به خاطرِ از دست دادنِ یک پایش در ارتش، به زندانِ ابد با کارهایِ دشوار، کاهش یافته است. آن روز، در برابرِ چشمانِ اشکبارِ یونسی، یازده گُلِ شقایق در خونِ خود غلتیدند و زمین را نافهگشا کردند:
در آن تیرباران، سپر، سینه بود
که از تیر، در سینه ترسی نبود
سایه
رفیق یونسی چندگاهی را در زندانِ لشکرِ زرهیِ عباسآباد بهسر بُرد و سپس برایِ یک سالِ آزگار در تکسلولِ زندانِ قصر به بند کشیده شد. سرانجام وقتی از بندِ همگانیِ این زندان سربرآورد، با انبوهی از تودهایهایِ فرهیخته آشنا شد که بیشترشان، یک دو زبانِ اروپایی را به خوبی میدانستند. بدینگونه دیگر زندان برایِ او پایانِ راه نبود:
در گروهِ ۵۰۰ نفری ما ۶۳ پزشک، سی و چند مهندس، چند دکتر در حقوق و دیگرِ رشتهها و بقیه لیسانسه… همه هم کتابخوان و کتابدوست.
یونسی که با کُشتارِ بهترین رفقایش، آنهم در برابرِ چشمهایِ گریانش خود را تنهایِ تنها یافته بود، به آموختنِ زبانِ انگلیسی به یاریِ فرانسهای که میدانست و آن را در زندان برکشیده بود پرداخت. یک دو رفیقِ تودهای هم که در انگلیس و آمریکا درس خوانده بودند، به یاریاش آمدند:
«روزانه، شانزده ساعت کار میکردم و کتاب میخواندم.»( چیستا، آبان و آذرِ ۱۳۸۰، ص ۱۵۱).
یکسالی برنگذشته بود که چهار ترمِ زبانِ (esential) را گذراند و دو کتاب افزونهی (english & english و (brighter englis را هم به پایان برد: «همه را به راستی فوتِ آب بودم. چون کاری نداشتم جز اینکه در جایی بنشینم و از صبح تا شب، بخوانم و بنویسم.»(پیشین، ص ۷۸۱).
رفیق یونسی همچنین، به یاریِ فرهیختگانِ تودهای، بنیادهایِ شیوانگاری و ادبیاتِ داستانی را نیز فراگرفت و از پشتِ همان میلههایِ زندان، با کالجها و دانشگاههایِ انگلیس و فرانسه و شوروی به نامهنگاری پرداخت و سرانجام به شیوهی آموزش از راه دور در دورهی دوسالهی داستان نویسیِ مدرسهی هنرِ نویسندگیِ انگلیس نامنویسی کرد. تا آن زمان در ایران، هیچ کتابی در زمینه داستاننویسی نوشته یا ترجمه نشده بود و این، یونسی را برآن داشت که این کاستی را از میان بردارد. وی از رهگذرِ آموختههایش از مدرسهی نویسندگیِ انگلیس و به یاریِ یادداشت برداریهایِ پردامنهی ادبیاش، سرانجام، نخستین کتابِ آموزشِ داستاننویسیِ کشور را در همان زندانِ قصر به نگارش درآورد. کتابی که به یاریِ رفیق سیاوشِ کسرایی از زندان بیرون آورده شد و سرانجام هم در سالِ ۱۳۴۱ (سالِ رهاییِ از زندان)، در ۵۶۱ برگ به چاپ رسید. چاپِ این کتاب، چنان رویدادی در ادبیاتِ داستانیِ ایران بود که تا سالِ ۱۳۹۶ به چاپِ سیزدهم رسید. هنوز هم این کتاب، با آنکه بیش از پنجاهسال از چاپِ نخستش میگذرد، یکی از بهترین آورانهای داستاننویسی ایران است:
وقتی هنرِ نویسندگی درآمد، برخی از «دوستان» آن را برنتافتند؛ گویا نویسندهای «گمنام» به حریمشان تجاوز کرده بود… زیرا حق این بود که آقایانِ استاد، خود این کار را میکردند.(پیشین، ص ۷۸۶).
استاد یونسی به جز نگارش و بازگردانِ چندین کتاب در زندان، برایِ سرشکن کردنِ بخشی از هزینههایش، در کارگاهِ بازداشتگاهِ خود، کار هم میکرد. همچنین به یاریِ دوستِ دیرینهاش دکتر روحاللهِ عباسی، در مدرسه عالیِ اقتصاد نامنویسی کرد و لیسانسِ اقتصاد گرفت. سپس به یاریِ این دوستِ فرهیخته که اینک استادِ دانشگاهی در فرانسه شده بود، نُه سال پس از آزادیِ از زندان(۱۳۵۰) به فرانسه رفت و در سالِ ۱۳۵۶ با دکترایِ اقتصاد و توسعه از دانشگاهِ سوربنِ پاریس، به تهران بازگشت. در سالهایِ زندان، هرگاه سیاوشِ کسرایی برایِ دیدنِ برادرش- فریدون – به زندانِ قصر میرفت، یونسی را هم میدید و با او از رویدادهایِ تازه سخن میگفت. یونسی در یکی از این دیدارها(سالِ ۱۳۳۶) پرسیده بود که آیا آرزوهایِ بزرگِ چارلز دیکنز ترجمه و چاپ شده؟ و کسرایی هم گفته بود: «هنوز نه»، و او را به بازگردانِ آن دلگرم کرده بود. بدینگونه، کارِ ترجمهی آرزوهایِ بزرگ آغاز شد و سرانجام هم رفیق کسرایی آن را به سیروسِ پرهام در انتشاراتِ نوبنیادِ نیل سپرد. چندی از چاپِ کتاب برنگذشته بود که در همان سالِ ۱۳۳۶ برنده جایزه بهترین ترجمهی سالِ دانشگاهِ تهران شد. آرزوهایِ بزرگ در سالِ ۱۳۳۸ نیز همراه با اودیسهی هومر(برگردانِ سعیدِ نفیسی)، بهترین ترجمهی سالِ انجمنِ کتابِ ایران شناخته شد. استاد یونسی تا پایانِ سالِ ۱۳۴۰ سه داستانِ دیگر را به فارسی درآورد که با تلاشِ سیاوشِ کسرایی چاپسپاری شدند: خیاطِ جادو شده، نوشته سولومون رابیندویچ؛ خانه قانونزده(چارلز دیکنز)؛ و اسپارتاکوس(هوارد فاست). ناشران هم دستمزدِ کتابهایِ وی را به همسرش رُزا گلپاشی میپرداختند.
رفیق یونسی سرانجام در سالِ ۱۳۴۱، پس از هشت سال از زندان آزاد شد و کوشید کاری برایِ خود بیابد. ولی او که پایِ هیچ توبه نامهای را امضا نکرده بود، نمیتوانست در نهادهای دولتی کار کند؛ روزگارِ دشوارگذرِ تهیدستی و بیکاریاش آغاز شده بود. دو سالی گذشت تا او و دو یارِ دیرینهاش – رفقا بهآذین و محمدِ قاضی – توانستند در بخشِ ترجمهی شرکتِ دانمارکیِ کامپاکس(سازنده راهآهنِ ایران)، کاری پیدا کنند: «بیا سوته دلان، گردِ هم آییم!» اینک روز و شبِ این هرسه یارِ دبستانی باهم میگذشت. از بدِ روزگار، هریک از این سه، چیزی را از دست داده بودند: محمدِ قاضی حنجرهاش سوخته بود و سِدایش با میکروفونی که در گلویِ او بود، انگار از تهِ چاه در میآمد؛ به آذین یک دستش را و یونسی پایِ چپش را از دست داده بودند. یک بار رفیق قاضی که از آن دو، شوختر بود پیشنهاد داده بود که بیایند و یک ارکسترِسه نفره راهاندازی کنند: «من میخوانم، به آذین مینوازد، یونسی هم میرَخسَد!»؛ دریغ از کسانی که مُردند و این ارکسترِ جنجالی را ندیدند! دکتر یونسی و محمدِ قاضی که کُرد بودند، از همان سالهایِ دبیرستانِ نظام، دوست و همراه شده بودند.
در سالِ ۱۳۴۴، یک سال پس از همکاریِ این سه، مهندس عزتاللهِ راستگار، برادرِ فهیمه راستگار(بازیگرِ تآتر و سینما و همسرِ نجفِ دریابندری) که در سازمانِ برنامه و بودجه بروبیایی داشت، دکتر یونسی را در جایگاهِ پژوهشگر و سپس مترجم، به مرکزِ نوبنیادِ آمارِ ایران(زیرِ پوششِ سازمانِ برنامه و بودجه) فرستاد و رفته رفته او را به سرپرستیِ مرکزِ ترجمه و سرانجام به ریاستِ مرکزِ آمارِ ایران فرا کشید:
هر سرپرستی که تازه از راه میرسید، وقتی رشتهی دانشگاهیام را میپرسید، شگفتزده و شاید هم اندکی ناخوشنود میشد؛ زیرا رئیسِ دارالترجمه بودم. بهناچار کمی بندبازی میکردم تا مرا در پایهای که هستم به رسمیت بشناسد و فکر نکند از جایی به مرکزِ آمار تحمیل شدهام.
دانشمندی که استاندار شد
رفیق یونسی نه تنها نویسنده و مترجمی توانا که ادیبی سیاستمدار هم بود. وی در ششمِ آذرِ ۱۳۵۶ همراه با بیست و چند شخصیتِ سیاسیِ دیگر، همچون مهندس مهدیِ بازرگان و نقشبندی کمیته دفاع از آزادی و حقوقِ بشرِ ایران را پی ریخت. پس از انقلاب نیز کوشید نهضتِ ملیِ کرد را پایهگذاری کند که با سنگاندازیهایِ وزارتِ ارشاد روبهرو شد و کاری از پیش نبرد. آشناییاش با مهدیِ بازرگان و پاکدستیِ ستایش برانگیزش چنان بود که نخستوزیرِ دولتِ موقت، او را به استانداریِ کُردستان گُماشت:
یک ماه پس از انقلاب، صدرِ حاج سید جوادی و صادقِ وزیری که هم به من باور داشتند و هم شاید، کسی را جز من شایسته استانداریِ کُردستان نمیدانستند، این کار را به من پیشنهاد کردند و من سرانجام، آن را پذیرفتم؛ سپس به همراهِ زنده یاد طالقانی، دکتر بهشتی، ابوالحسنِ بنی صدر، صدرِ حاج سید جوادی و صادقِ وزیری به سنندج رفتم.(رسانه علمی-خبریِ اینفو). در آن هنگام، آتشِ درگیریهایِ مسلحانهی کردستان، تازه سربرآورده بود و دکتر یونسی با شناختی که از کُردها داشت، بسیاری از این تنشها را فرو نشاند و حتا، همه پرسیِ جمهوریِ اسلامی را هم، در جَوی آرام و امیدبخش برگزار کرد. همچنین، زمینهسازِ برگزاریِ نخستین شوراهایِ محلیِ سنندج شد و راه را بر گفت و شنودِ رهبرانِ کُرد با سرکردِگانِ جمهوریِ اسلامی هموار ساخت.
نگارندهی این جُستار، در دیداری با دکتر یونسی در استانداریِ کُردستان، وی را بیمناکِ اوجگیریِ تنشهایِ سیاسیِ این استان میدید. وی که با گشادهرویی مرا پذیرفته بود، خود را یک کُردِ ایرانیِ ریشهدار در میهنش میدانست و نگرانِ آمدنِ آدمکشی به نامِ خلخالی و تنشانگیزیهایِ احمدِ مفتی زاده، رهبرِ مذهبی – سیاسیِ گروههایِ دستِ راستیِ کُرد بود. مفتیزاده کمیتهای دست و پا کرده بود و پاسدارانِ مسلحِ خود را وامیداشت با گروههایِ چپِ سنندج درگیر شوند و آرامشِ شهر را درهم آشوبند. سرانجام هم صادقِ خلخالی به کردستان رفت و آرامشِ پیش از توفانِ این استان را درهم آشفت. در همان روزها دکتر یونسی به روزنامه کیهان گفته بود که پاسخگویِ درگیریهایِ مریوان، برخی از سرکردگانِ نابومیِ آناند که بیتوجه به حساسیتهایِ کُردستان، پاسدار به اینجا آوردهاند. وی کوشیده بود با پاکسازیِ کمیتهها، آرامشِ استان را بازپس گیرد و مردم را از نگرانی بیرون آورد. یکی از این کمیتهها هم دکانِ دونبشِ احمدِ مفتی زاده بود که پس از گفتوگو با زنده یاد طالقانی، برچیده شد ولی مفتی زاده زیرِ بارِ آن نرفت:
ما کمیتهی یک روحانی را برمیچیدیم ولی فرزندِ او میرفت و با فرمانی تازه از کمیته مرکزیِ تهران، پاسدار میآورد. همینها بودند که به رویِ کُردهایِ بیجار آتش گشودند و چهار تن را هم از پای درآوردند.
رفیق یونسی در جُستوجویِ راهی برایِ برونرفت از کشمکشهایِ سیاسیِ کردستان روانهی تهران شد تا با سرانِ دولتِ موقت به گفتوگو بنشیند:
برایِ دادنِ گزارشِ کُردستان، هشت ساعتِ آزگار پشتِ درِ اتاقِ هاشمِ صباغیان – وزیرِ کشور- نشسته بودم و او که گرمِ کارهای روزمرهی خود مانند امضای برگههای اضافه کاری بود(!) از پذیرشِ من َسر باز میزد. میانِ من و سرانِ جمهوریِ اسلامی همزبانی نیست که بتوانیم باهم گفتوگو و کار کنیم. دردِ کردستان، مردمِ مسلح، بیکاری و بیپولی است نه چیرهایِ دیگر. ضدِ انقلاب، چندان نقشی در رویدادهایِ کردستان ندارد و دشواریها، بازتابِ کوتهنگریها و قدرتجوییهای فردیاند.(روزنامه آیندگان،۲۱ تیرِ ۱۳۵۸).
چهار ماهی از استانداریِ وی برنگذشته بود که در پنجمِ تیرِ ۱۳۵۸ از کارِ خود کنارهگیری کرد و بدینگونه کُردها، بزرگترین یاور و غمخوارِ خود را از دست دادند. در همان روزها، جمعیتِ کُردهایِ مقیمِ مرکز از دکتر یونسی خواست برسرِ کارِ خود بازگردد زیرا تنها کسی است که کُردها به او باور دارند و این را در انبوهی تلگراف که از شهرهایِ گوناگونِ کشور به دفترِ جمعیت رسیده، بازگویی کردهاند(همان). یک ماه پس از کنارهگیریِ رفیق یونسی، شیخ صادقِ خلخالی با حکمِ ویژهی خمینی به کُردستان رفت و با تیربارانِ صحراییِ گروههاگروهِ مردم در شهرهایِ این استان، موجِ ترس و نفرت را از جمهوریِ اسلامی، در استانِ میهنپرستان و رنجکشیدگان، برانگیخت.
از گفتن و نوشتن
خاستگاهِ رفیق یونسی، خانوادهای بود پُشت در پُشت، سرآمدِ فرهنگ و ادب و سیاست: بستری برکِشنده و کارآیند برایِ اندیشمندی که هم از نوجوانی، قلمی گیرا و ساده و رسا داشت. در لایه لایِگیِ منشِ هنریِ وی همین بس که کارنامهیِ فرهنگیاش بسی پرسویه و گونهگون است: سنجش(نقدِ)ادبی، شیوهیِ داستاننویسی، داستان، رُمان، تاریخ، کُردشناختی و برگردانِ بیش از هشتاد رُمان وداستانِ برجستهیِ جهانی. وی که بیمناکِ سرانهیِ اندکِ کتابخوانی در ایران بود همواره میگفت:
اگر داستانها با زبانی مردمآشنا و اندیشهبرانگیز نوشته شوند و خواننده دریابد که زندگیِ خودش را دارد میخواند، آنگاه حتا کتابپرهیزان هم به آن روی میآورند؛ دریغ که به جز برخی داستانهایِ فاخر، سُکانِ داستاننویسی ایران بهدستِ نویسندگانی ناتوان افتاده است که بسیار سَبُک مینویسند وچیزی هم به دانستههایِ خواننده نمیافزایند(چیستا، پیشین).
از دیدگاهِ دکتر یونسی:
نویسنده کسی است که به گوشهکنارهایِ پنهانِ جامعه سَرَک بِکشد و آنچه را که مردم و دولتمردان نمیبینند یا میبینند و خود را «به کوچهی علیچپ میزنند»، برتابد تا برایش چارهاندیشی شود. ولی از آنجا که فرماندهانِ جامعه، ژرفکاویهایی از اینگونه را از خویشکاریهایِ خود میدانند، کِشمَکشها آغاز میشوند. در انگلیس اما، چارلز دیکنز را از سازندگانِ بزرگِ جامعه میدانند و بهبودِ سازندهایِ آموزشی و بهداشتیِ کشورشان را برآیندِ نوشتههایِ او میدانند. ولی در ایران، دهانِ فرخیِ یزدیها را میدوزند، میرزادهی عشقیها را میکشند و…؛ چرا که کاستینمایی کرده یا از ساخت و پاختهایِ پنهانیِ دولتمردان گفته یا چشم و گوشِ مردمی را که باید گردانندهیِ سرنوشتِ خود باشند، باز کردهاند.(پیشین،ص ۷۸۲). رفیق یونسی خود همواره با دستگاهِ سانسور درگیر بود و از کژتابیهایش رنج میبُرد. برایِ نمونه، وقتی داستانِ کسی شبیهِ خودم(یادماندهی خودش) را حروفچینی کرد و به ارشاد سپرد، پس از چندی به او گفتند کتاب «گم شده، پرینتِ دیگر بدهید»! کتاب اما چهار بار در وزارتِ ارشاد «گم» شد و او باید با همان درآمدِ اندکِ بازنشستگیاش، هربار از این کتابِ ۷۶۰ و چند صفحهای، پرینت میگرفت و به سانسورگران میداد. سرانجام هم به او گفتند: «چرا نویسنده از تودهایهایِ تیربارن شده ستایش کرده است؟»! که در پاسخ گفته بود:
تیرباران شدهها، شهیدانِ کشورند، باید دادگری کرد و این شکنجهدیدگان را از قلم نینداخت. تودهایها را شاه و دستگاهِ ستمگرش کشتند و خانوادههاشان را ازهم پاشیدند. همینها بودند که شاه و دستگاهش را در پیشگاهِ مردمِ ایران و جهان سرافکنده کردند.
یونسی این را هم گفته بود که:
دیگران، سلطنت را برمیکشند و کتابهایشان هم چاپ میشوند و جایِ خُردهگیری هم نیست؛ زیرا مردم باید این سویه از تاریخِ خود را هم ببینند و دربارهاش داوری کنند. ولی آیا شاهستایی درست است و ستایشِ دلیریهایِ شاهستیزانی که با گامهایِ استوار به سویِ جوخهی مرگ رفتند، نادرست؟ و منِ نویسنده که تیربارانِ تودهایها را به چشمِ خود دیدهام نباید از دلیریهاشان بگویم؟
و سرانجام، نسخهی حروفچینی شدهی کسی شبیهِ خودم را از چاپخانه گرفته و به خانه آورده بود.یونسی به هفتهنامه فارسیکردیِ هیوا(پنجمِ خُردادِ ۱۳۵۸) گفته بود:
رسانهها باید آزاد باشند. سانسور اما با روشنگری و آشکارانویسی در ستیز است و به دقتِ نویسنده در واژهگزینی آگاه نیست. وقتی برایِ یک مفهوم، تنها یک واژه داریم، نویسنده چه چیزی را میتواند جایگزینش کند که همان معنا را برساند، داستان هم لنگ نزند و خواننده هم داشته باشد؟ سانسور باید برداشته شود و پایه شناختِ خوب و بدِ کتابها باید در خانوادهها گذاشته شود.
تیغِ تیزِ سانسور اما، ۱۳۴ برگ از رُمانِ غریبان در گورستانِ یونسی را تکه پاره کرده بود.
زمینههایِ آفرینشِ هنری
دکتر رضا سید حسینی پژوهشگر و مترجمِ پرآوازه گفته بود:
«در کارهایِ یونسی، چنان هنجاراندیشی است که آدمی گمان میکند او نقشهی پیشبردِ فرهنگیِ این سرزمین را در سر داشته است.»
یونسی اما دانشگاهی بود که هزاران رهپویِ جوان، از آن خوشهچینی کردند و بارور شدند. او به تواناییهایِ مردم، باوری ژرف و خوشبینانه داشت:
«مردمِ ایران از بارآورترین مردمانِ جهانند. دیدیم که در همان شش ماههی آغازِ انقلاب، چه آفرینندگیهایی داشت شکوفا میشد؛ چه جُستارها و رسانهها و ذوقهایی؛ نمیرسیدی همهی نوشتههایِ رسانهها را بخوانی، از بس خواندنی بودند.(چیستا، پیشین، ص ۷۸۴).
وی افزوده بود که اگر میخواهیم ادبیاتِمان پابهپایِ دیگرِ کشورها پیش رود باید سانسور را کنار بگذاریم؛ نویسندهها خود، به چارچوبها و خطِ قرمزها پابندند:
ما اینک تواناییِ آفرینشِ رُمان را داریم؛ رُمانی را که محمدعلیِ جمالزاده و بزرگِ علوی در سالهایِ دههی ۱۹۲۰ به ایران آوردند، اکنون ریشه دوانده است. رُمان یعنی پردازشِ یک شخصیتِ کانونی در جامعهیِ شناختپذیر. نویسنده باید شخصیتی بیافریند زنده، و با نمایشِ بُرههای از زندگیِ او، چنان گزارشگرِ حس و حالِ او باشد که خواننده، حقیقتِ بودنِ او را باور کند. انگیزهها و کارهایِ شخصیت باید بر انگیزهها و سویههایِ خِردمندانه و برهانمندِ زندگی استوار باشند. چنین رُمانی از بارِ جامعهشناختی و تاریخی- نه به معنایِ ویژه آن- برخوردار خواهد شد و خواننده میتواند از آن برداشتِ تاریخی و جامعهشناسانه کند. اینک اگر یک سانسورگر بگوید شخصیت نباید چنین و چنان کند یا این حرف را بزند، چنین شخصیتی از زندگیِ روزمرهی خود بیرون میافتد و میشود یک اَروسَکِ(عَروسکِ) مُرده. نویسنده هم با چنین داستانی میمیرد. شخصیتِ بیاحساس و بیعاطفه که به جنسِ ناهمگونِ خود کِششی نشان ندهد یا خوشی را ناروا بداند، انسانِ عادی نیست و جایی در داستان ندارد؛ مگر در داستانهایی با قهرمانانِ روانی.(پیشین، همان صفحه).
رفیق یونسی، گَرتهبرداریِ بیجا از «استادان» را هم نادرست و گُمراهکننده میدانست و میگفت: ما هنوز در آغازِ کاریم و دگرگونیهایِ اروپا را پشتِ سر نگذاشتهایم؛ بنابراین حق نداریم مرحلهای را ناپیموده به مرحلهی پس از آن برسیم. ما هنوز داستانِ قراردادیِ خوب نداریم اما نویسندهی اروپایی، رُمانهایِ سدههایِ ۱۸ و۱۹ را در پشتِ سر دارد و اینک به جیمز جویس و پروست و کافکا رسیده است که من ارادتی به هیچ یک از این سه ندارم؛ زیرا رُمان را چیستان و مسئله ریاضی یا فلسفی نمیدانم: استخوانبندیِ رُمان، داستان است نه ریاضی یا فلسفه. ما باید نخست پیشزمینههایِ کار را بیاموزیم سپس به شیرینکاریها و هنرنماییها بپردازیم. به باورِ من، گرفتاریِ تازهکارها، در گَرتهبرداری از«استادان» و «نوآوری»های هنری است. اینها کمِ خود، یا شاید هم نشانهیِ واپسماندگیِ خود میدانند که به شیوه دیکنز و تولستوی و تامس هاردی و موپاسان و سامر سِت موآم بنویسند. چنین داستانهایی را بابِ روز نمیدانند.
دکتر یونسی، از رُمانِ نو(رُمانهایِ فراواقعی و شبهِ روشنفکرانه) گِله میکرد که چیزی به خواننده نمیدهد و اگر انگیزه کارِ مدرنیستها را بپرسید، خود را به اولیسِ جیمز جویس و سوسک یا مسخِ فرانس کافکا میچسبانند و نمیاندیشند که داستانِشان، بازتابِ زندگیِ روزمرهی مردم هست یا نه؟
استاد یونسی از برخی «منتقدانِ» سویهدار که «اظهارِ لحیه میکنند» و به جز کمدانشی «اهلِ داد و ستد» هم هستند همواره گِلهمند بود:
تازه اگر هم چیزی بارشان باشد، به گفته برنارد شاو، چیزهایی هستند چون خواجههایِ حرمسرا: همه چیز را میبینند و میدانند ولی از خودشان کاری برنمیآید! «اینان» یا مخالفند یا موافق»؛ ستیزهای با خودِ اثر ندارند، «چه بسا ناخوانده هم داوری میکنند»؛ نگاهِ آنها به بزرگی و درخشندگیِ ستارهی بختِ آفرینندهی ادبی یا به ارادتِ آنها به منتقدان است: «یا باستایشِ بیجا، نویسندهی بینوا را دیوانه میکنند یا با نیشِ قلم، ریشهاش را میزنند.» گاه اما خواننده با حسِ ششماش، نوشتهای را میپسندد که آقایان کنارش گذاشتهاند.
چندوچونِ ترجمه
دکتر یونسی در یکایکِ ترجمههایش، از دیدرسی مردمانگارانه به پهنههایِ ادبیِ جهان مینگریست. یک بار رُمانِ ۷۰۰ صفحهایِ شرلیِ شارلوت برونته را نخوانده به فارسی درآورد اما رفته رفته دریافت که رُمان دارد کارگرستیز میشود:
«برایِ آنکه وسوسه چاپش به سَرم نیفتد، پارهاش کردم.»
مگر میشود ۷۰۰ صفحه کتاب را واژه به واژه برگردانی و سپس پارهاش کنی؟ یونسی که درسِ مردمدوستی را در حزبِ تودهی ایران آموخته بود، به راستی چنین کرد و این به منشِ والایِ مردی بازمیگشت که دستمزدِ بازنشستگیاش، گِرهای از زندگیِ او نمیگشود. میگفت مترجم باید کتابی را به فارسی درآورد که برایِ جامعه سودمند باشد. او خود هیچگاه نوشتههایِ سَبک و بیارزش را ترجمه نکرد. بهتر میدید کتابِ دشوار و چهاربندیِ تاریخِ اجتماعیِ هنر را به فارسی درآورد اما شرلی یک نویسنده بورژوا را پاره پاره کند:
اگر کسی به کوششی آغاز میکند بهتر است برایِ کاری مانا و پایا باشد؛ نه برگردانِ کتابی که تنها به مسایلِ جنسی میپردازد. میگفت مترجم باید به زبانِ ویژهی مردم بیاندیشد و آن را به گونهای به کار بَرَد که خواننده، زبانِ شخصیتِ اثر را به خوبی دریابد؛ زیرا گویشِ یک پزشک یا هنرمند با کارگران یکی نیست. وی همچنین ترجمه را گونهای آفرینشِ ادبی میدانست و برآن بود که گرداننده باید خود را بهجایِ نویسنده بگذارد و معانیِ اثرش را به درستی برتابد. به گفته دکتر یونسی،اگر گسترهی واژههایِ یک نویسنده کوتاه باشد و آنها را به درستی برسرِ جایشان نگذارد، دچارِ کژتابیِ معناها میشود: «ترجمههایِ من، برکنار از هرگونه بدآموزیاند»(چیستا، پیشین، ص ۷۸۲).
بزرگداشتِ دکتر یونسی
فرهیختگانِ کشور بارها از دکتر ابراهیمِ یونسی به پاسِ ۶۵ سال کارِ پیگیرِ فرهنگی ستایش کردهاند؛ در این میان، جامعهی کردهایِ مقیمِ مرکز در ساختمانِ موزهی ملیِ ایران(پنجشنبه پانزدهِ شهریورِ ۱۳۸۰) به بزرگداشتِ وی پرداخت. از سخنرانانِ این همایش، یکی هم محمد رئوفِ توکلی، دبیرِ ادبیات و هموندِ جامعهی کُردها بود که گفت:
«ابراهیمِ یونسی، به همهی انسانها عشق میورزید. او با ترجمهی آمریکایِ دیگر، به بازنماییِ فقر در آمریکا میپردازد، در کتابِ سیاهان آمریکا را ساختهاند از سیاهپوستان پشتبانی میکند، در اسپارتاکوس از مردمِ زیرِ ستم یاد میکند و در سویهداری از مردمِ فلستین، کتابِ صهیونیسم را به فارسی در میآورد.
سخنرانِ دیگرِ همایش، زندهیاد علی اشرفِ درویشیان بود که به رزمپویی و سازشناپذیریِ یونسی پرداخت و او را پشتبانِ حقیقت دانست. وی یادآور شد که در زیرِ همهی اعلامیههایِ سانسورستیز، نامِ او، که در برکشیدن و تداومِ کانونِ نویسندگانِ ایران دست داشت دیده میشود.(چیستا، آبان و آذرِ ۱۳۸۰، ص ۱۵۱).
در سالهایِ ۸۲-۱۳۸۰ نیز، انجمنِ آثار و مفاخرِ فرهنگیِ ایران، دوبار و جشنوارهی داستاننویسیِ عذرا یکبار به بزرگداشتِ دکتر یونسی پرداختند. همچنین، خانهی هنرمندانِ ایران، در روزِ یکشنبه ۲۱ مردادِ ۱۳۸۶ شخصیتِ این ادیبِ برجسته را گرامی داشت. در این همایش، زنده یاد دکتر رضا سید حسینی وی را «راهنمایِ مردم» خواند و گفت که یونسی، بیگُدار کاری انجام نداده و نقشهی پیشبردِ فرهنگیِ کشور را در سر داشته است. وی افزود که شیوههایِ داستان نویسی را نخست بار یونسی در کتابِ هنرِ داستان نویسیِ خود آموزش داد، برنامهریزی شده کار کرد و نویسندگانِ بزرگِ غربی را به ایرانیان شناساند. دکتر سید حسینی این را هم گفت که برگردانِ تریسترام شندریِ یونسی، کاری است رشکبرانگیز. عبداللهِ کوثری، مترجمِ توانایِ کشور نیز با پرداختن به اینکه «زبانِ فارسی را از دکتر یونسی آموخته» است یادآور شد که یونسی مترجمی است خودساخته که به چارلز دیکنز بیش از دیگر نویسندگان دلبسته است. او با برگردانِ آثارِ بزرگ و گرانسنگِ ادبی، به فرهنگِ ایران خدماتِ فراوان کرده است.
همچنین، علیِ دَهباشی مدیرِ ماهنامهی بخارا با اشاره به اینکه دکتر یونسی دهها هزار برگ به فرهنگِ نوشتاریِ ایران افزوده است یادنشان کرد که برگردانهایِ ادبیِ وی، بر رُماننویسی و ادبیاتِ داستانیِ کشور تاثیری سترگ نهادهاند. دَهباشی این را هم گفته بود که بسیاری از نویسندگان و داستاننویسانِ امروزِ کشور زیرِ بارِ دِینِ یونسیاند و هنرِ داستاننویسیِ او پس از گذشتِ ۴۵ سال(تاریخِ این واگویه ۱۳۸۶ است) همچنان از سرچشمههایِ داستان نویسی است.
استاد جمالِ میرصادقی- داستاننویس و آموزهپردازِ ادبیاتِ داستانی- نیز یونسی را دانشمندی بزرگ دانست و گفت که بزرگان، دارایِ سویههایِ سِترگند و سخن گفتنِ از آنها بسیار دشوار است، چرا که باید به پُرسویگیِ آنها پرداخته شود. به گفته این استادِ ادبیات، یونسی هم از دیدگاهِ انسانیت و هم از دیدرسِ آفرینههایش، مردی است بسیار بزرگ که برایِ نخست بار در ایران، در زمینههایِ داستان نویسی کار کرد، کتابِ هنرِ داستاننویسی را درآورد و جنبههایِ رُمانِ فاستنر را ترجمه کرد. میرصادقی با اشاره به اینکه همهی نویسندگانِ همتبارِ با او مدیونِ یونسیاند به گفته افزود که وی به سُراغِ آثاری میرفت که برگردانِ آنها از هرکسی ساخته نبود؛ کتابهایی که سالها سال نامشان در میان بود اما کسی به سویشان نمیرفت، مانندِ تریسترام شندریِ لارنس استرن و جز آن.
استاد میرصادقی ترجمههایِ یونسی را والا و بیکم و کاست دانست و افزود:
«او خدمتی بزرگ به ایران کرد، اما تنها این نبود؛ یونسی آدمی بود خوب و باصفا و درستکار که رفتارش با نویسندگانِ جوان، بیمانند و زبانزد بود. به جوانتر از خود، تفاخُر نمیکرد و فروتنیاش شکوهمند بود.»
دو سال پس از درگذشتِ دکتر یونسی(سنندج، اسفندِ ۱۳۹۲) نخستین همایشِ ملیِ بررسیِ آثارِ مترجمانِ کُردِ ایرانی، با بررسیِ آفرینههایِ فرهنگیِ او، به بزرگداشتِ جایگاهِ انسانی و ادبیِ وی پرداخت. از سخنگویانِ این گِردِهمآیی یکی هم استاد هوشنگِ مرادیِ کرمانی(داستاننویس) بود که از جمله گفت: «این همه آدم، آنهم به مدتِ سه روز، برایِ دیدنِ یک فوتبالیست یا یک بازیگرِ سینما در اینجا جمع نشدهاند، اینها به خاطرِ ابراهیمِ یونسی و محمدِ قاضی اینجا هستند.”
رفیق یونسی اما به جایزهها و ارمغانهایِ ادبی، چندان هم باور نداشت و گزینشهایش را ناعادلانه میدانست:
زمینِ سوخته از نامزدهایِ بیست سال ادبیاتِ داستانیِ ایران بود. یادم است قاسمعلیِ فراستی- مسئولِ بخشِ ادبیاتِ داستانیِ جایزه – یک شب با احمدِ محمود آمدند به خانهام و گفتند که گورستانِ غریبان هم جزوِ کاندیداهاست. به محمود گفتم: جایزه را نه به تو میدهند و نه به من… به مراسم نرو! اما او رفت و جایزه را هم به او ندادند.
از هَر دَری
وقتی ماهنامه چیستا از دکتر یونسی پرسیده بود که اینک چه میکند؟ گفته بود: «مینویسم، میخوانم و مینالم» (چیستا، پیشین، ص ۷۸۶). او با خُردهگیری از برداشتِ کوتهبینانهی دولتمردان، از گرفتاریهایِ زندگی، از گرانی، از تلخیهایِ روزگارِ پیری و از بازنشستگی گفته و افزوده بود که عمری را شرافتمندانه با زندگی رزمیده و اینک به گناهِ پاکدامنی در کشورِ «رجالِ دانه درشت» دچارِ «پیری و نیستی» است. یونسی با ذهنی خیزابوار و درونی پُرخروش، و با ریزبینی و ژرفانگریِ شگرفِ خود، چیزی را از نگاه نمیانداخت. به گفته علی اشرفِ درویشیان:
وی «با گزینشِ ژرفنگرانه و حساب شده آثارِ خارجی، به شکوفاییِ ادبِ ایران و به شناساندنِ تاریخ و فرهنگِ کُرد یاریِ بسیار کرده است. یونسی در رُمانهایِ خود، بخشی از تاریخِ پیکارهایِ مردمِ کُرد را بازنمایی کرده است؛ رُمانهایِ او، رونقبخشِ ادبِ داستانیِ میهنِ ما هستند… تلاشِ پیگیر و راهِ روشنِ او همیشه برای هنرمندانِ کشورِ ما، آموزنده و به یاد ماندنی است.»(چیستا، دی و بهمنِ ۷۹، ص ۳۶۰).
ثبتِ جزئیاتِ زندگی در نوشتههایِ یونسی، داستانهایِ او را بسیار پُرکشش و خوانندهیاب ساخته است؛ همچنین، شناختِ ژرفخرامِ وی از جامعه، طبقات و لایههایِ آن چندان بود که گویی مردم را بهتر از خودشان میشناخت. در رُمانها و داستانهایش، گاه با زبانی نَرم و گاه تُند و تیز، چنان خودکامگان و فرومایگان را درهم میکوبید که انگارنهانگار شکنجهگاهی در کار است. در واگویهای مانده از سالِ ۱۳۸۹ به کسانی که گمان میکنند در روزگار خودکامگان نمیشود سخن گفت یادنشان کرده بود:
«باید خیلی چیزها را گفت درحالیکه شاید نتوان به سادگی، آنها را گفت»
رفیق یونسی از زمره فرهیختگانی بود که در دامانِ دانشمندپرورِ حزبِ تودهی ایران برآمده بود و از این رو، همواره خود را وامدارِ آموزههایِ حزب میدانست. یکی از نویسندگانی که پُزِ آزادیخواهی هم میدهد، در گفتوگو با شبکهی امپریالیستیِ بیبیسی با گِله از مردم که چرا کرایه دو سالِ کتابفروشیاش را نمیپردازند که او با پنداری آسوده بنشیند و «رُمان»اش را بنویسد! این را هم گفته بود که ترجمههایِ یونسی برپایه «خوشامدی[بخوانید: خوشآیندی]حزب» از این یا آن نویسنده جهانی انجام میگرفت! اینکه آقایِ نویسنده برپایه چه اسنادی به فرایافتهایی از اینگونه رسیده است بماند اما پرسش اینجا است که این «تحلیلگران» برپایه چه ناگزیریهایی کاسه کوزههایِ خود را در شبکههایِ نواستعماری(بیبیسی، سدایِ آمریکا، رادیو فردا…) بر سرِ حزبِ طبقهی کارگرِ ایران میشکنند؟ گیرم که حزبِ تودهی ایران از سرِ هماندیشیِ فرهنگی، این یا آن نویسنده برجسته و مردمگرای را هم به ترجمه اثری تشویق کرده باشد، کجایِ این کار با قانونِ حمورابیِ این آقایان نمیخواند؟ این درحالی است که شماری از نویسندگانِ برجسته جهانی را هم(چارلز دیکنز، تامس هاردی، کریس کوچرا، مک داول و…) دکتر یونسی برای نخست بار به جامعهی فرهنگیِ ایران و ای بسا به حزبِ تودهی ایران شناسانده است. رفیق یونسی اما خود گفته بود:
«هیچکس نمیتواند رُمان بنویسد و بیاحساس بنویسد یا به دستور بنویسد. هدفِ اولم، ادایِ دِین به جامعه بود.»(چیستا، آبان و آذرِ ۸۰، ص ۱۵۲). وی در سالهایِ واپسینِ زندگیاش با اشاره به پاکدستی و پختگیِ حزب، این را هم گفته بود:
«اگر باز هم زاده شوم، به حزبِ تودهی ایران میپیوندم»:
زَهی پایداری! که آن پایدار
وفا را به سر بُرد، تا پایِ دار
سایه
دکتر یونسی به نسلِ کنونیِ جامعه که خود از سازندگانش بود باوری شگفت داشت:
«به نسلی که میآید، امیدوارم. این نسل، پشتوانه دارد؛ پشتوانهای که سرِ جایش است.»
از میانِ نویسندگان و هنرمندانِ کشور بیش از همه به احمدِ محمود، هوشنگِ ابتهاج(سایه)، دکتر شفیعیِ کدکنی، سیاوشِ کسرایی، مهدیِ اخوان ثالث، فریدونِ توللی، کریمِ کشاورز، نجفِ دریابندری و… باور داشت و کارهاشان را میپسندید. بارها گفته بود که هنوز کتابی به بزرگیِ جنگ و صلحِ تولستوی نوشته نشده است، داستانهایِ آنتوان چخوف همچنان گیرا و پُرخوانندهاند و هنوز نویسندهای همسنگِ داستایفسکی با گسترهی پهناورِ نوشتههایش به میدان نیامده است. این مترجمِ بزرگِ پیشکسوت، بیش از همه، کتابهایی را به فارسی درمیآوَرد که نویسندگانشان، مردمی و ستمستیز بودند. یکی از اینان که وی خیاطِ جادو شدهاش را برگردانده بود، سولومن رابین ویچ، داستاننویسِ همروزگارِ لئون تولستوی بود که در وصیتنامهاش آمده است:
«اگر خواستید مرا در آمریکا به خاک بسپارید، کنارِ گورِ سرمایهداران نباشد که اگر زمین لرزهای درگرفت و درهم- برهم شدیم، نه به آنها توهین شود نه به من»:
تا به سنگ اندرون بود گوهر
کس نداند که قیمتش چند است
ادیبِ صابر
پایانِ یک حماسه
سالهایِ پایانیِ زندگیِ رفیق یونسی، بیش و کم در تهیدستی و گوشه نشینی گذشت. هنگام که آلزایمر، خانه نشیناش کرده بود، داریوشِ رضوانی، رایزنِ جانشینِ وزیرِ ارشاد[و نه حتا معاونِ وزیر] و چند «ارشادیِ» دیگر، به خانهاش رفتند و با آن که یونسی از ناتوانیِ خود در پرداختِ هزینههایِ درمانیاش گِله کرده بود، اما آقایان، تنها یک جلد «کتابِ نفیسِ امام حسین» به او داده و رفته بودند! آمده بودند که شاید این دانشورِ بزرگ زمانه را در واپسینههایِ زندگیاش«ارشاد» کنند!:
بهارا بِهِل تا بِگریم چو ابر
که از دستِ دل رفت دامانِ صبر
سایه
رفیق یونسی از سالِ ۱۳۸۸(دو سالِ پایانیِ زندگیاش) از بیماریِ آلزایمر رنج میبرد. همسرِ فداکارش رُزا گلپاشی به خبرگزاریِ کتابِ ایران گفته بود:
«داروهایِ آلزایمرِ او بسیار گرانند و باید برایِ هرماه ۶۰۰ هزار تومان بپردازیم. این درحالی است که ناشران، هشتاد عنوان از کتابهایِ او را به بهانهی ناهمسوییهایِ وزارتِ ارشاد، بازچاپ نمیکنند. میخواستیم برایش پرستار بگیریم که دیدیم هزینهاش بسیار بالا است. حالا منِ هشتادساله باید در این سن و سال، پرستاریاش کنم. یونسی در همه سالهایِ زندگیاش از رفتن به نزدِ پزشک، خودداری میکرد و اگر پافشاری میکردیم که برود، دلخور میشد. آخرین کتابی را هم که ترجمه کرده است، نمیتوان به چاپ سپرد؛ زیرا از سرِ فراموشی، چند کتابِ گوناگون را در یک جلد درهم آمیخته و ترجمه کرده است. من و پسرم هرچه کردیم نتوانستیم ویرایشی درست از آن بهدست دهیم.»
دکتر یونسی گفته بود که پولی برایِ درمانِ بیماریاش در بیرونِ از کشور ندارد:
«من فقط یک حقوقِ کارمندی میگیرم.»
در سالهایِ فراموشی(۹۰-۱۳۸۸)، از اینکه دیگر نمیتوانست ترجمه کند و بنویسد، بسیار اندوهگین بود.
و سرانجام در ساعتِ پانزدهِ روزِ چهارشنبه ۱۹ بهمنِ ۱۳۹۰، هنگام که بغضِ ابرها شکسته بود و به آرامی میگریستند، تهمتنِ ترجمه ایران، چشم از جهان فروبسته بود. یونسی در تنهایی و انزوا مُرد. خبرگزاریهایِ دولتی جز چند خطی دربارهاش نگفتند و ننوشتند. با اینهمه، وقتی در روزِ آدینه ۲۱ بهمنِ ۹۰ پیکرِ پاکش را به خواستِ خودش در گورستانِ سلیمانبگِ بانه خاکسپاری میکردند، هزاران تن از مردم، هنرمندان، نویسندگان و دانشگاهیانِ کشور، تهمتنِ ترجمهی ایران را تا پایِ گور بدرغه (بدرقه) کردند و بر سنگِ مزارش، سَد شاخه گلِ سرخ و زرد به نشانه آفرینههایِ سَدگانهاش گذاشتند:
بیا تا مَزارش پُر از گُل کنیم
چنین، یادی از خونِ بلبل کنیم.
سایه
بیانیه کانونِ نویسندگانِ ایران در سوک دکتر یونسی
«… ادیب، نویسنده، مترجمِ توانمند، فعالِ اجتماعی و سیاسی و عضوِ برجسته و پیگیرِ کانونِ نویسندگانِ ایران درگذشت. یونسی در همهی عمر از دغدغهی سرنوشتِ مردم فارغ نبود و از همین رو در پیِ کودتایِ ننگینِ ۲۸ مردادِ ۱۳۳۲ چند سالی را در بند و زندان به سر برد. در چند دورهای که کانونِ نویسندگانِ ایران، مجالِ برگزاریِ مجمعِ عمومی را یافت، ابراهیمِ یونسی همواره عضوِ ارشد و سنی و آغازگرِ مجمع بود… گسترهی وسیع و رنگارنگِ آثاری که یونسی به عرصهی فرهنگ و ادب و سیاستِ این مرز و بوم عرضه کرد… نشاندهندهی نواندیشی، وسعتِ نظر و تسلطِ او بر زبان و ادبِ ایران است؛ ولی بیش از همه از آزادمنشی، نگاهِ بیتعصب، مردمگرایی، ترقیخواهی و تعهد و اشتیاقِ او به ارتقایِ آگاهی و دانش و بینشِ مخاطبان حکایت دارد. بیگمان ادبیاتِ اجتماعی و مخاطب محورِ ایران، یکی از بزرگانِ قدرِ اولِ خود را از دست داد…»(۱۹ بهمنِ ۱۳۹۰)
سخنی با خوانندگان
نگارنده این جُستار، به شیوهی همیشهی خود، گُفتآوردها(نقلِقولها) را برایِ یکدستیِ متن، ویراسته و کوشیده است درونمایهشان کژتابی نشوند. بدینگونه، تنها بخشهایی که در گیومه آمدهاند، عینِ گفتآوردها هستند.
در بخشِ فهرستِ کتابهایِ دکتر یونسی، واکهیِ چ، کوتاه شدهی چاپ است و نامِ ناشرانِ کتابها، به تنهایی و بی پیشافزودِ انتشارات آورده شدهاند. کوتاه سخن،(چ۱: نیل ۳۷) خوانده میشود: چاپِ نخست، انتشاراتِ نیل، تاریخِ چاپ: ۱۳۳۷.
کارنامهی ادبی
از آرزوهایِ بزرگ(۱۳۳۶) تا بیماریِ آلزایمر(۱۳۸۸) که ابراهیمِ یونسی(سیروانِ آزاد) را از کارِ فرهنگی بازداشت، از این پژوهشگر، نویسنده، سخنسنج، تاریخدان و مترجمِ بزرگِ تودهای بیش از سد کتابِ فرهنگی از چاپ درآمده بود؛ کاری شگفت و باورنکردنی. نگارندهی این جُستار، با بررسیِ آوردگانها(رفرانسها)ی پراکنده که سرشار از کاستیهایِ روششناختی و پژوهشیِ نویسندگانِ آنهاست، امیدوار است از پسِ بازنماییِ رایشمند(منظم)ترینِ فهرستهایِ آثارِ رفیق یونسی برآمده باشد؛ با اینهمه شاید، در ردهبندیِ زیر نیز برخی کاستیهایِ ناگزیر، راه یافته باشند. برایِ نمونه، دکتر یونسی در گفتوگو با ماهنامه چیستا(تیرِ ۱۳۷۷)، رُمانِ فردایِ خود را در میانِ ترجمههایش آورده و نامی هم از نویسندهی آن نیاورده است! در فهرستی دیگر، همین رُمان در میانِ نوشتههایِ خودِ استاد به چشم میآید که درست هم مینماید. در فهرستِ زیر، نامهایِ ۹۹ آفرینهی یونسی از میانِ بیش از سد جلد کتابِ وی گردآوری شده و بیش از یک – دو کتابِ دیگرِ استاد در هیچ گِردآورهای دیده نشده است. همچنین، آگاهیِ نگارنده از ناشران، تاریخِ نخستین چاپ و چاپهایِ پُرشمارِ واپسینِ این کتابها در همان اندازههایی است که در پی آمدهاند:
داستانها، رُمانها، یادماندهها
یادآورد: پسزمینه و گاه بسترِ رُمانها و داستانهایِ یونسی، کُردستان، آیینها، ادبیات و فولکلورِ آن است.
۱- گورستانِ غریبان(رُمان)، چ۱: ۱۳۵۸؛ چاپِ واپسین: نشرِ نگاه ۱۳۷۲
۲- دلدادهها، چ۱:البرز۷۲
۳- مادرم دوبار گریست(رُمانی درباره کُردها و آذریها)، چ۱: پانیذ ۷۷
۴- دعا برایِ آرمَن(رُمان)، چ: پانیذ ۷۷ و ۷۹
۵- خوش آمدی(رُمان)، چ: توکلی ۸۱
۶- زمستانِ بیبهار(یادمانده دکتر یونسی از کودکی تا آزادی از زندان، در کالبدِ رُمان)، چ: ۸۲؛ چ۴: نگاه ۹۶
۷- شکفتنِ باغ(رُمان)، چ: ۸۳
۸- کج کُلاه و کولی(رُمان)، چ: پانیذ ۷۹
۹- اندوهِ شبِ بیپایان(یادماندههایِ یک افسرِ عراقی از جنگِ ایران و عراق)، نوشته ابراهیمِ یونسی
۱۰- بندهشناس خُداست(رُمان)
۱۱- سرسام(رُمان)
۱۲- رویا به رویا(رُمان)، چ: پانیذ ۷۹
۱۳- درختِ کنارِ دشت(رُمان)، چ: نگاه، تاریخ؟
۱۴- کسی شبیهِ خودم(یادمانده داستانی)، چ: نگاه
۱۵- داداشیرین(رُمان)، چ: نگاه ۸۰
۱۶- فردا(رُمان)
۱۷- جوان وجوانی
۱۸- عید آمد و بهار نیامد،(رُمان)، چ: نگاه
۱۹- خرسها و آدمها، دو جلد
۲۰- مُردهها.
۲۱- جنگِ سایهها و یک داستانِ دیگر، چ: معین ۸۷
زبانآموزی
۲۲- دوره کاملِ راهنمای دایرِکتِ مِتُد، چهار جلد، چ۱، امیرکبیر ۴۳
۲۳- فرهنگِ کوچکِ انگلیسی-فارسی، چ۱، امیرکبیر، ۴۵
نوجوانان
۲۴- دُنکیشوت، سِروانتس(برایِ کودکان و نوجوانان)
۲۵- پشهی بینی دراز، چ۶: امیر کبیر ۹۴
۲۶- سه تفنگدار، الکساندر دوما
۲۷- سگِ شمال، جیمز آلیور کرود، چ۱: امیر کبیر ۵۲ و چ۳: امیر کبیر ۵۳
۲۸- خیاطِ جادو شده، سولومن رابینوویچ، چ۱: امیرکبیر، ۴۵
پژوهشنامه
۲۹- هنرِ داستاننویسی، چ۱، ۱؛ چ۶ و ۱۲ نگاه
۳۰- ماکسیم گورکی(مطالعهای در احوالِ گورکی)، چ۱: توکا ۵۷
تاریخِ ادبیات و شیوانگاری
۳۱- سیری در ادبیاتِ غرب، جان بوینتن پریستلی، چ۱: امیرکبیر ۵۲
۳۲- جنبههایِ رُمان، ادوارد مورگان فورستر، چ۱: امیرکبیر۵۲؛ چ۲:، نگاه
۳۳- تاریخِ ادبیاتِ روسیه، دو جلد، سی.دی.میرسکی، چ۱: امیرکبیر ۵۳
۳۴- تاریخِ ادبیاتِ یونان، ر.ژ.هربرت جنینگِر، ج۱: امیرکبیر ۵۸؛ چ۲: نگاه ۶۸
۳۵- ادبیاتِ آفریقا، جرج گی سینگ،چ:؟
۳۶- تاریخِ ادبیاتِ آفریقا،او.آر.دی ثورن، چ۱: نگاه ۶۸
۳۷- سیری در نقدِ ادبیاتِ روس، اندرو فیلد، چ۱: نگاه ۶۹ و ۹۱
۳۸- چارلز دیکنز، باربارا هاردی، چاپِ نخست نشانه ۷۲
۳۹- تاریخِ اجتماعیِ هنر، آرنولد هاوزر، چهار جلد، چاپِ خوارزمی
تاریخ و سیاست
۴۰- صهیونیسم، یوری ایوانف، چ۱: ۵۱؛ چ۳: امیرکبیر ۶۳
۴۱- آمریکایِ دیگر(فقر در ایالاتِ متحد)، مایکل هرینگتون، چ: ۵۳؛ چ۲: خوارزمی ۵۶
۴۲- سیاهان آمریکا را ساختند، بنجامین کوارتز، چ۱: خوارزمی ۵۵
۴۳- تجارتِ اسلحه، گزارشِ انجمنِ جهانیِ پژوهش در صلح، استهکلم، چ۱: خوارزمی ۵۸
۴۴- جنگِ کبیرِ میهنی، ناشر: ستادِ ارتشِ شوروی، چ۱: نشرِنو ۱۶۱
۴۵- آمریکا و جنبشهایِ ملی، بلانچ وین کوک، چ۱: نگارش ۶۵
۴۶- خاطراتِ نیکیتا خروشچف، دو جلد، چ۱: نگاه ۶۹
۴۷- خاطراتِ دورانِ خبرنگاری در بالکان، لئون تروتسکی، چ: خورزمی
ترجمههایِ ادبی
۴۸- آرزوهایِ بزرگ، چارلز دیکنز، چ۱: نیل ۳۷؛ چ۶: نشرِنو
۴۹- اسپارتاکوس، هوارد فاست، چ۱: امیرکبیر۱۳۷۷؛ چ۶ و ۸: نگاه؛ چ۹: امیر کبیر ۱۳۸۰
۵۰- خانهی قانونزده، چارلز دیکنز، چ۱: امیرکبیر ۳۷؛ چ۳: نگاه
۵۱- فتنههایِ بیدار(کیوان بر فرازِ آب)، جی.بی.پریستلی، چ۱: گوهرخای ۴۳
۵۲- سه رفیق، ماکسیم گورکی، چ۱: ۴۳؛ چ۲: امیرکبیر ۱۳۵۳؛ چ تازه: جامی ۸۹
۵۳- توفان، ویلیام شکسپیر، چ۱: ۵۱؛ چ۲: اندیشه ۵۷
۵۴- کاشتان کا، آنتوان چخوف، چ۱: امیرکبیر ۵۳
۵۵- داستانِ دو شهر، چارلز دیکنز، چ۱: ۵۳؛ چ۳: فرانکلین
۵۶- تام جونز، هنری فیلدینگ، چ۱: نشرِنو ۶۱
۵۷- به دور از مردمِ شوریده، تامس هاردی، چ۱: نشرِنو ۶۵
۵۸- جودِ گُمنام، تامس هاردی، چ۱: نشرِنو ۶۲؛ چ تازه: نشرِنو ۹۶
۵۹- تِس دور برودل، تامس هاردی، چ۱: ۶۲؛ چ۲: نشرِنو ۶۹
۶۰- آسیابِ کنارِ فلوس، جرج الیوت، چ۱: نگاه ۶۸
۶۱- بازگشتِ بومی، تامس هاردی، چ۱: نشرِنو ۶۹
۶۲- دنیایِ کوچکِ دُن کامیلو، جیووانی گوارسکی، چ۱: کتابسرایِ بابل ۶۹
۶۳- آشیانِ عقاب، کنستانس هون، چ۱: نگاه ۶۹
۶۴- دفترِ یادداشتِ روزانه یک نویسنده، فئودور داستایفسکی، (سه دفتر)، چ۱: بزرگمهر ۷۰
۶۵- لین مارا،عشق و آرزو، کاترین گاسکین، چ۱: البرز ۷۱
۶۶- میراثِ شوم(توده)، جرج گی سینگ، چ۱: نگاه ۷۱
۶۷- تامس هاردی، آر.ای.اسکات جیمز و سی.دی.لوئیس، چ۱: نشانه ۷۲
۶۸- مُشتی غُبار، آرتور اِولین وو، چ: پیام، امروز ۷۹
۶۹- تکیهگاه، تئودور درایز، چ: پیامِ امروز ۷۹
۷۰- زندگانی و عقایدِ تریسترام شندی،(نُه جلد)، لارنس استرن، چ: تجربه؛ چ تازه: نگاه ۸۸
۷۱- تریسترام شندی، لارنس استرن(دو جلد)
۷۲- لارنس استرن، چ: نسلِ قلم ۷۹
۷۳- یک جفت چشمِ آبی، تامس هاردی، چ: تجربه
۷۴- اگر بیل استریت زبان داشت، جیمز بالدوین
۷۵- مردی که خورشید را دوست میداشت(زندگانی ونسان ون گوگ نقاش معروفِ هلندی)، جک رایموند جونز، بازگردانِ یونسی و مهدیِ انصاری، چ: آزادمهر ۸۲
۷۶- علامتچی، چارلز دیکنز، چ: چشمه ۹۵
۷۷- دستِ تکیده، تامس هاردی، چ: چشمه ۹۵
۷۸- سرگذشتِ یک اسب، لئو تولستوی
۷۹- میراث، ماکسیم گورکی
۸۰- پنماریک(تنیها و ناتنیها)، سوزان هواچ، چ: نگاه ۸۱
۸۱- زنِ شیشهای، نوشته؟
۸۲- دور از مردمی دیوانه، تامس هاردی، چ؟
دکتر یونسی همچنین ترجمه سه-چهار داستان را در کتابِ هفتهِ کیهان و ماهنامه سینما به چاپ رسانده است.
شناختنامه کُرد و کُردستان
رفیق یونسی: کوشیدم کُردها را به همه بشناسانم.
۸۳- کُردها،تُرکها و عربها، سی.سل.جی.اِدموندز، چ۱: ۷۰؛ چ۲: روزبهان ۶۷
۸۴- کُردها، وانلی کندال و مصطفا نازدار، چ۱: ۷۰؛ چ۲: روزبهان ۷۲
۸۵- جنبشِ ملیِ کُرد، کریس کوچرا(کُردشناسِ فرانسوی)، چ۱: نگاه ۷۳
۸۶- کُردها و کُردستان، درک کنان، چ۱: نگاه ۷۳
۸۷- قیامِ شیخ سعیدِ پیران، رابرت اُلسن، چ: نگاه
۸۸- آغا، شیخ و دولت(جامعهشناختیِ مردمِ کُرد)، مارتین وان بروئن سن،چ: پانیذ ۷۵
۸۹- تاریخِ معاصرِ کُرد، دیوید مک داول
۹۰- روابطِ ایران و ترکیه و مسئله کُرد، رابرت اُلسن چ۱: پانیذ ۴۱
۹۱- گشتی در کُردستانِ ترکیه، شیرین لیزر
۹۲- کُردها، مصطفا نازدار و وانلی کندال، چ۱: ۷۰؛ چ۲: روزبهان ۷۲
۹۳- با این رسوایی چه بخشایشی؟(تاریخِ مسائلِ سیاسیِ کردستان)، جاناتان رندل، چ: پانیذ ۷۹
آثارِ پراکنده
۹۴- در ستایشِ فراغت، برتراند راسل، چ۱: اندیشه ۴۹
۹۵- زناشویی و اخلاق، برتراند راسل، چ۱: نشانه ۷۲
۹۶- موسیقی و سکوت، رُز ترِهمین، چ۲: ۹۶
۹۷- هنرِ نمایشنامه نویسی، بِرنارد گرباینه.
۹۸- رنجهایِ آنجلا، فرانک مک کورن،
۹۹- با سب به سویِ غرب، بریل مارک هام، چ: پانیذ ۸۲
درباره یونسی
۱- شناختنامه ابراهیمِ یونسی، دکتر امیدِ ورزنده و سید شجاعِ نینوا، رونمایی شده در آیینِ بزرگداشتِ وی در بانه، با حضورِ بزرگانِ ادب و خانواده یونسی(۲۱ اسفندِ ۱۳۹۶).
۲- یکی از ما، گفتوشنودِ امیرِ حاجی صادقی درباره زندگی و دیدگاههایِ یونسی.
به نقل از ضمیمۀ فرهنگی «نامۀ مردم»، دوشنبه ۹ مهر ماه ۱۳۹۷