مسایل حقوق بشر

شکنجه، میراث شومِ حکومت پهلوی برای رژیمِ ولایت فقیه

مقاومت و حماسه‌‌آفرینی در شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی

تقدیم به: خاطرهٔ تابناک قهرمانان شکنجه‌گاه‌های ارتجاع، رفقا عباس حجری، رحمان هاتفی، سیمین فردین، حسن جلالی، سرهنگ غیاثوَند، عزت‌الله زارع، شاپور بیژنی و جز اینان.

 شکنجهٔ سیستماتیک در زندان‌های جمهوری اسلامی، هم‌‌اکنون به بحثی رایج در ایران و بین طیف گستردهٔ مبارزان و فعالان سیاسی، اجتماعی و صنفی- سندیکایی تبدیل شده است.  صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، شنبه ۲۹ دی ماه،‌ با پخش برنامه مشمئزه ای کننده ای به نام “طراحی سوخته”، به انتشار اوراق بازجویی تعدادی از دستگیرشدگان اعتراضات کارگری اهواز، از جمله اسماعیل بخشی و خانم سپیده قلیان و همچنین “اعترافات” تلویزیونی آنها علیه خودشان پرداخت. کارنامۀ سیاه رژیم ولایت فقیه در سازماندهی این چنین نمایش های تکان دهنده ای تنها نشانگر جنایت پیشگی کسانی است که مدعی برپایی ”نظام نمونه اسلامی“ جهان هستند. شکنجه گاه مخوف اوین و بسیاری از شکنجه گران رژیم پهلوی و همچنین شیوه های شکنجه های وحشیانه و ضد انسانی این جانواران انسان نما میراث شومی است که از حکومت دیکتاتوری پهلوی و دستگاه امنیتی آن ساواک به رژیم ولایت فقیه منتقل شد و سران حکومت کنونی در استفاده از این ارثیه هیچ کوتاهی نکرده اند.

با توجه به بیداری جامعه ایران و واکنش آن نسبت به شکنجه کردن زندانی در رژیم ولایت‌فقیه، به‌جا خواهد بود با به‌خاطر آوردن سال‌های دههٔ ۱۳۶۰ و بنا بر سندهایی معتبر نظیر نامه‌های  افشاگر  رفقا “احمد دانش” و “هوشنگ قربان‌نژاد” نیز گزارش‌های حزبی موجود، به شکنجهٔ زندانیان سیاسی مختلف، دگراندیشان، و به‌ویژه اعضا و هواداران حزب تودهٔ ایران، نظری گذرا بیفکنیم. در سال‌های ۶۰، ۶۱ و ۶۲، پیش و پس از یورش  ارتجاع  به  حزب تودهٔ ایران با ‌فرمان مستقیم خمینی، شکنجه کردن در زندان‌ها رواج داشت و آن دسته از رفقای ما که پیش از یورش بهمن‌ماه ۶۱ و اردیبهشت‌ماه ۶۲ به بند کشیده شده بودند از قاعدهٔ  شکنجه کردن زندانیان مستثنا نبودند [این دو یورش بعدها و در زندان بین رفقای زندانی  به‌طنز والفجر یک و الفجر دو نامیده می‌شدند]. پس از دستگیری رهبری و بخش اصلی کادرهای حزب، شکنجه‌های جسمانی و روانی به‌طرزی ددمنشانه و به‌طور گسترده و بی‌سابقه در مورد توده‌ای‌ها به‌وسیلهٔ ارگان‌های امنیتی و دادستانی انقلاب اسلامی- خصوصاً دادستانی انقلاب اسلامی تهران در دورهٔ  ریاست جلاد لاجوردی بر این نهاد ضد مردمی- به‌کار برده شد. در این باره سندهایی گوناگون انتشار یافته‌اند. نامهٔ  افشاگر  قهرمان توده‌ای رفیق احمد دانش در این زمینه یکی از گویاترین و معتبرترین سندها درخصوص چگونگی کاربردِ  شکنجه علیه توده‌ای‌ها و همهٔ دگراندیشان دیگر است. رفیق احمد دانش که در جریان فاجعهٔ  ملی ۱۳۶۷ اعدام  شد، در نامه‌ای  سرگشاده به آیت‌الله منتظری ازجمله چنین نوشته است: “عدهٔ  زیادی از کم‌سالان و جوانان و پیران، از زن و مرد و از گروه‌های مختلف سیاسی و طیف عقاید کاملاً متفاوت و ازجمله تعداد زیادی از رفقای من، به این وضع دچارند که به‌جای رسیدگی به وضع حقوقی و قضایی آنها، تحت انواع فشارها برای پذیرفتن موقعیت و وضعیتی به‌نام ”تواب“- بخوانید تن داده به ریا و تزویر و نفاق واقعی- قرار دارند. … مورد شدیدترین تهمت‌ها و افتراهای سیاسی و ناموسی قرار گرفته‌ام. تهمت زدن و بی‌آبرو کردن دیگران جزیی از زندگی روزانه شده است. …. در حالی که بارها و بارها شنیده و در قانون اساسی جمهوری اسلامی خوانده بودم که شکنجه ممنوع است، خود شکنجه شده و بارها و بارها شاهد شکنجه‌های بی‌رحمانهٔ‌ انسان‌های  دیگر  بوده‌ام. انسان‌هایی که صدای خش‌خش خزیدن پیکر علیل آنها را شنیده و از زیر چشم‌بند دیده‌ام که چون در اثر شکنجه قادر به‌راه رفتن نبوده‌اند و برای نقل مکان بر روی پای خود می‌خزیدند. … انسان‌هایی را دیده‌ام که در اثر زخم‌ها و دردهای ناشی از شکنجه استفراغ می‌کردند و درنتیجه آن‌قدر آب از دست می‌دادند که پوستشان خشک می‌شد و خطر مرگ تهدیدشان می‌کرد. … انسان‌هایی را دیده‌ام که از شدت ضربه‌های شلاق خون ادرار می‌کردند و به‌علت از کار افتادن کلیه‌ها می‌بایست دیالیز شوند. … حضرت آیت‌الله! نه قلم من قادر است آنچه را که در این مدت بر من و رفقای من رفته است بازگو کند و نه مایلم وقت شما را با طرح جزئیات بگیرم، همین قدر می‌گویم که آن شرایط را برای دشمنان خودم هم آرزو نمی‌کنم…” [بخشی از نامهٔ سرگشاده رفیق جان‌باخته احمد دانش، عضو کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران، به آیت‌الله منتظری].                                           “

این نامهٔ افشاگر بی‌نیاز از هرگونه توضیح و تفسیری اضافی است و ژرفای کاربردِ شکنجه در زندان‌های جمهوری اسلامی را به‌روشنی آشکار می‌کند. در همین ارتباط، ارجاع به برخی گزارش‌های حزبی و بازگویی آن‌ها مفید خواهد بود.

از میان گزارش‌های حزبی:

زندان اوین، پاییز ۱۳۶۱- در شعبهٔ ۵ دادستانی انقلاب اسلامی تهران واقع در زندان اوین، با چشم‌بند رو به‌ دیوار نشسته‌ام.  برگهٔ بازجویی را پس از نوشتن نام و نام خانوادگی و پرسش‌هایی درخصوص وضعیتِ حزبی، مسئولیت‌ها و… با ذکر اینکه فقط هوادارِ ساده هستم پر کرده و به‌انتظارِ واکنش بازجو نشسته‌ام… ناگهان مشتی محکم از پشت گردنم را درهم می‌کوبد. بازجو با ته‌لهجهٔ اصفهانی می‌گوید: “آدم بشو نیستی، گذر پوست به دباغ‌خانه می‌افتد.” همان بازجو با تحکم و توهین می‌گوید برگهٔ بازجویی را امضا کنم و از جا برخیزم… در تمام مدت بازجویی و اصولاً خارج از سلول و اتاقِ بند، چشم‌بند به روی چشمانِ زندانی قرار دارد و من نیز با چشم‌بندی که [نخ‌های دو سر آن] به‌سختی در پشتِ سرم گره خورده به‌فرمانِ بازجو برمی‌خیزم و بدونِ تماس با شخص یا شیئی به سمت چپ اتاق هدایت می‌شوم، درمیانهٔ راه مشتی محکم فک سمتِ راستم را درهم می‌فشرد، دردِ جانکاهی در تمام سر و صورتم می‌دود… زندانی دیگری را کنارم قرار می‌دهند. بازجو یا کمک‌بازجو با تحکم می‌گوید: “دست روی شانهٔ نفرِ جلو”، دستی روی شانه چپم قرار می‌گیرد. چوب یا خط‌کشی به‌دستِ راستم داده می‌شود و آن سوی چوب یا خط‌کش را زندانبان به‌دست می‌گیرد. به‌این شکل ما به خارج از اتاق بازجویی برده می‌شویم… با گذشتن از چند راهرو و حرکتِ مارپیچی که بعدها متوجه شدم برای فریب زندانیِ چشم‌بند به‌چشم به‌کار می‌رود، وارد  اتاقی می‌شویم که به‌دلیل داشتنِ چشم‌بند توانایی  ارزیابی  ابعاد و اندازهٔ  آن را ندارم. به‌محض ورود فردی جوان با صدا، لحن و واژه‌های لمپنی شروع به توهین و تمسخر ما می‌کند. القاب و عناوینی همچون ریقو، پیت‌حلبی، ناودون، آفتابه… نثار ما می‌شود و سپس از هر طرف زیر بارانِ مشت و لگد قرار می‌گیریم. به‌دلیل چشم‌بند داشتن قادر به تشخیص سمتِ فرود آمدن مشت و لگد نیستم و فقط به‌طور غریزی با دو دستم سرم را می‌گیرم که از آسیب در امان باشد. لگدِ محکمی کمرم را می‌درد و نقش زمین می‌شوم، درهمان حال مشتِ محکمی بینی و دهانم را غرق خون می‌کند. زندانبان یا بهتر گفته باشم یکی از شکنجه‌گران به همکار خود نهیب می‌زند خون توده‌ای نجس است. مواظب باش نجس نشوی. آن زندانی دیگر نیز مانند من زیر رگبارِ مشت و لگد و ناسزا و توهین قرار دارد. پس از مدتی، شاید ۱۰ یا ۱۵ دقیقه زمان در آن حالت قابل‌تشخیص نیست، دست از سر ما برمی‌دارند، درد تمام بدنم را فراگرفته و خونریزیِ بینی و دهان قطع نمی‌شود، یکی از شکنجه‌گران با تحقیر و توهین دستمالی پارچه‌ای و زِبر به سویم پرتاب می‌کند تا با آن خونریزیِ بینی و دهان را متوقف کنم. توانِ به روی پا ایستادن را ندارم. آن دیگری نیز که با من میهمانِ این پذیراییِ شرعی و اسلامی بود در کنج دیوار همانند من به‌روی زمین نشسته ‌است. از زیر چشم‌بند قطره‌های خون برروی دست و آستینِ پیراهن او را می‌بینم… پس از مدت زمانی کوتاه  تقاضای  آب می‌کنم، با ناسزایی بسیار رکیک گفته می‌شود از نوشیدنِ آب خبری نیست. چندین دقیقه بعد با تنی کوفته و درهم کوبیده  به ‌راهروی دادسرای اوین بازگردانده می‌شویم و درکنار دربِ شعبه ۵ دادستانی چشم‌بند به چشم روی زمین می‌نشینیم… به‌دستورِ بازجو به‌ دستشویی می‌رویم تا سر و صورت خود را بشوییم… هنگام شستنِ دست و روی چشم‌بند را بالا زده و آن زندانی دیگر را می‌بینم. سلامی با سر و درودی میان ما رد و بدل می‌شود. او را نمی‌شناسم اما چون در شعبهٔ ۵  بازجویی می‌شود قاعدتاً باید از رفقای توده‌ای باشد… یک چشم او نابینا به‌نظر می‌آید، اما از چشم دیگرش غرور و ایستادگی می‌درخشد… به‌راهرو و به کنارِ دربِ شعبه ۵ باز می‌گردیم. در راهرو غوغایی به‌پاست. زندانیانِ شکنجه شده با پاهای متورم  در  راهرو  چشم‌بند به‌چشم روی زمین نشسته‌اند… شام در راهرو تقسیم می‌شود، به‌دستور بازجو، ما حق دریافت شام را نداریم، پاسداری می‌گوید: “این‌ها به ‌بند فرستاده می‌شوند.” همراه با عده زیادی که از شعبه‌های مختلف دادسرای انقلاب اسلامی جمع شده‌اند (شعبه‌های ۶ که ویژهٔ گروه‌های چپ به‌غیر از حزب و اکثریت است و شعبهٔ ۷ که ویژهٔ مجاهدین خلق است، شعبهٔ ۵ نیز مخصوص اعضای حزب و اکثریت است) با چشم‌بند به‌صف شده و دست روی شانهٔ نفر جلو از دادسرا خارج و پس از گذر از محوطهٔ  باز  به ‌بندهای قدیمی اوین هدایت می‌شویم. پنج نفر از جمله من را به بند ۲ اتاق ۶  [طبقه] بالا می‌برند. پنج نفری وارد  اتاق ۶  بالا می‌شویم، در اتاق جای سوزن ‌انداختن نیست. … هم‌رزمی که با من در شعبه ۵ بازجویی می‌شد نیز در جمع ما پنج  نفر است. با سر و روی مجروح، از آنجایی که در اتاق جای نشستن نیست سرپا، و طبق روال و سنت زندانیان سیاسی خود را معرفی می‌کنیم. آن زندانی نیز توده‌ای است. حسن جلالی، از کادرهای حزب و قهرمانِ مقاومت در شکنجه‌گاه‌های رژیم ولایت ‌فقیه. رفیق حسن جلالی کارگر توده‌ای از قهرمانانِ حزب ماست که در جریان فاجعهٔ ملی سال ۱۳۶۷، سربلند و مغرور، سر بر دار نهاد و تسلیمِ دشمن نشد. …

شکنجه ادامه دارد، زندان اوین، بند ۲۰۹ ، بهار سال ۱۳۶۲- چند ماهی در اتاق ۶ بالا سپری می‌شود… خبر یورشِ اول به حزب در زندان پیچیده و تواب‌ها ما توده‌ای‌های سر موضع را مورد حمله و ناسزا قرار می‌دهند. تقریباً روزانه  شعار: “جماران گلباران، توده‌ای تیرباران” در راهروهای بند به‌گوش می‌رسد. سال نو فرا می‌رسد، نوروز جاودانه را در جمع کوچک‌مان جشن می‌گیریم… اواخر فروردین ماه نام چند نفر را برای بازجویی می‌خوانند. باردیگر روانه شعبهٔ ۵ می‌شوم. دو سه روز پیش نیز رفیق قهرمان حسن جلالی را برای بازجویی از اتاق برده‌اند. محل شعبهٔ ۵ به بند ۲۰۹ انتقال یافته، با چشم‌بند وارد اتاق شعبه ۵ می‌شوم. همان بازجویِ قبلی با ته‌لهجهٔ اصفهانی با تهدید و تمسخر می‌گوید: “آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت… هر دروغ ۷۵ ضربه دارد. ما حکمِ شلاق تا حتی‌الموت را برای توده‌ای‌ها گرفته‌ایم، حرف می‌زنید یا تخم کفتر به ‌شما داده ‌شود.” چندنفر دیگر نیز مانند من در اتاق بازجویی حضور دارند، ما چند نفر مخاطب بازجو هستیم… صدایی رسا از میان زندانیان می‌گوید: “ما تخلفی نکرده‌ایم، بی‌گناه هستیم و بی‌دلیل دستگیر شده و در زندانیم.” با مشت محکمِ بازجو صدای رسا خاموش می‌شود. یکی دیگر از بازجویان با توهین می‌گوید: “آقایان را به زیرزمین ببرید.” چهار یا پنج نفر چشم‌بسته از پله‌ها به پایین رفته و وارد زیرزمین می‌شویم. صدای شلاق، ضجهٔ یک زن زیر شکنجه، و فریادِ یک زندانی مرد که زیر ضربات شلاق قرار دارد فضایی رعب‌آور و بسیار ترسناک ایجاد کرده… دو نفر از دو طرف محکم مرا گرفته به روی تخت بازجویی می‌اندازند… دستی با خشونت گلویم را می‌فشارد و می‌گوید: “ما اینجا به‌همه تخم کفتر می‌دهیم تا حرف بزنند، سگ توده‌ای نجس. …” با چشمِ بسته روی تخت پایم را محکم به انتهای تخت می‌بندند و جورابم را به‌دهانم فرو می‌برند. صدای نوارِ نوحهٔ سینه‌زنی [نوحه‌خوان معروفی که زندانیان به او بلبل خمینی لقب داده بودند] با صدایی خیلی بلند شروع می‌شود. نوحه می‌خواند: “ابوالفضلِ باوفا، علمدارِ لشکرم، مهِ هاشمی‌نسب، امیدِ دلاورم…” همراه با نوحه بسیار بلند کابل با تمام قدرت برکفِ پایم فرود می‌آید، برای آنکه صدای فریادِ ناشی از درد شکنجه، خللی در آهنگِ نوحه ایجاد نکند به دهان ما جوراب یا پارچه‌ای فرو داده‌اند. درست مانند سینه‌زنی همراه با نوای نوحه، کابل [با همان ضرباهنگ] بر کفِ پای ما فرود می‌آید… درد چون هیولایی وحشی تمامِ بدن را درهم می‌پیچد، دردی جانکاه و تصویرناپذیر. … همراه با نوحه هم‌چنان شلاق‌زدن ادامه دارد. ۷۵ ضربه یا بیشتر قابل شمارش در آن شرایط نیست، از تخت باز می‌شویم و به دستورِ بازجوها که خودرا برادر محمدی، برادر رحیمی، برادر الهی، حاج مجید و اسلامی می‌نامند به زور سرپا ایستاده و مجبور به پا کوفتن به زمین می‌شویم تا خون در پاهای ما جریان یابد. بازجوها با کلماتی رکیک می‌گویند: “درجا بزنید درجا بزنید.” پاهای ما باد کرده و  به‌سختی قادر به راه‌رفتن هستیم، اجازهٔ  نوشیدنِ آب به ما داده نمی‌شود… بدن ما درهم شکسته است. به‌روی زانو و چهار دست و پا حرکت می‌کنیم، اما روح و آرمانِ ما استوار است… به سلول انفرادی بند ۲۰۹ برده می‌شوم… سلول انفرادی پس از شکنجه، خود شکنجهٔ روحیِ بزرگی است. با پای مجروح در سلول تنها هستم. زمان می‌گذرد. نزدیک به کنج سمتِ چپ سلول روی انتهای دیوار که به کف سلول منتهی می‌شود، نوشته‌ای ریز نظرم را جلب می‌کند: “محکم باش رفیق، روزبه با ماست”. دیدن و خواندنِ این جمله در آن شرایط سخت روزنه‌ای از امید و پایداری را در برابرم می‌گشاید… پایان گزارش.

 

نامهٔ افشاگرِ رفیق هوشنگ قربان‌نژاد

این را باید  بیفزاییم که، در زندان‌های جمهوری اسلامی پایانِ بازجویی و بازگشت به بند به‌معنای پایانِ شکنجه‌ها نبود. در سال‌های دههٔ ۶۰ شکنجه جسمی و روحی زندانیان سیاسی به طور  سیستماتیک و روزانه جریان داشت. دراین باره نامه افشاگرانهٔ قهرمانِ شکنجه‌گاه‌های دو رژیم ضدِ ملی سلطنتی و ولایی، رفیق هوشنگ قربان‌نژاد سندی معتبر است. رفیق قربان‌نژاد عضو رهبری وقت حزب توده ایران که درجریان فاجعه ملی سال ۶۷ سربلند و تسلیم‌ناپذیر در برابر جوخه اعدام قرار گرفت، در نامه‌ای سرگشاده به‌تاریخ اول مردادماه ۱۳۶۶ از زندانِ گوهردشت خطاب به دادستانی انقلاب اسلامی ازجمله نوشته ‌است: “من نزدیک به پنج سال است در زندان‌های مختلف تهران بوده و هستم… دائماً تحت شکنجه‌های جسمی و روانی و رفتار موهنِ مسئولینِ زندان بوده و هستم… باید اضافه کنم در زندان‌های دوران ستم‌شاهی که تقریباً ۱۳ سال را در آنها بوده‌ام، هرگز مشابه با چنین صحنه‌هایی برخورد نکرده‌ام.”

این نامه افشاگر، ماهیت رژیم و کاربرد  سیستماتیکِ شکنجه علیه دگراندیشان ازجمله و به‌ویژه توده‌ای‌ها را به‌خوبی در معرض داوری همگانی  قرار  می‌دهد. شکنجه ابزار فرمانفرمایی استبدادی مذهبی است که از استبداد منفور سلطنتی به آن ارث  رسیده  ‌است. باید با همه توان در افشای چهرهٔ سرکوبگر و ضد ملیِ رژیم ولایت ‌فقیه و به‌منظور توقف هرگونه اِعمالِ شکنجه متحد و یکپارچه مبارزه کنیم.

 

 نامۀ مردم، شمارۀ ۱۰۶۹، ۱ بهمن ماه ۱۳۹۷

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا