دو شعر رسیده
آتش فام
به آتش می ماند این گل
گلی آتش فام
نه از برای سوختن
و یا سوزاندن
که از برای رسیدن به قله های به زیستن.
شعله بر هوا می ساید
به امید گرایشی،
گرایشی به پرواز.
راه هایی می جوید
نه از برای به آتش کشیدن
که از برای ساختن.
اما،
بدا به احوالتان
اگر او را ناتوان از سوزاندن
تصور کنید!
او خود خواسته، توانایی سوزاندنش را
با دستان خویش مهار می کند.
و باور کنید که هرگز نمی خواهد که بسوزاند.
او جز توده چه کس می تواند باشد؟
که جز از برای ساختن، نمی سوزاند.
به آتش می ماند این گل،
گلی گرما ده و گرما گیر
که می بخشد و می پذیرد
اما نه می سوزد و نه می سوزاند
که هم می سازد و هم می سازاند.
به آتش می ماند این گل
بدا به احوالتان
اگر او را ناتوان از سوزاندن تصور کنید!
م. د. پویا
تا پریدن
تو را،
رام میخواهند محبوب من،
رام،
بی عصیانی!
سرزنشم مکن وقتی که میگویم:
جهان را
قفسی کردهاند کوتاه، برای پریدن
و نیچه را
پیامبر رهاییبخش!
سرمایه را
پایان تاریخ
و عدالت را رؤیای ابلهان!
تا حقیقت و عشق، روسپی بزایند.
تو را،
خواب میخواهند محبوب من،
خواب،
بی تکانی!
سرزنشم مکن وقتی که میگویم:
در این اندیشههای روسپی،
طبیعت به کالا
کالا به سرمایه
سرمایه به سود
و سود،
به تفنگی بر شقیقهی ما بدل میشود!
تو را،
کوتاه میخواهند محبوب من،
کوتاه،
بی شهپری برای پریدن،
تا ندانی که نیچه،
پدر فاشیسم،
و سرمایه،
مادر حقیقی جنگ است!
تا ندانی که حقیقت و عشق،
از این اندیشههای روسپی بلندترند.
سرزنشم مکن محبوب من وقتی که میگویم:
همهی هراس این دلقکان،
از دستهای ماست،
به هم که میرسند،
فردا از آن ماست،
تا فردا،
زیر رنگینکمان آسمان بهار،
نفسی تازه کنیم …
م- نوید
به نقل از «نامۀ مردم»، شمارۀ ۱۰۹۳، دوشنبه ۲ دی ماه ۱۳۹۸