خودکامگی و خُردمایگی
تاریخِ دیرپای ایرانزمین تا چشم کار میکند و فکر و اندیشه میپوید، آکنده از خودکامگان و خودکامگیاست: چه سرها که در دلِ روزگاران بر فراز نیزهها رفتند و چه انبوه، چشمانی که از حدقه درآورده شدند؛ چه کالبدها که در روغنِ داغ جوشیدند یا زنده زنده پوست کنده و دوپاره شدند؛ چه جانهای پُرشور که آدمخوارانِ شاه، تکه پارهشان کردند تا در استخوان جُمجُمههای آنان شراب نوشیده شود؛ چه انسانهای پاکاندیش که به دار و جوخهی مرگ سپرده شدند و پیکرهایشان گروه گروه در گورهای بی نام نشان به خاک سپرده شد: شلاق، درفش، دشنه و ساتور، آپولو، دستبند قپانی، دوختن دهان، ریختن سرب داغ در گلو و … این همه اما، شیوههای شکنجهی همسانِ یکایکِ خودکامگان و خدایگانانِ تاریخاند:
این سرزمین من چه بیدریغ بود
که سایهی مطبوع خویش را
بر شانههای ذوالاکتاف پهن کرد
و باغها میان عطش سوخت
و از شانهها تناب گذر کرد
این سرزمین من چه بیدریغ بود (خسرو گلسرخی)
خطی سرخ و خونین برفراز زمان ها و مرزها، خودکامگان و خودکامگیها را در فرگشتِ تاریخ به هم میپیوندد. استبداد به شکلهای گوناگون اما با درونمایهای بیش و کم همانند؛ بازتولید میشود و در این میانه خودکامه، زمانی سایه خداست (پادشاه) و هنگامی دیگر، نماینده خدا بر روی زمین (ولی فقیه). ساختار و سرشتِ خودکامگی، با همهی ناهمگونیها، یکسان است و فرآیندِ دِسپوتیسم، چیزی نیست جز تمرکز و انحصار قدرت در دست یک فرد؛ فردی که خود را در برابر مردم، نه تنها پاسخگو نمیداند که حتا آنان را لایقِ پاسخگویی هم نمیداند و برعکس، این مردماند که پیشِ او پاسخگو هستند! تصمیمگیریهای خُرد و کلان و در فرجامِ کار، هر آنچه هست و نیست در دستِ خودکامگان است. از نگاهِ اینان، مردم ناداناند و تنها خودکامگاناند که از هوش، توانایی و “بصیرت” برخورداراند! هرکاری که خودکامهای میکند درست و به جا است و ناگفته پیداست که خادمانِ “دربار” و “بیت” نیز با شادمانی بسیار، آن را تایید و “تئوریزه” میکنند. خودکامگی، فرهنگ متناسب با خود را میزاید و برمیکِشد: فرهنگی در خدمتِ خودکامگی و خودکامگان.
بند دو ماده نخستِ “قانون مجازات مقدمین بر علیه امنیت و استقلال مملکت”، مصوبِ ۲۲ خردادِ ۱۳۱۰ خورشیدی، که به قانون سیاه ضد کمونیستی رضا شاه معروف شد، میگوید: “چنانچه هر ایرانی عضو دسته، جمعیت یا شعبهی جمعیتی باشد که مرام یا رویه آن اشتراکی باشد، به حبس مجرد از سه تا ده سال محکوم خواهد شد”. تنها تبصره این قانون، “دسته و جمعیت” را از دو تن به بالا تعریف کرده بود. به دیگر سخن، چنانچه دو دوست و همفکر با اندیشههای اشتراکی (کمونیستی) با یکدیگر دیدارهایی میداشتند، بر پایه این قانون، مُجرم بودند و به حبس انفرادی از سه تا ده سال محکوم میشدند. و البته دیدیم که رضا شاه با کاربستِ این قانون، چه بر سر نُخبههای کشور آورد. دستگیری جوانانِ روشنفکر، پیشرو، پُرشور و کتابخوانِ آن روزگار که در تاریخِ معاصرِ ایران به ۵۳ نفر معروف شدهاند، گوشههایی از برخوردِ رضا شاه و رژیمِ پادشاهی را با روشنفکران آن دوره، برمیتاباند. برای نمونه، دکتر تقی ارانی دانشمندِ بزرگ و الماسِ تراش خورده جنبشِ نوینِ چپِ ایران را در زندان، چنان زجرکُش کردند، که مادرش نتوانست پیکر او را شناسایی کند.
در استبداد و خودکامگیِ رژیم ولایت فقیه نیزهمین بس که نخست وزیرِ پیشین و رئیس مجلسِ وقتاش بی برگزاریِ حتا یک دادگاهِ نمایشی، نزدیک به یازده سال است که در زندانِ خانگی(حصر)اند و رئیس جمهور دیگرش، از سران فتنه خوانده میشود و ممنوع التصویر است. هنگامی که رژیم با صاحب منصبانِ گذشتهی خود چنین رفتاری دارد، وای به روزگارِ کارگران، کُنشگرانِ اجتماعی، پشتبانانِ حقوقِ زنان، کُنشگرانِ محیط زیست، وکیلان آزاده، پژوهندگان، روزنامهنگاران، نویسندگان، جوانان، دانشجویان، زنان و مردانِ رزمنده و دگراندیش.
“فرهنگ رانتی“
هنگامی که نخبگان و انسانهای آگاه و دلیرِ جامعه سرکوب میشوند، راه برای بی مایگان، پاچهخواران و سُفلگان باز میشود. خودکامگان به ناچار خُردمایگان را برمیکشند و بالا مینشانند تا کُرنشکنان، آوازهگر و مُبلغِ سیاستهای آنان شوند. خودکامگی در پهنهی تاریخ، به خُردمایگان نیاز دارد و خُردمایگان نیز تنها در سایه خودکامگیاست که میدان جلوهگری و جلوهنمایی مییابند.
برهوتِ خودکامگی، جولانگاهِ یکه تازی پاچهخوارانِ فرهنگی (و نیز اقتصادی) و گسترهی سرکوب و به حاشیه راندنِ بزرگانِ پهنهی فرهنگ است. هنگامی که هنر پیشرو و اندیشهورز سرکوب میشود، به ناچار و تنها، این “فرهنگ رانتی” است که “رشد” میکند. در این میانه، بزرگان و شخصیتهای فرهنگیِ “غیر خودی” اعدام، زندانی و شکنجه میشوند، در بایکوت خبریِ مطلق یا فشار مالی و تنگدستی قرار میگیرند، احضار و بازجویی و باورجویی (تفتیشِ عقیده) میشوند و وثیقه میدهند، یا برای گریز از ساتورِ خونچکان و تازیانهی تعزیر، به بیرونِ از کشور میگریزند.
در همین هنگام، خُردمایگانِ چاپلوس وکُرنشگرانِ سالوس، در پهنههای گوناگون فرهنگی مانندِ رادیو و تلویزیون، فیلم و سینما، تآتر، ادبیات، شعر، موسیقی، کاریکاتور، طنز و نیز مطبوعات… با رانتهای دولتی و حکومتی برکشیده و با پول مردمِ این آب و خاک سیرآب میشوند تا در خدمتِ سیاست، فرهنگ و گفتمانِ چیره و حاکم، نقشآفرینی کنند. در این میانه اما کانونِ نویسندگان ایران با دهها سال پیشینهی فرهنگی، اجازه نمییابد دفتر و کلوبی داشته باشد. زَهی شرم و آزرم!
شاعرانِ بزرگ و نامورِ این مرز و بوم را همچون مرتضا کیوان، خسروگلسرخی و سعید سلطانپور اعدام میکنند؛ بزرگانی از گونهی ه. الف. سایه را به زندان میافکنند؛ سیاوش کسرایی و نادر نادرپور را به تبعید میکشانند و سپس محفلهای خودمانیِ شعرخوانی با “رهبر” ترتیب میدهند! رهبری که گزینشِ رُمان “مدار صفر درجه“ی نویسندهی بزرگ و صاحبسبکِ کشور احمد اعطا (احمد محمود) را به خاطرِ درونمایه جنگستیزانهی آن، وتو میکند و بدینگونه، شخصیتِ حقیر و فرومایه خود را به نمایش میگذارد. مدارِ صفر درجه، یکی از بهترین فرآوردههای داستانیِ ایران و جهان است که وزارت فرهنگ وارشادِ اسلامی و وزیرِ وقتِ آن عطاالله مهاجرانی، آن را به عنوانِ رُمان برگزیده بیست سال ادبیات داستانی کشور پیشنهاد کرده بودند که با حُکمِ حکومتی، از دایرهی گزینشِ بهترینها کنار گذاشته شد.
کوتاه سخن، ستم و جفایی که در این سالها بر سر اندیشمندان ایرانی رفته و هنوز، همهی گوشههای آن آشکار نشده است، در بیان نمیگنجد. آقایِ عبدالکریم سروش از معمارانِ به اصطلاح “انقلابِ فرهنگی” که خود را شیفته مولانا هم میداند [!] سی و دو سال زمان نیاز داشت تا در سالِ ۱۳۹۵ از دهان و فکِ شکسته و کج شدهی احسان طبری بزرگ در دیدارِ با “علامه” [!] محمد تقیِ جعفری (سالِ ۱۳۶۳) بگوید.
به راستی که:
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند (فریدون مشیری)
تاریخ نویسان و پژوهندگان دروغینِ رژیم ولایت فقیه، با بودجههای بسیار کلان که به ویژه از وزارت اطلاعات به جیب میزنند، به کار گمارده میشوند تا تاریخِ ایران را به ویژه در بخشهای باستان و پیشااسلام، و تاریخِ معاصر کشور و همچنین تاریخِ حزب توده ایران را کژتابی و تحریف کنند و تاریخ وهویتی دروغین بیافریناند. در این میانه از پژوهندگانی خودخوانده و خودفروخته از قماشِ عبدالله شهبازی نیز که بر دستهای شکنجهگران و دژخیمان بوسه میزنند، بهرهگیری میشود. در این تاریخ جعلی و ساختگی، سرکردگانِ رژیم ولایی و عقبهی روحانیِ آنان، قهرمانانِ تاریخاند و پیکارگرانِ ملی و چپ و به ویژه تودهای، وابسته به بیگانه، جاسوس و نافرهیخته!
در رژیم ولایت فقیه، بر خلافِ گفته سعدی بزرگ، بیهنر، قدر میبیند و در صدر مینشیند و هنرمند، لقمه میچیند و سختی میبیند. شرم آور است که تازه این خُردمایگانِ برآمده از فرهنگِ رانتیِ امروزِ کشور، به داوری پیرامون کار و میراثِ بزرگانِ عرصههای گوناگون فرهنگی نیز میپردازند و آنان را به سخره هم میگیرند:
بزرگاش نخوانند اهلِ خِرَد
که نامِ بزرگان به زشتی بَرَد (سعدی)
چکیده
در جامعهای که انجمنها، کانونهای مدنی، سندیکاها، احزاب، سازمانها وهمچنین روزنامههای مستقلِ از حکومت، یا وجود ندارند یا سرکوب میشوند، فرهنگِ رانتی شلنگتخته میاندازد. بزرگان پهنه فرهنگ سرکوب میشوند و خردمایگان برکشیده میشوند. اما این وضعیتِ ناپایدار و ناعادلانه، نمیتواند همیشگی باشد.
در این آب و خاک، فرهنگِ ستیز با خودکامگی، تاریخی به دیرینگیِ همان خودکامگی دارد. میهن ما از این مرحله نیز خواهد گذشت؛ جایگاههای واقعی، مشخص خواهند شد و بزرگان و ویژهکارانِ فرهنگیِ این مرز و بوم در جایگاهِ در خورِ خود خواهند نشست. این را تاریخ به ما نشان داده است.
به نقل از ضمیمهٔ فرهنگی «نامهٔ مردم»، شمارۀ ۲، ۲۵ فروردین ۱۳۹۹