مسایل بین‌المللی

بار آینده آتش- جیمز بالدوین

برگردان: ناصر مؤذن 

مختصری درباره نویسنده

جیمز آرتور بالدوین (James Arthur Baldwin)، نویسنده آفریقایی‌تبار آمریکایی، تولد: ۲ اوت ۱۹۲۴ / ۱۳۰۳در محله هارلم نیویورک ـ- درگذشت ۱ دسامبر ۱۹۸۷ /۱۳۶۶ در سن پل دو ونس، فرانسه. او در محله هارلم نیویورک زاده و بزرگ شد و در طول زندگی همواره با فقر و گرفتاری‌های اجتماعی روبرو بود.

بالدوین به‌دلیل فشار این گرفتاری‌ها مجبور شد در ۱۹۴۸ به  پاریس و لندن مهاجرت کند. در ۱۹۵۷ به آمریکا بازگشت و به‌فعالیت قلمی در زمینه حقوق مدنی سیاهان پرداخت که در آن زمان جامعه آمریکا را درگیر کرده بود و  نقض مداوم و خشن آن تا زمان حاضر ادامه دارد. مجلهٔ نیویورکر در ۱۹۶۲ مقاله‌‌داستانی بلند و خودزیست‌نامه‌نگارانه‌ از جیمز بالدوین منتشر کرد که بازتاب‌دهندهٔ وضعیت دشوار زندگی سیاه‌پوستان، نسل اندر نسل بود و زوایا و جنبه‌هایی دیگر از مبارزه حقوق مدنی و تحمل تبیعض‌ها را از سوی سیاهان تصویر می‌کرد. این مقاله‌ها بعد کتابی شد با نام ”بار آینده، آتش“. این اثر دو بخش دارد. بخش نخست با عنوان: ” سیاهچال من لرزید،-نامه به برادرزاده‌ام، به‌مناسبت سدمین (صدمین) سال‌روز رهايی“، و بخش دوم با نام ”در پای صلیب نامه‌ای از منطقه‌ای در ذهنم“.

در بخش دوم  بالدوین به نزدیک شدنش به جنبش اسلامی سیاهان در آمریکا می‌پردازد که بعد از زمانی از آنان کناره می‌گیرد. بالدوین در داستان بلندی به‌نام ”به‌دیدار مرد رفتن“ صحنه‌هایی دردناک را از مُثله کردن یک سیاه‌پوست آمریکایی به‌وسیله نژادپرستان توصیف می‌کند که خواندنش هم حتا دشوار است.

در زیر بخش نخست ”بار آینده، آتش“ را می‌خوانید.

 

******

“خداوند نوح را آیت رنگین‌کمان داد

آب نه، بار آینده آتش! “

 

سیاه­چال من لرزید

نامه به برادرزاده‌ام

به‌مناسبت صدمین سال‌روز رهايی

 

جیمز عزیز،

پنج بار شروع کردم به نوشتن این نامه و پنج بار آن را پاره کردم. چهره‌ات را همچنان می‌بینم که چهرهٔ  پدرت و برادرم هم است. مثل او تو نیز خشن، تیره، آسیب‌پذیر، و گوشت‌تلخ هستی با میل آشکار به اینکه پرخاشگر به‌نظر آیی زیرا نمی‌خواهی کسی فکر کند آدم شُلی هستی. ممکن است در این خصیصه مثل پدربزرگت باشی، نمی‌دانم، ولی بدون تردید تو و پدرت هر دو جسماً به او شباهت بسیار دارید. خب، پدربزرگت مرده است، او تو را هرگز ندید، او زندگی‌ای دهشتناک داشت. او خیلی پیش از اینکه بمیرد درهم شکسته شد، چون در ته دلش  به آن چیزی که سفیدها راجع به او می‌گفتند باور داشت. این یکی از آن دلیل‌هایی است که او آن‌چنان مقدس شد. اطمینان دارم که پدرت درباره همهٔ این‌ها چیزهایی به تو گفته است. نه تو و نه پدرت میلی به تقدس نشان نداده‌اید. شما واقعاً به عصری دیگرتعلق دارید، بخشی از آن چیزی هستید که که وقتی  سیاه‌پوست سرزمینش را ترک کرد و آمد جایی که فرازیر۱ “شهرهای ویرانی و هلاکت” نامیدش، رخ داد. شما فقط با باورداشت اینکه واقعاً همانید که دنیای سفید کاکا سیاه۲ صدا می‌کند، می‌توانستید ویران شوید. این را چون دوستت دارم به تو می‌گویم، و خواهش می‌کنم آن را هرگز فراموش نکن.

من با سراسر زندگی هردوی شما آشنا بوده‌ام، بابایت را توی بغل و روی شانه‌هایم این‌ور و آن‌ور برده‌ام، ‌بوسیده‌امش و با دست در کونی زده‌ام و مراقبتش کرده‌ام تا راه رفتن بیاموزد، نمی‌دانم از آن پس با کسی آشنا بوده‌ای یا نه؛ اگر کسی را در آن مدت دوست داشته‌ای، نخست همچون یک طفل، بعد مثل یک کودک، سپس همچو یک مرد، به کسب دیدی تازه از زمان و رنج بشری و سخت‌کوشی نزدیک می‌شوی. دیگر مردمان آن چیزی که من هر هنگام توی چهره پدرت می‌نگرم می‌بینم، نمی‌توانند ببینند، چون در پس چهرهٔ پدرت هما‌ن‌طور که امروز هم است، همهٔ آن چهره‌های دیگر هم هستند که چهرهٔ او بودند. او را به‌خنده‌ آور و من زیرزمینی‌ای را که پدرت به‌یاد نمی‌آورد و خانه‌ای را که او به ‌یاد نمی‌آورد می‌بینم و در صدای خندهٔ اکنون او صدای خندهٔ کودکی‌اش را می‌شنوم. کاری کن که فحش بدهد و من افتادن او را از پله‌های زیرزمینی و عربده کشیدن او را و اشک‌هایش را که دست‌ من یا دست مادربزرگت آن‌قدر آسان از گونه‌هایش ‌می‌سترد همراه عذاب به‌یاد می‌آورم. اما دست هیچ‌کسی آن اشک‌های او را که امروز پنهانی می‌افشاند نمی‌تواند بسترد، اشک‌هایی که در صدای خنده‌اش، در حرفش و در آواز‌هایش می‌توان شنید. می‌دانم دنیا چه تسویه حسابی با برادرم کرده و او چه به‌سختی از آن جان به‌در برده است. و می‌دانم که چه چیز خیلی بدتر است، و این آن جنایتی است که وطن و مردم وطنم را بدان متهم می‌کنم، و به‌خاطر آن نه من، نه زمان و نه تاریخ هرگز آن‌ها را نخواهد بخشید، که آن‌ها صدها هزار زندگی را نابود کرده و دارند نابود می‌کنند و این را نمی‌دانند و نمی‌خواهند بدانند. آدمی می‌تواند، درواقع باید تقلا کند، درباره ویرانی و مرگ سخت‌جان و فیلسوف‌منش باشد درواقع باید تقلا کند بشود، چون این آن چیزی است که قسمت اعظم نوع بشر از زمانی که درباره  انسان شنیده‌ایم در آن بهترین بوده ‌است. (ولی به‌یاد داشته باش: قسمت اعظم نوع بشر تمامی بشریت نیست.) اما این موجه نیست که خالقان تباهی باید بی‌تقصیر هم باشند. این بی‌تقصیری است که جنایت را به‌وجود می‌آورد.

حالا همنام عزیزم، این مردم بی‌تقصیر و باحسن‌نیت، هم‌وطنانت، باعث شده‌اند تو در شرایطی زاده شوی که با شرایط زندگی در لندن در صد سال پیش که چارلز دیکنز برایمان توصیف کرده تفاوتی چندان ندارد. (من همسرایی جیغ کشیدن بی‌تقصیرها را می‌شنوم. “نه! حقیقت ندارد! شما چه گوشت‌تلخید!”- ولی من این نامه را به‌تو می‌نویسم، سعی دارم راجع به اینکه چطور با آنان تا کنی چیزی بگویمت، چون قسمت اعظم‌شان هنوز واقعاً نمی‌دانند که تو وجود داری. من شرایطی را که در آن زاده شدی می‌شناسم، چون من آنجا بودم. هم‌وطن‌های تو آنجا نبودند و هنوز هم به آنجا نیامده‌اند. مادربزرگت هم آنجا بود و هرگز کسی او را به‌گوشت‌تلخ بودن متهم نمی‌کرد. تصور می‌کنم بی‌تقصیرها درمورد او امتحان می‌کردند. پیدا و تشخیص دادن مادربزرگ مشکل نبود. هم‌وطنانت هم نمی‌دانند او وجود دارد گرچه سراسر زندگی‌اش برای آنان کار کرده است.)

         خُب، زاده شدی، اینجا آمدی، چیزی مثل پانزده سال پیش؛ گرچه پدر و مادرت و مادربزرگت به این‌طرف و آن‌طرف خیابان‌هایی که از میان‌شان تو را حمل می‌کردند نگاه می‌کردند، گرچه به دیوارهایی که از پشت آن‌ها تو را به‌ارمغان آوردند زل می‌زدند، همه‌جور دلیلی داشتند که غصه‌دار باشند، اما هنوز نبودند. چون در اینجا، جیمز بزرگ، از بابت شهرت من، نامگذاری  شدی- طفلی درشت بودی، من نبودم، تو بودی: برای دوست داشته شدن. برای دوست داشته شدن، طفلی، سخت، یک بار و برای همیشه، برای نیرو گرفتن تو بر ضد جهان بی‌‌دوستی. به‌یاد داشته باش که من می‌دانم امروز برای تو چقدر سیاه به‌نظر می‌آید. آن روز هم بد بود، آری، ما می‌لرزیدیم. هنوز هم می‌لرزیم، اما اگر همدیگر را دوست نمی‌‌داشتیم هیچ‌یک‌ از ما زنده جان به‌در نمی‌برد. و حالا تو باید جان به‌در ببری زیرا تو را دوست داریم و به‌خاطر کودکان تو و کودکان کودکان تو. 

    این کشور بی‌تقصیر، تو را در یک گتو نشاند، جایی که درواقعیت امر در نظر گرفته شده بود در آن هلاک شوی. بگذار  آن‌چه را می‌خواهم  دقیقاً و هجا به هجا بگویمت چون لُب مطلب اینجاست و نیز ریشهٔ مشاجرهٔ من با کشورم. تو جایی زاده شده‌ای که متولد شدی و با آینده‌ای روبرو شده‌ای که روبرو شدی زیرا سیاه بودی  و دلیلی دیگر نداشت. پس انتظار می‌رفت مرزهای آرزوهای تو برای همیشه معین شده باشند. تو در جامعه‌ای زاده شدی که با وضوح ددمنشانه‌ای، حرف به حرف و به هر شیوهٔ ممکن، گفته شده بود تو موجود بی‌ارزشی هستی. آرزوی فضیلت را نمی‌توانستی چشم داشته باشی. تو آشتی با مردم میانه‌حال را انتظار داشتی. هرجا که رفته‌ای جیمز، در مدت کوتاهی که روی این زمین بوده‌ای، گفته بودندت کجا می‌توانی بروی، چه کار می‌توانی بکنی (و چطور می‌توانی انجامش دهی) کجا می‌توانی زندگی کنی و با چه کسی  می‌توانی عروسی کنی. می‌دانم هم‌وطنانت در این مورد با من هم‌رأی نیستند و می‌شنوم می‌گویند “غلو می‌کنی”. آنان هارلم را نمی‌شناسند، من می‌شناسم، همچنین تو. حرف هیچ‌کس را قبول نکن، حتا حرف مرا- ولی به تجربه‌ات اعتماد داشته باش. بدان از کجا آمده‌ای، برای جایی که می‌خواهی بروی مرزی واقعاً وجود ندارد. جزئیات و نمادهای زندگی تو  دقیقاً طوری ساخته و پرداخته شده تا وادارت کنند آنچه سفیدها درباره‌ات می‌گویند باور کنی. خواهش می‌کنم یادت باشد که باور آنان، چنان چون واداشتن تو به تحمل عذاب، پستی و خواری تو را نمی‌رساند، بلکه نامردمی و هراس آنان را مسجل می‌کند. جیمز عزیز، در مسیر توفانی که برفراز سر جوانت امروز درتلاطم است و درباره واقعیتی که در پس واژگان تأیید و سازگاری نهفته‌اند خواهش می‌کنم شفاف و بی‌‌توهم باش. دلیلی نمی‌بینم که سعی کنی مثل سفیدها باشی، و این خودبینی گستاخانه‌شان که آنان بایستی تو را تأیید کنند بی‌اساس است. داداش جانم،  واقعاً آزاردهنده اینست که تو باید آنان را تأیید کنی. و من این را خیلی جدی می‌گیرم. تویی که باید آنان را قبول داشته باشی و با عشق قبول داشته باشی. زیرا این مردم بی‌تقصیر امیدی دیگر ندارند. آنان عملاً در دام تاریخی مانده‌اند که درکش نمی‌کنند و تا زمانی که درکش نکنند نمی‌توانند از آن رهایی یابند. آنان مجبور بوده‌اند بسیاری سال‌ها باور بدارند، به‌دلیل‌هایی بی‌شمار، که سیاه‌پوستان پایین‌تر از سفیدپوستان‌اند. بسیاری از آنان، درواقعیت امر آگاه‌ترند، اما، چنان که درخواهی یافت، می‌بینند اقدام کرن به آن چیزی که می‌دانند بسیار دشوار است. اقدام  کردن مستلزم انجام عمل است و الزام به انجام عمل یعنی در خطر قرار گرفتن. در این مورد، خطر، در ذهن اکثر آمریکایی‌های سفیدپوست از دست دادن هویت‌شان معنا می‌دهد. تصور کن چه احساسی خواهی داشت اگر یک روز صبح که از خواب بلند می‌شوی، ببینی خورشید می‌تابد و ستارگان هم می‌درخشند. تو هراسان می‌شوی زیرا این خلاف نظم طبیعت است. هر اغتشاشی در کیهان هراس‌انگیز است زیرا ضربه‌هایی کاری بر احساس انسان نسبت به واقعیت خویشتنش وارد می‌آورد. خُب، انسان سیاه‌پوست در کیهان انسان سفیدپوست در حکم ستاره‌ای ثابت تکلیفش معین شده است، مثل قطبی بی‌حرکت: همین که از مکانش خارج شود، شالوده‌های آسمان و زمین به‌لرزه درمی‌آیند. هراسان مشو، من گفتم در نظر گرفته شده بود در گتو هلاک شوی، با هرگز اجازه نیافتن به راه بردن  به ورای تعریف‌های انسان سفیدپوست هلاک شوی، با هرگز اجازه نیافتن به هجی کردن نام حقیقی‌ات هلاک شوی. تو و بسیاری از ما این منظور را به‌شکست کشانده‌ایم؛ و، با قانونی دهشتناک، خلاف عرفی دهشتناک، آن بی‌تقصیرها که اعتقاد داشتند در زندان نگه داشتن شما آنان را ایمن می‌دارد، فهم‌شان از واقعیت را دارند از دست می‌دهند. اما اینان برادران شما هستند- برادران تباه شده و ناپخته‌تر‌ شما. اگر واژهٔ سازگاری مفهومی داشته باشد، این معنا را می‌دهد: که ما، با عشق، بردران‌مان را وادار خواهیم کرد خویش را چنان که هستند ببینند، گریز از واقعیت را بس کنند و به‌تغییر واقعیت آغاز کنند. چون این خانه توست دوست من، از آن رانده مشو: در اینجا انسان‌هایی بزرگ کارهایی بزرگ کرده‌اند، و باز هم خواهند کرد، و ما آمریکا را چنان که آمریکا می‌باید بشود می‌توانیم بسازیم. این دشوار خواهد بود جیمز، اما تو از رگ و ریشهٔ زورمند و پرطاقت دهقانی هستی، از تبار انسان‌هایی که پنبه چیدند و بر رودخانه‌ها سد زدند و راه‌های آهن کشیدند، و در میان دندان‌های نابرابری‌های دهشتناک به شأنی خدشه‌ناپذیر و ماندگار دست یافتند. تو از پشت سلسله‌ای دراز از شاعران بزرگ آمده‌ای که برخی‌شان از زمان هومر تا زمان حاضر در زمرهٔ بزرگ‌ترین شاعران بوده‌اند. یکی از آنان بود که گفت: همان زمان که گمان می‌کردم از دست رفته و تباه شده‌ام، سیاه‌چال من لرزید و زنجیرهایم گسست.

    تو می‌دانی و من هم می‌دانم که کشور صدمین سال‌روز آزادی را صد سال زودتر جشن می‌گیرد. ما نمی‌توانیم آزاد باشیم تا زمانی که آنان آزادند. خدا متبرکت کناد جیمز و همراهت باشد.

عمویت

جیمز

==================================

۱.‌ ادوارد‌ فرانکلین فرازیر (۱۸۹۴، بالتیمور مریلند- ۱۹۶۲، واشینگتن). جامعه‌شناس آمریکایی، سی‌وهشتمین رئیس انجمن جامعه‌شناسی آمریکایی، نخستین دانشمند آفریقایی‌تبار آمریکایی در این انجمن (به‌نقل از منابع اینترنتی).

۲.‌ nigger یا کاکا سیاه یا سیاه برزنگی، معادلی تحقیرآمیز برای واژه Negro یا سیاه‌پوست بوده است.- مترجم  

  به نقل از ضمیمه فرهنگی «نامهٔ مردم»، شمارۀ ۳، ۱۳ مرداد ماه ۱۳۹۹

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا