ازمیان ریگها و الماسها در معرفی سبکی که شعر احسان طبری را معنا میبخشد
نگارنده: بهنام سهرابیان
دربارۀ سرودههای زندهیاد رفیق احسان طبری سخن بسیار رفته است. از سویی شیفتگانی دارد و از دیگر سو با بیاعتنایی و نفی بسیار روبرو است. برخی فعالیتهای ادبیاش و بهویژه شعرهایش را به علت ” سیاستزدگی” و ” تعلقات حزبی” و پرشهای خردورزانه میان ایماژهای شعری، کماهمیت تلقی کرده و برخی حتی آرزو کردهاند که کاش از فعالیتهای حزبی فاصله گرفته و به این بخش از فعالیتهای فرهنگیاش پرداخته بود و آنها را ارتقا میبخشید و جاودانه میساخت.
اگر به مجموعه فعالیتهای رفیق طبری چه در فلسفه، چه در تاریخ، چه در علوم جامعهشناختی و اقتصاد سیاسی دقت کنیم، او در همه و همۀ پژوهشهایش فرزند زمان خویش بوده است و ضمن آگاهی عمیق از آخرین دستاوردهای بشری، راهگشای فرداهاست.
در مورد آفرینش سبکی که احسان طبری در برخی از شعرهای خود آن را بهکار گرفته و در آخرین مجموعۀ شعر خود یعنی “از میان ریگها و الماسها” ارائه کرده است، پژوهشی چندان صورت نگرفته و برخی نقدهای نوشته شده نیز دچار پیشداوریهای غرضورزانه و گاه کوتهنظرانه است. تجربههای شاعرانۀ احسان طبری نه تنها یکی از فرازهای ادبیات شعری ماست و در موفقترین نمونههایش سخت زیبا، تفکر برانگیز، و کنشآفرین است، بلکه سبکی را آفریده که راهیابیهای تازه را پیش پای شعر نوی آرمانگرای فارسی میگذارد. جستار حاضر در صدد است بر دو مورد از ویژگیهای سبکِ شاعرانهی او دست گذارد؛ آنها را برجسته سازد؛ و راز این خردورزی مهآلود فلسفی و تخیلبرانگیزی پُرصُور خیال را بگشاید.
“…
سخن گو از بهار،
از آن گلسنگ ملون
که در زیر آسمان گوگردی رویید،
از پرشِ غبار طلایی بر مارپیچِ جادهها،
از گودالها که آسمانی در خود دارند،
از بیشماره گلهای زرد
در بیشماره گلهای سفید،
از غرشهای مَحو در لابهلای سکوت،
از دلهرهی گامهای ناشناس،
از طیَران پرنده در مدارهای هوا
بر فراز درختی با ده بازوی گشاده
و ظهور ناگهانی خورشید با تجلیِ ساحر خود
در میان رنگها و حجمها.
… ”
(از شعر “سخن گو از بهار”)
“…
پس دست در دست این سربازانِ گَردآلود
باید به سوی خط روشن دشت پیش روم،
به سوی ابرهای مرمرین
به سوی پیکی با پیشانی شاداب
که خندهی بیغمش، مرا هم مبهوت
و هم مجذوب میکند.
دیگر کدام تنهایی
با این همه سروش که در من است؟
دیگر کدام تنهایی با این پتک به دستانِ غُلشکن
…
(از شعر “در خاکستر بامداد- بند” ۴)
بهراستی راز این تاثیرگذاری سحرآمیز در شعر او چیست؟ این همه عواطف پُررنگ و بدیع چگونه در این کلام ساده بازتاب یافته است و چگونه با برانگیختنِ خردی زمینی و بس همهجانبه، سر و تن آدمی را پُر از شور و “تبلور یک انسانیتِ رزمنده و خواهنده” میکند؟
“تمام هستی من
تصلب رگها، سخت شدن دل، خشکیدن چشمههای اشک،
ریشه دواندن احساس است
و تبلور یک انسانیتِ رزمنده و خواهنده
که تا دروازههای زرتاب
در یک همسُرایی بلورین خوابگونه گشوده شوند… ”
درهمتنیدگی خیالپردازیهای شاعرانه با خردورزیهای فیلسوفانه ویژگی شعر طبری است. تردیدی نیست که او در همه جا و همه وقت و حتی عالم شعرش، یک فیلسوف است؛ فیلسوفی که تعریفی دقیق از فلسفۀ علمیاش دارد. به همین دلیل، برای شناخت شعر او نیازمند آنیم که این ویژگی را بازشناسیم تا با آفرینشهای شاعرانهاش آشنا شویم.
بازتاب فلسفۀ علمی در شعر طبری
احسان طبری در مقالهای بهنام “در بارهی حد و مرز فلسفه” (نوشتههای فلسفی و اجتماعی، جلد دوم، صفحه۱۵). مینویسد:
“منظور ما از فلسفه بهعنوان بینش یا تئوری، اسلوب، رهنما و ملاک عمل تنها استخراج عامترین نتایج از همهٔ رشتههای معرفت (علم، فن، هنر، پراتیک فردی و اجتماعی) است. تنها بدین دلیل ساده که به چنین نتیجهگیری در هر برههٔ معین برای دادن “دورنمای عالَم” نیاز بینشی و معرفتی و عملی وجود دارد و این نتیجهگیری، جغرافیای عامی از شناخت انسانی بدست میدهد که ناچار جستجوی” لکههای سفید” معرفتی و خودآگاهی در امر دگرسازی خود و جهان را آسانتر میسازد. چنانکه مثلاً حتی نقشهی مغلوط عالم در دست کریستوفوس کلمبوس بیفایده نماند و بهقول بیهقی «راهی به دیهی بود». ”
“پس فلسفه بهمعنایی که ما در این بحث کوتاه بیان داشتیم، تنها به سه مقولهٔ بنیادین و آنهم بهکلیترین شکل میپردازد: وجود، معرفت، عمل. میتوان مباحث مربوط به این سه مقوله را بهترتیب هستیشناسی (انتولوژی۱)، شناخت (گنوسئولژی۲) و عمل شناسی، (پراکسیولوژی۳) نامید. ” (همان جا، صفحه ۱۶)
این عنصرهای محوری فلسفۀ علمی یعنی هستیشناسی، شناخت و کنششناسی (عملشناسی، پراکسیولوژی) بهشکلی بههمپیوسته در سراسر تجربههای شاعرانهاش نیز پدیدار میشود و تاییدی است بر واقف بودن او به درهمتنیدگی علم، فن، هنر و پراتیک فردی و اجتماعی برای راهگشاییهای پُرمخاطرهِ فردای بشری. برای مثال به این تکه از شعر بلند “در خاکستر بامداد “دقت کنید:
“وه چه آسمان فراخی است برای بال این کاکاییها
وه چه پرچینهای شادابی است
سیراب از شکوفهی اقاقی.
زمین و آسمان
سرشار از نثارهایی که چشم را میآراید،
زیرا پَرندِ برگها بر چهرهی خورشید حجابی نیست
و زمزمهی انسانها و زنبورها
با چکههای شفافِ بارانی گریزنده همراه است.
چون صندوق آبنوسی که از آن نوایی برخیزد،
از سنگهای حوادث
امیدهای درخشان من بر می جهد.
چه چیز از این بزرگوارتر و شگرفتر! ”
این توالی بین وجود، شناخت و کنش که از تماشای تخیلبرانگیز طبیعت میآغازد، به مکاشفۀ راز “زمزمهی انسانها و زنبورها” کشیده میشود و کنشی پُر از “امیدهای درخشان” را برمیانگیزد، یکی از عناصر محوری سبک شعری اوست. در بخشی دیگر از همین شعر آمده است: ” آه که چه دیرنده و سختکوش بودم! / آه ای امید نیروبخش انسانی، / آه ای سرسختی مقدس!” روشن است که این نگاه در همه جا بهشکلی خطی و یکسویه نیست و نباید هم باشد و دچار چنان ترکیبهای بدیعیای میشود که بهراستی حیرتآور است:
اینک غبار ماه فرومینشیند
و نم ژالهها گونهها را سرد ساخته.
گاهِ سفری است در ژرفا،
در آن سوی نمودها و پندارها.
…
سنگها و رنگها
سرود مرا بازمیخوانند.
من کبوترهای آشتی را
همراه شاهینهای جنگ رها ساختهام
و در میان گلسنگهای تناقضات
با پیشانی خونین راه می روم.
آه ای شاعر رنج و خیال!
قلب خود را به این تیرهای جهنده عرضه دار!
(برگرفته از شعر “از نو یافت خویش”).
آنچه این همهجانبهگرایی را در نگاه و بینش و تخیل خلاق و پردقت او مینشاند، فلسفۀ علمی اوست. زیرا همانگونه که در مقالهی “حد و مرز فلسفه”اش ضمن رد تقلیل فلسفه توسط برخی اندیشمندان چپ و راست به شناخت نقادانهٔ واقعیت، بیان داشته، معتقد است: “فلسفه، هم بهعنوان بینش یا تئوری که بتواند منظرهای کلی از جهان، دورنمای عالم بهدست بدهد (با قید نسبی و گذرا بودن این منظره) و هم بهعنوان اسلوب معرفت و هم بهعنوان ملاک و رهنمای عمل (پراتیک) حق حیات دارد و باید داشته باشد. ”
رفیق احسان طبری خود در مقدمهی کتاب “در میان ریگها و الماسها” با روشنی و دقت بسیار بر این موضوع تأکید کرده و یکی از محورهای سبک شاعرانهای را که آفریده بازگو میکند:
“ترانهی خوابگونه، تقطیر فلسفی شاعرانهی اندیشههای مشخصی است که با منطق مهآلود و شناور رؤیاها بیان میشود. کسی که نخواهد مضمون آن را دریابد، میتواند به همنوایی واژهها و شگفتی پندارها بسنده کند. کسی که بخواهد آن را بفهمد، باید از نیروی تخیل خود مدد گیرد و حجاب حریر را بدرد و در ماورای واژهها گام گذارد. این کِششیست به سوی شعر ناب، هنگامی که پنداری وارسته از بند، به جوهر اصلی شعر بدل میشود. ”
…”
پس در آن سوی نقشها و اشباح
چنگ در طنین زر ناب بزنیم!
چنگ در محسوسات! ”
(از شعر “از نو یافت خویش”).
“همچون بوزینگان
در برابر طنبور گنگ نماندم
و با خرد زمینی، خرد راستینه،
که چون بیانگر آسانترین است، بیانگر دشوارترین است،
با جنون و جنایت شاهان رزمیدم،
با کرداری سخت و گفتاری نرم،
گویی چکههای شکیبا و سنبندهی باران بر صخرهی تاریک.
آه که چه دیرنده و سختکوش بودم!
آه ای امید نیروبخش انسانی،
آه ای سرسختی مقدس! ”
(از شعر “در خاکستر بامداد”).
ایماژیسم پویا در شعر طبری
دومین نکتهای که تکرار قابل توجه آن، سبک شعری طبری را میسازد، تصویرپردازی (ایماژیسم) پویایی است که بدان دست مییابد و آن را بسط میدهد. شناخت نقش تصویرپردازی و صور خیال در شعر، بحث تازهای نبوده و نیست و به اعصار کهن بازمیگردد، اما نقشی که این تصویرپردازیها در شعر ایفا میکند، میتواند بسته به اسباب کلامی و موسیقایی شعر به کارکردهای متفاوتی بینجامد. در بیشتر اشعار موزون فارسی، موسیقی درونی و برونی، محور اصلی فرا روییدن کلام به شعر بوده است و صور خیال بهویژه در تشبیه و استعاره معمولاً نقش تکمیلی را بر عهده میگرفتهاند. این وضعیت حتی در شعر نوی نیمایی که با شکستن ساختار وزنی شعر، ثقل موسیقایی شعر بهویژه موسیقی بیرونی شعر کاهش مییابد، نیز تا حد زیادی ادامه مییابد. البته بعدها، شعر منثور بیش از گذشته، زمینهساز وارد شدن عناصر برجستهی شعر ایماژیستی، چه با ترجمۀ اشعار و چه در اثر خود آفرینشهای شاعرانه میشود. بر پایه پژوهشهای متعدد، ایماژیسم تحت تأثیر اسلوب نقاشی کلامی هایکوهای ژاپنی وارد ادبیات و بهویژه شعر در فرهنگ جهانی شده است. در این نوع شعر هایکو که اساساً شعری سیلابی و کوتاه است، این کلام است که قابی از یک تصویر نقاشیگونه میآفریند و این تصویر نقاشی شده بهکمک کلام، بار اصلی تخیلبرانگیزی شعر را بدون تکیه برهرگونه تشبیه و یا موسیقیایی کلامی بر عهده میگیرد:
“دختران برنجکار
تنها آوازشان
به گِل آغشته نیست ”
***
“در چشمانش
تپههای دوردست منعکساند
سنجاقک”
***
“کاج پیر امشب گل داده است
گل سپید ماه”
(هر سه هایکو از باشو هایکوسُرای بزرگ ژاپنی ست).
زندهیاد سهراب سپهری شاعر و نقاش شهیر با آشنایی عمیق از فرهنگ شرقی و بهویژه شعر و نقاشی ژاپنی، شعری را میآفریند که پر از هایکووارههاست و این تصویرگرایی بدیع با کیفیت و بسامدی بس بیشتر وارد شعر او میشود:
“ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهیها
روشنی، من، گل، آب
پاکی خوشهی زیست…. ”
(از شعر “روشنی، من، گل آب”، از دفتر حجم سبز- هشت کتاب)
“…آسمان، آبیتر،
آب آبیتر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد. ”
(از شعر “ساده رنگ”، از دفتر حجم سبز- هشت کتاب)
سهراب این تصاویر را چنان در کلام سادهی اشعارش میبافد و درهم میتند که تشخیص شاعر بودن یا نقاش بودنش در این آفرینشها را دشوار مینماید. به این شعر دقت کنید:
“پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر میبافد.
یک نفر میشمرد.
یک نفر میخواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشیها کم نیست: مثلاً این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.
قطرهها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس. ”
(از شعر “جنبش واژه زیست “، از دفتر حجم سبز)
اسلوب سهراب سپهری در شعر با اندیشههایش همراه است. در هایکووارههای او زمان برای لحظهای درنگ پیدا میکند و میایستد و فضای شعر به هستی دیگری ورای زمان و مکان کشانده میشود- جایی که:
“جویبار از آن سوی زمان میگذرد… ”
(از شعر “فراتر” ، از دفتر آوار آفتاب- هشت کتاب)
در این اشعار، بهویژه در دفتر حجم سبز، با اینکه هنوز اغلب نیماییست، وزن ضرباهنگ تعیین کنندهای ندارد و طرحها و نقاشیهای بازآفرینی شده است که تخیلبرانگیزی را بهاوج میرساند:
“کاجهای زیادی بلند.
زاغهای زیادی سیاه.
آسمان بهاندازه آبی.
سنگچینها ، تماشا، تجرد.
کوچهباغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک…”
(از شعر ” تنهای منظره” ، از دفتر ما هیچ ما نگاه)
طبری در مطلبی به نام “نقد شعر” که ظاهراً متن پیاده شدهی یکی از سخنرانیهای اوست، در بارهٔ شعر سپهری میگوید:
“می خواهم دو شعر از سهراب سپهری که یکی از بزرگترین شعرای معاصر ماست در توصیف تخیل شاعرانه بخوانم. تخیل را سهراب سپهری با خواب دیدن همانند میکند: “آدمیزاد، این حجم غمناک، روی پاشویه وقت، روز سرشاری حوض را خواب میبیند. “و نیز: “خواب روی چشمهایم چیزهائی را بنا میکرد، یک فضای باز، شنهای ترنم، جای پای دوست.” و همین شاعر فرود آمدن پرنده سحری خیال را آشیانه واژهها زیبا بیان میکند:
“بین درخت و ثانیه سبز، تکرار لاژورد، با حسرت کلام میآمیزد”. “حسرت کلام” در زبان سهراب سپهری همان است که ما آن را به عطش شعر تعبیر کردهایم، شاید همان باشد که آن را “رستاخیز زبان “گفتهاند. ”
او ضمن ارج گذاشتن بر کار سترگ سهراب سپهری، آن را به طور ضمنی “شکل نو با مضمون کهنه” بازمیشناسد و بر ضرورت فرا رفتن از آن و رسیدن به “شکل نو با مضمون نو” تاکید میورزد:
“فراگرفتن سنت گذشته (که ما آن را لازم میدانیم و توصیه میکنیم) بهمعنای توقف در این موضع و جمود در آن نیست. تنها حرکت به جلو و نوآوری که بهاشکال مختلف بروز میکند (مضمون نو در شکل کهنه، شکل نو با مضمون کهنه، شکل نو با مضمون نو) باید با توجه به آزمونهای گرد آمده و اطلاع از آن باشد. بهقول مولوی: “گرچه هر عصری سخن آری بود / لیک گفتهٔ دیگران یاری بود. ”
مضمون نو مورد نظر احسان طبری مسلماً بینش و اندیشهی مشخص فلسفیای است که او در تمام طول عمر سیاسی، فرهنگی و علمی خود مروج و مدرس آن بوده است. توضیح اینکه: در بخش اول مقاله حاضر، در “بازتاب فلسفی شعر طبری”، از این ویژگی شعر بحث شد. اما روشن است که شکل نویی از این تصویرگرایی که استاد طبری کاوشگر آن بوده و موفق به آفرینش آن میشود، تلفیق هایکووارهها با مضامین اجتماعی نیست، چرا که هایکو بار عرفانی شرقی را بر دوش شعر میگذارد و این با اندیشهی انقلابی طبری همخوانی ندارد. بدین صورت است که او به سراغ کشف شیوهی دیگری از تصویرگرایی میرود و راه دیگری را پیش پای شعر نوی ما میگذارد.
اگر هنر سپهری تلفیق شعر و نقاشی با بهرهگیری از هایکووارههاست، شعر طبری تلفیق شعر و تصاویر پویاییست که با گامبندی متحرک و قابهای پی درپی باز و بسته، در جهان بیرونی و درونی، عالم وجود و شناخت را سِیر میکند و سهگانهٔ فلسفی “وجود، شناخت و کنش شناسانۀ ” پیشگفته را به شعر فرامیرویاند.
“با انبوه گردشکنندگان و جدا از آنها
می پویم،
غوطهزن در منِ خویش
و با تلاشی بیهوده خواهانم
تا تمام سرشاری این دم را در درون خویش بنگارم:
از پرچینها
و گلهای اطلسی و مروارید
و پنجرههای روشن و پرستوهایی که آب مینوشند
و زن روستایی
که با کجخلقی سخن میگوید
و بلوطهای برشته بر ذغالهای تفته
و مخروط طلایی ذرتها و دَوِش شیطانی برگها
و وِزوز زنبور پَر طاووسی
و اُفت خموشانهی سیبی سرخگونه در تاریکی شاخهها.
این خاتمکاری پدیدهها،
روانها و سخنها که سازندهی رودبار زندگی است
که در کالبدم پویهٔ بیرنگ آن میگذرد.
اینک شامگاهِ پَرافشانه
و فروغ کلبهای بر کوه
مرا به سوی خانه فرا میخواند…. ”
(از شعر ” رنگهای خزان “- از میان ریگها و الماسها)
اگر به توضیح زیر این شعر در کتاب دقت کنیم “بانکیا- خزان ۱۳۴۴” (بانکیا شهری در نزدیکی صوفیه) متوجه میشویم که او این شعر را با فاصلۀ مکانی بسیار، درست در همان زمانی آفریده که دیگر تجربههای ارزنده موازی چه با بینش همسان (اشعار هوشنگ ابتهاج) یا بهکلی متفاوت (سهراب سپهری) صورت گرفته است.
باید توجه داشت، این شیوۀ ردیفسازی تصاویر شاعرانه که نوعی تدوین ناپیدای سینمایی را در خود دارد، بسیار پیشتر از بهوجود آمدن سینما در شعر فارسی جای پای قابل تعمقی دارد و طبری از آن بیاطلاع نیست. به این تکه از غزل مولوی با مطلعِ “زهی عشق، زهی عشق… ” که در آن تصاویری در نماهای باز و بستۀ پیاپی راوی روایتهای تخیلبرانگیز میشود، دقت کنید:
“فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا… ”
بهکارگیری تصاویر متحرک و پویا در یک ساختار دیالکتیکی (تز، آنتی تز و سنتز) که آیزنشتاین سینماگر برجستۀ جهان آن را اساس آفرینشگری تصاویر سینمایی میشناسد، بیشک راهگشایی پُرستیزی است که باید کاوشهای بیشتری دربارۀ آن صورت بگیرد و در تجربههای شاعرانه در زبان ما گسترش یابد.
بسیاری بین احسان طبری فیلسوف و شاعر مرزی مشخص کشیدهاند و بر اساس این ایده که شاعر باید مادرزاد شاعر باشد و تفکر خردمندانه مانع تخیل شاعرانه میشود و نمیتوان فلسفه را با شعر همراه ساخت، به شعر او خردهگیری کردهاند. طبری خود این نحوۀ نگاه را باز میشناخت و با آن مرزبندی روشنی داشته است:
“نگارنده با حکم قرون وسطايی: “شاعر،شاعر زائیده میشود، ساخته نمیشود “(“Poeta nascitur, non fit “) موافق نیستم، زیرا آنچه که نیروهای بالقوه جسمی و روحی را به فعل درمیآورد، کسب و تربیت، محیط اجتماعی- تاریخی است و استعداد واحد میتواند بهانحاء مختلف و گاه متضادی تجلی کند، برحسب آنکه در چه شرایط مشخص اجتماعی قرار گیرد. لذا نقش عامل پرورش (در سطوح گوناگونش) نقش اساسی است. ”
و ادامه می دهد:
“شعر نه تنها افزار بیان احساسات غنايی و حماسی و طنزآمیز قرار گرفته، بلکه فلسفه و عرفان و دین و علوم دیگر جهات معرفتی و فعاله زندگی ما را ـ ولو بصورت کلام منظوم ـ در آغوش کشیده است. البته این خاص کشور ما نیست، ولی احتمالاً در ایران نقش فراگیر شعر زیاد است و شعر در تمدن ما رخنهای عمیق دارد” (از مقالهی درباره ی نقد شعر- مجموعه نوشتههای فلسفی احسان طبری)
او در مقالۀ دیگری بهنام “سخنی دربارۀ شعر”، آگاهی و هدفمندی خود برای راهیابی در شعر نو فارسی را باز میگوید و مینویسد: “هر کس بهاتکاء شور و زیبابینی و نکتهیابی خود، میتواند، به عقیدهٔ خویش، شعر بسُراید. وحال آنکه فروگسستن زنجیرهای وزن و قافیه، تنها بهسود بالا رفتن مضمون فکری و بیان استعاری-تصویری قوی میتواند جبران شود. یعنی بهزبان سادهتر، شعر رها از قیود سنتی، باید شاعرانهتر از شعر مقید باشد تا درواقع شعر باشد و الا بهقول طنزآمیز شادروان محمدعلی افراشته: “نثری است که با مداد نوشتهاند و وسطش را با مداد پاککن پاک کردهاند! ”
و در جای دیگری اضافه میکند:
“شاعران بزرگ ما وقتی نیک بنگرید، بهندرت حرف تازهای زدهاند. ولی آن را بهشیوهای گفتهاند که گیراست و حیرت و آفرین برمیانگیزد. حافظ وقتی که میخواهد بگوید “نباید دروغ گفت” میگوید:
” بهصدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیهروی گشت صبح نخست ”
این امر سبک و زاویه دید خاص شاعر را بهوجود میآورد. او برخلاف بسیاری از فیلسوفان و خردورزان حتی مارکسیست تعقل را یک ارزش برتر از تخیل قرار نمیدهد و “تخیل سازنده” را عین “تخیل آفرینندۀ علمی” باز میشناسد و آن را حتی قادر به آفرینش حقیقت میداند. بر این بخش از نوشتۀ او تأمل کنید: “اجازه میخواهم گریزوار، چیزی از فیهمافیه مولوی بخوانم که البته او در متن فکری دیگری گفته، ولی در وصف خیال سازنده هنری که صورتآفرین و چهرهپرداز است صدق میکند. “مولوی مینویسد: “خیال، خود این عالم است آن و معنی، صد چو این پدید آورد، بپوسد، خراب گردد و نیست شود و باز عالم نو پدید آرد…. مهندسی خانهای در دل برانداز کرد. خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین باشد. صفهاش چندین و صحناش چندین. این را خیال نگویند که آن حقیقت (یعنی خانه) از این خیال میزاید و فرع این خیال است. ”
(فیه مافیه، چاپ فروزانفر، ص ۱۲۰)
و بلافاصله اضافه میکند: “تخیل آفریننده هنری و تخیل آفریننده علمی یا فنی دارای منشأ روحی واحدی هستند. ” و جالب اینکه او نهتنها در همهی اشعارش فیلسوف است و همزمان با تعقل بسیار آگاهانه، سرشار از تخیل خلاق است، بلکه در هنگام فلسفیدن صِرف هم شاعر است و اندک ویراستاری در متن برخی نوشتههای فلسفیاش، آن را به شعری تمام عیار بدل میکند. به این نمونه توجه کنید:
“و جهان که جنبشیست جاوید؛
سِیری از ازل تا ابد،
فرایندی بههم بسته و بیکران،
پوینده و جوشان؛
و تکاملی از بسیط به مرکب،
از بطئی و نامشهود به پرشتاب و مشهود،
دانی به عالی،
ناهماهنگ به هماهنگ،
مختل به منتظم،
هنگامهای ست از تبدیل کمیتها به کیفیتها
و کیفیتها به کمیتهای تازه
جایی که در هر لحظهی ممکن
نسیمش به باد بدل میشود
بادش به تندباد
و تندبادش به طوفان
تا تدریج تسلیم انقلاب شود… “۴
*************************************************
۱. Ontologie
۲. Gnosiology
۳. Praxeology
۴. تکه متنی که برگرفته و ویراستاری شاعرانهاش کردهام چنین است:
“جهان پروسهای است در حال جنبش جاوید و سیر بیکران و پایان از ازل به ابد. در حال تغییر پوینده و جوشنده تکاملی از بسیط به مرکب، از دانی به عالی، از ناهماهنگ به هماهنگ، از مختل به منتظم، با تبدیل کمیتها به کیفیتها و برعکس. این حرکتی است اتصالاً انفصالی، پیوسته و گسسته، دائماً جهشوار که از مراحل بطئی تحولات تدریجی و نامشهود (اِولوسیون) گذشته وارد مراحل تحولات سریع و مشهود انقلابی (رِولوسیون) میشود یا برعکس، یعنی نسیم آن به باد، بادش به صرصر، صرصرش به طوفان شورنده میانجامد و برعکس. ”
برخی اندیشه ها دربارهی دیالکتیک- منتخب مقالات احسان طبری https://www.tudehpartyiran.org/images/ketabkhaneh/mtabari.pdf
به نقل از ضمیمۀ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۴ ، ۵ آبان ۱۳۹۹