جوانان و دانشجویان

یادی از چهره های ماندگار جنبش دانشجویی در دهه های اخیر

احمد قندچی در سال ۱۳۱۲ به دنیا آمد و تحصیلات خود را تا سال اول دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه داد. او از طرفداران جبهه ملی و یکی از سه دانشجویی بود که که در حمله نیروهای امنیتی به دانشگاه تهران در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ کشته شد..
او در دانشگاه تهران بسیار فعال بود و از زمانی که به عضویت جبهه ملی در آمد ، با پخش اعلامیه‏های افشاگرانه مبارزه خود را آغاز کرد. روزی که نیکسون ،معاون وقت آیزنهاور، قرار بود وارد تهران شود ، به فعالیت های خود شدت تا با به راه انداختن یک تظاهرات در کنار سایر فعالین دانشجویی، مانع از ورود نیکسون شوند.
اما در مقابل، رژیم وابسته به امپریالیسم می‌خواست با یورش وحشیانه به حریم دانشگاه از بروز هر گونه اعتراضی از سوی دانشجویان جلوگیری کند. لذا با یک حمله غافلگیرانه به دانشگاه تهران سه تن از دانشجویان را که یکی از آنها ”احمد ”بود، مورد اصابت گلوله قرار ‌داد. پس از اینکه احمد زخمی ‌شد، از بالای سقف لوله شوفاژ نیز ترکید و آب جوش نیز روی سر و صورتش ریخت و سوخت. سپس به وسیله عناصر رژیم به بیمارستان شماره 2 نیروی مسلح شاهنشاهی منتقل شد اما به علت جلو گیری از رساندن خون به بدنش، بر اثر خونریزی شدید شهید شد.
برادر شهید قندچی در باره او می گوید:
احمد یک مذهبی بود و در مبارزات ملی کردن صنعت نفت از آرمانهای دکتر محمد مصدق شدیدا دفاع می‌کرد
پس از شهادت برادرم با کوشش و تلاش فراوان بالاخره توانستیم جسد او را تحویل بگیریم و در امامزاده عبدالله به خاک بسپاریم. اما رژیم از برگزاری شب هفت جلوگیری کرد و ما را و حتی مادرم را زیر فشار شدید قرار داد، به جایی رسید که ما حتی نتوانستیم در تهران بمانیم. اما نکته‌ای که باید بگویم این است که ما نتوانستیم با خانواده‏های دوشهید دیگر شریعت رضوی و بزرگ‌نیا تماس بگیریم و چون شهید شریعت رضوی به وسیله رژیم در ”مسگرآباد ”به خاک سپرده شده بود و ما از این جریان آگاهی یافتیم، بلافاصله همراه با خانواده بزرگ‌نیا و شریعت‌رضوی به مسگرآباد رفتیم و قبر شهید را نبش کردیم و او را به امامزاده عبدالله منتقل کردیم و با دو شهید دیگر دفن کردیم. بدین‌ترتیب آرامگاه شهدای ۱۶ آذر دانشگاه تهران در امامزاده عبدالله شکل گرفت. بافشار ساواک مجبور به ترک تهران شدیم و مدتی بعد من به تهران مراجعت کردم در بازار مشغول فعالیت شدم اما بلافاصله از سوی ساواک احضار شدم و از من تعهد گرفتند که هیچ‌گونه فعالیت سیاسی نداشته باشم. اما من این وضع را نتوانستم تحمل کنم و بازار را ترک گفتم. خواهر شهید احمد قندچی نیز اضافه می کند که : من فقط همین را می‌دانم که صبح رفت و عصر برنگشت چون من اون موقع خیلی کوچک بودم برادرم به سختی مجروح شده بود و تیر به کبدش خورده بود. ولی به برادرم خون نرساندند، حتی برادرم تقاضا کرده بود با خواهرش ملاقات بکند نگذاشته بودند. بالاخره شهید شد. حتی پزشک قانونی جنازه‌اش را به ما نداد و اجازه برگزاری مراسم هم ندادند. برادرم از دوستداران دکتر مصدق بود برجسته ‌ترین فرد خانواده بود و حتی بهترین فرد در میان تمام فامیل، از کلاس اول همیشه شاگرد ممتاز بود. دوران دبیرستان را در دبیرستان شرف می‌گذراند.
در دوران دبیرستان اوباش شاه دوست، با چاقو به برادرم حمله کردند و به پایش ضربه وارد کردند. خیلی فعال بود. همچنین هم‌دوره دکتر چمران وزیر دفاع فعلی بود. او ۲۱ سال داشت ولی عقل و شعور و فهمش بالاتر از سنش بود . در ضمن باید بگویم که رژیم پهلوی نمی‌گذاشت ما روی سنگ قبر برادرم کلمه “شهید ” را بنویسیم. بعد از یکسال که موفق شدیم روی سنگ قبر کلمه شهید را حک کنیم، باز آمدند و تراشیدند. بالاخره با تمام خفقانی که بر جامعه حاکم بود باز دانشجویان چه در داخل کشور و چه در خارج کشور روز ۱۶ آذر را هر چه باشکوه‌تر برگزار می‌کردند.

رفیق شریعت رضوی: تنها با شنيدن اينكه مردم گرسنه‌اند يا كار ندارند نمي‌توانيم به دردهايشان پي ببريم، بايد برويم بین مردم، با مردم زندگي كنيم
مهدی شریعت‌رضوی، همچنین معروف به آذر شریعت‌رضوی ،زاده ۱۶ آذر ۱۳۱۱ یکی از اعضای سازمان جوانان توده ایران بود که به همراه دو دانشجوی دیگر در حمله نیروهای امنیتی رژیم پهلوی دوم به دانشگاه تهران در آذر ۱۳۳۲ کشته شد.
پوران شریعت رضوی در مصاحبه های خود در مورد روز 16 آذر، وقایع آن روز و در مورد برادر خود می گوید:
او همه را تشويق مي‌كرد كه بايد قيام كرد، بايد اعتراض كرد و معتقد بود اگر مردم بجنبند، اگر ما نترسيم پيروز مي‌شويم.
برادرم هميشه سعي مي‌كرد كه با مردم تماس داشته باشد. با وجود اينكه ما خانواده متوسطي بوديم معتقد بود كه بايد با مردم زندگي كرد. بايد دردهايشان را شناخت. بايد مشكلاتشان را ديد، تنها با شنيدن اينكه مردم گرسنه‌اند يا كار ندارند نمي‌توانيم به دردهايشان پي ببريم، بايد برويم بین مردم، با مردم زندگي كنيم، مرتب ساعتهای آزادش را با مردم فقير سر مي‌برد. هميشه از منزل تا دانشگاه پياده مي‌رفت حتي اتوبوس هم سوار نمي‌شد. روزي كه شهيد شد وسايلي كه به من تحويل دادند توي جيب اين جوان فقط 6 ريال پول بود. كارت تحصيلي و دفترچه و لباس خون‌آلود. روز ۱۶ آذر با برادرم از خانه بیرون رفتیم. سال چهارم پزشکی بودم و در بیمارستان پهلوی سابق کارآموزی می‌رفتم و ایشان می‌رفت دانشکده. ما بعد از اینکه می‌خواستیم از بیمارستان برگردیم گفتند که دانشگاه شلوغ شده و یک عده از دانشجویان را تیر زده‌اند. به هر حال ما رفتیم بیمارستان ارتش، جواب درستی ندادند، بعد جسته و گریخته گفتند که این ۳ نفر کشته شده‌اند و منتقل شده‌اند گورستان.
ما رفتیم گورستان مسگرآباد، دیدیم سرباز هست و ما را راه ندادند گفتند اگر اینجا آوردند، دفن شده‌اند. روز بعد شنیدیم که خودشان شبانه برده‌اند در گورستان دفن کرده‌اند بعد او را توسط یکی از آشنایان از مسگرآباد آوردیم امامزاده عبدالله و پهلوی قندچی و بزرگ‌نیا دفن کردیم. آن زمان به قدری خفقان بود که اجازه برگزاری مراسم ندادند. حتی نگذاشتند مراسم عزاداری مشخصی برای روز سوم یا هفتم هم برقرار شود. ولی بعد به علت فشار دانشجویان برای مراسم چهلم، شهربانی اجازه داد که فقط ۳۰۰ عدد کارت چاپ شود و به هر خانواده ۱۰۰ عدد کارت دادند. مراسم را هم فقط اجازه دادند که سر قبر این ۳ دانشجو در امامزاده عبدالله برگزار شود. خوب یادم هست شهربانی روی این کارتها را که از طرف دانشگاه تهیه شده بود و عکس این ۳ نفر رویش بود مهر زده بود. مسئولیت پخش کارت بر عهده خانواده بود. یعنی اگر کسی این کارت را بگیرد و علیه دستگاه روز مراسم کاری کند خانواده مسئول است.
پدر و مادرم در آن زمان در مشهد بودند، برادر دیگرم به جست وجوی آذر مجدداً به دانشگاه برمی گردد و پس از جست وجو تا ساعت ۱۰ شب، به او خبر می دهند که آذر به همراه دو دانشجوی دیگر به شهادت رسیده است. از طریق سرهنگ فرجاد که یکی از اقوام خانوادگیمان بود و نیز از سوی پدر ”بزرگ نیا ”که ارتشی بود، متوجه شدیم که اجساد این سه شهید به قبرستانی در جاده خاوران منتقل شده است. سپس با وساطت این دو، اجساد تحویل داده شدند. در این فاصله دانشگاه تهران آرام و کلاسها تعطیل می شود تا این که… به مناسبت بزرگداشت چهلمین روز شهادت این سه دانشجو از طرف حکومت اجازه داده شد که این سه خانواده مراسمی در محل دفن آنان (امامزاده عبدالله شهرری) برگزار کنند به شرط این که آرامش برقرار باشد. ضمناً هر خانواده می تواند تا ۵۰۰ نفر میهمان داشته باشد.
همچنین شاه برای این که بر روی این مسأله سرپوش بگذارد، اعلام کرد که خانواده این سه دانشجو اگر بخواهند می توانند برای زیارت به کربلا بروند؛ که پدر و مادر من به درخواست حکومت جواب منفی دادند و با فرستادن نامه پرگلایه ای این درخواست را قبول نکردند.

رفیق مصطفی بزرگ نیا: مرگ افتخارآمیز را از زندگی ننگین بهتر می‌دانم.
مصطفی بزرگ ‌نیا عضو کمیته مرکزی سازمان جوانان حزب توده ایران متولد ۱۳۱۳ و یکی از سه دانشجویی بود که در حمله مزدوران و نیروهای امنیتی رژیم کودتای پهلوی دانشگاه تهران در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ کشته شد.
او در هنگام شهادت ۱۹ سال داشت ، دانشجوی دانشکده فنی بود و دورانی که اکثر دانشجویان دانشگاه تهران یا عضو و یا هوادار حزب توده ایران بودند، مصطفی بزرگ نیا یکی ازتاثیر گزار ترین و فعال ترین اعضای سازمان جوانان حزب توده ایران در تظاهرات ضد سلطنتی و ضد استبدادی بود. برادر وی، فضل‌الله بزرگ‌نیا که در آن زمان و همچنین چندین سال بعد رئیس شهربانی بود و امکان دسترسی به بسیاری از اطلاعات را داشت، در باره مصطفی بزرگ نیا می گوید: ”او علاقه زیادی به مستضعفان و محرومان جنوب شهر داشت. شب های جمعه مواد غذایی می‌خرید و به جنوب شهر می‌رفت. شب عید که می‌شد برنج و ماهی در کیسه‏های کوچک تهیه می‌کرد و با کمک دوستانش با دوچرخه به جنوب شهر می‌بردند و تقسیم می‌کردند. همان شب یادم است که برای او لباس و کفش نو خریده بودیم ولی روز بعد دیدیم باز هم لباس کهنه بر تن اوست بعدها متوجه شدیم که لباس نو خودش را به یک دانشجوی شهرستانی که وضعش بدتر بوده داده است.از نظر روحیه خیلی با شهامت بود جمله معروف وی همین بود که می‌گفت: مرگ افتخارآمیز را از زندگی ننگین بهتر می‌دانم.“
او در مبارزه علیه نظام بی‌نهایت محکم بود. بارها بهش می‌گفتیم اگر تو را بکشند فقط می‌نویسند درود به روان شهید می‌گفت برای من شهادت ارجحیت دارد به اینکه در بستر بیماری بمیرم. تا موقعی که زنده‌ام مبارزه علیه شاه خواهم کرد، بی‌نهایت مهربان بود.از نظر درسی هم خیلی استعداد داشت. طوری که در یکسال دو دیپلم طبیعی و ریاضی را از دارالفنون گرفت. بیشتر کارهای او از نظر ما پنهان بود چند دفعه در حین تظاهرات به وسیله کلانتری دستگیر شد که با دادن تعهد آزادش کردیم. به کارهای هنری علاقه زیادی داشت اولین فیلم فارسی را با نام ”اشتباه ”بازی کرد که سناریوی آن را هم خودش نوشته بود. این فیلم را بعد از فوتش سینما مایاک به تقاضای دانشجویان نمایش داد. یادم می‌آید که لشکر زرهی بخشنامه‌ای داد که آن را به سرلشکر مزین دادم و مضمون آن این بود که هر سرباز و افسری امروز کسی را بکشد ترفیع و پول نقد خواهد گرفت آنها خواستند دانشگاه را آرام کنند تا نیکسون با آرامش خاطر به ایران بیاید.
 خاطره دیگری که برای ما دردناک بود و ما خوشبختانه جبرانش کردیم این بود که وقتی خبر مرگ برادرم در روزنامه منعکس شد، شخصی به نام دانش بزرگ‌نیا که اهل مشهد بود و دخترش را به احمدرضا پهلوی داده بود. فورا بعد از چاپ خبر در روزنامه آگهی کرد که ما با این خانواده وابستگی نداریم و این خیلی مرا رنج می‌داد تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب یادداشتی به روزنامه‏های اطلاعات و کیهان دادیم به‌این مضمون که ما خانواده مصطفی بزرگ‌نیا اولین شهید دانشگاه در ۱۶ آذر ۳۲ کوچک‌ ترین نسبتی با خانواده بزرگ‌نیای خراسانی منتسب به دربار منفور پهلوی نداریم.

رفیق کیومرث زرشناس
کیو مبارز همیشه جوان

 رژیم خونخوار خمینی روز ۲۹ تیر۱۳۶۷، رفیق کیومرث زرشناس ، عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران را به جوخه اعدام سپرد و بدین سان برگ ننگین دیگری بر کتاب سیاه جنایات دهشتناک خویش افزود. رفیق کیومرث در سال ۱۳۱۵ در شهر آمل متولد شد.سالهای تحصیلی او هم ‌زمان باجنبش ضد امپریالیستی مردم ایران در راه ملی شدن صنایع نفت بود. رفیق مبارز به زودی به این جنبش پیوست و در سال ۱۳۳۰ به عضویت سازمان جوانان توده ایران درآمد. در جوانی چندین بار در آمل و بابل به زندان افتاد . کیومرث پس از پایان دبیرستان برای ادامه تحصیل به اتریش رفت و در این کشور به مبارزه حزبی و انقلابی خود ، به ویژه در جنبش دانشجویی ، ادامه داد. او یکی از نخستین فعالان ” کنفدراسیون جهانی دانشجویان و محصلان” ایران در خارج از کشور و از بنیانگذاران “سازمان جوانان و دانشجویان دموکرات ایران” بود و در مبارزه با برخی جریانات انحرافی در جنبش دانشجویی آن دوران نقش مهمی بازی کرد.
رفیق کیومرث در جنبش بین‌المللی جوانان و دانشجویان نیز به عنوان هم رزمی فداکار شهرت داشت و بارها در گردهمایی های “اتحادیه بین المللی دانشجویان” ، “فدراسیون جهانی جوانان دموکرات” و فستیوال های جوانان شرکت کرد. مبارزه خستگی ناپذیر رفیق کیومرث سبب شد که همواره هدف پیگرد “ساواک” و سازمان‌های پلیسی کشورهای اروپای غربی قرار گیرد و حتی در این به اصطلاح کشورهای “آزاد” نیز مزه زندان را بکشد. رفیق کیو ، که جز به منافع حزب خود نمی اندیشید ، سرباز فداکاری بود که با چشم پوشیدن از ابتدایی ترین و بدیهی ترین نیازهای زندگی شخصی و بودن در کنار فرزندانش ، و با تحمل ناگواری ها و دربدری ها ، پیوسته به ندای حزب خود پاسخ می گفت و به جبهه مبارزه‌ای ، که حزب برای او بر می گزید ، می شتافت.
 حزب توده ایران ، رفیق کیومرث را در اسفند ماه ۱۳۵۸ به عنوان نامزد حزب برای مجلس شورای ملی از آمل معرفی کرد. رفیق کیومرث از جمله توده ای هایی بود که در۱۷ بهمن ۱۳۶۱ به چنگ دژخیمان خمینی افتاد و در شکنجه گاههای مخوف “ساواما” ی “ساواک ” پرورده، قربانی حیوانی ترین “تعزیز” های مشتی انسان نما گشت. اما ، انتقام جویان “ساواما” بدین نیز بسنده نکرد ند و هراسناک از آشکار شدن نشانه‌های “منطق” شلاق خود، کیومرث را به جوخه اعدام سپردهند. اما این دلقک های تاریخ کور خوانده اند. زحمتکشان و جوانان ایران خاطره انسان هایی چون رفیق کیومرث را همواره والا نگاه خواهند داشت و با پیروزی گریزناپذیر خویش ، انتقام “کیو” و “کیومرث ” ها را از ستمگران جنایت پیشه خواهند گرفت.

رفیق انوشیروان لطفی،
رفیق انوشیروان لطفی، عضو مشاور هیئت سیاسی کمیته مرکزی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، متولد سال ١٣٢٨ دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران بود، در سال ١٣۶٠ ازدواج کرد و دخترش که خاطره نام دارد، درزندان اوین متولد شد.
انوشیروان سه بار در سال‌های ۵۰، ۵۲ و ۵۴ به زندان افتاد. او در سال ۵۳ آزاد شد و در فعالیت های سازمان فدائیان  خلق با خشایار سنجری، که مسئولیت پایگاه قزوین را به عهده داشت، به فعالیت پرداخت. در بهار سال ۵۴ پایگاه آنها مورد یورش جلادان ساواک قرار گرفت و انوشیروان  در حین مقابله وگریز دستگیر شد و در پی آن تحت شدیدترین شکنجه های قرون وسطایی ساواک قرار گرفت. او در رژیم گذشته به حبس ابد محکوم شده بود.اما او و سایر زندانیان سیاسی ، پس از تحصن خانواده‌های زندانیان سیاسی مقابل ساختمان دادگستری در سال ۱۳۵۶ آزاد شد. پس از انقلاب سال ۱۳۵۷، برخی از مسئولان زمان شاه تأیید کردند که او از جمله زندانیانی بود که به شدت تحت شکنجه قرار گرفته بود.
انوشیروان لطفی پس از انقلاب در سال ۱۳۶۲ بار دیگر توسط جلادان رژیم جمهوری اسلامی بازداشت شد. انوشیروان لطفی پس از دستگیری ماه‌ها بدون ملاقات ماند.  انوشیروان پنج سال بعد، در ششم خرداد ۱۳۶۷ به همراه تعداد دیگری از زندانیان سیاسی در زندان اوین اعدام شد.
ادگاه انقلاب اسلامی تهران انوشیروان لطفی را با “استناد” به اتهام های دروغین و”جرایم” خود ساخته، به مرگ محکوم کرد.
از اتهام های او از جمله آمده بود:
١ـ عضویت در کمیته مرکزی گروهک ملحد و محارب به اصطلاح چریکهای فدائی خلق شاخه اکثریت
٢ـ مسئولیت سازماندهی و رهبری تشکیلات و عضو هیئت اجرائی دبیران
٣ـ مسئولیت جذب نیرو و بالاخص نیروهای مسلح و معرفی به حزب منحله توده
٤ـ مسئولیت تشکیلات نفوذی در ادارات دولتی و نیروهای مسلح جمهوری اسلامی در راستای براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران
٥ـ رهبری کلیه حرکتهای ضد انقلابی در جریانات انقلاب فرهنگی در دانشگاه ها
و همه این ها در شرایطی بود که کمترین امکان دفاع برای نه تنها انوشیروان ، بلکه برای هیچکدام از جانباختگان کشتار سال ۶۷ وجود نداشت.
وی بعد از ظهر روز ٦ خرداد ١٣٦٧ در زندان اوین اعدام شد و بنا به گفته نزدیکانش، جسد او را به خانواده اش تحویل ندادند و مادرش ، زنده یاد بانوی مبارز ، خانم فروغ تاجبخش ، معروف به مادر لطفی، با کنار زدن خاک ها در گورستان خاوران از طریق پیراهنی که به تن داشته او را شناسایی می کند.
در اعتراض به حکم  اعدام از طرف  دادگاه های انقلاب اسلامی علیه انوشیروان لطفی کارزارهای  متعددی در سطح بین المللی صورت گرفت.

به نقل از ضمیمۀ دانشجویی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۱، ۱۶ آذر ۱۳۹۹

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا