آیا دیالکتیک توانایی توضیح جهان را دارد؟
پژوهشگران کتابخانۀ یادبود مارکس توضیح میدهند که ماتریالیسم دیالکتیک در بهترین حالت میتواند یک روش یافتاری سودمند یعنی اسلوبی کارآ برای راهگشایی، فراکافت، و کندوکاو ارزیابی شود. آیا دیالکتیک توانایی توضیح جهان را دارد؟ پاسخ ساده آن است که خیر. دیالکتیک بهخودی خود توانایی “توضیح” هیچچیز را ندارد. این کار دانشمندان، مهندسان، تاریخشناسان، روزنامهنگاران جستجوگر- کسانی که پرسمانی شناختهشده را بررسی میکنند یا بهگردهمآوری دانشها میپردازند- است تا چشماندازی از چگونگی کارکرد جنبههایی ویژه از جهان را بهدست دهند. اما فراکافتهای قانونی و حقوقی، چه در مورد کارکرد اقتصاد یا پرسمانی مشخص در تاریخ یا ریشهیابی و پخش ویروس کوید-۱۹ ، همواره نشان میدهند که اصلهای دیالکتیک در کارند و اسلوب دیالکتیکی میتواند کمکی پرارزش به شناخت خویشتنمان و جهان پیرامونمان باشند.
دیالکتیک میتواند برای طرح پرسشهای درست یاریرسان باشد. همچنین میتواند بهما کمک کند پاسخهایی را که پیش از این به جامعه انسانی و طبیعت داده شده بود بهپرسش گرفته و بهچالش طلبیم. دیالکتیک مارکسیستی رویکردی برای دریافت کارکرد جهان مادی هم از نظر انسانی و هم “سرشتی” است. دیالکتیک در سادهترین وجه خود از این برداشت آغاز میکند که هیچ چیز بهصورت ابدی ثابت یا ایستا نیست.
حتا چیزهایی که بهنظر میرسند بیحرکت باشند در سطح دیگری (همچون هستههای یک قطعۀ فلزی یا فردی در یک جامعه) در حالت سیلان (شار در فیزیک) یا تغییر دائمیاند. دگرگونی هرچیزی در این جهان نهتنها بهسبب تأثیر نیروهای خارجی بلکه پیامد فرایندهای درونی اغلب مخالف (یا “متضاد”) انجام میگیرد.
دیالکتیک همچون روشی برای اندیشهورزی و بحث در یونان باستان آغاز شد، هرچند چینیها هم در پیدایش گونهای از دیالکتیک سهم دارند.
اندیشهٔ دیالکتیک از سوی هگل، فیلسوف آلمانی، پی گرفته شد و پس از آن از سوی مارکس و انگلس بیشتر بهشکل ماتریالیسم دیالکتیک بسط داده شد. بخش “ماتریالیسم” آن مهم است. ماتریالیسم بر آن است که جهان، کیهان، “طبیعت”، درواقع هستی دارند و همهٔ پدیدهها ازجمله آگاهی درنهایت پیامد (و نه سادهشده) فرایندهای مادیاند.
ماتریالیسم همچنین بر آن است که انسانها در اساس میتوانند بهدریافت جهان، هرچند بیشتر وقتها نادرست و هرگز نه بهصورت کامل، دست یابند (هر پیشرفتی در دانش پرسشهایی تازه مطرح میسازد که به پاسخ نیاز دارند)، اما میتوانیم در درازای زمان با همکاری و در کنار یکدیگر بهمنظور شناخت بهترِ واقعیت و کارکرد آن بکوشیم. این شیوه نگرش در تضاد با “تفسیرهای” حاضر و آمادهٔ مذهبی دربارهٔ جهان است که جهان را پدیدهای “فراطبیعی” میداند و بر پایه دیدگاه فلسفی ایدهآلیسم بر آن است آنچه ما میتوانیم بدانیم تأثیر احساساتی است که در “درون کاسه سرمان” میگذرد، و اگر جهان “واقعی”ای هم موجودیت داشته باشد، از بنیاد ناشناختی است. پیش از مارکس، اندیشهورزی بهشیوهٔ دیالکتیکی بیگمان در شناخت از دنیای طبیعی، مانند دانش فیزیک (بهویژه الکترومغناطیس و دماپویایی [ترمودینامک])، زمینشناسی و فرایندهای کره زمین، و نظریهٔ فرگشت (تکامل)، ریشه دوانده بود.
سهم مهم مارکس و انگلس شناخت این شیوهٔ اندیشهورزی بهمنزله اصلی کلی بود که میتوان آن را در شناخت در زمینهٔ پرسمانهای انسانی نیز بهکار بست. برای نمونه، روندهای دیالکتیکی را میتوان در برهمکنش اقتصاد، دگرگونیهای فناوری و اجتماعی که بهبرآمدن سرمایهداری از درون فئودالیسم منجر گردیدند مشاهده کرد. تکاپوی سودورزی در درون نظام سرمایهداری متضمن رشدِ فناوریهای نو است که از یک سو جای مشاغل را میگیرد اما کالاها و بازارهای جدید را میتواند بهوجود آورد. در سطحی کلیتر، خود نظام سرمایهداری که بر شالوده بهرهکشی سرمایهداران از طبقۀ کارگر استوار است سرانجام قدرتش از سوی طبقه کارگر آگاه بهچالش طلبیده میشود و این طبقه، بالقوه، جامعه را به جامعهای نو متحول میکند.
هم مارکس و هم انگلس در سراسر پژوهشهایشان نهتنها به پویایی درونی جامعۀ انسانی بلکه روابط میان انسانها با جهان پیرامون بهصورت یک کل توجه داشتند. مارکس در کتاب سرمایه تأکید کرد که انسانها هم جزئی از طبیعتاند و درعینحال آن را دگرگون میسازند، اغلب با تأثیرهای زیانبار.
انگلس پس از درگذشت مارکس، با روشی دیالکتیکی به فراکافت جامعههای پیشاسرمایهداری روی آورد و دستاوردهایش را در کتاب منشأ خانواده، مالکیت خصوصی، و دولت بهنگارش درآورد.
او همچنین در نوشتارهایی پراکنده دیالکتیک را از جامعۀ انسانی به جهان غیرانسانی گسترش داد که دیرزمانی پس از درگذشت او در کتاب دیالکتیک طبیعت منتشر شدند.یکی از آنها نوشتاری نوآورانه و ناتمام با نام “نقش کار انسان در گذار از انسانوارهها به انسان” بود که آن را بر مشاهدههای چارلز داروین در مورد فرگشت (تکامل) انسان گرد آورد. درست همانگونه که ماتریالیسم پادزهری مهم برای ایدهآلیسم فلسفی است، همینگونه دیالکتیک تباینی در برابر ماتریالیسم مکانیکی است. در دیدگاه ماتریالیسم مکانیکی این برداشت که تمامی دگرگونیها در درجه نخست از برآیند تأثیرهای برونی ناشی میشوند میتواند رویکردی سودمند در علم بهویژه فیزیک باشد. قانونهای حرکت نیوتون نمونهای در این زمینهاند. اما ماتریالیسم مکانیکی، بهویژه در زیستشناسی و پرسمانهای انسانی میتواند به تقلیلگرایی بینجامد، یعنی، کوشش در توضیح همه پدیدهها بر حسب پروسهها در سطحی “نازلتر” از سازمانمندی یا درک کردن اندامها (اُرگانهای) زیستی (ازجمله موجودات انسانی) در حکم ماشین.
تقلیلگرایی، جامعه را همچون سرجمع کنشهای تک تک آدمها “توضیح” میدهد (سخنان مارگارت تاچر، نخست وزیر پیشین انگلیس را به یاد آورید که گفت “چیزی به نام جامعه وجود ندارد”): هر فرد با عملکرد اندامهای تشکیلدهندۀ خود و تنها بر اساس سلولهایش، سپس مسیرهای سوختوسازی، فرآیندهای شیمیایی و در نهایت کردارهای مولکولها، اتم یا هستهها و ذرههای بنیادی است که فهمیدنیاند. این میتواند اسلوبی نیرومند اما تنها بخشی از واقعیت در علوم باشد که به ارزیابی سامانههای پیچیده، ویژگیهای نورسیده و برهمکنشهای میان رتبههای مختلف فراکافت نیز نیازمند است. گمراه کنندهتر آن که، تقلیلگرایی (که فیلسوف مارکسیست جان لوئیس آن را “بیبهره از چیزی ستودنی” مینامد) همچنین (چنان که در زیستشناسی اجتماعی و روانشناسی فرگشتی) برای درستانگاری وجود نابرابری، نژادپرستی، و فرمانبرداری زنان بر اساس بهاصطلاح ویژگیهای زیستی دنبالهدار به کار برده میشود. ماتریالیسم دیالکتیک که گاهی با نام کوتاه شدهاش “دیامتDiamat” آن یاد میشود، کشمکشهای درون خود را نیز دارد.
مارکس و انگلس هیچگاه چنین واژهای را بهکار نبردند. این واژه را ژوزف دیتزگن ساخت و سپس از سوی گئورگی پلخانف و پس از او لنین (و استالین) بهکار برده شد. در دورانی دیامت- هم در اتحاد شوروی و هم برای مارکسیستهای دیگر کشورها- بهمنزلهٔ یک سری از “قانونهای” مدون (نخست انگلس آن را مطرح کرد) که به نوعی مبانی تبدیل شد؛ مانند دگرگونی کمیت به کیفیت، وحدت و درهمتنیدگی اضداد، و نفی در نفی.
بهطورمثال، در اتحاد شوروی نوپا، همراه با نیاز مبرم به افزایش تولید کشاورزی، این دیدگاه [دیامت] دانش ژنتیک “غرب” را هم درحکم دانشی ایدهآلیستی (چون کسی یک ژن را “ندیده” بود و وجود آنها صرفاً مفروض پنداشته میشد) و هم در حکم دانشی مکانیکی (چون ژنشناسان بر این باور بودند که مشخصههای فردی و گروهی از نسلی به نسل دیگر بدون تغییر میرسید- نظریهای که نازیها برای درستانگاری برتری نژادی، “نسل کُشی”، و نابودی “عناصر ناباب” بهکار میبردند) تشخیص داد و آن را رد کرد.
این بحث هنوز میان مارکسیستها بهویژه در مورد بخشهای “دیالکتیکی” دیامت ادامه دارد.
به نقل از «نامۀ مردم»، شمارۀ ۱۱۱۸، ۱۷ آذر ماه ۱۳۹۹