فرهنگ و هنرمسایل نظری و تئوریک

زیربنا، روبنا، و جای‌گاه علم نسبت به آن‌ها

  آموزشِ تئوری “زیربنا” و “روبنا”، بحثی مهم و اساسی در نوشتارهای مارکسیستی است. پس از بیان این تئوری از سوی مارکس و انگلس، مطالب و مقاله‌های بسیاری دربارهٔ آن- چه از سوی مارکسیست‌ها و چه غیرمارکسیست‌ها- نوشته شده‌اند. زیربنا و روبنا، کلیدواژه‌هايی هستند که در ذهن بسیاری از چپ‌ها، استعاره‌ای از ساختمان یا بنايی عظیم را تداعی می‌کنند. آن‌ها در چارچوبی مفهومی، مناسبات اقتصادی را معادلِ زیرساخت (فونداسیون، پِی، شالوده، پایه، زیربنا در بناها) و عوامل روبنایی (شاید فرهنگ در معنای گستردۀ امروزین آن) و به‌ویژه سیاست و حقوق را با روساخت (روبنا، ساختمان فوقانی) برابر می‌دانند.  تئوری مارکسیستیِ زیربنا و روبنا کمکی مؤثر به تحلیل پیچیدگی‌های رابطهٔ اقتصاد و سیاست و درک این رابطه می‌کند و به‌همین دلیل در تحلیل‌های مبتنی بر اقتصادِ سیاسی کاربردی بسیار وسیع یافته است. درعین‌حال، درک نکردن صحیح پیچیدگی‌های این تئوری، گاه باعث شده فهم این تئوری تا حدِ چارچوبی مکانیکی به‌ لحاظ مفهومی‌ تقلیل پیدا کند و سبب بدفهمی‌های بسیاری شود. 

 زنده‌یاد رفیق احسان طبری می‌نویسد: “اگر مارکسیسم- لنینیسم را خوب نفهمیم و عمیقاً هضم نکنیم و معلومات ما در این زمینه محدود و کتابی باشد، ما نه‌فقط فایده‌ای نمی‌رسانیم، بلکه به کار ضرر می زنیم” [به‌نقل از: “مارکسیسم لنینیسم به‌زبان ساده”، به‌قلم احسان طبری].
  برای درک پیچیدگی‌های مفهوم زیربنا و روبنا و رابطهٔ ‌متقابل این دو با یک‌دیگر، و هم‌چنین جای‌گاه علم نسبت به آن‌ها، ابتدا نگاهی دقیق‌تر به تئوری مارکسیستی زیربنا و روبنا می‌اندازیم و بعد جای‌گاه علم نسبت به آن‌دو را کندوکاو می‌کنیم.
 
زیربنا (پایه)
  کارل مارکس در کتاب “مقدمه‌ای بر نقد اقتصاد سیاسی” که در سال ۱۸۵۹ نوشت دربارهٔ پایه (زیربنا) و روبنا و رابطهٔ‌ میان آن‌ دو می‌نویسد: “انسان‌ها در تولید اجتماعی‌شان، ناگزیر وارد مناسبات مشخصی می‌شوند که مستقل از ارادهٔ آنان است، یعنی مناسبات تولیدی‌ای متناسب با هر مرحله از پیشرفت نیروهای مادی تولید. کلّیت این مناسبات تولیدی روی‌هم ساختار اقتصادی جامعه را پی‌ریزی می‌کند، زیربنایی راستین که بر آن، روبنای قانونی و مشروع و سیاسی بالا می‌آید و هم‌خوان با آن شکل‌های مشخص آگاهیِ اجتماعی نیز پی‌ریزی می‌شوند. ”
  زنده‌یاد رفیق امیر نیک‌آیین، در تعریف پایه (زیربنا) در فصل پنجم کتاب درس‌نامه‌ای‌اش به‌نام “ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی”  که  به آن “تئوری مارکسیستی- لنینیستیِ پایه و روبنا”  نیز نام داده است، چنین می‌نویسد: “مارکسیسم، در میان انبوه مناسبات اجتماعی موجود در جامعه، مناسبات مادیِ تولیدی را به‌مثابه مناسبات اساسی و تعیین‌کننده می‌داند. پایه و زیربنای اجتماع در هر مرحلۀ‌ مشخص تکامل تاریخی عبارت است از مجموعۀ‌ این مناسبات تولیدی که شالودۀ‌ مادّی اجتماع، ساختمان اقتصادی جامعه را تشکیل می‌دهند. پس، از لحاظ مضمون، بین مفهوم یا تعریف پایه و زیربنا با مفهوم و تعریف مناسبات تولیدی تفاوتی نیست” [ص ۱۱۱، چاپ دوم ۱۳۹۱، انتشارات حزب تودۀ ایران].
 
روبنا
  رفیق نیک‌آیین، در همان فصل از کتابش، در تعریف روبنا بر این باور است که: “جامعۀ‌ بشری به‌مثابهٔ بنای رفیعی است که اگر مناسبات مادی تولیدی، شالوده و پایۀ آن را تشکیل می‌دهند، علاوه بر این پِی و اساس، دارای نما و ساختمانی نیز هست که بر روی آن پِی بنا می‌شود و ازهمین‌رو  آن را روبنا می‌نامیم. روبنا عبارت است از مجموعۀ‌ اندیشه‌ها و نظریات سیاسی و حقوقی و فلسفی و اخلاقی و هنری و مذهبی جامعه و نهادها و مؤسسات و سازمان‌های مربوط به آن‌ها، و اَشکال مربوط به آگاهی اجتماعی در هر مرحلۀ‌ مشخص تکامل جامعه” [همان، ص ۱۱۳].
 
رابطۀ‌ متقابل پایه (زیربنا) و روبنا با یک‌دیگر  
  در ادامۀ همین بخش از درس‌نامۀ‌ پیش‌گفته، رابطۀ دیالکتیکی میان پایه (زیربنا) و روبنا هم توضیح داده شده است: “تئوری مارکسیستی-لنینیستی ٬پایه و روبنا٬ محتوای این مقولات و رابطۀ‌ دیالکتیکی بین آن‌ها را نشان می‌دهد. در این رابطه، نقش تعیین‌کننده را پایه نسبت به روبنا دارد. اما رابطۀ‌ متقابل دیالکتیکی بین این دو مقوله علاوه بر تأکیدِ نقش تعیین‌کنندۀ‌ پایه، شامل نقش فعال روبنا و استقلال نسبی آن نیز می‌شود” [همان، ص ۱۲۵].
  همان‌ گونه که می‌بینیم، بر اساس این تئوری دو بخش مستقل در “جامعۀ‌ بشری” بازشناخته شده است: یکی مناسبات تولیدی در مقام پایه (زیربنا)، و دیگری مجموعه‌ای بزرگ به‌نام روبنا که “نظریات سیاسی، حقوقی، فلسفی، اخلاقی، هنری و مذهبی جامعه، نهادها و مؤسسات و سازمان‌های مربوط به آن‌ها، و اَشکال مربوط به آگاهی اجتماعی” را دربرمی‌گیرد. رابطۀ این دو نیز، بنا بر تئوری مارکسیستیِ مرتبط با این دو، رابطه‌ای است از جنس رابطۀ دیالکتیکی که بین “مضمون” و “فرم” برقرار می‌شود: “نتیجه این‌که تئوری مارکسیستی- لنینیستی در وحدت دیالکتیکیِ پایه و روبنا، پایه را هم‌چو مضمون اقتصادی و روبنا را به‌مثابه شکل آن می‌داند. دیالکتیک درونی این وحدت نشان می‌دهد که شکل یک بازتاب منفعل، یک زاییدۀ باطل، یک صورت مکانیکی و بی‌اثر نیست. روبنا به‌مثابه شکل یک مضمون اقتصادی، دارای استقلال نسبی است، قوانین ویژه‌ی خود را دارد، محرک‌های درونی رشد و تضادهای داخلی خویش را دارا است، و نقشی فعال نسبت به مضمون ایفا می‌کند” [همان، ص ۱۳۴].
  در این پهنه باید هشیار بود و در ‌دام استنباط‌های تقلیل‌گرایانه نیفتاد. 
  متأسفانه نام‌گذاری استعاره‌‌ای بسیار مکانیکیِ زیربنا (زیرساخت ساختمان) و روبنا (روساخت ساختمان) که تلاش دارد نقش پایه‌ای مناسبات اقتصادی در یک فُرماسیون (مثلاً سرمایه‌داری) را برجسته کند، درگام بعدی که بحث به رابطۀ میان پایه و روبنا کشیده می‌‌شود، ایستایی و نارسایی‌اش را به‌نمایش می‌گذارد و این “رابطۀ دیالکتیکی مضمون و فُرم” است که به کمک توضیح این رابطۀ‌ پیچیده می‌آید.
  بر کسی پوشیده نیست که هیچ فونداسیون و پایه‌ای مضمون یک ساختمان را تشکیل نمی‌دهد و استفاده از استعارۀ زیربنا (پایه، زیرساخت) و روبنا (بنای فوقانی) در نام‌گذاری این تئوری مارکسیستی فقط به‌منظور روشن‌کردن یکی از ویژگی‌های موضوعِ بحث به‌کار رفته است؛ و این چیزی نیست جز جایگاه محکم مناسبات اقتصادی (آن‌چه “تعیین‌کنندگی” نامیده‌شده) و “وابستگیِ” روبنا به‌آن در مجموعۀ تغییروتحول‌های دینامیک بین این دو مقوله.
  بحث اما هنوز پیچیده‌تر از این‌هاست. چرا؟ زیرا که ما در یک فرماسیون اجتماعی (برای مثال در یک جامعۀ سرمایه‌داری) با یک روبنای اجتماعی روبه‌رو نیستیم، بلکه با دو روبنای اجتماعی روبه‌روایم، روبنای حاکم و روبنای متعلق به طبقات زحمتکش که به ستیز طبقاتی مشغول‌اند: “خدمت روبنای حاکم، در جوامع طبقاتی، به حفظ و تحکیم پایۀ موجود، و خدمت روبنای متعلق به طبقات زحمت‌کش و نیروهای مترقی، به درهم‌کوبی پایۀ موجود و ایجاد و رشد پایۀ نوین، بی‌اندازه عظیم است” [همان، ص ۱۳۴].
  این روبنای دوگانه، در حین وابستگی تعیین‌کننده به پایه، از استقلال هم برخوردار است و نیز “دارای قوانین ویژۀ تکامل خویش است” و در آن “ارزش‌های دیرپا یا پایداری”  وجود دارد، مانند “برخی موازین اخلاقی مربوط به فضیلت‌ها و خصایل عالی بشری و هم‌چنین ارجمندترین دستاوردهای ادبی و هنری” [همان، ص ۱۲۸].
  این ارزش‌ها بنابر تصریح رفیق نیک‌آیین، با تغییر زیربنا در اَدوار مختلف تاریخی باقی می‌مانند و “برای تمامی زندگی بشر (و نه فقط برای یک نظام مشخص اجتماعی) اهمیت، فعلّیت، و مرتبت خود را حفظ می‌کنند و با تغییر پایه تغییر نمی‌کنند.” و این ویژگی تنها به “فضیلت‌ها و خصایل عالی بشری”  هم مربوط نیست و شامل برخی از عناصر روبنایی قدیم هم می‌شود که “قابل تطبیق با پایه‌ی جدید نیستند. … سخت‌جانی می‌کنند، باقی می‌مانند، عمل می‌کنند و تا مدت معینی هم‌چنان به زندگی خود که طبق قوانین خاص تکامل می‌یابد، ادامه می‌دهند” [همان، ص ۱۲۶].
  برای این روبنای دوگانۀ‌ دارای استقلال، ویژگی دیگری هم توضیح داده‌شده و آن این‌ که: “عناصر مختلف آن، همه در رابطۀ‌ مشابه و یگانه‌ای با پایه نیستند و به‌نحو مشابه و واحدی تغییرات آن را منعکس نمی‌کنند، بلکه برخی به پایه نزدیک‌ترند و مستقیم‌تر با آن وابستگی دارند (نظیر عناصر سیاسی و حقوقی روبنا) و بعضی دیگر دورترند و کم‌تر و با واسطه با پایه مربوطند (نظیر عناصر هنری، اخلاقی، و غیره) ” [همان، ص ۱۲۹]. همین امر البته در ابعادی متفاوت “در سطح روان اجتماع که در این صورت به‌طورعمده ناخودآگاه است و به‌ویژه پندارها و معتقدات انتقالی و احساسات و عادات و آداب و ذوق و سلیقه‌ها را دربر می‌گیرد” [همان، ص ۱۱۴] نیز قابل مشاهده است.
  اما این هنوز همۀ‌ ماجرا نیست و با ادامه‌یافتن مطلب با بغرنجی‌هایی باز هم بیش‌تر روبه‌رو می‌شویم، ازجمله:
  “استقلال نسبی روبنا، به ‌ویژه در دوران‌های گذار و بینابینی، ناشی از برخی عوامل پیچیده‌تر نیز هست. در جوامع متکی بر مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، هم پایه و هم روبنا، دارای خصلت بغرنج، مرکب و به‌شدت متضاد هستند. یعنی آن‌ها یک‌پارچه، یک‌دست و همگون نیستند، بلکه از عناصر مختلف و مغایر یکدیگر ترکیب یافته‌اند.”
  چرا که اگرچه با یک مناسبات اقتصادی مسلط روبه‌روییم، اما هم‌زمان و به‌احتمال با مناسبات اقتصادی‌ای بازمانده‌ از دوران‌های قدیم‌تر یا نطفه‌بسته از نظام اجتماعی- اقتصادی آینده روبه‌رو هستیم که “در بطن نظام پیشین ایجاد می‌شود و رشد می‌کند” [همان، ص ۱۳۰].

  حال اگر جمع‌بندی‌ای از آن‌چه نوشته شد برای یک جامعۀ‌ مفروض ارائه دهیم، مطلب روشن‌تر می‌شود.
  با تکیه بر مناسبات تولیدی (پایه) که از نقش تعیین‌کننده برخوردار است، روبنایی حضور دارد که در درون خود دست‌کم به دو روبنای ستیزندۀ‌ طبقاتی تقسیم شده است. تا زمانی که مناسبات تولیدی‌ای مانند مثلاً سرمایه‌داری حاکم است، ما با ستیز دست‌کم دو روبنا یعنی مجموعۀ‌ اندیشه‌ها و نظریات سیاسی، حقوقی، فلسفی، اخلاقی، هنری و مذهبیِ جامعه و نهادها، مؤسسات، و سازمان‌های مربوط به آن‌ها، و اَشکال مربوط به آگاهی اجتماعی روبه‌رو هستیم. باید متوجه بود که هم تضاد درونی در کل روبنا و هم تضاد کل روبنا با زیربنا (پایه)، تضادی دیالکتیکی است و تعیین‌کنندگی پایه بر عناصر مختلف روبنا یک‌سان نیست. این تأثیرگذاری در “سیاست و حقوق” از بیش­ترین و در “علم و زبان” از کم‌ترین شدت برخوردار است. روبنا و عناصر آن استقلال خود را هم دارند و “دارای قوانین ویژۀ‌ تکامل خویش”اند. از آن‌جا که در بسیاری از کشورها ساختارهای پیش از سرمایه‌داری در کنار سرمایه‌داری وجود دارد، خودِ پایه نیز می‌تواند متجانس و یک‌دست نباشد. و این امر، تأثیرات پیچیده‌تری در مجموعۀ‌ روابط دیالکتیکی چندجانبه می‌گذارد و با کلاف پیچیده‌ای از تغییروتحول‌ها و درهم‌تنیدگی و برهم‌کنش‌ها روبه‌رو خواهیم بود.

  به آن‌چه گفته شد باید این را هم اضافه کرد که تئوری مارکسیستیِ زیربنا و روبنا با نگاهی کلان سروکار دارد و هدف این تئوری تحلیل ماهیت و چه‌گونگی تأثیر زیربنای اقتصادی در تبدیل فُرماسیون‌ها (برده‌داری، فئودالیسم، سرمایه‌داری، و سوسیالیسم و کمونیسم) به یک‌دیگر بوده است: “پس در حقیقت تاریخ تکامل جامعه و روند تسلسل فرماسیون‌های اجتماعی- اقتصادی چیزی نیست جز تاریخ جای‌گزینی و پشت‌سرهم‌آمدن مناسبات تولیدی یا پایه‌های مختلف، که به‌دنبال خود، تغییر و تکامل سایر مظاهر و جنبه‌های حیات اجتماعی را به‌هم‌راه دارد ” [همان، ص ۱۱۲].

  چنان‌که می‌بینیم، تئوری مارکسیستیِ زیربنا و روبنا بغرنج‌تر از آن است که در نگاه نخست به‌چشم می‌خورد و لازم است از هر نوع ساده‌سازی مکانیکی و هم‌چنین بهره‌گیری‌های تقلیل‌گرایانۀ‌ استعاری از آن پرهیز شود. ممکن است فکر شود که استعاره‌های دیگر مانند استخوان‌بندی و اندام‌ها و سیستم‌های متعدد در بدن یا سیستم گردش خون و متابولیزم در بدن انسان و خود فردِ انسانی مثال به‌تری از فونداسیون و بنای ساخته‌شده بر آن باشد، اما باید متوجه بود که هم مفهوم لغوی زیربنا و روبنا و هم رابطۀ‌ دیالکتیکی مضمون و فرم فقط برخی از جنبه‌ها و ویژگی‌های مهم این دو مقوله و رابطۀ‌ میان آن‌ها را توضیح می‌دهد و تئوری مارکسیستیِ پایه و روبنا به گونه کلی برای همین ارائه شده که راه‌نمای عملی برای درک این موضوعِ به‌غایت پیچیده باشد.
 
علم و رابطۀ‌ آن با “زیربنا” و “روبنا”
  رفیق امیر نیک‌آیین در پاراگراف‌های بعدیِ همان فصل از کتابش، ضمن توضیح بازهم بیش‌تر دربارۀ‌ این دو مقوله، به مسألۀ‌ علم و جای‌گاه آن نسبت به زیربنا و روبنا اشاره می‌کند و به صراحت می‌نویسد: “از آن‌جا که روبنا تنها بر اساس و پایۀ‌ مناسبات تولیدی ویژۀ‌ هر فُرماسیون یا صورت‌بندی اجتماعی- اقتصادی بنا می‌گردد و با تغییر آن تغییر می‌کند، حامل و دربرگیرندۀ‌ تمامی اَشکال آگاهی اجتماعی نیست، همۀ‌ حیات معنوی جامعه را شامل نمی‌شود. مثلاً عواملی چون زبان و علم از اَشکال آگاهی اجتماعی است، و حیات معنوی جامعه، البته بدون زبان و بدون علم قابل تصور نیست، اما آن‌ها وارد مقولۀ‌ روبنا نمی‌شوند، زیرا که این عوامل بر پایۀ‌ مشخص یک فُرماسیون یا نظام اجتماعی به‌وجود نیامده‌اند و با تغییر یک فُرماسیون، با تحول پایه، تغییرو‌تحول نمی‌یابند و وابسته به شکل خاصی از مناسبات تولیدی نبوده و دارای خاصیت طبقاتی نیستند” [همان، ص ۱۱۵].

  این درحالی است که “حزب طبقۀ‌ کارگر نیز یک نهاد روبنایی است. در این مورد کافی است به‌یاد آوریم مثلاً نقش و مقام حزب کمونیست (نهاد روبنایی) و تئوری علمی مارکسیسم- لنینیسم (نظریۀ‌ روبنایی) را که با سازمان‌دادن نبرد توده‌ها و انجام انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر، با انتقال قدرت از دست سرمایه‌داران و زمین‌داران بزرگ به دست پرولتاریا و متحدینش، شرایط لازم را برای انتقال پایۀ‌ سرمایه‌داری به پایۀ‌ سوسیالیستی فراهم آورد” [همان، ص ۱۳۴].
  چنان‌که می‌بینیم، همان پیچیدگی‌هایی که دربارۀ‌ “پایه”، “روبنا” و رابطۀ‌ میان آن‌دو مشاهده کردیم، عیناً دربارۀ‌ “علم” که جدا و مستقل مانده بود، نیز خودنمایی می‌کند و ما با درهم‌تنیدگی حیرت‌انگیزی روبه‌رو هستیم که در هر قدم دوباره در برابر ما می‌ایستد. برای نشان‌دادن این عمل‌کرد پیچیده‌، باید در این بحث عمیق‌تر شویم. 
  روشن است که علم، به‌ویژه در دوران سرمایه‌داری، محصول نهادهای اجتماعی‌ای مانند دانشگاه‌ها، مراکز تحقیقاتی، شرکت‌ها، و نیز دانشمندان و محققانی است که در محافلِ گردِ این نهادها حضور می‌یابند. شکی هم نیست که هرچه گذشته، از استقلال عمل این نهاد‌ها کاسته شده و بر وابستگی سودجویانۀ تولیدکنندگان دانش و علم به طبقۀ‌ حاکم، افزوده شده است. کار به‌جایی رسیده که امروزه از خصوصی‌سازی انحصاری علوم در روندهای آتی اقتصاد نولیبرالی به‌وسیلهٔ شرکت‌ها صحبت می‌شود.
  به این موضوع که محصول تولیدی این نهادها چه‌گونه می‌تواند وابستگی طبقاتی داشته یا نداشته باشند برخواهیم گشت. اما پیش از آن لازم است مسألۀ‌ دیگری را مرور کنیم که به بحث ما بسیار مربوط است و پرسشی را در این رابطه پاسخ دهیم.
  آیا وقتی به بررسی تغییروتحولات کوتاه‌مدت‌تر و در عرصه‌های محدودتر در درون یک فُرماسیون- مثلاً سرمایه‌داری- و اثر تغییرات کَمی و کِیفی شیوه‌های تولیدی و مناسبات اقتصادی بر مبارزۀ‌ طبقاتی یا بالعکس می‌پردازیم؛ می‌توانیم بر اساس “تئوری مارکسیستیِ پایه و روبنا” تحلیل و نتیجه‌گیری کنیم؟ اگر چنین نیازی وجود داشته و دارد، چه ملاحظاتی در این‌باره لازم است و با کدام نسبیت‌ها و پیچیدگی‌های تازه روبه‌رو می‌شویم؟
 
علمی به‌نام “اقتصاد سیاسی”
  روشن است که مناسبات تولیدی در هر فُرماسیون شکل مسلّطی دارد و تا فُرماسیون بعدی جای‌گزین آن نشده باشد، تغییری ماهوی پیدا نمی‌کند، اما مناسبات تولیدی در هر فُرماسیون مفروض و در بحث ما فُرماسیون سرمایه‌داری دچار تغییروتحولات مربوط به‌خود است؛ تغییروتحولاتی که نیازمند تحلیل و شناخت آنیم. علمی که به‌این بررسی و تحلیل می‌پردازد “اقتصاد سیاسی” نام دارد.
  زنده‌یاد رفیق ف. م. جوانشیر در درس‌نامۀ‌ به‌دقت‌تنظیم‌شده‌اش در این باره می‌نویسد: ساختار اقتصادی هر فُرماسیون می‌تواند و باید “به‌طور جداگانه مورد تحقیق قرار گیرد و قوانین تکامل ساختار اقتصادی هر فُرماسیون و مجموعۀ‌ مناسبات تولیدی مربوط به هر مرحله و هر پله از تکامل جامعۀ‌ بشری بررسی شود” [“اقتصاد سیاسی، شیوهٔ‌ تولید سرمایه‌داری”، ف. م. جوانشیر، انتشارات حزب تودهٔ ایران،چاپ دوم ۱۳۹۲،ص ۲۳].
  او در تعریف علم اقتصاد سیاسی، می‌نویسد: “اقتصاد سیاسی علمی است که مناسبات اقتصادی را که در روند تولید، توزیع و مبادلۀ‌ خواسته‌های مادی در مراحل گوناگون تکامل جامعۀ‌ بشری میان انسان‌ها برقرار می‌شود، و هم‌چنین قوانین اقتصادی تکامل این مناسبات را بررسی می‌کند” [همان، ص ۲۴].
  مشخص است که دامنۀ‌ بررسی‌های این علم تنها به “تولید به‌معنای اخص” محدود نمی‌شود و تا توزیع و مبادله در بازار تا مصرف گسترش می‌یابد. او می‌نویسد باید “توجه داشت که مناسبات اقتصادی که میان انسان‌ها در جریان توزیع و مبادله و حمل‌ونقل تا مصرف برقرار می‌شود، جزیی از مناسبات تولیدی است” [همان، ص ۲۰] و در توضیح دامنه و محدودۀ‌ عمل‌کرد آن چنین می‌گوید: “علم اقتصاد سیاسی علمی است اجتماعی و مناسبات میان انسان‌ها را بررسی می‌کند و نه مناسبات میان انسان‌ها و طبیعت را که موضوع علوم و فنون گوناگون طبیعی و فنی است” [همان، ص ۲۷].

  او تأکید می‌کند: “موضوع علم اقتصاد [سیاسی] موضوعی است تاریخی، و قوانین و مقوله‌های آن از جامعه‌ای به جامعه دیگر، از مرحله‌ای به مرحلهٔ‌ دیگر تغییر می‌کند و به‌همراه رشد و تکامل جامعه، و قبل‌ازهمه، رشد و تکامل نیروهای مولده (که متحرک‌ترین جانب تولید است) تکامل می‌یابد” [همان، ص ۲۹] و از فردریش انگلس در “آنتی‌دورینگ” شاهد مثال می‌آورد که: “اقتصاد سیاسی نمی‌تواند برای همۀ‌ کشورها و همۀ‌ دوران‌های تاریخی همانند باشد” [همان، ص ۲۵] زیرا “جامعۀ‌ بشری نسجی است بسیار بغرنج. در هر جامعه‌ای علاوه بر مناسبات تولیدی، انواع مناسبات دیگر فرهنگی، حقوقی، مذهبی، سازمان دولتی و انواع نهادهای دیگر اجتماعی- سیاسی موجود است که درهم ‌تنیده و اندام بی‌نهایت بغرنج و ذوجوانبی را به‌وجود آورده‌اند” [همان، ص ۲۲].

  زنده‌یاد جوانشیر اما با این حال و در عین هم‌زبانی با آن‌چه انگلس در مقدمۀ‌ فصل دوم آنتی‌دورینگ بیان کرده است، معتقد است که” کشف و درک قوانین عام تکامل اقتصادی جامعه در هر مرحلۀ‌ آن، به ما این امکان را می‌دهد که استخوان‌بندی و چوب‌بست اساسی این مرحلۀ‌ تکاملی را بشناسیم تا سپس آن را به هر جامعۀ‌ مشخص و مفروض انطباق دهیم” [همان، ص ۲۵].
  شک نیست که نمونۀ‌ درخشانی از چنین پژوهشی را می‌توان در کار لنین برای ورود به مرحلۀ‌ دیگری از سرمایه‌داری یعنی “امپریالیسم” مشاهده کرد که حاوی عناصری ثابت و تغییریافتۀ‌ متعدد در مناسبات تولیدی سرمایه‌داری با ورود به دوران امپریالیسم است. اما این‌کار یک‌بار و برای همیشه نبوده و نیست و چنان‌‌که در بالا بدان اشاره شد، نمی‌تواند چنین باشد. در جامعه‌ای‌ مفروض، هر مرحله از تاریخ سرمایه‌داری نیازمند تحلیل‌های اقتصاد سیاسی خاص خویش است. برای مثال، وقتی همین بررسی در سال‌های دهۀ‌ ۱۹۷۰ در اتحاد شوروی [در کتاب “اقتصاد سیاسی، شیوۀ‌ تولید سرمایه‌داری: امپریالیسم”، زیر نظر گ.‌ آ. کازلوف، شرکت سهامی خاص انتشارات حزب تودۀ ایران، مهرماه ۱۳۶۰] صورت می‌گیرد پر از عناصر تازه و استنتاج‌هایی به‌روزشده‌ در زمان خود است که از منظر امروز و پس از گذشت نیم قرن در بسیاری از زمینه‌ها نیازمند بازنگری و تدقیق است. زیرا ما امروز نه در یک سویِ نظامیِ دوقطبی و سرمایه‌داری‌ِ کینزی،  بلکه در نظامی تک‌قطبی و سرمایه‌داری‌ای با گرایش نولیبرالی ایستاده‌ايم.

  برای مثال در بخش “دو گرایش در رشد نیروهای مولّد در دوران امپریالیسم”، صفحهٔ ۷۱ کتاب یادشده آمده است: “لنین از انحطاط سرمایه‌داری در مرحلۀ‌ انحصاری آن تجزیه‌وتحلیل کامل و مشبّع به‌عمل آورده است. این انحطاط پیش‌ازهمه در گرایش کُندشدن پیش‌رفت تکنیک منعکس می‌شود. در شرایط رقابت آزاد، سرمایه‌داران برای رسیدن به سودِ فوق‌العاده، می‌کوشیدند هزینۀ‌ تولید را از طریق کاربرد تکنیک جدید کاهش دهند. در شرایط امپریالیسم، انحصارها امکان دارند اضافه‌سود را صرفاً با استفاده از موقعیت انحصاری خود که به آن‌ها اجازۀ‌ تعیین قیمت‌های انحصاری را می‌دهد، به‌دست آورند.”
  “درمجموع، اگرچه نیروهای مولّدۀ سرمایه‌داری با سرعت رشد می‌کنند، ولی این رشد بیش‌ازپیش از امکانات عظیمی که علم و تکنیک کنونی به‌وجود آورده است، بازپس‌می‌ماند”.
  این اظهارات درست در زمانی گفته می‌شود که سال‌های پیدایش رکود در اقتصادِ برخی کشورهای سوسیالیستی و رشد عظیم فن‌آوری در جوامع سرمایه‌داریِ توسعه‌یافته است.   در بخش “مالکیت انحصاری- دولتی”، صفحهٔ  ۱۰۸ همان کتاب، گفته می‌شود: “مهم‌ترین شکل رشد سرمایه‌داری انحصاری- دولتی را دخالت مستقیم دولت بورژوایی در مالکیت بر وسایل تولید تشکیل می‌دهد. این کار از راه گسترش فعالیت‌های اقتصادی دول امپریالیستی، گسترش بخش دولتی در اقتصاد و گسترش مالکیت دولتی، یا مالکیت مشترک انحصارات انجام می‌گیرد”.
  روشن است که اگرچه این تجزیه‌وتحلیل لنینی دربارۀ‌ اقتصادهای کنیزی دوران بحث‌شده درست به‌نظر می‌رسد، کیست که نداند در دوران نولیبرالیسم اقتصادی عصر ما، به‌کلی تغییر شکل داده و همۀ‌ مالکیت‌های دولتی تا آن‌جا که امکانش بوده و هست، خصوصی‌سازی شده و می‌شوند.
  در جمع‌بندی مختصر از این بحث باید گفت آن‌چه تئوری مارکسیستیِ زیربنا و روبنا را بسط می‌دهد و کاربردی می‌کند، “اقتصاد سیاسی” است. اقتصاد سیاسی علمی است که “مناسبات اقتصادی” را “در روند تولید، توزیع و مبادله‌” و  “هم‌چنین قوانین اقتصادی تکامل این مناسبات را” در هر جامعۀ‌ مفروض و مبتنی بر سطح تکامل نیروهای مولّده بررسی می‌کند. نمونه‌های بسیار موفقی از کاربرد عملی این علم از سوی مارکس و انگلس در آثار متعدد آنان ارائه‌شده که حاوی شناخت‌ اصول عام مناسبات سرمایه‌داری است. می‌توان با بهره‌گیری از روش بررسی و اسلوبِ کاریِ دیالکتیکی آنان و هم‌چنین قوانین عامی که دست‌آورد این پژوهش‌ها بوده، به‌بررسی اقتصاد سیاسی جوامع مختلف در هر زمان پرداخت.
  با این‌حال، نباید از یاد برد که در تحلیل و شناخت درست و اصولی اقتصاد سیاسیِ هر جامعه و نیز شناخت ویژگی‌های ظاهرشده یا مختص یک جامعه در هر مرحلۀ‌ رشد سرمایه‌داری، با توجه به “نسج” بسیار “بغرنج” جامعۀ‌ بشری و عوامل بسیار گستردۀ‌ تأثیر‌گذار بر مناسبات اقتصادی آن، پیچیدگی‌های بسیاری وجود دارد. خطر ساده‌انگاری‌های “انطباقی” یا پافشاری بر ادامۀ‌ یک تحلیل به‌عنوان آخرین‌تحلیل را به‌هیچ‌وجه نباید دست‌کم گرفت.
 
اقتصاد سیاسی و انواع علوم
  در بخش پیش (علم و رابطۀ آن با زیربنا و روبنا) از پیچیدگی‌های اعلام استقلال علم از روبنا و زیربنا سخن گفته شد. رفیق احسان طبری در کتاب “مارکسیسم به‌زبان ساده” در همین زمینه می‌نویسد: “حیات معنوی جامعه تمام بخش‌های شعور اجتماعی را در بر می‌گیرد که قسمتی از آن روبنای جامعه است، یعنی آن بخشی از شعور اجتماعی که با تغییر بنیادی مادی یا هستی مادی جامعه (که آن را زیربنا می‌نامند) تغییر می‌کند. لذا باید توجه داشت که مفهوم “شعور اجتماعی” یا “حیات معنوی اجتماعی” از مفهوم “روبنا” که تنها قسمت‌هایی از این شعور اجتماعی را در بر می‌گیرد (مانند فلسفه، مذهب، حقوق، سیاست، اخلاق) وسیع‌تر است. بدین‌سان علم را نمی‌توان روبنا محسوب داشت، با آن‌که جزو اشکال شعور اجتماعی است و چنان‌که گفتیم در دوران ما وارد ترکیب زیربنای جامعه شده است”[ص ۲۲].
  رفیق جوانشیر هم با توضیح در مورد اقتصاد سیاسی‌ای که قبل از مارکس وجود داشته و مارکس، انگلس و لنین به آن هم‌چون یک علم توجه کرده‌اند، به تفاوت اقتصاد سیاسی با علوم طبیعی اشاره کرده است. او به‌طور مشخص به “جانب‌دار و طبقاتی” بودن این علم اشاره می‌کند: “اقتصاد سیاسی علمی است جانب‌دار و طبقاتی” [“اقتصاد سیاسی، شیوهٔ‌ تولید سرمایه‌داری”، ف. م. جوانشیر، ص ۳۲]. او معتقد است: “اقتصاد سیاسی بورژوازی در آغاز کار، زمانی که بورژوازی هنوز طبقه‌ای بالنده بود، جنبۀ مترقی داشت. دانشمندانی مانند اسمیت و ریکاردو اندیشه‌های علمی جالبی بیان کرده‌اند که اگرچه در حد کمال نیست، راه‌گشاست” [همان، ص ۳۳]. درعین‌حال، او ضمن تأکید بر نقش عوام‌فریبانۀ بعدیِ اقتصاد سیاسیِ بورژوازی، آن را در برابر اقتصاد سیاسی پرولتاریا می‌گذارد و می‌نویسد: “بورژوازی به‌مثابه طبقۀ میرنده، طبقه‌ای که آینده از آنِ او نیست، چشم دیدن واقعیت متحول و متغیر را ندارد، و لذا دانشمندان بورژوا نیز که نمایندۀ این طبقۀ میرنده‌اند، استعداد درک علمی را از دست می‌دهند و به‌جای تلاش برای کشف قوانین اقتصاد بورژوازی- که به مرگ آن حکم می‌دهد- در کار پنهان‌کردن و توجیه این قوانین و وصله‌کردن اقتصاد سرمایه‌داری‌اند.
  از این‌جاست که کشف، درک، و تدوین کامل و علمی قوانین اقتصاد سرمایه‌داری نیز به‌عهدۀ پرولتاریا و دانشمندانی که نمایندۀ این طبقه‌اند می‌افتد” [همان‌، ص ۳۰].
  رفیق جوانشیر در ادامۀ بحث خود از وجود نوعی دیگر از اقتصاد سیاسی نیز خبر می‌دهد و باز هم سطحی دیگر از پیچیدگی کار را مطرح می‌کند، و آن این‌که، علاوه بر “دانشمندان بورژوایی”، دانشمندانی هم هستند که “منافع طبقات متوسط و خرده‌بورژوایی را مطرح می‌کنند “و بنابراین، برخوردی دوگانه با این علم دارند. او می‌نویسد: “از آن‌جا که خرده‌بورژوازی از رشد سرمایه‌داری زیان می‌بیند و با تکامل آن ورشکست شده و از میان می‌رود، قادر است بسیاری از جوانب منفی رشد سرمایه‌داری را ببیند و از آن انتقاد کند” [همان، ص ۲۳].
  چنان‌که می‌بینیم علوم نیز به‌عنوان بخشی از “شعور اجتماعی”، خود دارای طیفی وسیع‌اند که حداقل یک‌سر آن‌ها در زیربنا (نیروهای مولدۀ تولید) و سر دیگر آن‌ها در روبنا جای می‌گیرند.
 
نیروهای مولده‌ و جای‌گاه ورود علوم به تولید
  بنابر تعریف‌های پایه‌ای مارکسیسم، شیوۀ تولید ترکیبی است از: نیروهای مولده (تولیدی) شامل: نیروی کار و وسایل تولید یعنی ابزار، تجهیزات، ساختمان‌ها، فناوری‌ها، دانش، مواد و زمینِ آماده‌سازی‌شده؛ و مناسبات اجتماعی و فنی تولید شامل: مالکیت، قدرت، و کنترلِ روابطی که سرمایۀ تولیدی جامعه (معمولاً قوانین مصوب)، ارتباط کاری به‌تعاون‌گذاشته‌شده و اَشکال هم‌کاری، ارتباط بین مردم و اهداف کارشان، و ارتباط بین طبقات اجتماعی را مشخص می‌کند.
  علم و فناوری در کنار تجهیزات، ساختمان، ابزار و…، جزیی از وسایل تولید و یکی از ورودی‌های لازمِ تولید است.
  رفیق نیک‌آیین ضمن مشخص‌کردن جای‌گاه علم به‌عنوان زیرمجموعه‌ای از آگاهی اجتماعی و روبنا، علوم را به دو دسته تقسیم می‌کند و توضیحاتی دربارۀ استفادۀ طبقاتی از علوم طبیعی می‌دهد که در خور تأمل است. او می‌نویسد: “علوم طبیعی به‌خودی‌خود خصلت طبقاتی ندارند… اما تفسیرها و تحلیل‌هایی که بر پایۀ آن‌ها انجام می‌شود و برداشت‌هایی که از آن‌ها صورت می‌گیرد، می‌تواند در خدمت طبقات درآید و جزیی از ایدئولوژی و روبنا به‌شمار رود. …  این استفاده نه‌ به‌طورمستقیم، بلکه با واسطه و به‌کمک فلسفه انجام می‌گیرد” [“ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی”، فصل ۱۲، صص۴۳۱ و۴۳۲].
  او اضافه می‌کند: “کلیۀ‌ علوم شکلی هستند از آگاهی اجتماعی… اما در مورد روبنا، به‌جز علوم اجتماعی، تنها آن بخشی از علوم که به‌تحلیل و برداشت کلّی و اظهارنظر عمومی می‌پردازد و از این جهت به طبقات و پایۀ اقتصادی معینی می‌تواند خدمت کند، وابسته به روبنا و جزیی از ایدئولوژی است” [همان‌جا].
  او بر موضوع علم دقیق‌تر می‌شود و بحثی را باز می‌کند که به راستی راه‌گشاست و بر پایه بخش‌بندی در فعالیت‌هایی علمی می‌نویسد: “اما در چارچوب هر علمی می‌توان چند بخش را تمیز داد: ۱- مجموعۀ فاکت‌ها، ثمرات مشاهدات، ثمرات تجربیات، و فرضیه‌هایی که می‌توانند تأیید یا تکذیب گردند. ۲- نتایج تعمیم تجربه و تعمیم فاکت‌ها که در مفاهیم و قوانین و تئوری‌ها بیان می‌گردد و در پراتیک و عمل صحت آن معلوم می‌گردد. ۳- تحلیل تئوریک عمومی یا برداشت فلسفی نتایج حاصله توسط علم، عقیده و نظر کلی و جامع پیرامون این بخش یا آن بخش از واقعیت. ۴- اسلوب پژوهش و بررسی یا متدولوژی” [همان‌جا]. 
  رفیق نیک‌آیین بر همین اساس چنین نتیجه می‌گیرد که “امکان دارد در مورد برخورد با فاکت‌ها و گردآوری مشاهدات و انجام تجربیات و سپس در زمینۀ‌ تعمیم این فاکت‌ها و کشف قوانین و توضیح مقولات و احکام این یا آن علم مشخص، روشی ماتریالیستی، عینی و متکی بر واقعیات داشت و بنابراین به نتایج درخشنده و دوران‌ساز رسید؛ ولی بعد از آن، در تحلیل کلّی و برداشت فلسفی از همان نتایج، به نظرات ایده‌الیستی ذهن‌گرایانه و غیرواقع‌بینانه تکیه کرد و بنابراین به فلسفه‌بافی‌های میان‌تهی و غلط درغلتید” [همان، ص۴۳۳].
  به‌عبارت دیگر، مشخص است که فعالیت علمی با جمع‌آوری فاکت‌ها، مطابق با اسلوب‌هایی تدوین شده، آغاز می‌شود. در طی فاکتوگرافی‌ها الگوها و طرح‌واره‌هایی تشخیص داده شده؛ به‌تعمیم‌هایی دست زده، تئوری‌هایی ابداع می­شوند و سپس درستی و نادرستی آن‌ها مورد سنجش قرار می­گیرند. در این چرخۀ پُرتکرار، نظریه‌ها، قوانین و متدولوژی‌هایی نوین را کشف می‌کنند و می‌آفرینند که می‌توانند “در تحلیل تئوریک عمومی یا برداشت فلسفی” پیرامون “این بخش یا آن بخش از واقعیت” به‌کارروند.

  پرسش آن است که آیا نمی‌توان برخوردی متقابل را، در برخی شرایط مشخص، به علوم اجتماعی تحت تسلط سرمایه‌داری داشت؟ یعنی آن‌جا که سرمایه‌داری در این یا آن کاوش علمی، برای رسیدن به مبنای فلسفی و ایدئولوژیک خود، به‌ناچار مجموعه فاکت‌هایی را گرد‌آوری کرده، تعمیم‌هایی داده، قوانینی را کشف کرده و اسلوب‌هایی پژوهشی‌ را ابداع کرده است؛ آیا نباید نتایج این کاوش‌ها را از نحوۀ جمع‌بندی‌ها و نتیجه‌گیری‌های ایدئولوژیکی‌ای که بر آن استوار شده، با روش ساختارشکنی و ساختار‌سازیِ مجدد جدا کرد و در کاربرد درست و اصولی علوم اجتماعی مارکسیستی به‌کاربرد؟ احسان طبری در نوشته‌های فلسفی اجتماعی‌اش سخنی دارد که پاسخی مشخص به این پرسش است: “تمدنِ ناب بورژوایی آنگلوساکسون که با سانسوالیسم لاک و ئوتی‌لی‌تاریسم بنتام در انگلیس و پراگماتیزم پیرس و جیمس و دیوئی در آمریکا وارد میدان شد و پراگما، یعنی عمل سوداگرانه را مورد توجه قرار داده بود، تمام توجه خود را، خواه در فلسفه و خواه در جامعه‌شناسی، بر توضیح ساختار اجتماعی به‌کمک غرایز ثابتۀ انسانی و نوعی روان‌گرایی (پسیکولوژیسم) تمرکز داد. در اطراف همۀ این مسائل، ده‌ها مکتب با صدها اصطلاح و هزارها جلد کتاب و مجله و محفل فلسفی و بسیاری نام‌های مشهور پدید آمد و نمی‌توان گفت این جنب‌وجوش در کنار فلسفۀ مارکسیستی، که در اکثریت قریب به‌تمام آن علیه مارکسیسم متوجه است، ثمری نداد. در همۀ مکاتب یاد شده، برخی فلاسفه به نتایج گاه قابل‌توجهی رسیدند که به علوم مشخص یاری رساند. از آن‌جمله بررسی‌های در زمینۀ روان‌شناسی یا در زمینۀ سیبرنتیک و سمیوتیک (یا معنی‌شناسی و نشانه‌‌شناسی) و نیز بررسی‌های زبانی و منطقی به علوم و فنون معاصر (مثلاً سیبرنتیک و شمارگرهای الکترونیک) فوایدی رساندند” [“نوشته‌های فلسفی و اجتماعی”، جلد دوم، چاپ دوم، انتشارات حزب تودهٔ ایران،۱۳۸۶، ص ۱۲].
 با گسترش نقش علوم در اثر انقلاب علمی‌فنی درحال گسترش، این نیازمندی دیگر چیزی نیست که بتوان آن را نادیده گرفت. نیک‌آیین، یکی از ویژگی‌های اساسی و خصوصیات عمدۀ دوران معاصر خود را انقلاب علمی‌فنی می‌شناسد و می‌گوید: “یک روند بغرنج تکاملِ پُرشتاب و بسیاربه‌هم‌پیوستۀ دانش و تکنیک معاصر که در آن علم… به یک نیروی مولدۀ بلاواسطه بدل شده و موجب انقلابی در نیروهای مولدۀ تولید می‌گردد” [“ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی”، ص ۴۳۶]. او به روندی اشاره می‌کند که طی آن، انقلاب‌های علمی به انقلاب‌های فنی می‌انجامد و انقلاب‌های فنی زمینه را برای “تکامل علوم” فراهم می‌سازد که هم در زمینهٔ “وسایل کار” و هم بر وضعیت “موضوع کار” تأثیری عمیق می‌گذارد. وی نتیجه می‌گیرد: “ما واقعاً با یک پدیدۀ نوین، با یک روند واحد که آن را انقلاب علمی‌فنی می‌نامیم روبه‌رو هستیم. چنین انقلابی- همه‌جانبه، پُرشتاب و بغرنج- در گذشته سابقه نداشته است” [همان، ص ۴۳۷].
 رفیق نیک‌آیین به‌صراحت تأکید می‌کند که انقلاب علمی‌فنی نه‌تنها بر “ترکیب و ساختار صنفی و حرفه‌ای طبقات اجتماعی” تأثیری عمیق و جدی می‌گذارد، بلکه مرزهایی بسیار را نیز پشت سر می‌نهد و همه‌چیز را هم‌راه با خود دگرگون می‌کند. او می‌نویسد: “انقلاب علمی و فنی در رابطۀ انسان و تکنیک و با مصرف، و هم‌چنین در مجموع مناسبات اجتماعی و در معاش روزمره و آن‌چه که “نحوۀ‌ زندگی” نام دارد مؤثر واقع شده و می‌شود. اثرات آن در جهان‌بینی مردم، در طرز فکر مردم انکار ناشدنی‌ست ” [همان، ص ۴۳۹].
  تازه در زمانی بر این استنتاج‌ها تأکید شده است که در نخستین مراحل انقلاب علمی‌فنی معاصر به‌سرمی‌بردیم و هنوز دنیای مجازی اینترنتی به دنیای واقعی پاننهاده بود و انقلاب‌های پی‌درپیِ دیجیتالی، و جز این‌ها، هنوز رخ نداده بود.
  ناگفته پیداست که دانشمندان مارکسیستِ نسل‌ پیش از ما برای عرصۀ علمیِ “اقتصاد سیاسی” مرزی را متصور بوده‌اند که در همان ابتدای مقاله بدان اشاره شد: “علم اقتصاد سیاسی علمی است اجتماعی و مناسبات میان انسان‌ها را بررسی می‌کند و نه مناسبات میان انسان‌ها و طبیعت را که موضوع علوم و فنون گوناگون طبیعی و فنی است” [“اقتصاد سیاسی، شیوهٔ‌ تولید سرمایه‌داری”، ف. م. جوانشیر، ص ۲۷].
  به‌نظر می‌رسد گسترش انقلاب علمی‌فنی به‌شکلی “همه‌جانبه، پرشتاب و بغرنج [که] در گذشته سابقه نداشته” از مرزهای پیشین گذشته باشد و تأثیرهای این بخش علمی و فنیِ آگاهی اجتماعی بشری، در دگرگونی زیربنا و روبنای اجتماعی، جهش‌هایی به‌وجود آورده باشد.
  این وضعیت، دانشمندان اقتصاد سیاسی معاصر را وا‌می‌دارد برای بررسی مناسبات تولیدی و مناسبات اجتماعی میان انسان‌ها وارد همۀ عرصه‌ها در زیربنای سرمایه‌داری معاصر مانند “مناسبات تولیدی ” و “نیروهای مولده‌” شوند و “تأثیرات بسیار دینامیک علم و فناوری” بر هر این دوی زمینه‌‌ها و همچنین مجموعه‌عوامل روبنایی عظیم در زندگی بشری را در نظر بگیرند. یعنی لازم است تأثیرهای متقابلِ بغرنج (رابطهٔ دیالکتیکی) میان آن‌ها بیش از گذشته در نظر گرفته شود و آن‌ها را مستقل از هم مطالعه نکنند. یادمان باشد که بنیان‌گذاران مارکسیسم نکته‌ای را متذکر شده‌اند که لازم است آویزۀ گوش‌مان کنیم و آن این است: “اقتصاد سیاسی نمی‌تواند برای همۀ کشورها و همۀ‌ دوران‌های تاریخی همانند باشد” [همان، ص ۲۳].
  بدین گونه می توان این دانش تعیین‌کننده‌ در مبارزات اجتماعی برای گذار به سوسیالیسم را بازهم ارتقا داد و راه را بر اندیشه‌پردازی‌های سفسطه‌گرانه‌­ای که در تلاش است تا تئوری زیربنا و روبنای مارکسیستی و دانش اقتصاد سیاسی را با توجیه انقلاب علمی‌فنی و تحولات سال‌های اخیر مردود بشمارد، بست و پاسخی شایسته به آن داد.

بهنام سهرابیان
**********************

به نقل از ضمیمۀ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۵، ۲۷ بهمن ۱۳۹۹

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا