فرهنگ و هنریادمان

یادی از رفیقِ دانش‌مند، رحیمِ نامور

مردی در راهِ سخت…
تا رسیدن، هنوز باید رفت…
سایه

تازه از بیمارستان درآمده و قلب‌اش زخمیِ تیغِ جراح بود. باید عصا زنان و چمدان در دست، گام در راهی سخت می‌گذاشت: راهِ سخت و سنگ‌لاخی‌ شده‌ی گریز از دشمنِ ترازِ فاشیستی. دشمنی که هم‌چون دایناسورهای پیشاتاریخ، ناگاه سر از گنداب‌ها برآورده و بویِ خون شَمیده (شنیده) بود. راهنَمایش، او را در گوشه‌ای از خیابانِ پهلویِ پیشین، رو به روی فروشگاهِ بزرگِ کورش تهران یافته بود و باید به زابل و سپس به افغانستان می‌رساند. برتافتنِ گرمایِ زابل، آن‌هم در یکی از گرم‌ترین روزهای تابستانی، برای پیرمردی چون او دشوار می‌نمود؛ وی اما سرد و گرمِ روزگاران را بسیار چِشیده و بیدی نبود که از این بادها بلرزد. سرانجام، زمانِ پرواز به دوردست‌ها فرارسید: در فرودگاهِ مهرآبادِ تهران، راهنمایِ خود را یافت. این‌بار، یک کارتِ شناساییِ در جیب‌اش بود که او را مهدی‌خانِ پشتانی، سرحساب‌گرِ سازمانِ تامینِ اجتماعی بازمی‌نمود! گرمایِ هوا، هَمهَمه‌ی مسافران و بیمِ سررسیدنِ دشمنان، برتافتنی نبود اما پیرمرد با شکیباییِ شگفت‌اش در گوشِ راهنمای خود نجوا می‌کرد که جای نگرانی نیست، همه چیز درست می‌شود. به زابل که رسیدند تا آمدنِ راه‌بَلَدشان، در مهمان‌سرایِ جلبِ سیاحانِ شهر بیتوته کردند. این نخست‌بار نبود که از دستِ گزمه‌های دولتی از کشور می‌گریخت؛ بار پیش (پس از کودتا) ناگزیر شده بود برای چندگاهی در حُجره‌ی یک طلبه‌ی مذهبی در قم پنهان شود؛ با نامِ ساختگیِ الماسی. و به گفته‌ی خودش: »الماسی، نامِ کسی [بود] که توی عمرش حتا یک‌بار هم یک الماسِ واقعی ندیده بود«!

آن‌ها یازده تن بودند. رحیمِ نامور، محمدتقیِ برومند (ب.کیوان)، بهروز (ابوالفضلِ محققی)، دو کودکِ خُردسال، چند توده‌ایِ دیگر و شماری ازکادرهای اکثریت که در روزهای پایانیِ شهریورِ ۱۳۶۲ گام در راهِ سخت نهادند. این همه باید با دو وانت‌بارِ کوچک به راه می‌زدند. راهنما اما پیرمرد را برای گذار از راه‌های پُر فراز و نشیبِ و سنگ‌لاخ‌های کوهستانی ناتوان می‌دید و پافشاری می‌کرد که او را باز گردانند. سرانجام پذیرفت که او را با قاطر یا با اسبِ کرایه‌ای بیاورند. آن‌ها درست در شبِ عیدِ قربان که همه جا بسته بود، به افغانستان رسیدند. برای همین هم ناگزیر شدند یک هفته‌ای را در منطقه مرزی نیمروز بمانند. کمی که آرام گرفتند و به خود آمدند، نامور شیشه‌ای سرشارِ از قرص از جیب‌اش درآورد و به بهروز (محققی) نشان داد و گفت که هرگز از مرگ نمی‌هراسیده است: »من‌که به تو گفته بودم نگرانِ من نباش، در تمامِ این مدت، این شیشه دست‌ام بود که اگر دستگیر شدم بخورم » به گفته افزوده بود که او دیگر سال‌مند است و یارای شکنجه و زندان و رسوایی را ندارد. وی این را هم گفته بود که » … مرگ، گاه، آسان‌تر از هرچیزی است«۱.
مسافرانِ راهِ پُر نشیب و فراز و سخت اما سرانجام از مرز گذشتند و نفسی تازه کردند: »دورِ هم چُمباتمه زده و نشسته بودیم تا مرزبانانِ افغانی به سُراغ‌مان بیایند. اندکی بعد، یک جیپِ روسی از راه رسید. دو سرباز به همراهِ یک افسر از جیپ پیاده شدند. افسرِ جوان به محضِ دیدنِ پیرمرد، با حالتی بینِ شادی و بغض، دست پیرمرد را گرفت: “رفیقِ ارج‌مندِ توده‌ای به افغانستان بسیار خوش آمدید! من از اعضای حزبِ دمکراتیکِ خلقِ افغانستان‌ام”. پیرمرد بغض‌اش شکست، قطره‌های اشک از چشمان‌اش بیرون ریخت«۲.

در دشواریِ‌های سفری از این‌گونه پُرگزند و رنج‌ناک همین بس که گوشه‌ای از یادمانده‌ی راهنمایِ رفیق نامور را از نگاه بگذرانیم:

ـ »آفتاب در حالِ دمیدن بود که از مرز گذشتیم؛ مرزِ ایران و افغانستان اواسطِ تیرماهِ سالِ یک‌هزار و سی‌سَد و شَست و دو(۱۳۶۲). دو کودکِ قرصِ خواب‌خورده آرام‌آرام چشمانِ خود را می‌گشودند. آن‌ها دردِ عمیقِ ترکِ وطن و پای‌نهادن در خاکی غیر از خاکِ وطن را نمی‌دانستند. دردِ غربتی که در راه بود. دردِ ندیدنِ چهره‌ی کسانی که دوست‌شان می‌داشتیم و می‌رفتند که به خاطره‌ای در یادهامان بدَل شوند.[…] ملی‌خانم که در تاریکیِ شب پایش در سوراخی رفته و شکسته بود، به سختی روی یک پا ایستاد و گفت:”کمک‌ام کنید تا از بالای این تَلِ خاکی یک‌بارِ دیگر به آن‌سو نظر کنم”. پیرمرد[…]با خوش‌حالی گفت:”ما موفق شدیم”. در تمامِ طولِ شب، من با کمر دردی شدید، کیفِ دستیِ او را محکم بر کمرِ خود بسته و افسارِ قاطرِ او را گرفته وبه سختی می‌کشیدم. او را به کمکِ دو تنِ دیگر از قاطر پیاده کردیم. چهره‌اش از خوش‌حالی برق می‌زد. به مهربانی دستی بر پشت‌ام زد و گفت:”بهروز جان به سلامت گذشتیم”. هردو، من و پیرمرد، پشت‌مان را به تل‌های خاکی تکیه دادیم. او از پیری و من از دردِ کمر. تکیه دادن همان و شکسته شدنِ هر دو عینکِ ذره‌بینیِ پیرمرد در داخلِ کیف، همان! پیرمرد می‌خندید و می‌گفت:”توطئه کرده بودی که هر دو عینکِ ذره‌بینیِ مرا بشکنی تا دیگر نتوانم بخوانم و بنویسم که چه‌طور مرا بدونِ عصا به این‌جا و آن‌جا کشاندی؟” خندید و ادامه داد:”هیچ‌کس نمی‌تواند مثلِ بهروز در آنِ واحد دو عینکِ مرا بشکند و بعدش با خوش‌حالیِ تمام بخندد!” آن‌گاه باز به آرامی دستی به پشت‌ام زد و گفت:” بابتِ همه چیز ممنونم”. گفتم: تمام شد، ترس، وحشت! اشک در چشمان‌اش حلقه زد و گفت:” پس آن‌ها که رفته‌اند چه؟ ما چند سالِ دیگر برمی‌گردیم؟”۳.

اینک او آرامشِ از دست رفته‌اش را در جمهوریِ خلقِ افغانستان بازیافته و به خوانش و نگارش، به ویژه برای رادیو زحمت‌کِشان۴ آغازیده بود که زنگ‌ها به سِدا (صدا) درآمدند: در یک غروبِ سردِ پاییزی، نفس‌ِ مردی که هشتاد و چهارمین خزانِ زندگی‌اش را می‌پیمود به شماره افتاد و قلب‌اش به درد آمد. او را به بیمارستانِ کابل‌ رساندند. چند روزی بستری بود و شادمان از این‍‌‌‌که رفقایش گروه گروه به دیدارش می‌شتافتند. در پساظهرِ روزِ چهارم، برای تنی چند از دوستان‌اش پیام داده بود که می‌خواهد ببیندشان. وختی (وقتی) به سروخت‌اش شتافتند، حال‌اش خوب بود. پرسیده بودند با ما چه کار داشتی؟ گفته بود هیچ چیز، دلم برایتان تنگ شده بود. به او می‌گویند: ما که امروز صبح پیشِ تو بودیم؛ و پاسخ شنیده بودند:«امروز، دو بار دلم برای‌تان تنگ شده بود»! در ساعتِ دوازدهِ همان شب، قلبِ مهربان و بزرگ‌اش، برای همیشه از تَپِش بازماند.

آیینِ شکوه‌مندِ خاک‌سپاری‌اش از بیمارستانِ کابل تا میدانِ آریانایِ شهر(همان‌جا که بعدها طالبان، رفیق دکتر نجیب‌الله را به دار کشیدند) همراه با مارشِ ارتشی انجام شد. تو گویی شهسوارِ آرمان‌شهرِ هزار و یک‌شب را می‌بُردند که به دستِ خاک بسپارند. کالبدش را بر فرازِ تپه‌ی شهدا که استوار ایستاده است و شهرِ کابل را از نگاه رازآمیزِ خود می‌گذراند، در دهانِ گشوده‌ی یک گورِ نیمه‌تاریک گذاشتند تا آیندگان بدانند که در این‌جا مردی از تبارِ قهرمانانِ آزادی و همترازیِ اجتماعی خُفته است. سنگی سیاه که پرچمی بر فرازِ آن در اهتزاز بود بر گورِ او سنگینی می‌کرد. رویِ سنگ با خطی خوش نوشته بودند:»رفیق رحیمِ نامور، نویسنده، مترجم، روزنامه نگار و عضوِ کمیته‌ی مرکزیِ حزبِ توده‌ی ایران«.

در تپه‌ی شهدایِ کابل، سَدها ارتشی و هم‌وندِ حزبِ دمکراتیکِ خلقِ افغانستان که در جنگ با بنیادگرایانِ اسلامی جان‌شان را از دست داده بودند، در زیرِ خروارها خاک‌ آرمیده بودند. وختی ربانی به یاریِ بیگانگان حکومت را از حزبِ دمکراتیکِ خلقِ افغانستان گرفت، دستور داد پرچم‌های گورستانِ شهیدان را پایین کشیدند. ولی، هنگامی که طالبان به قدرت رسیدند، مزارِ شهیدان را با تراکتور در هم کوبیدند و روی استخوان‌هایی که سر از خاک برآورده بودند، آهک پاشیدند. ارجی که بر رفیق نامور به عنوانِ عضوِ کمیته‌ی مرکزیِ حزب گذاشته می‌شد به راستی وصف ناشدنی بود. رفیق رحیمِ نامور اما چه غریبانه پر کِشیده و چه دردمندانه جان سپُرده بود. واپس‌اندیشانِ اسلامی، حتا یک وجب خاک را هم از این دانش‌ورِ بی‌گور و نشان دریغ کرده بودند. و چه دل‌نشین این سوگ‌سُروده‌ی رفیق سیاوشِ کسرایی در رثای پیرمرد که با هم به کابل رفته بودند:
عطرِ طراوت بود باران
آغوشِ خالی بود خاکِ پاک‌دامان
اما ستوه از دستِ بسته
اما فغان از پای در بند
چشمان پُر از ابرند [در] یک شامِ تاریک
واندر لبان، خورشیدِ لبخند
آن یک درودی گفت بر دوست
این یک نویدی را صلا داد
تا سُرب و باروت
بر ناتمامِ نغمه‌هاشان، نقطه بنهاد
عطرِ جوانی شُست باران
آغوشِ پُر آغوشِ عاشق ماند خاکِ سرخ‌دامان.

مردی که عارفِ قزوینی او را ستود
زنده‌یاد رحیمِ نامور زاده‌ی پایین محله‌ی تویسرکان در جنوبِ استانِ همدان بود. برخاسته از خانه‌واده‌ای یهودی‌تبار. هم از کودکی و خُردسالی، نشانه‌های تیزهوشی و سخت‌کوشی در چشم‌هایِ تیزبین‌اش می‌درخشیدند. هنوز کودکی بیش‌تر نبود که در کالجِ آمریکایی ملایر به آموختنِ زبان و ادبیاتِ انگلیسی آغازید و بعدها این رشته را در کالجِ انگلیسی‌های تهران پِی گرفت و برکشید. در جوانی، هنگام که هنوز سن و سالی نداشت، در روزنامه‌ی گلگونِ۵ همدان به نوشتن آغاز کرد. روزی، عارفِ قزوینی که به همدان دورگسیل (تبعید) شده بود، به دفترِ همان روزنامه رفته و با دیدنِ روزنامه‌نگارِ کم سن و سالی چون او نام‌اش را پُرسیده بود. نامی که برای عارف آشنا بود. سپس دستی بر شانه‌ی نامور زده و گفته بود:»خوب می‌نویسی جوان! شرافتِ قلم‌ات را نگه دار!« و این جمله‌ی کوتاهِ عارف، برای همیشه در گوش‌اش مانده بود.

هنوز بیست بهار را از سر نگذرانده بود که دبیرِ زبانِ انگلیسیِ مدرسه‌ی آمریکاییِ ملایرِ همدان شد: مدرسه را شماری از ثرت‌مندان و اشرافِ ملایر با کمکِ میسیونِ آمریکاییِ کلیسایِ مسیحی برای فرزندانِ خود (در شمالِ میدانِ قدیمِ ملایر) ساخته بودند: میرزا رحیمِ نامور از آموزگارانِ مدرسه که دوره دبیرستان را در همین جا گذرانده و اینک در بیست سالگی، خود از دبیرانِ آن شده است، از یهودیانِ ملایر بود. وی »خیلی بعد، بهترین مترجمِ داستان‌های انگلیسی در جرایدِ زمانِ رضاشاه بود و بعدا با گرفتنِ امتیازِ روزنامه‌ی شهباز، جزوِ جناحِ چپِ روشن‌فکرانِ آزادی‌خواهِ حزبِ توده‌ی ایران و جرایدِ مملکت بود و در هر دو کلاسِ، معلمِ ما بود. در این کلاس‌ها بود که خسرو روزبه و من و تعدادی از کودکانِ ملایری که سپس در بلوغِ جوانی عموما جزوِ جناحِ چپِ روشن‌فکری بودیم، نه تنها در ملایر و اجتماعاتِ آن، بلکه در مملکت، موثر بودیم …«۶
از دل‌مشغولی‌های رفیق نامور، چه در مهاجرتِ به بلغارستان و چه در کوچِ ناگزیر‌ش به افغانستان، یکی هم روزنامه‌نگاری بود؛ پیشه‌ای که در پرتوِ قلمِ رسا، زیبا و استوار وی‌ شاهکار می‌آفرید؛ این را همه‌ی کسانی که شهدِ قلمِ او را چِشیده‌اند، واگویه کرده‌اند. ترجمه‌هایش نیز، حتا آن‌ها که به نخستین سال‌های جوانی‌اش بازمی‌گردند، درستیِ این داوری را به کُرسی می‌نشانند. وی همواره کاغذ و قلمی به همراه داشت و هرآن‌چه را که از دریچه‌ی ذهن‌اش برمی‌گذشت می‌نوشت. کاری که استوره‌ی ادبیاتِ ایران دهخدا نیز انجام می‌داد و سپس‌ترها روشن شد که گرمِ نگاشتنِ یکی از بزرگ‌ترین فرهنگ‌های واژگانِ جهان بوده است.
غلامِ آن کلماتم که آتش انگیزد
نه آبِ سرد زند در سخن، بر آتشِ تیز
حافظ

هنوز روزنامه نگاری بسیار جوان بود که در راهِ حزبِ توده‌ی ایران گام نهاد و به زودی (از دهه‌ی ۱۳۳۰ تا کودتا) منشی جمعیتِ ملیِ مبارزه با استعمار و نیز دارنده‌ی پروانه‌ی چاپ‌ و سردبیرِ ارگانِ آن، روزنامه‌ی شهباز شد. در آن سال‌ها اما نامور در شهباز و شهید دکترحسینِ فاطمی در روزنامه‌ی باخترِ امروز که خود گرداننده‌اش بود، با قلم‌های تیز و آتش‌انگیزِ خود به گفت و نوشت و جَدَلِ رسانه‌ای آغازیده بودند و این بهانه‌ای بود برای واکاوی و بازنماییِ ناهنجاری‌های اجتماعی و خودکامگیِ سیاسی؛ مناظره و پلمیکِ سیاسیِ آن سال‌های این هردو ستیزنده‌ی سترگ، هم شهباز و هم باخترِ امروز را بسیار خواندنی و شورآفرین کرده بود. از رُخ‌دادهای شگفتِ سال‌های سردبیریِ نامور یکی هم شکواییه‌ای است که علیه وی به دادگاه داده شده بود. بر پایه این شکواییه، رفیق نامور متهم شده بود که در روزنامه‌ی شهباز به پادشاهِ ایران اهانت کرده است. محاکمه‌ی نامور دو روز به دیر انجامید و سرانجام در روزِ چهارمِ خردادِ ۱۳۳۱، هیات منصفه‌ی دادگاهِ کیفریِ تهران، با هشت رای در برابرِ چهار رای، وی را تبرئه کرد. گفتارهای پدافندانه‌ی رحیمِ نامور مدیر و سردبیرِ شهباز که در آن سال‌ها غوغایی درافکنده بود زمینه‌سازِ تبرئه وی شدند. وی گفته بود:
ـ »شاه که شاکیِ پرونده است نه تنها به دادگاه نیامده که در شکواییه‌اش هم نام و امضای وی نیست؛ اگر او شکایتی از من دارد باید مانندِ همه‌ی شاکیان به دادگاه بیاید؛ دادگاه نباید میانِ مردم فرق بگذارد.«

از ویژگی‌های شخصیتِ استاد نامور یکی هم ارتباطاتِ گسترده‌ی اجتماعیِ او بود: روی‌کردی که با کارِ حرفه‌ایِ او (روزنامه‌نگاری) و نیز با کُنش‌گری‌های حزبی ـ سیاسیِ وی سخت در هم آمیخته بود. از این دیدگاه، وی زمینه‌سازِ آشناییِ بسیاری از هنرمندانِ مردمیِ کشور با یک‌دیگر شد. زنده‌یاد سیروسِ نیرو شاعر و پژوهش‌گرِ مردمی که از او به عنوانِ واپسین شاگردِ نیما یاد می‌شود در پاسخ به این که چه‌گونه با نیما آشنا شده گفته بود: »این موضوع به روزنامه شهباز برمی‌گردد. سردبیرِ آن روزنامه نویسنده‌ای برجسته بود با نامِ رحیمِ نامور که از پایه‌گذارانِ نثرِ سیاسیِ نو در دهه‌ی بیست بود. او به نیما و آثارش علاقه‌مند بود و در این راه کوشش‌هایی هم کرد. من از رابطه رحیمِ نامور و اسماعیلِ شاهرودی و نیما یوشیج اطلاع دقیق نداشتم. همین‌قدر می‌دانستم که اسماعیل، واسطه ارتباطِ بینِ نامور با استاد است.«
رفیق نامور چندان تیزهوش و ریزنگر بود که گاه در همان نخستین دیدارهایش با این و آن، درون و برون‌شان را می‌خواند.
در سالِ ۱۳۳۲ نیز که آسمانِ سیاسیِ ایران یک‌سره ابری و توفان‌زده بود، باز این استاد نامور بود که به میدان آمد و از خوابی سخن گفت که شیخ و شاه و آمریکا برای آینده‌ی ایران دیده بودند.
در بیست و هفتمِ اُردی‌بهشتِ ۱۳۳۲ هنگامی که هنوز سه‌ماهی به کودتای ۲۸ اَمُرداد مانده بود، روزنامه‌ی شهباز به سردبیریِ رحیمِ نامور گمانه‌زنی کرد که یک کودتای ارتشی به رهبریِ شاه و به یاریِ لوی هندرسُن سفیر آمریکا در ایران و آیت‌الله کاشانی فرنشینِ(رئیسِ) مجلسِ شورای ملیِ ایران در دستِ بررسی و کاربَست است. در خبرِ روزنامه‌ی شهباز هم‌چنین آمده بود که آماجِ کودتا، براندازیِ دولتِ ملیِ دکترمحمدِ مصدق و رویِ کار آوردنِ سرلشگر زاهدی یا حسینِ علاء است۷. و دیدیم که چنین نیز هم شد و زاهدی جای دکترمصدق را گرفت.

منش و اندیشه‌ی نامور
استاد نامور، چندان‌که در باره‌اش گفته و نوشته‌اند، مردی بود فروتن و نیک‌خواه و از جان‌گذشته؛ در بی‌پروایی‌اش همین بس که پس از یورشِ دژخیمانِ اسلامی به حزبِ توده‌ی ایران و در گیر و دارِ ترکِ کشور، وختی دریافته بود که راهنمایِ دل‌سوزش ابوالفضل محققی (از فداییانِ اکثریت) به دشواری‌هایی برخورده است به وی گفته بود که خود را به خطر نیاندازد، او را همان‌جا در گوشه‌ی خیابان بگذارد و برود. اما او با آن‌که دردِ پا و دیسکِ کمر، یارایش را گرفته بود، پیرمرد را هم‌چون پدری گرامی از زمین برگرفته و لنگ‌لنگان تا به آن‌سویِ مرزهای خطر بُرده بود. چندان‌که در افغانستان از دردِ کمر و پا، چند روزی را در بیمارستانِ کابل گذرانده بود. نامور این را هم گفته بود که نگرانِ وی نباشند، او در زندگی‌اش، فراز و نشیب‌های بسیار دیده است و هنوز هم می‌تواند گلیمِ خود را از آب بِکِشد.

او خود در کتابِ زنگ‌ها برای که به سِدا در می‌آیند، این گفته‌ی همینگوی را به فارسی درآورده بود و می‌دانست که: »”آدمی برای شکست آفریده نشده، ممکن است نابود شود اما شکست نمی‌خورد”.
بارِ دیگر در راهِ زابل ـ افغانستان، برای پرهیز از خطری پیش‌بینی نشده، پیش‌نهادِ پیشینِ خود را به زبان آورده بود. این‌بار اما قاچاق‌چیِ بومی، کهن‌سالیِ او را بهانه کرده و خواهانِ وانهادن وی و به راه‌زدنِ گروهِ همراهِ او شده بود. پیرمرد نه دل‌اش می‌خواست گروهِ خسته‌ی همراهِ خود را با کُندگامی‌هایش بیش‌تر به خطر بیاندازد و نه دوست داشت باری باشد و بر شانه‌ی جمع سنگینی کند. با این همه این او بود که همواره به همراهان‌اش دل‌داری و امید می‌داد و از آزادی و رهایی برای‌شان می‌گفت. او که هم‌چون درختی کهن‌سال، نهال‌های کوچک و بزرگِ پیرامونِ خود را زبرِ بال و پَرِ خود گرفته بود. به گفته دکترحمیدیِ شیرازی:
وای بر جنگلی که هر کهن‌اش
شاخه‌ای تازه در کنار نداشت…

رفیق نامور از هرگونه خودشیفتگی بی‌زار و بَری بود و نمی‌خواست برای آسایشِ خود، جانِ کسی را به خطر بیاندازد. می‌گفت که آردِ عمرش را بیخته، اَلَکِ زندگی‌اش را هم آویخته است؛ جوان‌ترها باید به آینده‌ی خود بیاندیشند. زمانی که آموزگارِ زبانِ انگیسیِ کالجِ آمریکایی‌های ملایر بود، با آن‌که هنوز بیست‌سالگی‌اش را نپیموده بود اما با شاگردان‌اش رفتاری پدرانه داشت. رفیق نامور به همان اندازه که دل‌سوزِ توده‌ی تهی‌دستِ جامعه بود و برای بهبودِ زندگی‌شان از جان مایه می‌گذاشت، به همان اندازه هم با خودکامگانِ کودتاگر، سرسخت و ستیزنده بود.

وی در آفرینه‌(اثرِ) پژوهشی ـ تحلیلیِ خود، “رژیمِ ترور و اختناق” که بارِ نخست در همان سال‌ها و سپس به کوششِ نشرِ چاپار(سالِ ۱۳۵۷) درآمد، رژیمی را که بهترین‌های زمانه را از دَمِ تیغِ کودتا گذرانده بود، چنین ترسیم کرد:
ـ »حکومتِ کودتا، حکومتِ استبدادِ سلطنتی و مبتنی بر اختناق و ترورِ کامل است […]. در شرایطِ سلطه‌ی اهریمنیِ این رژیم، دیگر از مشروطیت، دموکراسی، قانونِ اساسی، حاکمیتِ مردم و قانونیت حتا سخنی هم نمی‌تواند در میان باشد. از مشروطیتِ ایران هم اکنون جُز یک عنوانِ پوچ و بدونِ مضمون و محتوا، هیچ چیز برجای نمانده است […] به همین جهت، کوششِ مستمر در راهِ تجمع و اتحادِ نیروی وسیعِ استقلال‌طلب و آزادی‌خواهِ کشورِ ما و فعالیتِ همه جانبه در راهِ تشکیلِ جبهه‌ای واحد از این نیروها، مبنایِ فعالیتِ حزبِ توده‌ی ایران را در دوره‌ی کنونی تشکیل می‌دهد […]. چنین است راهِ رهایی از چنگالِ حکومتِ خونینِ کودتا. ما به این وسیله و با توجه به آن‌چه گذشت [… برآنیم] که راهِ پیروزی […]، اتحاد و تشکیلِ جبهه‌ای واحد و وسیع از همه‌ی نیروهای ملی و دموکراتیک است« ۸ .

استاد نامور نیز هم‌چون رفیق طبری ناکارآمدی و پاسیفیسم را می‌نکوهید و برآن بود که تا طبقه‌های هم‌ستیز و ناهمگن، گرمِ رویاروییِ باهم‌اند، فرآیندِ رواداری و بی‌طرفی، چیزی جُز خیانت و کژدیسی نیست:
ـ» … در تدوینِ این صفحات و تحلیلِ مسائلِ موردِ بررسی، هیچ‌گاه “بی‌طرف” نبوده‌ام. من با “بی‌طرفیِ” موردِ دعویِ برخی جنت‌مکان‌ها، بخصوص در این‌جا که پای یکی از عمده‌ترین تحولاتِ تاریخیِ ایران در میان است نمی‌توانم موافق باشم. زیرا در بسیاری موارد این ادعای “بی‌طرفی” را وسیله گریز و پرهیزِ این جنت‌مکان‌ها از مواجهه با حقایق یافته‌ام. مفهومِ این “بی‌طرفی”، بی‌طرف ماندن در برابرِ نیک و بد و نتیجه‌ی قهریِ آن، میدان دادن به ناروایی‌ها و ناسزاواری‌ها است و این کاری است بس زیان‌مند«.۹

کتابِ ۳۶۷ صفحه‌ایِ “برخی ملاحظات پیرامونِ انقلابِ مشروطه ایران” که در سپهرِ آفرینه‌های مشروطه‌شناختیِ ایران، بسی گره‌گشا است و بر پاره‌ای سایه ـ روشن‌های انقلابِ مشروطه‌ی ایران نیز پرتو می‌افکند اما پرده از فروتنیِ علمیِ رفیق نامور نیز برمی‌گشاید.
وی با اشاره به این‌که کوشیده است سرنخِ برخی پدیده‌های تاریکِ تاریخی را به دست آوَرَد و در رازگشایی از برخی گره‌گاه‌های انقلابِ مشروطه (۱۲۸۵ـ۱۲۹۰) بکوشد، به نوشته‌ افزوده است که ناخوانا ماندنِ این پدیده‌ها، زمینه‌سازِ کژدیسیِ حتا دقیق‌ترین و نیک‌بین‌ترینِ پژوهندگانِ انقلابِ مشروطه‌ی ایران هم شده است.
رفیق نامور در نمونه‌گزینی از برخی کژنگری‌ها به کتابِ “یپرم‌خانِ سردار” می‌پردازد و می‌گوید که با رخنه در ژرفای روی‌دادهای تاریخی در باره‌ی یپرم‌خان »به نتایجی دیگر رسید« و» بسیاری مسائلِ ناخوانا و مبهم که کارِ داوری در باره‌ی او را دشوار می‌ساخت برایم روشن شد. سررشته‌ای از آن انگیزه‌ی اساسی که این عنصرِ انقلابی را به ورطه‌ی ضدِ انقلاب کشانیده به دستم افتاد. در نتیجه نتوانستم این قهرمانِ انقلاب را در مقامی که در بدوِ امر وی را در آن‌جا می‌دیدم، نگه دارم: سیمایی تازه از او در برابرم ترسیم شد. در دیگرِ مسائل و موارد نیز کار، بدین‌گونه بوده است«۱۰

درون‌مایه و نیز دیباچه‌ی کتاب به روشنی نشان می‌دهد که این آفرینه‌ از چه ویژگی‌هایی در سپهرِ خوانش‌های مشروطه‌شناختی برخوردار است؛ با این همه، افتادگی و فروتنیِ دانشیکِ نویسنده به اندازه‌ای است که می‌نویسد در پردازشِ این اثر«نمی‌توانم خود را از سهو و اشتباه مصون بدانم. این، آغازِ کاری پیچیده و دشوار است که کسانی با امکاناتِ بیش‌تر باید آن‌را به سرانجامِ مطلوب برسانند. من اگر موفق باشم کوره راهی هرقدر محو و کم‌رنگ گشوده باشم، خود را بسی موفق می‌دانم»۱۱ کتابِ “برخی ملاحظات پیرامونِ…” نخست بار در پانزدهِ تیرِ ۱۳۵۲ در صوفیه بلغارستان به چاپ رسیده بود.

مهاجرت
از دشواری‌های کارِ رفیق نامور به ویژه در سال‌های پیشاکودتا، یکی هم حساسیتِ فراوانِ گزمه‌های شاه بر او بود؛ دژخیمانِ رژیم همواره وی را در تیررسِ خود داشتند و او را می‌پاییدند:
»اطلاعیه ۳۰/۸/۱۳۳۰ شهربانیِ تهران: در خانه رحیمِ نامور نشست‌های سرانِ حزبِ توده‌ی[ایران] برگزار می‌شود. او و [حسنِ] خاشع به ماموریت از سوی حزب، مامورِ خریدِ ۴۰۰ دوچرخه برای حزب شده‌اند«!
رفیق نامور در پیِ کودتای سی و دو، از آب‌راهه‌های جنوبِ کشور خود را به کویت رساند. دریغا که گریختنِ او همان بود و به دام افتادنِ فرزندِ برومندش بیژنِ بیست ساله همان. اینک او با دلی آکنده از نگرانی برای پسرِ جوان‌اش که سیاه‌سالانِ زندان را می‌پیمود، رفت تا از سرزمین و سپهری دیگر، کارزارِ خود را با واپس‌اندیشی و خودکامگی پِی بگیرد.

روزی در شیخ‌نشینِ کویت از رادیو شنید در عراق کودتا شده و ژنرال عبدالکریم قاسم با پشت‌بانیِ حزبِ کمونیستِ عراق، قدرت را در دست گرفته است. وی اما بی‌درنگ برخاست و به عراق رفت. نامور در این‌جا آستین برکشید و با همکاری در رادیو عراق، به یاریِ حزبِ برادر برخاست. وی هم‌چنین میان‌گیرِ ناهم‌سویی‌های کُردهای شمالِ عراق با حزبِ کمونیستِ این کشور و نیز با ژنرال عبدالکریم قاسم شد. کام‌یابیِ وی در حلِ کِش‌مَکش میانِ این هر دو، از شاهکارهای زندگیِ نامور است.
چندی بعد، از درونِ ایران به او خبر دادند که کودتایی علیهِ شاه در دستِ طراحی است. نامور بی‌درنگ به زوریخ شتافت تا خبر را به رهبریِ در تبعیدِ حزب برساند. رفیق کیانوری که از سویِ حزب مامورِ دریافتِ این پیامِ سرّی بود اما تشخیص داد که خبر، از ساخته‌های تیمورِ بختیار فرمان‌دارِ نظامیِ تهران و رییسِ واپسینِ ساواک است. نامور هم که ارزیابیِ دکترکیانوری را تایید می‌کرد به خواستِ حزب که بازگشتِ وی را به عراق خطرناک می‌دید، راهیِ صوفیه بلغارستان شد. رفیق نامور از این پس، تا انقلابِ تاراج شده‌ی بهمنِ پنجاه و هفت، در رادیو پیکِ ایران، وابسته به حزبِ توده‌ی ایران که از بلغارستان پخش می‌شد، گفت و نوشت و ترجمه کرد و پژوهش‌های دانشیکِ خود را پی گرفت. وی پس از انقلاب در حالی به ایران بازگشت که دیگر سال‌خورده شده بود ولی مانند همیشه سرزندگی و مهربانی و گره‌گشایی‌اش را با خود داشت.
بَرمانده‌ها(نگارش) و ترجمه:
ـ اختناقِ هندوستان، ویل دورانت، چاپ‌های گوناگون.
ـ انقلابِ آمریکا از اوج تا حضیض، دو جلد، چاپ‌های گوناگون.
ـ برخی ملاحظات پیرامونِ انقلابِ مشروطه ایران، چاپِ نخست، چاپار ۱۳۵۸.
ـ بشر دوستانِ ژنده‌پوش، رابرت ترسال، چاپ‌های یک تا سه (۱۳۵۴ ـ ۱۳۵۷) انتشاراتِ فرخی.
ـ تاریخِ آزادی فکر، جُستارهای چاپ شده در روزنامه شهباز.
ـ تاریخِ ایالاتِ متحده آمریکا، پس از جنگِ جهانیِ اول، نوشته سیواچیف و ا.یازکوف، چاپِ نخست، ابوریحان ۱۳۶۱.
ـ ده روزی که دنیا را تکان داد، جان رید، چاپِ نخست ۱۳۵۹، انتشارِاتِ حزبِ توده‌ی ایران. کارِ مشترکِ رحیمِ نامور و بهرامِ دانش.
ـ رژیمِ ترور و اختناق، نوشته نامور، نشرِ کتابِ بیدار۱۳۵۷.
ـ زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند، ارنست همینگوی، گردیده‌ی ر.نامور، چاپِ نهم، امیرکبیر ۱۳۹۸. و نیز چاپِ دومِ نشرِ نگاه، ۱۳۹۹.
ـ سایه‌های گذشته: چاپِ نخست ۱۳۵۹، نشرِ آوا، ۶۳۳ صفحه. نیز چاپِ سه استاد، ۱۳۵۹.
ـ شهیدانِ توده‌ای، ۱۳۲۰ ـ ۱۳۶۱، چاپِ نخست، حزبِ توده‌ی ایران ۱۳۶۱.
ـ هفتمین صلیب، حسین نوروزی و آنازگرس، بازگردانِ ر. نامور، چاپِ نخست ۱۳۶۰، نشرِ جهان‌سو.
ـ چاپِ هزاران جُستارِ سیاسی و فرهنگی، از روزنامه گلگونِ همدان تا رسانه‌های حزبِ توده‌ی ایران.

نگاهی به برخی از بَرمانده‌های رفیق نامور
ـ اختناقِ هندوستان: کتابی تکان‌دهنده در بازنماییِ جنایت‌های استعمارگرانِ انگلیسی در هندوستان. ویل‌دورانت خو د در پیش‌گفتارِ کتاب نوشته است:»دولتِ انگلیس به جای گسترشِ فرهنگ، مشروب‌خواری و مِی‌گساری را در میانِ مردم وسعت داد. با اولین پُستِ تجارتی که توسطِ بریتانیا تأسیس گردید، سالن‌های متعدد برای فروشِ مشروب باز شد و کمپانیِ هندِ شرقی از این راه، منافعِ بی‌شمار تحصیل نمود. در ابتدای تصرفِ هندوستان، قسمتِ اعظمِ عوایدِ دولت از همین سالن‌ها تأمین می‌گردید«
ـ بشردوستانِ ژنده‌پوش: رابرت ترسال (نویسنده انگلیسی) در کتابِ ۲۳۴ صفحه‌ایِ بشردوستانِ ژنده‌پوش، به بررسی و واکاویِ هستار(وضعیتِ) کارگرانِ انگلستان در دورانِ اِدواردها پرداخته و در روی‌کردی مناظره‌گونه که سراپای کتاب را در بر گرفته، پرده از استثمارِ بی‌رحمانه‌ی سرمایه‌دارانِ کشورش برداشته است. رازگشایی از سرشتِ واپس‌گریزِ دین و بازنماییِ زندگیِ دردناکِ کارگران، از سویه‌های دیگرِ کتاب‌اند. رابرت ترسال (رابرت نونان) زاده‌ی ۱۸۷۰ دوبلین، در سالِ ۱۹۱۰ نگارشِ داستانِ ۱۶۰۰ صفحه‌ایِ بشردوستان را به پایان بُرد اما کُنش‌گری‌های مارکسیستیِ گسترده وی چندان بود که هیچ ناشری آن را چاپ نمی‌کرد. کتاب تنها درسالِ ۱۹۵۵، پس از درگذشتِ ترسال در چهل‌سالگی (سومِ فوریه ۱۹۱۱) بی‌سانسور چاپ شد.

راست این است که نویسنده پیش از درگذشتِ زودهنگامِ خود، در واکنش به خیانتِ رفقای نیمه راه، گسترشِ رویزیونیزم و شوونیسم و بی‌سوادی و بیماری، بسیاری از دست‌نوشته‌های خود را در آتش افکنده بود که دخترش کاتلین توانست بخشی از آن‌ها را از سوختن برهاند؛ بشردوستانِ ژنده‌پوش نیز، در میانِ این یادداشت‌ها بود که کاتلین توانست در سالِ ۱۹۱۴ به یاری یک شاعرِ انگلیسی به نامِ جِسی پوپ آن‌ها را به چاپ برساند. جسی پوپ به خواستِ ناشرِ کتاب گرنت ریچاردز که گویا متنی فشرده‌تر از دست‌نوشته‌های ترسال را برای چاپ بهتر می‌دید، تا توانست از حجمِ کتاب و به گفته‌ی خود از “هَرَس کردنِ موادِ سطحی و تکراری” آن کاست و نسخه‌ای را از چاپ درآورد (۱۹۱۴) که به شدت کوتاه و سانسور شده بود. با این همه، این نسخه چنان برای خوانندگان‌اش گیرایی داشت که گرنت ریچاردز در چهار سالِ بعدی سیزده بارِ دیگر آن‌را بازچاپ کرد. در این کوته نگاری‌ها دست‌نوشته ۵۴ فصلی به ۳۶ بخش کاهش یافته بود! سرانجام در سالِ ۱۹۵۵ اف.سی.بال وکیلِ خانوادگیِ ترسال موفق شد نسخه‌ی کاملِ کتاب را به دست آوَرَد و به چاپِ تازه بسپارد. متنِ تازه کتاب اما توجه آکادمیسین‌ها و نیز جنبشِ چپِ بریتانیا و جهان را برانگیخت و چنان توفانی به پا کرد که توانست حزبِ کارگرِ انگلیس را به پیروزی برساند و دو تن از کمونیست‌ها را هم راهیِ پارلمانِ این کشور سازد. این اثر هم‌چنین به کتابِ برگزیده کمونیست‌ها بدل شد و نیز از دیدگاهِ ادبی هم‌ترازِ آفرینه‌های کسانی همچون دی.اچ.لارنس و تامس هاردی ارزیابی شد.

رحیمِ نامور اما بشردوستان… را نخست بارِ، در سال‌های دهه‌ی بیست خورشیدی به گونه‌ی پاورقی در روزنامه‌ی شهباز به چاپ رساند. وی سپس در سال‌های ۱۳۲۴ ـ ۱۳۲۵، بشردوستان… را در کالبدِ کتابی یک‌پارچه به شیرازه درکشید. در سال‌های واپسین نیز که وی از ایران کوچیده بود، ناشرانِ گوناگون بی‌آگاهیِ مترجم، کتاب ‌را به سلیقه‌ی خود بارها به چاپ رساندند. نامور خود در نامه‌ای به کمیته مرکزیِ حزبِ توده‌ی ایران و دبیر کلِ آن رفیق خاوری یادآور شده بود: »این کتاب را من در سال‌های بیست ترجمه کرده بودم. هنگامی‌که در بلغارستان به سر می‌بُردم، رفقا برای چاپِ دوم از من خواستارِ مقدمه‌ای شدند…«۱۲

ـ ده روزی که… جان رید روزنامه نگارِ آمریکایی، زاده‌ی ۲۲ اکتبرِ ۱۸۸۷، که انقلاب‌های مکزیک و روسیه را از نزدیک دنبال کرده بود، تنها سی و سه سال زیست و سرانجام بر اثرِ تیفوس جان سپرد. وی تنها آمریکاییی است که به پاسِ خدمات‌اش به پرولتاریای جهانی، در پای دیوارِ کرملین، در میانِ رهبران و انقلابیون خاک‌سپاری شده است. وی که اندیشه‌های سوسیالیستی داشت، برای تهیه گزارشِ رسانه‌ای به مکزیک رفت و خود آستین برکشید و پا به پایِ انقلابیونِ مکزیکی به ستیز با خودکامگان پرداخت. جان رید برای پوششِ خبریِ جنگِ جهانیِ نخست نیز به جبهه‌های جنگ رفته بود. سومین بار برای تهیه گزارش از ناآرامی‌های روسیه به این کشور رفته بود که با لنین آشنا و دوست شد و با درگرفتنِ انقلابِ اکتبر، به بلشویک‌های انقلابی پیوست. جان رید در بازگشتِ به آمریکا در پی‌ریزیِ حزبِ کمونیستِ این کشور شرکت جُست و سردبیریِ روزنامه‌ی توده‌ها را به گردن گرفت. وی در پیِ انشعاب در حزبِ کمونیستِ آمریکا، دبیرِ یکی از شعبه­‌های حزبی شد و هنگامی که دریافت در پی‌گردِ پلیس است، به روسیه بازگشت تا آب‌ها از آسیاب بیافتند که دچارِ بیماریِ تیفوس شد و همان‌جا در نوزده اکتبرِ ۱۹۲۰ درگذشت. نوشته‌های بسیار از وی مانده که کتابِ ده روزی… یکی از آن‌ها، به پاسِ آگاهی‌های دستِ اولِ آن، از منابعِ پژوهندگان و تاریخ‌نگارانِ جهان است. بازگردانِ فارسیِ کتاب را رفیق رحیمِ نامور از روی متنِ انگلیسیِ آن که در برخی بخش‌ها، فشرده آمده بود انجام داد و رفیق بهرامِ دانش، بخش‌های تکمیلیِ آن را از متنِ روسی به فارسی برگرداند.

در باره این کتاب، سخن فراوان گفته شده که واگویه ولادیمیر ایلیچ لنین یکی از آن‌ها است:»با علاقه و توجهِ فراوان، کتابِ جان رید “ده روزی که دنیا را تکان داد” را خواندم. من خواندنِ این کتاب را به تمامِ کارگرانِ جهان توصیه می‌کنم. این کتابی است که من آرزو دارم در میلیون‌ها نسخه به چاپ برسد و به همه‌ی زبان‌ها ترجمه شود. این کتاب، حقیقی‌ترین و روشن‌ترین تصویر از حوادثی است که وقوف بر آن‌ها برای فهمِ چگونگی انقلابِ پرولتاریایی و دیکتاتوریِ پرولتاریا دارای اهمیتی به سزا است. این مسائل، با گسترشِ بسیار، موردِ بحث و بررسی قرار دارد. اما هرکس پیش از این که این مسائل را قبول یا رد کند باید به اهمیتِ تصمیمِ خویش واقف باشد. کتابِ جان رید بدونِ تردید در روشن کردنِ مساله‌ای که مساله اساسیِ انقلابِ کارگریِ بین‌المللی است کمک خواهد کرد«. (و.ای.لنین، پایانِ سالِ ۱۹۱۹).

با آن‌که جان‌رید نویسنده‌ای بود با توانایی‌های سرشار و نیز با آن‌که وی، اگر نگوییم بهترین، اما از برترین روزنامه‌نگارانِ جنگیِ جهان بود، ولی نامش در دانش‌نامه‌ی بزرگِ آمریکانا و نیز در شماری دیگر از دانش‌نامه‌های جهانِ غرب نیست. این در آنی است که در این دانش‌نامه‌ها، درباره‌ی هر نویسنده یا شاعرِ تهی‌مایه یا میان‌پایه می‌توان زیست‌نامه‌ای چیزی یافت اما دریغ از یک اشاره‌ی کوچک به این مَردِ بزرگ. اگر از آن‌همه دعویِ دمکراسیِ غربی (بورژوایی) بگذریم، بزرگ‌ترین گناهِ جان‌رید این بود که در برابرِ خدایانِ پانته‌ئونِ سرمایه، سر خَم نکرد.

ـ رژیمِ ترور و کودتا: گزارشی پژوهشی ـ تحلیلی از رُخ‌دادهای سرکوب‌گرانه پسا کودتا در ایران. متکی بر انبوهی سندِ حتا محرمانه از رُخ‌دادهای کودتا و پس از آن. نویسنده هم‌چنین پرده از شکنجه‌های مرگ‌آورِ ساواک در زندان‌های شاه برگرفته است. کتاب با این جمله پایان می‌گیرد:»راهِ پیروزیِ […] ما، اتحاد و تشکیلِ جبهه‌ی واحدِ وسیعی است از همه‌ی نیروهای ملی و دمکراتیک«.
ـ زنگ‌ها برای که… شاهکارِ شگفتِ ارنست همینگوی در بازنماییِ رُخ‌دادهای جنگِ درونیِ اسپانیا. سربازی آمریکایی به نامِ رابرت جُردن کارشناسِ موادِ منفجره که داوطلبانه به یاری بریگادهای جهانیِ ضدِ فاشیست در جنگِ داخلی اسپانیا رفته است مأموریت می‌یابد پلی را که قرار است نیروهای ژنرال فرانکو از روی آن بگذرند، منفجر کند.
ـ سایه‌های گذشته: رُمانی در بازنماییِ جامعه‌ی کهنِ تویسرکان (زادگاهِ نامور) از آستانه‌ی انقلابِ مشروطه تا جنگِ جهانیِ نخست و از سالِ وبایی و آدم‌خواریِ گرسنگانِ قحطی‌زده تا آغازهای سده بیستم (۱۳۳۰). رُمان، داستانِ زندگیِ نامور را از پنج سالگی تا بیش و کم، پانزده سالگی‌ در بر می‌گیرد.

بُن‌مایه‌ها:
۱، ۲ و ۳ ـ روزنامه اینترنتیِ کار آنلاین، دومِ آذرماهِ ۱۳۹۹، از یادمانده‌ی بهروزِ محققی.
۴ ـ رادیو زحمت‌کِشان فرآورده‌ی مشترکِ حزب تودۀ ایران و سازمانِ فداییانِ خلق (اکثریت) در سالِ ۱۳۶۳ و در زمانِ زمام‌داری رفیق دکتر نجیب‌الله در افغانستان بود. رفیق سیاوشِ کسرایی نیز در این رادیو قلم می‌زد.
۵ ـ روزنامه گلگون: شماره نخست ۱۶ فروردینِ ۱۳۰۷، ناشر فریدالدوله گلگونِ همدانی، انتشار در همدان، گروهِ نویسندگان: عارف قزوینی، رحیمِ نامور، اسدالله کیوان، علی اصغرِ شمیم، عنایت‌الله شکیباپور.
۶ ـ هفت شهرِ عشق، خاطراتِ جوادِ جعفری (آذرمِهر)، به کوششِ دکترکیانوشِ جعفری، چاپِ شرکتِ کتاب، لوس آنجلس، ۱۳۹۲، ص ۵۲.
۷ ـ شمه‌ای در باره‌ی تاریخِ جُنبشِ کارگریِ ایران، عبدالصمدِ کامبخش، چاپِ پنجم ۱۳۵۸، چاپ حزبِ توده‌ی ایران.
۸ ـ نامور، رژیمِ ترور و اختناق، ص ۸۰ ـ ۷۹
۹ ـ نامور، برخی ملاحظات پیرامونِ تاریخِ انقلابِ مشروطیت، ص الفِ پیش‌گفتار.
۱۰ و ۱۱ ـ پیشین، ص ب پیش‌گفتار.
۱۲ـ معمای مثله‌شدگی بشردوستانِ ژنده‌پوش، محمدِ مال‌جو، تارنمایِ نقدِ اقتصادِ سیاسی.

**********************

به نقل از ضمیمۀ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۵، ۲۷ بهمن ۱۳۹۹

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا