یک پُرتره
دعوت برای سخن گفتن دربارهٔ الکسی ماکسیموویچ گورکی در گردهمایی این جشن سالگرد[۱] را افتخاری عظیم میدانم.
بهنقل زندگینامه گورکی نخواهم پرداخت. زیرا درهرصورت از شرح دادن این زندگی بسیار غنی، پرشور، و بهغایت پر از واقعه که در رشتهای از خاطرهها نموده میشود، ناتوان خواهم بود-ـ این وظیفهای است که نه وقت آن را دارم و نه تواناییاش را. این مهارت خود گورکی را میطلبد. نیز حتی تلاش نخواهم کرد تاریخچهای از فعالیت ادبی گورکی بگویم. این کار خیلی پیشازاین شده است. اما بنا بهحوصلهٔ این گردهمایی دلم میخواهد پُرترهای از خود این انسان را بازنمایم. چهرهنگاری ادبی بههرحال کار هنریای بسیار جدی است و کوششی بسیار سخت میطلبد. بنابراین من بهتر است ایدهٔ درگیر شدن با چنین وظیفهای پرمسئولیت را رها کنم و خودم را بهترسیم نمایی کلی از این چهره و نه بیشتر، محدود کنم.
آموزندهترین و چشمگیرترین چیز درباره زندگی گورکی این است که این زندگی همچون اوجگرفتنی در خط عمود در ذهن میتواند مجسم شود؛ این زندگی از اعماق پایینتر، تقریباً از دنیای بسیار پایین اجتماعی روسیه-ـ آنگون که پیش از انقلاب بود-ـ خیز برمیدارد، و اوج میگیرد بهسوی بلنداهایی که مردانی اندک در تاریخ بدان دست یافتند.
گورکی در خانوادهای از صنف صاحب حرفه بهدنیا آمد، و از آن جا ناگزیر شد به لایه اعماقیای حتا پایینتر فروغلتد، همان اعماقی که، او بارها و بارها همراه با این چنین منبع الهامی بهتوصیف آن میپردازد. در ایام تلخ دوران جوانیاش مجبور شد مشقتبارترین شکلهای کار یدی را تاب آوَرَد، او به آنجا رسید که بداند که بهطورچارهناپذیر بیکار بودن یعنی چه، او تجربه گرسنگی، کتک خوردنها، و تحقیر شدنها را آموخت. او از همین لایه پایینتر اعماق، گویی بال درآورد، جهش کردن گرفت، و همچون عقابی در تلألؤ شهرت جهانی بهپرواز درآمد. او مورد پسند بهترین کتابخوانان این کشور شد و رفت تا شهرتی جهانی بهدست آورد. و امروز بر بالاترین پله این نردبان رسیده است، زیرا پرولتاریای پیروزمند ما، یعنی کارگرانی که حمایت از آنان در سراسر جهان طنینانداز است، اکنون او را محبوبترین نویسنده و بزرگترین سخنگویشان در کلام مکتوب اعلام کرده است. زندگینامهاش زندگینامهای استثنایی است، و اوجگیری عمودوارش ژرفترین ویژگی کار او از هر دو جنبهٔ هنری و اجتماعی است.
گورکی، در مقام انسانی سخت سرمست از نوشیدن آبهای تیرهٔ نهایت ژرفای دریای زندگی، دانش و آگاهیای فوقالعاده از واقعیت دارد-ـ واقعیتی کمتحرک و ظالمانه که بخشی عظیم از نوع بشر، زندگی را در آن سپری میکند-ـ و در آن، بهدرجاتی، تودهٔ رعایای روسیه تزاری به زندگی کردن عادت داشتند: او شخصاً گوشتتلخی و خفتوخواری آن را چشیده و هزاران هزار را در چنین شوربختیای گرد خود دیده است.
گورکی از سالهای نخست جوانی بهسبب تحقیر انسان از ناخشنودی و خشم مالامال گردید و این ناخشنودی و خشم به یکی از احساسهای مسلط بر روح او تبدیل شد. او دریافت که آنانی که میتوانستند از جهاتی دیگر نیک باشند، انسانهایی درستکار باشند از این محیط دچار افسردگی میشدند، از صفات انسانی عاری میگردیدند و به جانورانی بداندیش تبدیل میشدند. لازم است این را بگویم که او یک لحظه هم این نکته را بهضد آنان بهکار نمیبرد، زیرا گورکی در عمق وجود، خویشتن را یکی از آنان میپنداشت، او خود را عنصری از این تودهٔ محروم احساس میکرد. اما حس یأس و بیزاری هرگز بر آثار گورکی مسلط نشد. بالاخره، ما نویسندگان دیگری هم داشتهایم که هم با قریحه بودهاند و هم از اعماق اجتماع برخاسته بودند و حسی تند نیز از تلخکامی و بیعدالتی را به ادبیات ما آوردند. در میان ناردونیکها نویسندگانی نظیر رشنیکف و لهویتوف وجود داشتند که البته قریحهٔ گورکی را نداشتند، اما بااینوجود انسانهایی بودند صاحب استعدادهای بزرگ. پس چرا آنان بهتدریج فروریختند بهجای اینکه به قدوقامتی در حد گورکی ببالند و محبوبیت و آوازهای چون او پیدا کنند؟ دلیلش آن بود که لایهٔ مسلط بر ذهن و تاروپود روحشان یأس و تیرگی بود. اگر در نوشتههای آنان گاهگیر به پیکرهای درخشان برمیخوریم-ـ پرتویی کمسو در کنار تاریکیای که سراسر زندگی را در خود فروپیچیده است-ـ چیزی جز شعاعهایی در حجاب، نامطمئن، و لرزان نیستند. خلاف این، ما در همان نخستین کارهای گورکی به پرتوهای جهندهٔ نور پی میبریم، و او را میبینیم که از پرتترین کرانهٔ روح خویش ستارهای فروزان و شعلهور با خود فرامیآورد. چشمانداز دنیای گورکی هم از سایههای زمخت، هراسناک، و نفرت بار مالامال است، اما با ایمان بسیار زیادش به سعادت بشری و با ایدهآلیسماش جبران میشوند، با آن سنخ از ایدهآلیسم که انگلس دربارهٔ آن زمانی گفته بود: “شما مبتذلان فکر میکنید که ما ماتریالیستها افقهای فکریای پست و دلبستگیهایی خودخواهانه داریم؟ درواقع، ما هزار بار از شما ایدهآلیستتریم زیرا ما در پیشرفت تودهها رهنمونی قدرتمند به آنان میدهیم!”
این، همان ایدهآلیسم عملیای است که شما در هر کلام گورکی مییابید. بُنمایهاش چیست؟ جوانی احاطه شده با چنان تأثیرهای تیره و سنگین چگونه چنین ایمانی به ممکن بودن سعادت در ذهنش میدرخشد و درک میشود؟ زیستنامهٔ گورکی پاسخی را میدهد که من باور ندارم نمونهای بهتر از آن را در جایی بتوانیم بیابیم. دلیل زیبایی دارد علت اینکه پسر-ـ الکسی-ـ نام پدرش-ـ ماکسیم-ـ را برای نام ادبی خویش برمیگزیند. این مرد نازنین و فیاض یعنی کسی که قربانی شرارتهای زندگی اعماق پایینتر زندگی شد، بود که روح تسلیمناپذیرش را برای پسر بهمیراث گذاشت. بهعلاوه، خُلقوخوی مادربزرگ گورکی-ـ کسی که همهٔ ما مثل مادربزرگ خودمان به او عشق میورزیم-ـ بود که در روالی آزاد، گسترده، آرام و بهلحاظ عاطفی نیرومند و زلال، در خُلقوخوی نوه ادامه یافت، و آن را از توان شاعرانهای استثنایی لبریز میکند. این از امری صرفاً وراثتی بسیار فراتر است، اثر گذاشتن امری اجتماعی نیز بر او است. این آوازها و ترانههای مادربزرگ، قصهها و نوازشهای او در کنار گهواره طفولیت و در دوران کودکی گورکی است که فضایی از چنین هماوایی و زیبایی آفرید، و در وجود او دو دنیای متفاوت بر پا کرد: منظری که انسان چگونه باید زندگی کند، و چقدر خوب است که چنین باشد؛ و آگاهی از اینکه امور زندگی عملاً چگونه بودند! … این دو دنیا تکه تکه پیشِ روی او ایستادند: حقیقت مهیب زندگی و میل مفرط و اشتیاق عظیم به سعادت، برای صلح، برای عشق، برای زندگیای آشکارا متفاوت با واقعیت توأم با بربریتی که با آن رودررو بود. گورکیِ جوان با این بینش دوگانه آغاز راه کرد: آگاهی زیاد از امکانهای نهفته در انسان، و حساسیت شدید به واقعیت گرداگرد خویش. همهٔ شما میدانید زندگی گورکی چگونه بوده است. همهٔ شما میدانید زندگی بر او مشت زد و او را درهم کوبید. زندگی با او سنگدل بود، و هزار بار رشتهٔ همین زندگی نزدیک بود پاره شود. اما او طبیعتاً قوی بود، و در این آزمونهای دشوار بیشتر آبدیده شد تا اینکه فروریزد. او انبانی عظیم و تیرهگون از تجربه گردآورد از این بابت که زندگیای که سیستم سرمایهداری برای اکثر آحاد نوع بشر درست کرده در حقیقت چه بود. و در سنین نوجوانی میلی مفرط احساس کرد ـ نمیتوانم بگویم این احساس چه اندازه آگاهانه بود ـ تا دربارهٔ همهٔ این تجربهها در گسترهٔ روز، روشن عیان سخن بگوید چندان که صدای طنیناندازش شنیده شود.
تقریباً در سالهای نخست عمر به نیروی مطبوعات و نوشتهٔ همراه با تخیل قوی پی برد. تأثرات رنجبارش میتوانست در درون بنای لایههای بسیار بسیار ارزشمند شعور او رفته باشد، اما شادیآفرینیها و درگیریهایی باطراوت که دربارهشان بهمنظور یاری کردن توانست بنگارد و توصیف کند، اهمیتی بسیار عظیمتر از آنی که انتظار میرفت، داشتند.
او خیلی زودتر از موقع به ارزش نقش نویسنده پی برد. او همچنین خود را گزارشگر عظیم کارگران میپنداشت ـ چنان که این را ما امروز میگوییم ـ گرچه او شاید در ذهن مجسم نمیکرد که غولپیکر باشد، اما ما که با قدوقامت او آشناییم، تصدیق میکنیم که او گزارشگر عظیم کارگران بوده است. او کسی بود که دریافته بود “موشهای کور” چگونه زندگی میکنند، او از پیش آماده شده بود به “کودکان خورشید” دربارهٔ شرارتهای زندگی، دربارهٔ دلهرههای آن شکلهایی از هستی، که ذهنی مُثله شده برملا میکند و او دریافت میهنش را در جزر و مدی سیهفام و نیرومند غرق میکند گزارش هنریای درخشان و شگرف بدهد. یکی از وظیفههای او ـ این وظیفه چه اندازه ذهنی بود، من نمیدانم-ـ اما بههرحال، گزارش کردن دربارهٔ زندگی اعماق به لژ بیخیال جهان، برخوردار از لذتهای فرهنگ، گزارش کردن شاهدی عینی که در سراسر جرگههای جهنم بوده بود، وظیفهٔ عینی او بود. فکر میکنم بهاین سبب کلمهٔ گورکی ـ یعنی تلخ ـ را نام مستعارش انتخاب کرد. این “کارت ویزیت” او بود که به خوانندگانش در دنیا میگفت: من نویسندهای تلخ هستم، و شما آن شرابی را که برای نوشیدنتان فراهم آوردهام صفرایی خواهید یافت؛ کلمات من به گوشهایتان دردناک خواهند آمد. و آنچه پیش آمد-ـ شناختی بود ناگهانی و جهانی! نخست تعدادی انگشتشمار از منقدان، بعد تمامی کُر نویسندگان و مردان مشهور روسیهٔ سالهای دههٔ ۱۸۹۰ که در آشوب درونی میزیستند، به او گفتند: این حقیقت ندارد. شما بههیچوجه تلخ نیستید، شما شیرین هستید. شیرینی شادی واقعی زندگی در شما است و این شادی درخشان و نویدبخش است. شما با سرود بهاران که اکنون فرا روی ماست درهمآمیختهاید. ایام نیکوتری با سالهای دههٔ ۱۸۹۰ آغاز شده است. پوست یخ شروع بهچروکیدن کرده است. بعضی جویبارها شُرشُر را شروع کردهاند، برخی پرندگان جوان نغمهسرایی آغاز کردهاند و صدای شما با صدای آنها درآمیخته است. این آوا بشارت دهندهٔ دوران نو است و شادی تروتازهٔ بهاران در آن میجوشد. نوشتههای گورکی، حتی کارهای رمانتیک نخستین او، تصویری صریح از سعادت بسیار اندک در خود داشتند. آنها در رنگهای طلایی و شنگرفگون و ارغوانی، پرداخته شده بودند، اما با وصف همهٔ اینها حتی شخصیتهای نیمه افسانهای او به پایانی کموبیش غیرسعادتمندانه گرایش داشتند. بههرحال، نیرومندی شادی گورکی در ترسیم پیروزیها یا ورد و تسبیح گفتنها نبود. شادی او غالباً در بافت ملالتآمیز داستان او دربارهٔ زندگی آنگونه که عملاً جریان داشت نهفته بود، زیرا هرکسی حتی اگر اندکی به ادبیات حساسیت میداشت، احساس میکرد: این همان چیزی است که زندگی مثل آن است، ای برادران؛ بگذارید بنشینیم آبهای تیرهگون بابل را از چشم جاری سازیم، بابلی که بادهای حادثه ما را بدان آورده است. این تلخی یأس نیست که میگوید: طاعون ببرد این زندگی را، و نیز خود من را. نه، درواقع، گورکی گفت: این است آنچه بر سر زندگی آوردهاید؛ این است آن انسانی که این زندگی پرورده است! اما همهٔ اینها با ایمان مسری گورکی به طبیعت، به زیبایی زندگی، و باور استوارش که زندگی میتواند شکوهمند باشد دست در دست میرفت. او درامهای ملالتبار را در پسزمینهای که هیچ نویسندهٔ دیگری پیش از این احتمالاً هرگز نیافریده بود بهنگارش درآورد: دریای خندهزن، خورشید نوازشگر، سبزهٔ مخملین، چشماندازهای بیمرز و شطهای مقتدر-ـ طبیعت شگفتآمیزی که مادربزرگ استثنایی گورکی فقط توانست آن را بسراید و ترسیم کند. در این طبیعت جانوران سحرآمیز و انسانهایی شگفتآور ساکناند. درست است که آنان توانایی رنج کشیدن را دارند، در رؤیت نخست بهنظر میآید آنان ابزارهای مصیبت باشند، اما مقصود آن است که رنج را هشداری ساختن بهحذر کردن از خطرها. از طرف دیگر آنان برای تجربهٔ رشتهای گسترده از شادیهای بینظیر همهچیز دارند. از پرندهٔ کوچک تا جانور درنده، و فراتر از این انسان خردمند، دَرِ شادیهای هرچه عظیمتر و عمیقتر بهروی آنان گشوده است. این ظرفیت دستنخورده باید بماند، همهٔ امکانات برای استفادهٔ از آن باید برپا گردد، این است نکتهٔ عمده؛ سپس زندگی میتواند ذرهای از شادی و رغبت باشد، سعادتی شگفتانگیز و هوشمندانه. نزد همهٔ ما سایههای تیرهای که گورکی به ما نشان داد رو در روی این پسزمینه از نقشهای توربافت طلایی بهچشم آمد. هرگاه عطر دستهٔ گل به مشام کشیدیم و نوای زهِ ساز را شنیدیم نهتنها قلبمان روشنی گرفت و احساس کردیم که با تمام نیرو بر جادهٔ تروتازهٔ بهار میرانیم، بلکه خونمان هم آغاز بهجوشیدن کرد، زیرا راه برونرفت تنها در مبارزه پیدا میشد. مصیبت و بلا گسترده بود، انسان بهطرزی دهشتناک فلج مانده بود و همچون خوک میزیست و نیاز بهمبارزهای بود سختدلانه برای تغییر اینهمه و برداشتن مانعها برای تحقق همهٔ امکانهای نهایی انسان (بهزبان گورکی که خود گورکی ممکن است هنوز آن را نشنیده باشد، اما در گوشهایمان همواره طنین افکن میباید باشد). این چگونگی کار ادبی گورکی در زمان بود، و این است آنچه کار او را اجتماعی ساخت، گرچه شخصیت اجتماعی او حتی در دورهٔ جوانیاش ابعادی بسیار وسیع داشت.
طرز فکر او نسبت به طبقات گوناگون چه بود؟ آنها را چگونه میدید، و تأثیر آنها بر ذهن او چگونه بود؟ او بهویژه در نخستین دورهٔ کارش نسبت به مردم ساده، لایههای متوسط تهیدست، و نیز بهطورعمده دهقانان و کارگران کارخانهها، احساس برادرانهای عمیق و شفقتآمیر داشت. هر هنگام که طرز فکر شرارتبار آنان، کتک زدن درندهوار زنانشان، نفرتشان نسبت به یکدیگر را چهرهپردازی میکرد، هر هنگام که تمامی این نگارخانه رؤیاپردازان پایمال شده، قربانیان، خُردهلاشخوران، انسانهایی که میتوانستند آرمانگرایانی شگفتآور یا بناکنندگان زورمند زندگی بشری بوده باشند تصویر میکرد، همواره حس میکردید که تقصیر را بر گردن آنان نمیاندازد، بلکه شرم و گناه را به گردن محیط آنان میگذاشت. گورکی هر هنگام خصلتی همچون آز یا خودپرستی را در دهقانی بهشدت تقبیح میکرد شما درمییافتید که چنین نمیکرد، زیرا او دهقان را به این خصلت متهم میکرد. او بر این نکته آگاه بود که انسان زحمتکش را اوضاعواحوال سراسر زندگیاش خشن و حریص کرده بود.
گورکی درحالی که از پلههای نردبان اجتماعی پیش از انقلاب بالا میرفت، کولاک [۲] را بیسروپای ناخنخشک و دزدی که رفاه چرکینش را با قلدری کردن به دیگران بنیاد میگذارد داوری کرد. اما گورکی را خشم و نفرت کور نکرد و این به او توان آن را داد تا طینت آدم بیسروپای بیفرهنگ را با شفافیت و رئالیسمی چهرهپردازی کند که پیش از او نظیری نداشتند و ظاهراً پس از او هم کسی هرگز با او برابری نخواهد کرد.
او سپس به قشر روشنفکران (اینتلجنسیا) پرداخت. میان آنان تفاوتهایی قائل بود. او به روشنفکران خلاق، کارگران علم و هنر، حقشان را ادا کرد. او همواره نگرشهایی را آشکار میکرد که وجه مشخصهٔ کارگران واقعی علم و هنرند، کسانی که تماماً وقف کارشاناند، و او همواره عظیمترین احترام آمیخته با چیزی شبیه بهحیرت برای آنان قائل بود. او در توجهاش به انسانهای صاحب ارزش حقیقی، قادر بود بر خصوصیتهای خود روشنفکرگرای (انتلکتوئل) خردهپا چشم ببند، امری که مانع از او نمیشد تا اهمیت عظیم تلاش خلاقهشان و کار بزرگشان را در جهت نفع فرهنگ ببیند. اما نسبت به همهٔ آن فرهنگستیزان روشنفکرگرای (انتلکتوئل) و لاشخورها، نسبت بهآن بهاصطلاح “ییلاق نشینان”، نسبت بهآن رفیقهای نیمهراه، با خردهپاییشان، ریاکاریشان، و آزمندیشان بدون گذشت بود؛ او نسبت بههمهٔ این آدمهایی که بر تقدیر غمبار مردم اشک تمساح میافشاندند، اما بحث و استدلال میکردند و نتیجه میگرفتند که این امری “اجتناب ناپذیر” است، آدمهایی که برای هرنوع بیعدالتی سفسطهای میتراشیدند هیچ ترحمی نشان نمیداد. اثر زخمهایی که شلاق زدن ادبی گورکی بر پشت این حیوانهای شکارگر و رودهدرازان بر جای گذاشت خیلی خواهد گذشت تا شفا یابد.
او سپس بهسرمایهداران پرداخت. مارکس و انگلس در “مانیفست حزب کمونیست” از توان خلاقهٔ بورژوازی مدح واقعی گفتهاند، و گورکی این جنبهٔ مثبت سرمایهداری را ستود. او شناختی شگفتانگیز از مردانی داشت که کشتیها و دوبهها را در طول ولگا بهحرکت آوردند تا کارخانهها و واحدهای صنعتی برپا کنند، مردانی که توان کافی داشتند و میدانستند چگونه کار کنند! آیا او تا بهحال، حتی یک لحظه، در ستایش آنان از خود بیخود شده بود؟ هرگز. او درواقع، حتی در آن زمان که احتمالاً هنوز از مارکس شناختی نداشت، قادر بود بصیرتی دیالکتیکی از درون طبیعت نیروی آنان کسب کند. او نشان داد که همهٔ ثمرات این نیرو با نقش پست منفعت فردی و استثمار مُهر خورده است.
او طبیعتاً جنگی بیرحمانه به طبقهٔ درحال متلاشی شدن زمینداران و دیوانسالاری نفرتانگیز تزاری اعلام داشت. خیلی جوان بود که به محفلهای انقلابی پیوست و با انقلابیون آشنا شد. چندی نگذشت که تحت نظر قرار گرفت، مکرر بازداشت شد و بارها و بارها برای او ایجاد مزاحمت کردند، زیرا پلیس بهشیوهٔ خودش به او حساس بود و در او دشمنی نیرومند گمان میبرد. گورکی یک تیپ مثبت معترض بود. او مدت زمانی طولانی جاذبهای ویژه برای معترضها داشت، جاذبهای که آدمهایی که وصلهای ناجور بودند برایش فراهم کردند. اینان مردمانی بودند که زندگی را نمیپذیرفتند، و خودشان را خارج از آن مییافتند، نه بهاین سبب که دستشان از آن کوتاه بود، بلکه بهاین سبب که زندگی برایشان تنگ شده بود. در این کار جاپایشان را از دست داده بودند و نیروی غلبه کردن بر زندگی را نداشتند. اینان آدمهایی بودند که قدرت اخلاقیشان بسیار اما قدرت جسمانیشان اندک بود.
گورکی همیشه بهدنبال عنصرهایی بود که بتواند بر آنها تکیه کند، و گمان میبرد که آنها را در ولگردان یافته است. او را این واقعیت که آنان از جامعه بهبیرون پرتاب و از آنجا کنده شدهاند مجذوب میکرد. ولگرد مالواموالش را از دست داده بود، “اوراق هویت”اش را گم کرده بود، او در مقام عضوی از جامعه خودش را گم کرده بود، اما آزاد بود همچون گرگ بیابان که به هر تهدیدی با یک خُرخُر پاسخ میگوید و در هر زمان آمادهٔ دفاع از خویش است. هنرنشناسها خود دریافتند این هرزهگرد که قیدوبندهای اخلاقیات هنرستیزانه را بهدور افکنده، پیکرهای شاهانه بههم زده. گورکی با درمقابل هم قرار دادن یک انتلکتوئل، یک وکیل دعاوی، و یک ولگرد این مطلب را نشان میدهد. این انتلکتوئل که وقتی بهسبب آگاهی فرساینده از اینکه او، آدمی همه فن حریف، به حیوان خانگیای بارکش تبدیل شده است، احساس پشیمانی وندامت میکند و خرد میشود و چرتوپرت میگوید، و ولگرد، ژولیده، تاسیده، بدون دغدغهٔ خاطر، اما یک تکه تراشیده شده، آزاد همچون هوا و درحالی که به خانه، همسر، حرمت و چیزهایی همچون “مزایای زندگی” با تحقیر نظر میکند. بسیار کسان را تصویر زندهٔ گورکی از ولگرد بهتکان آورد، زیرا میگویند در قلب هر مرغابی حیاط روستایی، خاطرهٔ روزهای وحشیاش زنده است، و من مطمئنم-ـ اگر چه خودم این را هرگز ندیدهام-ـ که مرغابی حیاط روستایی از پرواز مرغابیهای وحشی بر فراز سرش که قات قات کنان میگذرند عمیقاً بهشور و حال میآید. این بود مرغابی وحشیای که گورکی به ماکیان خانگی نشان داد. اما گورکی آدمی آنقدر بلند نظر و نیرومند بود که بر شیفتگیاش به طغیان رمانتیک ولگرد غلبه نکرده باشد. او یک رئالیست بود، و بههیچوجه چون یک سهره نمیخواست دیگر پرندگان را با انواع و اقسام کلمات رنگین بفریبد. اما شبیه لوکا[۳] هم نبود، آن پیر همنفس در “در اعماق اجتماع”. خود گورکی به بازیگران و منقدان گفته بود که از لوکا بسیار خوشش میآید چون پیرمردی بود آمادهٔ مرهم نهادن بر زخم هر انسانی، تا سریعتر از دستش خلاصی یابد. گورکی بههیچوجه چنین نیست او شاید این نوع طبابت آسان را گاهگیر بهپندار خود راه داده باشد، روح او شاید بهاشتغال به اندکی حرفهٔ شفا احساس فوریت کرده باشد، اما خیلی شریفتر از آن بود که به سهرهای مبدل گردد، و بههمین خاطر بود که او خود مفهوم “افسانهٔ ولگرد” خویش را واگذاشت. غیر از این نمیتوانست باشد، زیرا گورکی از این شخصیتها رویگردانده بود، گر نه این بدان معنا میبود که این سرزمین محکوم به تحجر است و نایی برای احیا شدن ندارد. او هنگامیکه نظری واقعاً از نزدیک به ولگردان خود افکند، دریافت که آنان به تقسیمشدن به دو تیپ اساسی میل میکنند. تیپ نخست آنانی بودند که به انسان ـ ببر شدن گرایش داشتند؛ آنان سَرگَپ[۴] (سرکردگان) دزدان و روسبیان بودند، قهرمانان شیطان بازارها[۵] که با میل به جنایت. زیرا با همهٔ نیروی عظیم عضلانی و خبرگی نرینهٔ خویش، سبکمغزانی بودند که ظرفیت تبدیل شدن به موجوداتی اجتماعی را نداشتند. آنان اساساً فردگرایان تباه شده و جانوران شکاریای نیرومند محکوم به نابودی بودند، زیرا تغییر آنان ممکن نبود. از جانب دیگر، گورکی در میان ولگردان تیپی شگفتانگیز و بسیار جذاب میدید که نمونهشان را در “کانوالفها” نشان داد. کانوالف تیپی فوقالعاده از آدمی بسیار حساس و حتی بهگونهای یک رؤیاپرداز بود. او از تمامی نیروی خویش تخلیه شده و به دائمالخمری هرزهگرد تبدیل شده بود، زیرا قادر نبود رؤیاهایش را بهواقعیت برگردان کند. یأس و نومیدی از اینهمه بود که در فرجام، کانوالف را به خودکشی کشاند. مردانی در مرتبهٔ او، روشنفکرانی نالان و سستپی از آب در میآمدند که برای مبارزه مطلقاً مناسب نبودند. آنها دو آبراههٔ عمدهٔ درخود فروبرنده در فردگرایان بیمار هستند، دنیایی با استعداد از آدمهایی که خودشان را از جامعه بیگانه ساختهاند.
نه، ترک جامعه پاسخ نبود؛ پاسخ در جستوجوی فلزی برقدار نهفته بود که تغییری در نفس نظام را بتواند مؤثر افتد. بدین ترتیب گورکی اندک اندک- در پرتو روشنایی صاعقهآسای گاهگیر- بهمشاهدهٔ نقش انقلابی ساختاری کارگران آغاز کرد. این یک انقلاب بود، و او سرود ستایش فتحنامهٔ این کشف را در “مادر” سرایید، کتابی که سرود ستایش اردوگاه قدرتمند انقلاب است. میلیونها مرد و زن از طبقهٔ کارگر درحالی که در سراسر جهان بهزبانهایی گوناگون سخن میگویند، در دلشان چیزی عزیز و ارجمند در این کتاب یافتند، کتابی که به گرامیترین کتاب پرولتاریای جهان تبدیل شد. این کتاب از رنجهای کارگر روسی برای آنان حکایت کرد، از رزمندهای ضد تزار، حکایتی که قلب را قبضه میکرد و بهترین آرزوها را در انسانها برمیانگیخت. این کارگر کارخانه، این مسیح پولاد بود که با غولآسایی خود، حس عمل جمعی خویش، درجهٔ عالی تشکیلاتیاش، خُلقوخوی انقلابی، و نیروی سالم و حیاتیاش، گورکی را مجذوب ساخت. و این گورکی را، این آخرین پیامبر از میان پیامبرانی که آشوب تمامی زندگی را صرفاً پیشبینی کرده بودند، و این نخستین نویسندهٔ بزرگی که بهسوی جنبش کارگری گرایید، واداشت تا بگوید: شما کارگران بهجهان آمدهاید تا آن را نجات دهید!
اما گورکی در آن زمان دیگر فقط نویسندهای صرفاً بااستعداد نبود. او بر اقتداری اخلاقی، اعتماد، جانبداری و شهرتی عظیم حکم میراند. او گامهایی حقیقتاً غولآسا بهپیش برمیداشت. در آن هنگام سرودهایی میسرود که در هر دلی بیشیله پیله پژواک مییافت، سرودهایی که هر آن کس که شعلهٔ انقلاب آینده را بر پی و بُنِ ستونهای پرهیبت محافظ کاخ استبداد فروزان نگه میداشت، خوانده میشد. او “شاهین” و “پیک توفان” را سرود، هر دو لبالب از نیرویی آتشینخو. بهوضوح بهخاطر میآورم که از آن پس او را چگونه در نظر مجسم میکردم: همچون پیکرهای غولآسا، در پرتو لرزان شفق بامدادی که بر این سرزمین فراز میآمد، با آن دستان بلند و باحالتش که بر کرهٔ خاکی دراز شده بود، و با قلمموی سحرآمیزش جرقههای آثارش را میپراکند که به گلهایی آتشین تبدیل میشدند.
گورکی یک بلشویک است. او همراه خود شور و هیجان به حزب آورد، او با خود ستایش از مبارزه و سازندگی آورد، وفاداری عمیق و میل به پاسخ بهمقتضیات حزب با هر آنچه که داشت. زمانی او اشتباههایی کرد، و در حد من نیست که از این اشتباهها انتقاد کنم یا بگذرم، زیرا من هم این اشتباهها را نسبتاً مرتکب شدم. چنین بادا، حتی مرا خیلی پیشازاین بدین خاطر بخشیدهاند، گورکی که جای خود دارد. حتی همان هنگام هم که گورکی به ما پیوست، به “گروه وپریود”[۶]، و از راه درست منحرف شد، محبت لنین نسبت به او، و اطمینانش نسبت به او، لحظهای نقصان نیافت. لنین حتی همان هنگام که نامههایی نیشدار و خشمگین را برای گورکی میفرستاد که انباشته از ابراز علاقه به او بودند، /لنین در ادامه/ به اعلام اینکه گورکی نویسندهٔ واقعی و حقیقی پرولتاریا بود و سهمی بسیار زیاد به طبقهٔ کارگر ادا کرده بود و پایبند آن بود که سهمی هرچه بیشتر هم ادا کند ادامه میداد.[۷]
آناتولی لوناچارسکی [۸] ماه مه ۱۹۲۸
[۱] گزیدههایی از سخنرانیای که بهمناسبت شصتمین زادروز گورکی در سال ۱۹۲۸ ایراد شد.- توضیح انتشارات پروگرس.[۲] کولاک (Kylak)، واژهٔ روسی بهمعنای سرمایهدارِ ده، دهقان مرفه صاحب زمین کافی، بنیهٔ مالی قوی با بهرهکشی از دهقانان. در کنار کشاورزی و دامپروری، بهکارهای تجاری، رباخواری، اجارهٔ زمین، دلالی، اجاره دادن دام و ابزار کشاورزی میپردازد و دهقانان ده غالباً به او مقروضاند.
[۳] یکی از شخصیتهای نمایشنامهٔ “در اعماق اجتماع”. -ـ م.
[۴] سَرگَپ-ـ سَر بهمعنای رئیس و گَپ هم بهلهجهٔ جنوبی یعنی بزرگ. سرگپ، سرکرده، سردسته. در تداول لهجه جنوبی جنبهای منفی دارد. ـ م.
[۵] شیطان بازار، معادل برای (filthy marketplace). در جنوب به بازارهایی که به حرفههای اشتغال دارند شیطان بازار میگویند. ـ م.
[۶] گروه منشعب از بلشویکها (پیش از انقلاب) با نظرهای مختلف سیاسی و فلسفی که در سال ۱۹۰۹ تشکیل شد و تا ماه فوریه ۱۹۱۷ دوام یافت. لنین از اشتباههای گروه وپریود چندین بار انتقاد کرد.
[۷] این مقاله آناتولی لوناچارسکی در حکم مقدمهٔ مجموعه آثار ده جلدی گورکی آمده است. این مجموعه را نشر پروگرس بهزبان انگلیسی منتشر کرد.ـ م.
[۸] آناتولی واسیلیهویچ لوناچارْسکی (Anatoly Vasilyevich Lunacharsky)، ۱۸۷۵-ـ ۱۹۳۳، سیاستمدار و چهرهٔ اجتماعی شوروی، نویسنده در زمینهٔ نظریهٔ هنر، و روزنامهنگار، در ۱۸۹۰ به جنبش کارگری پیوست و در ۱۹۰۳ بلشویک شد. از ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۹ کمیسر آموزش و پرورش اتحاد شوروی بود. لوناچارسکی کتابها و جستارهایی پرشمار در زمینه نقد هنری، ازجمله موسیقی و تئاتر، و بررسی و نقد ادبیات روسیه و رئالیسم سوسیالیستی، ادبیات غرب و مدرنیسم غربی نوشته است. او همچنین چندین اثر نمایشی نیز چاپ کرده است.
**********************
به نقل از ضمیمۀ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۵، ۲۷ بهمن ۱۳۹۹