به یادِ استاد جهانگیرِ افکاری – مردی که از زندان آمد
در دوراندیشی و ژرفنگریاش همین بس که چندین و چند دهه پیش از این، ناکارآمدیِ سازندهای فردمِحور (مُنارشیسم/تَکسالاری) را دریافته بود:«امروز، ملتی بیدار و آسوده است، که نه شاهِ فرمانروا داشته باشد و نه پیشوایِ دیکتاتور و خودخواه».
این از شوربختیِ آدمی است که قدرتِ سیاسی را به یک فرد وامیسپارد و دیگر هم نمیتواند از او پس بگیرد! نمونههایش هم فراواناند: از اردوغانِ نوعثمانیست تا علی خامنهای و از نتانیاهوی تبهکار تا انبوهی از زمامدارانِ دیگرِ کشورها، همه و همه، نه تنها قدرت را تا ابد برای خود میخواهند که یک کشور را، با همهی ثروتهایش، مُردهریگِ نیاکانیِ خود میدانند!: با این همه، گویا بسیاری از مردمِ جهان، هنوز یکتاگزینه/آلترناتیوی را به جُز واسپاریِ قدرتِ سیاسی به یک فرد، خوب یا بد، درنیافتهاند! چارهی کار در چی است؟ شاید در این است که نمایندگانِ برگزیدهی مردم از سراسرِ یک کشور، در مِهستان/پارلمانی گِردهم آیند و کارها را سامان دهند؛ بدینگونه، رهبر یا رئیسجمهوری، تنها یک مقامِ نمادین و تشریفاتی و برکنار از هرگونه یارایِ تصمیمگیری است. این، چکیدهی دکترینِ رفیق افکاری برای سازندهای فرمانگریِ کشورها است: مردمروایی به جایِ فرمانرواییِ یک فرد: »به راستی باید چند تن خِرَدمند و مردمدوست در هر زمینهی اجتماعی، جلسه و مشورت داشته باشند تا دگرباره در کشورشان، ناپلئون، هیتلر، پهلوی و مانندِ آنها، فرمانروا نباشند«.
رفیق افکاری در داستانِ نمادینِ “مشکلگشایی از یک سمینارِ زیرزمینیِ با شکوه”، چکیدهای از باورداشتهای اجتماعیِ خود را به داوری آورده است. وی در بازنماییِ دشمنیِ واپسگِرَوان با دانش و فرهنگ مینویسد: زمینهی این دُژخویی، بیگانگیِ اینان با چنین گزارههایی است: »چون از آن بویی نبُردهاند با آن دشمناند. البته به زبان نمیآورند تا مُچشان باز نشود. درست مانندِ علم و دانش؛ هرگز دیده نشده است کسی خود را ضدِ علم بخواند؛ ولی دانشستیزی، سرشتِ ددمنشانی است رنگارنگ که در چهارگوشه افق، پایکوبی میکنند.« (چیستا، ص ۸۹۲).
افکاری در بخشی دیگر از همین داستان، به انتقاد از کاربُردِ واژگانهی “اشرفِ مخلوقات”! برای انسان میپردازد و میگوید: این زابنام/لقبِ زیستمندی است که خونِ همتایاناش را بر زمین میریزد. انسانها »همدیگر را بیش از همهی جانوران میکُشند. هیچ دَدی به پای اشرفِ مخلوقات نمیرسد«. آدمیان برای کُشتنِ یکدیگر، »دبیرستان و دانشکده و دانشگاهِ[جنگِ]زمینی و دریایی و هوایی«پی میریزند، دانشِ جنگ میآموزند و هزاران کتاب در بارهی ادمکُشی چاپ میکنند: »تاییدِ جنایتکار یعنی، شرکت در جنایت«.
جهانگیرِ افکاری در سالِ ۱۲۹۶ خورشیدی در روزگاری پُر تَنش و توفانی در تهران زاده شد. هنوز گامهی دبیرستان را تا به پایان نپیموده بود که به خوانشِ آفرینهها/آثارِ ادبیِ ایران و جهان روی نمود و همزمان، به فراگیریِ زبانهای اروپایی پرداخت. او که زبانِ فرانسوی را در پاسی از زمان از یک دوست آموخته بود، بعدها همین آموخته را دستمایه کارِ ترجمه در روزنامهی کیهان کرد.
رفیق افکاری از سالِ ۱۳۱۶ در بیستسالگی به بازگردان/ترجمهی داستانهای کوتاه از نویسندگانِ بزرگِ جهان پرداخت و اینهمه را در رسانههای آن روزِ کشور به چاپ سپرد. وی که در سالهای پیشاکودتا به حزبِ تودهی ایران پیوسته بود، یکبار پس از شکستِ جُنبشِ ملیِ آذربایجان و دیگر بار در پیِ کودتای بیست و هشتِ اَمردادِ ۱۳۳۲ دستگیر شد و برای سالها سر از زندانهای دور و نزدیکِ کشور برآورد. تنها اندکی پس از آزادی از زندان بود که بازگردانِ حرفهایِ آثارِ ادبی و سیاسیِ جهان را پیگیرانه آغاز کرد و به زودی، به جایگاهِ مترجمی ورزیده و نامآشنا دست یافت. دیری اما برنگذشته بود که برای بارِ سوم به بهانه ترجمهی کتابِ “جنگِ شکر در کوبا” نوشتهی ژانپُلسارتر، به زندان افتاد.
از سالهای نوجوانیِ رفیق افکاری اما آگاهیهایی چندان در دست نیست؛ همین قدر میدانیم که سری پُرشور داشت و بسیار زود هم به حزبِ تودهی ایران پیوست. در جُست و جویِ سایهروشنهایِ زندگیاش به آذربایجان میرسیم و سپس او را که بیست و هشت سالی بیشتر ندارد، در چنگِ تَکآورانی میبینیم که به پهنهی گُردخیز و دانشمندپرورِ آذربایجان تاخته و از کُشته، پُشته انباشتهاند: جُنبشِ ملی ـ دموکراتیکِ آذربایجان که در هم شکسته شد، افکاریِ جوان نیز که از کُنشگرانِ سرسختِ آن بود، نخستین سالهای زندانِ خود را میآزمود. رفیق نصرتِ نوح که همکارِ او در روزنامهی کیهان بود، از وی همچون » چهرهی معروفِ سیاسی نیمقرنِ اخیرِ« کشور یاد کرده ِو نوشته است که برادراناش سیامک و سرگرد هادیِ افکاری بودند که این یک، در سالِ ۱۳۳۳ در پیِ لو رفتنِ سازمانِ نظامیِ حزب، در زاهدان دستگیر و در تهران به بند کِشیده شد» (یادماندهها، ج یک، ص ۵۸۸).
استاد افکاری در سالِ ۱۳۳۲، پس از کودتا و در راهِ بازگشت از سفرِ فرهنگیِ رومانی، برای بارِ دیگر دستگیر شد و تا سالِ ۱۳۳۷، برای پنج سالِ آزگار در زندانهای به گفتهی خود »سراسرِ کشور« به سر بُرد. گویا دیری از آزادیاش برنگذشته بود که یکی از دوستاناش او را با مدیرِ روزنامه کیهان دکتر مصطفا مصباحزاده آشنا ساخت. افکاری در پیِ این آشنایی، در جایگاهِ مترجمِ تر و فرزِ خبرهای روزِ جهان در روزنامه ی کیهان به کار آغازید. دو سه سال از همکاریاش با این رسانه برنگذشته بود که یک روز دکتر مصباحزاده با آنکه از کارِش بسیار خوشنود بود با نگاهی غمزده به او گفت که سَرانِ دولتی، خواهانِ برکناریاش از روزنامه شدهاند.
دو ماه پس از برکناریِ افکاری از کیهان، دو تن از دوستاناش او را در انتشاراتِ فرانکلین به کار گماردند و شد ویراستارِ ادبیاتِ فارسی: سُرودههای فارسی ـ از فردوسی تا ملکالشعرای بهار ـ را میخواند و کژدیسیهای چاپیشان را گوشزد میکرد؛ نیز نمونههای چاپیِ کتابهای جیبی را که فرانکلین در میآورد، میخواند و غلطگیری میکرد. چندماه بعد که مدیرِ کتابهای جیبی از کار برکنار شده بود، افکاری را به جایِ وی نشاندند: »از همهی کارکنان با مهربانی خواهش کردم» تا صفحههای حروفچینی شده را ندیدهام، آنها را چاپسپاری نکنند. بدینگونه، هر اشتباهی در نوشتهها یا در متنهای حروفچینی شدهی در دستِ چاپ بود بِهنویسی میکردم و نمیگذاشتم چیزی بی امضای من به چاپ سپرده شود. از این رو، همکاران و دوستانم همواره میگفتند: «از زمانِ مدیریتِ من، هیچ غلطی در کتابهای تازهی جیبی ندیدهاند« (پیشین، ص ۱۷۶).
افکاری در جایگاهِ مدیریتِ کتابهای جیبی چند سالی را به کار پرداخت تا آنکه دو سال پیش از آمدنِ خمینی به ایران، انتشاراتِ فرانکلین، سازمانِ کتابهای جیبی را برچید و همهی کارمنداناش را بازخرید کرد. چند روزی پس از آن، دانشگاهِ آزادِ ایران برای سرپرستیِ بخشِ انتشاراتِ خود، رفیق افکاری را به همکاریِ با خود فراخواند و کارِ تازهی او آغاز شد. وی در پایانِ این بخش از یادماندهی خود نوشته است: »از انگشتهای لرزان و از خطِ خود شرمندهام. به خدا در سیکلِ اول که در دبیرستانِ ثروت بودم، آموزگار، با رضایت، و با سِدایِ (صدای) بلند میگفت که خطِ من از همهی شاگردان بهتر است« (پیشین).
افکاری از نگاهِ افکاری
رنجها و شوربختیهای رفیق افکاری که پژواکِ سالها زندان و دورگسیل/تبعیدِ وی بودند، او را چندان رنجور و ناتوان کرده بودند که در زیستنامهاش نوشتِ: »همسر، فرزندان، دامادها، برادر و خویشاوندان! با از دنیا رفتنِ منِ هشتاد و سه ساله، با بیماریهای کنونی و آسیبهایی که در زندانهای سراسرِ ایران دیدهام، چندان غمگین نشوید. با آنکه در زندانها دهها و سَدها (صدها) نفر را میدیدم که تنی چند از آنها دهها سال زندانی بودهاند، ولی هیچکدام از آنها این زندانها را ندیده بودند:
۱. قلعهی فلکالافلاک در خرم آبادِ لرستان،
۲. جزیرهی خارک در دریایِ جنوبِ خلیجِ فارس،
۳. سه کیلومتریِ بوشهر، زندانِ شهرکِ سبزآباد،
۴. زندانِ پهناورِ شیراز به نامِ قلعهی کریمخانی که سَدنفری در اتاقهای گرداگردِ باغچهی آنجا زندانی بودند،
۵. زندانهای تهران: زندانِ باغشاه، زندانِ موقتِ شهربانی، زندانِ قصر، زندانِ قزلقلعه، زندانِ اوین.
قربانِ همگیِ خویشاوندان و دوستان: جهانگیرِ بیگناه«(برگرفته از پایگاهِ مجلاتِ تخصصیِ نور).
نخستین زندان
زیستنامهی رفیق افکاری، برگرفته از (ماهنامهی چیستا، آبان و آذرِ ۱۳۸۳، ش ۲۱۲ ـ ۲۱۳)، به جُز بخشهایی که در گیومه آمده، اندکی یا بیشتر، ویرایش شده است.
رفیق افکاری در بازنماییِ زندگیِ پُر تَک و پویِ خود مینویسد:
»در سالِ ۱۳۲۵ خورشیدی پس از سرکوبِ فرقهی دمکراتِ آذربایجان در سراسرِ ایران، باشگاهها(کلوبها)ی حزبِ تودهی ایران به دستِ افسران و سربازانِ ارتش و شهربانی بسته و اشغال شد. من[… در آن زمان] عضوِ کمیتهی ایالتیِ تهران بودم و دو سه سالی به مسئولیتِ کلوبِ خیابانیِ تجریش و شمالِ تهران، از کَن و سولقان تا لواسان گماشته شده بودم. روزی در خیابانِ لالهزار افسری با هفتتیر دستگیرم کرد که بِبَرد زندان. به خواهشِ من با تلفنِ مغازهای در لالهزار، او عمویم علیقُلیخان را خبر کرد، بیآنکه به من اجازهی صحبت دهد. سپس مرا به جنوبِ غربیِ وزارتِ دارایی، دَمِ بازار به بازداشتگاهِ خیابانِ داور بُردند. در اتاقی، ده تن زندانی بودیم. پس از چند شبانروز [مرا] به دفترِ رئیسِ زندان بُردند. عمویم هم بود. افسرِ رئیسِ زندان از برخوردی که روزی در تجریش با من داشت [و به خاطرِ خدمتی که به او کرده بودم] ابرازِ خرسندی کرد و پس از تلفن با مقاماتِ خود، و با اجازهی آنها، مُرخصم کرد«.خوشنودیِ افسرِ نگهبان از رفیق افکاری، بازتابِ کاری بود که یک روز برایش انجام داده و آنرا پاک از یاد بُرده بود؛ این، یعنی او چنین خدمتی را وظیفهی انسانیِ خود میدانست، به آن نیاندیشیده بود و در نتیجه، انتظارِ هیچ پاداشی را هم از افسرِ زندان نداشت.
دومین دستگیری
استاد افکاری در زیستنامهاش میافزاید: در خردادِ ۱۳۳۲ هنگامِ »نخستوزیریِ مصدق که محمدرضا پهلوی با همسرش به رُم، پایتختِ ایتالیا رفته بودند«، نامهای [از حزب] به دستاش رسید که در آن آمده بود خود را برای شرکت در چهارمین فستیوالِ جهانیِ جوانان بخارست (پایتختِ رومانی) آماده کند؛ سفر، از نخستین روزِ تیرماه آغاز میشود و او به سرپرستیِ گروهِ ده ـ پانزده نفرهی همراهِ خود، برگُزیده شده است.
سرانجام، روزِ سفر فرا میرسد و رفیق افکاری و گروهِ همراهِ او با یک اتوبوس به سوی رشت به راه میافتند. اتوبوس، از رشت به بندرِ پهلوی و تبریز و شمالِ آذربایجان میرَوَد و مسافرانِ خود را در بندرِ جُلفا، کنارِ رودِ اَرَس (در مرزِ ایران و شوروی) پیاده میکند: »پس از چند ساعت، اجازه دادند از رویِ پُلِ ارس به شمال برویم. وقتی از پُل، پایین رفتیم، دیدیم [نامِ] بندرِ جنوبیِ شوروی هم جُلفا«است. بندری با دهها هزار جمعیتِ و با مغازهها و خانههای فراوان و سه سینما. در جلفای ایران اما، به جُز ساختمانِ مرزبانها و ارتشیانِ آنجا، چیزی دیده نمیشد: »روسها ما را به ایروان، مرکزِ ارمنستان بُردند و پس از دو روز، با هواپیما به شمالِ دریایِ سیاه [رساندند]. در فرودگاهی که پیاده شدیم، پنج شش جوانِ ایرانی هم در آن نزدیکی بودند که پیش از ما رسیده بودند. در همان ساعت، همگیِ ما را به کنارِ دریا بُردند و سوارِ یک کِشتیِ کوچک کردند که یک سره و به سرعت به مرزِ رومانی رسید. در همانجا ماشینی آماده بود که همگی سوار شدیم و ما را به بخارست رسانید. [در آنجا در یک] ساختمانِ پهناور، گروههایی از جوانانِ چند کشور، نزدیکِ هم بودیم و برنامههای رقص و حرکاتِ خندهدارِ همه را تماشا میکردیم. گروهی از جوانانِ ایرانی هم [در نمایشهای کمدی و رَخس (رقص)] شرکت داشتند. تا نیمههای مردادماه، همگی، سرگرم بودیم«.
بازگشت از بخارست
رفیق افکاری روزی در یک روزنامهی ـ گویا فرانسوی زبان که در بخارست به دستاش رسیده بود ـ خواند که سرانِ سه کشورِ اروپایی و از جمله ایتالیا با بازگشتِ پادشاهِ ایران و همسرش به کشور، موافقت کردهاند! این یعنی ایرانِ آشوبزده در آستانهی رُخدادهایی است که دیر یا زود، کشور را به کام خواهند کِشید. در این میان، زمانِ بازگشتِ افکاری و گروهِ همراهش به ایران هم فرارسیده بود. اینان باید نخست به مسکو ـ میزبانِ دومِشان میرفتند ـ و پس از چند روز، از آنجا رهسپارِ کشورِ خود میشدند. در نیمههای اَمردادماه اما گروهِ اعزامیِ حزبِ تودهی ایران با یک اتوبوسِ مسافرتی به مرزِ رومانی ـ شوروی رسانیده شد و سپس با یک اتوبوسِ روسی که چشمانتظارِ گروه بود به راه افتاد و در میدانِ سرخِ مسکو در کنارِ هتلِ بزرگِ ماسکوا به پایانِ این بخش از سفرِ خود رسید. گروهِ ایرانی که چند هفتهایِ میهمانِ مسکو بود، پس از بازدید از جاذبههای توریستیِ شهر و چند کارخانهی صنعتی، ساعاتی چند را نیز به دیدار با رفیق رضا رادمنش گذراند. در این دیدار که همسرِ رادمنش و تنی چند از رهبرانِ حزب نیز حضور داشتند، رفیق افکاری گزارشِ سفرِ خود و گروهِ همراهش را به رومانی به آگاهیِ رادمنش رساند و در بازگشت از این دیدار، با خبرنگارِ یک رادیوِ روسی نیز به گفت و گو نشست. چند روز بعد، گروهِ اعزامیِ حزب، به اوکراین و از آنجا با قایقِ موتوری و کِشتی به بندرِ انزلی بازگشت.
دیدار در زندان
میگویند: خوشیِ بسیار، گاه، رنجِ بیشمار میآوَرَد! رفیق افکاری و گروهِ همراهِ وی هنوز پا بر کرانهی دریایِ خزر نگذاشته بودند که قایقِ مرزبانیِ انزلی چشم به راهشان بود. اندکی پس از آن، مسافرانِ سرزمینهای»ممنوعه!«در ادارهی مرزبانیِ غازیان به فرماندهیِ دریادار زند بودند: »بی آنکه اجازه دهند بیرون برویم و در کشورِ خود بگردیم«. پس از چند ساعت، بیکه اجازهی پرسشی، واخواستی، چیزی به گروهِ حزبی بدهند، مسافرانِ جوانِ ما را با خودرویی که دو افسرِ ارتشی از آن پاسداری میکردند، یکراست از رشت و قزوین به زندانِ شهربانیِ تهران بُردند. نه خبری از دادگاه بود و نه کسی اجازهی دیدار با خانهوادهی خود را داشت. رفیق افکاری در یادماندهی خود میافزاید: هفتهای در بیخبری گذشت تا اینکه روزی او و ده تن از تودهایهای گروهش را با یک تِرَنِ کوچک به خُرمآبادِ لرستان بُردند: دیوارهای بلند و پهنِ کلات/قلعهی فلکالافلاک اما گِرد تا گِردِ یک زندانِ ترسناک، حلقه زده بودند تا ارجمندترین جوانانِ کشور را در میانِ خود به زنجیر درکِشند. هیچ کس نمیدانست چه سرنوشتی بر او رقم خواهد خورد؟ سلولِ جهانگیرِ افکاری، اتاقی بود در زیرِ یک بام که سه چهار زندانی دیگر را هم در خود فشرده بود و روز و شب انباشته از تاریکی بود. در آنسویِ این سلول اما، یک اتاقِ آفتابگیر سربرآورده بود و شماری از شخصیتهای کشور را در مُشتِ خود میفشرد. برخیشان را رفیق افکاری میشناخت: ناظرزاده، مهندس قاسمی، دکترعقیلی، محمودِ ژندی، خلیلِ ملکی و…. یک دو ماه بعد، افکاری و ده زندانیِ دیگر را با اتوبوس به سوی جنوبِ کشور به کنارِ رودخانهای در اهواز بُردند و از آنجا با کِشتی رهسپارِ جزیرهی خارک کردند: «در این جزیره، هیچ خانهواده، کشاورز و ماهیگیری نبود. جزیره، فقط برای تبعیدیها و زندانیان بود؛ با مدیرانِ نظامی»؛ گویا نامِ رئیسِ زندانِ خارک هم، سروان فلاحتی بود.
بارِ دیگر، زندان
سالهای زندان و کودتا به آرامی گذشتند و رفیق افکاری در بازگشت از دورگسیل/تبعیدِ خارک، در جایگاهِ مترجمِ اخبار، به روزنامهی کیهان پیوست. وی در سالِ ۱۳۳۸ با راهنماییِ مادرش، همسری برگزید و پس از چند سال، از او صاحبِ سه دختر شد. در آن سالها، وی و خانهوادهاش در خیابانِ شاهرضا/انقلابِ کنونی، کوچهی انوشیروانِ دادگر، در بالاترین اشکوبه/طبقهی یک ساختمانِ بزرگ میزیستند. یک روز اما، در آنی که اینان نشسته و گویا ماتِ تلهویزیون شده بودند، ناگاه دو افسرِ تفنگدار بی هیچ آگاهیِ پیشین، با کلیدهای ویژهی خود، درِ خانه را گشودند و در اتاقِ نشیمن، سبز شدند!:
ـ کتابخانهات کجا است؟
ـ آنجا، پشتِ این اتاق!
فرستادگانِ ساواک به بررسیِ کتابها و رسانههای چاپی پرداختند، چندین کتاب را در کیفهای دستیِ خود جا دادند، سپس به رفیق افکاری گفتند آماده شود که باید با آنها بِرَوَد:
»همسر و فرزندانم را بوسیدم و رفتم سرِ کوچه، جایی که سواریِ ساواک، انتظارم را میکِشید«.
او را به زندانِ موقتِ شهربانی بُردند و پس از دو سه روز، به زندانِ اوین فرستادند. دوماهی را در میانِ ده پانزده همبندِ دیگر سپری کرد و سپس از زندان آزاد شد و تَک و تنها به خانه بازگشت.
یادماندههای زندان
زیستنامه استاد افکاری اما، گوشههایی از یادماندهی سالهایِ زندانِ وی را چنین برتافته است:
روزی از روزها (سالِ ۱۳۳۴ یا ۱۳۳۵)، دو سربازِ تفنگدار از راه رسیدند و رفیق افکاری و چند زندانیِ دیگر را به سلولی تازه در زندانِ جزیرهی خارک بُردند؛ به سلولی که پنجرهاش به حیاطی بزرگ گشوده میشد که حوضی را در میان گرفته بود. افکاری مینویسد که ناگاه چشماش به افسرِ نگهبانِ زندان افتاد که با پوشاکِ ارتشی در حوض افتاده بود و داشت غرق میشد. استاد افکاری به همبندهای خود گفته بود: اگر او را از آب بیرون نیاوریم و خفه شود، زندانبانها گمان میکنند ما او را در آب انداختهایم و همگیِ ما را میکُشند. بیدرنگ اما دو تن از زندانیان رفتند و افسرِ نگهبان را از آب بیرون کشیدند. سپس با گرداندنِ وی به گِردِ حیاط و بازآوریِ دَم و بازدمِ او، از مرگِ ناگزیر نجاتاش دادند: دو ساعت پس از این رویداد، دو نگهبانِ زندان به سلولِ تازهی زندانیان رفتند و افکاری و پنج همبندِ او را به همان ساختمانِ پیشین بازگرداندند؛ دو همبندِ افکاری، نام و نظرِ وی را در بارهی نجاتِ افسرِ نگهبان به زندانبانها گفته و آنان نیز کارِ وی را ستوده بودند.
ـ در سالِ ۱۳۳۴، استاد افکاری را از زندانِ خارک به دهکدهی سبزآبادِ بوشهر بُردند. به جایی که در آن جُز چند زندان و دهها زندانی، کسی نمیزیست. یکی از زندانیان، عمادِ سالک، به زندانیِ تازهی سبزآباد گفته بود که در نشستِ دادگاهِ زندان، سرهنگی که[گویا دادورزِ/قاضیِ دادگاه بود] به او گفته بود: »ده سال است با این درجه خدمت میکنم. امیدوارم با محکوم کردنِ شماها، به من درجه بدهند«. دو سه روز بعد، افکاری را نیز به دادگاه بُردند. پس از ساعتی بازجویی از وی پُرسیدند که دیدگاهاش در بارهی “شاهنشاه پهلوی”چی است؟ وی اما پاسخ داده بود:
ـ من یک ایرانیام؛ این پرسش را در یک رفراندم از همهی ایرانیها بپرسید، من هم در میانِ هممیهنانام، پاسخ خواهم داد، من در این سالن، هیچ چیز نمیتوانم بگویم. سربازها سپس رفیق افکاری را به سلولِ خود بازگردانده بودند (چیستا، پیشین، ص ۱۷۵).
سیری در جهانبینی و اندیشهی استاد افکاری
زبانِ فارسی
جهانگیرِ افکاری در گذَرانِ سالها و دهههایی که با قلمِ خود زیست و پژوهید و هنگامه آفرید، همواره دلواپسِ زبانِ فارسی بود. دغدغهاش فارسینویسی و برکِشیدنِ زبانِ بود. او خود در بیش از شَست سال نگارش و آفرینش و ترجمه، واژههایی ساخت که برخیشان هماینک کاربُردی شدهاند. در شیفتگی او به زبانِ فارسی همین بس که یادی کنیم از نامهی دلسوزانهاش به ماهنامهی نگاهِ نو (اَمردادِ ۱۳۷۵، ش ۲۹، ص ۲۴۲):
۱ ـ »از ۲۷/۲/۷۵ در صفحهی دوِ ضمیمهی روزنامهی اطلاعات، گروهِ واژهگُزینیِ فرهنگستان از علاقهمندان و صاحبنظران، زیرِ عنوانِ “پیشنهادِ شما چیست؟” نظرخواهی میکند. ولی در سراسرِ این ستونها، به جای “برابریابی”، کلماتِ “معادلیابی”، “معادلهای فارسی” و “معادل” آمده است. نگارنده که در نیمسده مقالهنویسی و ترجمهی بیست و دو کتاب، چند واژه مانندِ همکف و زادروز را در برابرِ واژههای فرانسوی و انگلیسیِ آندو در زبانِ مادری رایج کرده پیشنهاد میکنم واژهی برابر به جای معادل به کار آید«.
۲ ـ »اگر زبانِ فارسی کلمههای عربیِ فضل و فاضل را پذیرفته، چهرا به جای واژهی رسای زِهاب/زِهآب، کلمهی فاضلاب به کار رود که نه فارسی است نه عربی (با ریشهی لغویِ دیگر)؟«
۳ ـ »فرهنگستان پیشنهاد کرده است [واژهی] باغ، جایگزینِ پارک شود زیرا با واژههای رایجِ پارکینگ و پارکسوار نمیخواند. بسیار درست و لازم است که واژهی پارک کنار افتد؛ پیشنهاد میکنم گُلگشتِ فارسی [… به جای آن به کار رَوَد] چون دهها هزار کسی که باغ دارند نمیپسندند که باغِ آنها گردشگاه پنداشته شود؛ باغبانان هم نگهبانِ پارک نمیشوند. (فرهنگستان به درستی در ۱۱/۷/۷۳ اصولی را تصویب کرده است و به واژههای بیگانهی متداول در زبان فارسی که “جنبهی جهانی” دارند اشاره میکند.)«.
۴ ـ »به راستی چه لزومی دارد برابرِ این دست واژهها ساخته شود: نُت، ویولون، پیانو، اتوبوس، کامیون، کیلومتر، مترو، تونل، رادیو، تلهویزیون، سینما، تآتر، کنسرت، فیلم، کارتون، نامِ سَدها دارو، فوتبال، اسکی، کاراته، پُست [پژوهشهای تازهی زبانشناختی نشان دادهاند که پُست، یک واژهی فارسی است] تلگراف، تلفن و…. در بارهی پیشنهادِ گروهِ واژهگُزینی: اگر برابرِ آسانسور هم گاه بالابَر به کار رفته رسا نیست زیرا این ابزار فقط بالا نمیبَرَد. آسانبَر رساتر است چون به آسانی هم بالا میبَرَد، هم پایین میآوَرَد«.
۵ ـ »در همین زاویه پیشنهاد میکنم واژهی فرودگاه رها شود؛ زیرا در آنجا فقط فرود نمیآیند. بهتر است واژهی فرازگاه به جای آن آید، زیرا از آنجا به فرازِ منطقه بلند میشویم یا از فرازِ آسمان در آنجا مینشینیم«.
۶ ـ »گروهِ واژهگُزینی، لغتها را به ترتیبِ الفبایی برای پرسش و نظرخواهی در میان مینهد. نگارنده پیشنهاد میکند: واژههای هر رشتهی علمی، فنی و… جداگانه پرسیده شوند تا استادان و کارشناسانِ هر رشته با دلبستگی و آزمودگی به پرسشهایِ فرهنگستان بپردازند. برای نمونه شاید گیاهشناسان این نکتهها را بپسندند: در زبانِ فارسی در زمینه نامهای دلپسندِ درختان و بوتهها و میوهها به نامهایِ زشت و زنندهای هم برمیخوریم؛ مانندِ درختِ عرعر، درختِ خرزهره، بوته شمعدانی، گلِ میمون، گوجهفرنگی، توتفرنگی که بهتر است نامِ بومی، علمی یا جهانیِ آنها به کار رَوَد. همچون: چایِ چینی، کیویِ ژاپنی. اگر پس از کشفِ قارهی آمریکا و پخشِ کارتوفلیا (گیاهِ بومیِ آنجا) به چهار قارهی کهن، فرانسویزبانها بیهوده آنرا “پومدوتر” خواندند و فارسیزبانان هم بیهوده ترجمهی سیبزمینی را به کار بُردند، میانِ کارتوفلیا با سیبِ درختی چه شباهتی هست؟ زبانِ روسی بهتر آنرا به کار میبَرَد: کارتوفل. البته اکنون که در زبانِ ما سیبزمینی چنین جا افتاده است، تعویضِ آن لزومی ندارد…«.
پیتاگوراس و نه فیثاغورس
رفیق افکاری به وارهانیدنِ زبانِ فارسی از زیرِ مهمیزِ گویشِ تازی باور داشت و در این زمینه، همواره به روشنگری میپرداخت. برای نمونه، وی خواهانِ کاربُردِ پیتاگوراس [اندیشمندِ یونانی] به جای خوانشِ تازیِ آن یعنی فیثاغورث بود و درست هم میگفت. اگر تازیان نمیتوانند پیتاگوراس را به دیسهی درستِ آن واگویه کنند، ما چهرا باید دنبالهروِ آنان باشیم و واژههای این یا آن زبانِ جهان را کژ و کوله و تازیوار بخوانیم؟ ایرانیان از اندکشمار مردمی هستند که ساخت و سازندِ ویژهی دندانها و آروارههایشان به آنها اجازه میدهد هر لهجهای را به درستی واخوانی و گرتهبرداری کنند.
رفیق افکاری همچنین خواستارِ کاربُردِ واکههای فارسیِ پ، چ، ژ و گ بود و میگفت: عربها گرگان را جُرجان میخوانند؛ زیرا حرفِ گ ندارند. در گویشِ تازی، شیوهی خوانشِ واکههای س، ث و ص با هم یکی نیستند، ولی ما این هر سه حرف را یکسان تلفظ میکنیم: »از این رو، بارها میبینید که فیثاغورث را با س مینویسند« (چیستا، پیشین، ص ۱۷۵).
جهانگیرِ افکاری در جُستاری دیگر، شیوهی نگارشِ واژهی روبوت/رُبات را که»در بسیاری از مطبوعاتِ ما« آن را رَباط مینویسند به پرسش کشیده و نوشته است: رَباط چنانکه در صفحهی ۱۵۷۲ دفترِ نخستِ دایرۀالمعارفِ فارسی [دکتر مصاحب] آمده به معنیِ قرارگاه، شهر و جُز آن است: واژه روبوت را نخستبار کارل چاپک، نویسندهی کشورِ چِک (به معنایِ آدم ماشینی یا دستپرورده) در نمایشنامهی “آر.یو.آر” (نگاشته ۱۹۲۰) به کار بُرده بود. کامرانِ فانی و سعیدِ حمیدیان در سه دهه پیش، همین کتابِ را با نامِ “آدمهای ماشینی”، به فارسی برگرداندند. افکاری یادآور شده است که کتابِ “داوودیِ آبیِ” کارل چاپک را نیز او ترجمه کرده است: »کارل چاپک رُماننویس و نمایشنامهپردازِ کشورِ چِک، به سالِ ۱۸۹۰ ـ هفت سال پس از کافکا ـ به دنیا آمد و در سالِ ۱۹۳۸ از دنیا رفت و تا دهها سال پس از آن، به درستی در اروپا شناخته نشد«(چیستا، پیشین، ص ۱۷۵).
در شیفتگیِ استاد افکاری به زبانِ فارسی همین بس که به گفته همسرش، همواره به دخترِ خود که در کانادا به سر میبُرد سفارش میکرد که مبادا زبانِ مادریشان را از یاد بِبَرد.
جُستارهای روشنگرانه
استاد افکاری در جایگاهِ یک روشنگرِ مارکسیت لنینیست، همواره و در هر فرصتی میکوشید جهاننگری ماتریالیستیِ را به میانِ تودهی مردم بِبَرَد. برای نمونه وی در جُستارِ “درکِ مادیگرایی در ایران” (ماهنامهی بخارا، ش سه، آذرِ ۱۳۷۷) به جُست و جوی پیشینهی ماتریالیسم در ایرانِ کهن میرَوَد و به بازنماییِ آن در باورِ بزرگانِ همین مرز و بوم بوم میپردازد:
»ماتریالیسم، آیینی است که بر بنیادِ آن، ماده و پایهای بی جسم و تن وجود ندارد. وجود، همان ماده است و بس و پایداریِ روح را قبول ندارد. وجودِ روح و ماورای آن، هستیِ خداوند را انکار میکند.« (گراند لاروس، ج هفتم، چاپِ پاریس ۱۹۶۹، ص ۱۵۷).
وی با آوردنِ درآمدی از فرهنگِ فرانسویِ لاروس، به واتابیِ دیدگاههای ماتریالیستیِ خود میپردازد:
…»عبیدِ زاکانی هشت دهه پیش در دیوانِ خود آورده است: «بزرگان و زیرکانِ خُردهدان… میفرمایند: روحِ ناطقه اعتباری ندارد و بقای آن به بقای بدن متعلق است و فنای آن به فنای جسم…». فردوسی بیش از ده سده پیش: «… زیانِ کسان از پیِ سودِ خویش/بجویند و دین اندر آرند پیش». خیام بیش از نُه سده پیش: …»تا چند زنم به روی دریاها خشت؟/بیزار شدم زِ بتپرستانِ بهشت/خیام، که گفت دوزخی باشد مست/که رفته به دوزخ و که آمد زِ بهشت؟«. ناصرخسرو، ۴۰۰ ه.ق: »از شاه، زی فقیه، چنان بود رفتنم/کاز بیمِ مور، در دهنِ اژدها شدم«. شیخِ عطار ۶۱۸ ـ ۵۴۰ ه. ق: …»در حیرتم که دشمنیِ کفر و دین زِ چی است/از یک چراغ، کعبه و بُتخانه روشن است.«سنایی، هشت سده پیش: »آن کسان که راهِ دین رفتند/چهره از ننگِ خلق، بنهفتند/با فراقاند و بی فروغ همه/گه فریباند و گه دروغ، همه«. حافظ، هفت سده پیش: »واعظان کاین جلوه در مهراب و منبر میکنند/چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند/پرسشی دارم زِ دانشمندِ مجلس باز پُرس/توبهفرمایان چهرا خود توبه کمتر میکنند؟«
این گونه دیدگاهها در صائب (چهار سده پیش)، قاآنی (دوسده پیش)و عارف (آغازِ همین سده) بیان شده است تا چه رسد به گویندگانِ امروز«.
نگاهی به شیوه نوشتِ استاد افکاری
جهانگیرِ افکاری شیوهنوشتی زیبا و ساده و روان داشت. واژههای ناهمچَسبِ تازی در نوشتههایش کمتر دیده میشد. برای نمونه، نگاهی بیاندازیم به گوشهای از جُستارِ کوتاهِ وی ـ چهارشنبهسوری در خارک ـ که برآیندِ روزگارِ دورگُسیل/تبعیدِ او به این جزیرهی گرم و مرجانی است:
»از فرازِ آتشِ افروختهی بوتهها میپَرَند: در میانِ دیوارهای تنگِ حیاطهایِ گِلین و دلگیر؛ در کوچهپسکوچههای بُنبست و تاریک؛ در خیابانبندیِ باغستانها؛ بر دامنهی کوهستانها؛ کنارِ دریاچهها و[…]جنگلها… خرمنِ گُلانداختهی آتش بر ساقِ خوشتراشِ دختران و بر دامنهای بالا گرفتهی زنان میساید و گامِ استوارِ جوانان بر شرارههای سرکش فرود میآید. بیدلانِ شوریده با رُخانِ گلگون و چشمانِ مِهرانگیز و لبانِ مِیخوش، قهقهه سر میدهند و مردمگریز میشوند. اما اینجا جزیرهی پَرتافتادهای است در جنوب…، شعلههای سرخ در کنارهی دریا زبانه میکِشد، تاب میخورد، به خود میپیچد و بلندی میگیرد. جرقههای بیشمار بر فرازِ آنها میانِ آسمانِ بیکران و ستارگانِ فروزان، بازیکُنان، نیست میشوند. گویی خلیجِ [فارس] با موجهای سیاهِ نیزهآسا برای خفه کردنِ فروغِ این آتشِ دور افتاده میخروشد تا بر ساحلِ خاموشِ جزیره ی کوچک، فروشِکَند و از خشمِ ناتوانی، کف بر لب آوَرَد.[…]. ولی اینجا از بهار و زندگی و خانه و همسایه نشانی نیست. نه صدایِ شورانگیزِ زنی، نه نوازشِ آرامبخشِ همدمی، نه نفسِ توانآفرینِ فرزندی. از بوتهسوزیِ چهارشنبهسوری تا لالهها و هفت سینِ نوروز، و از سرآغاز تا سبزهزارهای سیزده به در، همه، رنگی خام و دلمُرده گرفته است… بیآنکه از پوچی و بیهودگی و فریب، سخنی در میان باشد«.
کارنامهی ادبی؛ ترجمهی کتابها
ـ سرگذشتِ دخترِ روستایی، گی دو مو پاسان، ۱۳۱۸.
ـ نبرو تاسها/از مجموعهی چه میدانم؟ ۱۳۲۵
ـ نوازنده نابینا، ولادیمیر گالاکیتونویچ کارولنکو، ۱۳۳۶.
ـ کاندید یا خوشبینی، فرانسوا ولتر، ۱۳۴۰.
ـ پرستوکِ سپید، نوشته: پنج نویسنده بلغاری، ۱۳۴۰
ـ ماجرای خندهآورِ سرگذشتِ هنرپیشه، آناتولفرانس، ۱۳۴۵
ـ دیباچهی شاهنامه، ژول مول، انتشاراتِ سازمانِ کتابهای جیبی، ۱۳۴۵.
ـ وجدانِ سیاسیِ عصرِ ما، نوشته دوازده نویسنده، ۱۳۵۲
ـ روزنهای به زمان، آثارِ چند نویسنده، ۱۳۵۲
ـ آقامحمدِ قاجار، امینه پاکروان، ۱۳۵۳.
ـ راهبهی کاسترو، استاندال،…؟
ـ جنگِ شکر در کوبا، ژان پُل سارتر، چاپِ نخست، روزنامه کیهان، چاپِ دوم امیرکبیر، ۱۳۵۷
ـ زندگیِ من و دو داستانِ دیگر، آنتوان چخوف،
ـ زندگیِ من و شش داستانِ، آنتوان چخوف،۱۳۵۷.
ـ اصولِ مقدماتیِ فلسفه، ژرژ پولیتسر، ۱۳۵۸
ـ ویتنام؛ میهنِ بازیافته، نگوین خاکوین، ۱۳۶۱.
ـ داوودیِ آبی، کارل چاپک، ۱۳۶۳
ـ کوخنشینان خوشامید، لوسی ژولیا، ۱۳۶۵
ـ مکتبهای اقتصادی، ژوزف لاژوژی، ۱۳۶۷
ـ تولستوی، اشتفن تسوایک، ۱۳۷۰
ترجمههایی برای رسانهها
ـ آلبومِ نویسندگانِ معاصر: الین پلین، معرف: ج.افکاری، مجله حقوقِ امروز، بهمنِ ۱۳۴۴، ش ۱۶. و نیز: بابا سیسوی، الین پلین (نویسندهی بلغاری)، بازگردانِ: ج. افکاری، به همراهِ دیباچهای ژرفکاوانه در بارهی شخصیت و جهاننگریِ ماتریالیستیِ نویسندهی داستان (پیشین).
ـ شبلی، بوردان یووکو، مجله حقوقِ امروز، اسفندِ ۱۳۴۴، ش ۱۷.
ـ فریادِ سیاه، نوشته لوموند، مجله نگین، شهریورِ ۱۳۴۶، شماره ۲۸.
ـ رومن رولان، بشردوستِ بزرگ، میشاد سون استیکیلینک، مجله نگین، آبانِ ۱۳۴۶، ش ۳۰.
ـ فالگیر، کارل چاپک، نگین، دیِ ۱۳۴۶، ش ۳۲.
ـ آندر چکو، برگردان: ج.افکاری، رسانه حقوقِ امروز، ۳۱ اردیبهشتِ ۱۳۴۷، ش ۲۳.
ـ در فضا هم باید یاسمن داشت، کاسیل لیف، نگین، ۳۱ خردادِ ۱۳۴۷، ش ۳۷.
ـ آمادگی برای آموزشِ دائمی، فرانک ژسوپ، رسانه آموزش و پرورش(تعلیم و تربیت)، اسفندِ ۱۳۴۹، ش ۱۲۱.
ـ حقوقِ افراد و حاکمیتِ دولتها، موریس گارسون، حقوقِ امروز، فروردین و اردیبهشتِ ۱۳۵۰، ش ۲۶.
ـ انقلابهای تآتر پس از جنگِ جهانیِ دوم، پییرامه، نگین، خردادِ ۱۳۵۰، ش ۷۳.
ـ حقها و نشانهها، گوستاو تیبون، نگین، تیرِ ۱۳۵۱، ش ۸۶.
ـ پدر، آنتوان چخوف، ماهنامه دانش و مردم، فروردین و اردیبهشتِ ۱۳۸۰
نوشتههای پراکنده رسانهای
ـ چهارشنبهسوری در خارک، گزارشگر: ج. افکاری، نگین، اسفندِ ۱۳۴۶، ش ۳۴.
ـ درکِ مادیگرایی در ایران، بخارا، آذرِ ۱۳۷۷، ش ۳.
ـ مشکلگشایی از یک سمینارِ زیرزمینیِ باشکوه، داستانِ کوتاه، چیستا، تیرِ ۱۳۷۹، ش ۱۷۰
گفت و گوی ج . افکاری و چند ادیبِ دیگر با محمودِ عنایت، بخارا، فروردین و اُردیبهشتِ ۱۳۹۲
در باره رفیق افکاری
ـ یادی از جهانگیرِ افکاری؛ مترجمی توانا، نوشته هژیرِ پلاسچی، چیستا، تیرِ ۱۳۸۱، ش ۱۹۰.
از کارهای به چاپ نرسیده یا بازچاپ نشدهی استاد افکاری، کتابهای “باغ و بوستان” و “کازما” نوشته پیدروش و نیز “ریشتراشِ سوئل” را میتوان نام بُرد که این یک را رفیق عبدالحسینِ نوشین از بهترین ترجمههای زمانِ خود میدانست.
پایانِ یک حماسه
رفیق جهانگیر افکاری با آنکه از پهنهی روزگاری بس تراژیک برآمده بود، اما سخت حماسی زیست. به سخنِ تودهی مردم، چهقدر هم مظلوم: سنگین و با وقار و آرام؛ بیکه چیزی برای خود بخواهد یا در جُست و جویِ زندگیِ بهتر، حقیقت را لگدمالِ بسیارخواهیِ خود کند. آنقدر بی ادعا زیست که گاه از یاد و از قلمِ این و آن افتاد! آن هم مردی که دستِ کم با ترجمهی “جنگِ شکر در کوبا” نه تنها یک نسل، که نسلها را با سرنوشتِ مردمِ کوبا که تا آستانهی جنگِ هستهای با آمریکا پیش رفته بودند آشنا کرد. کتابی که برای او زندان و برای جویندگانِ حقیقت، آگاهی آورده بود. برای همین است که میگوییم مظلوم زیست. سر به زیر بود و بی ادعا. و دریغا که زمانه، رادمردانی از این گونه را برنمیتابد. حکیمِ برجسته و انساندوستِ سدههای میانهی ایران، سناییِ غزنوی چه ژرفآهنگ و اندیشمندانه گفته بود که “اسبها، سوارانِ خود را میخورند”. در روزگاری که فرصتپژوهانِ پهنهی ادبیات کافی بود به رستهی راستِ روشنفکریِ ایران بپیوندند تا برجستهترین رُمان پردازانِ جهان را همچون احمدِ محمود به سایه برانند، بر افکاری نیز چنین ستمی روا داشتند: مردی که جُرماش، وفاداری به حزبِ تودهی ایران بود!
رفیق افکاری در سالِ ۱۳۸۲ (در ۸۶ سالگی)، در حالیکه از چندین سالِ پیش، شنواییاش را از دست داده و از دستِ بیماریِ فراموشی/آلزایمر، به گوشهی آسایشگاهِ بیمارانِ کمتَوان رانده شده بود، چشم از جهان فروبست. در آسایشگاه، دیگر نه چیزی را میشنید و نه کسی را به جا میآورد. مدتها بود که سِدایِ (صدای) گامهای مرگ را که هر لحظه به او نزدیک و نزدیکتر میشد میشنید. در واپسین نامهاش به خانهوادهی خود، چه غمگنانه نوشته بود: »در سراسرِ عمرم، ستم و خیانتی نکردهام. کدامیک از شما از من دروغ شنیدهاید؟«.
یاد و نام و اندیشهاش، جاودانه باد!
به نقل از ضمیۀ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۶، ۲۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۰