«رئالیسم جادویی»گابریل گارسیا مارکِز و انترناسیونالیسم جادوییاش
گابریل گارسیا مارکِز بیشتر بهخاطر کارهای ادبیاش شخصیتی جهانی شده است، ولی به تعهد او به انترناسیونالیسم انقلابی در سراسر زندگیاش توجه چندانی نمیشود. لورا کاپوت، روزنامهنگار آرژانتینی-ونزوئلایی، این تاریخ غنی و زندگی حرفهیی مارکِزِ روزنامهنگار را بررسی کرده است.
»من آمریکای لاتین را در هر کشوری احساس میکنم، امّا بدون اینکه هرگز دلتنگِ زادگاهم- آراکاتاکا- نباشم، که روزی به آن بازگشتم و کشف کردم که بین واقعیت و دلتنگی، مواد خام کارهایم بود.«
گابریل گارسیا مارکِز، »بوی خوش گواوا«، ۱۹۸۲
گاهی اوقات آنچه دیده میشود، آنچه را مهم است پنهان میکند. گابریل گارسیا مارکِز را بیشتر نویسندهای برجسته در سبک ادبی “رئالیسم جادویی” میشناسند، و به اشتیاق عمیق وی به حرفهٔ روزنامهنگاری توجه نمیکنند که او را به رفتوآمد- با شور و شوق یک وقایعنگار و ریتم وایِناتو در گامهایش- به کافهها، اتاقهای خبر، و سرزمینهای بیشماری میکشاند.
دوستانش در آراکاتاکا- شهر کوچکی که در میان کشتگاههای موز در سواحل کارائیبِ کلمبیا استتار شده است- او را گابو، یا گابیتو، صدا میکردند. گابو نوعی روزنامهنگاری را پدید آورد که کمتر کسی میشناسد: روزنامهنگاری مبارزهجویانهای که به همپیوندی ملّی و جهانی متعهد است. مسائل بینالمللی، و بهویژه مردمانی که علیه امپریالیسم آمریکا برمیخاستند، جوهرِ قلم او بودند. او بهجای پنهان شدن در پشت شهرت ناگهانی ناشی از انتشار “صد سال تنهایی”اش در سال ۱۹۶۷، طی سالها دیدگاههایی انقلابی پیدا کرد و نوشتههایش را با طنزی تند و سوزنده پیراسته کرد که آن را مدیون کسانی بود که در آن “روستای متشکل از بیست خانهٔ کاهگلی و نئین بنا شده در ساحل رودخانهای از آب زلالی که بر بستری از سنگهای صیقل یافته، به بزرگی و سفیدی تخممرغهای ماقبل تاریخ، روان بود”، بزرگ شده بودند.
مارکِز با آزمودن تنوّع عظیمی از سبکهای ادبی و روزنامهنگاری موفق شد از راه عمیقتر کردن تفکر سیاسیاش و گستراندن تجربههای روزنامهنگاریاش به طیفی از حوزههای گوناگون، از تأمل و اندیشهپردازی در همپیوندی بافتارهای ملّی و منطقهیی گرفته تا مناسبات بینالمللی و واقعیت سرزمینهای دیگر، هر دو حرفه [ادبیات و روزنامهنگاری] را به یکدیگر پیوند بزند. زندگی شخصی و حرفهیی گابو همراه با تحوّلهای قرن بیستم شکل گرفت و بالید، به این معنی که بسیاری از رویدادهای عمدهٔ اجتماعی و تاریخی جامعهٔ بشری بهنوبهٔخود به سنگبناهای بنیادین وجودِ خودش تبدیل شد: سقوط نازیسم و فاشیسم در اروپا؛ شورش عظیم مردمی در آوریل ۱۹۴۸ (بوگوتازو) در اعتراض به ترور خورخه الیسر گایتَن آیالا، رهبر لیبرال، و نبرد بین لیبرالها و محافظهکاران در کلمبیا؛ اعزام سربازان کلمبیایی به جنگ کُره؛ تحکیم موقعیت اتحاد شوروی و الگوی اقتصادی-اجتماعی اروپای شرقی؛ پیروزی انقلاب کوبا؛ دیکتاتوری گوستاوو روخاس پینیلا [رئیسجمهور کلمبیا ۱۹۵۳-۱۹۵۷] و عملیات کُندور [کارزار آمریکایی سرکوب نیروهای چپ و مترقی] در آمریکای لاتین و کارائیب از سال ۱۹۷۵؛ شکلگیری و گسترش آنچه جنگ سرد نامیده میشد؛ کارزار سلطهجویانهٔ ضدکمونيستی؛ و مبارزات رهاییبخش ملّی در قارههای آفریقا و آسیا. همهٔ اینها، و بسیاری رویدادهای دیگر، عناصری مرکزی در نوشتههای این نویسندهٔ اهل آراکاتاکا بودند.
گابریل گارسیا مارکِز، با وجود آنکه در خانوادهای ساده و بیآلایش در حاشیهٔ دریای کارائیب به دنیا آمده و بزرگ شده بود، مسافر رهنوردِ جهان بود. عشق و علاقهٔ او به دانستن حقیقت- آن عشق بتوارهٔ قدیمی روزنامهنگاران- او را به سفر و آشنایی با واقعیت ملّتها و انسانهایی گوناگون کشاند که با آنها برخورد میکرد. به این ترتیب بود که او روزنامهنگاریِ متعهد، جانبدار، و مبارز را پدید آورد. او تا آخرین روزهای زندگیاش به دنبال ایجاد امکاناتی بود که روزنامهنگارانی بسیار زیاد در قارهٔ آمریکا بتوانند بدون ترس از سانسور از آن بهره بگیرند و نوشتههایشان را منتشر کنند.
او پس از سیر و سفر در شهرها و شهرستانهای متعدد در ساحل دریای کارائیب در کلمبیا، تحصیلات متوسطهٔ خود را در دبیرستان Nacional de Zipaquirá به پایان رساند که کانون داغِ آموزگارانی بود که مارکسیسم را آموخته بودند، و به گابو و هممدرسهایهایش ماتریالیسم تاریخی، نظریههای لنینی، و تضاد طبقاتی را آموزش دادند، آن هم نهفقط در کلاس درس، بلکه در زمین زندگی. گذراندن سالهای دبیرستان در Zipaquirá، روی انتخاب بعدیِ مارکِزِ روزنامهنگارِ ما- یعنی نوشتن بهمثابه شیوهٔ زندگیاش- تأثیری تعیینکننده داشت.
گابو جوان، با وجود اینکه میخواست مدرک حقوق از دانشگاه ملّی کلمبیا بگیرد، تصمیم گرفت خود را وقف نوشتن داستان و گزارشهای گاهبهگاه برای چند روزنامه در بوگوتا کند، از جمله در روزنامهٔ “ال اسپکتادور” (El Espectador)، که در آن زمان نسلی از روزنامهنگاران پژوهشی برجسته در آن قلم میزدند. در آن شغلِ نویسندگی، در روز ۹ آوریل ۱۹۴۸، در کافهای در بوگوتا، چند خیابان دورتر از جایی که سازمان کشورهای آمریکایی (OAS) تشکیل شده بود، و در جایی که فقط چند ساعت قبل، خورخه الیسر گایتن آیالا رهبر لیبرال را ترور کرده بودند، گابریل گارسیا مارکز با رهبر دانشجویی آن زمانِ کوبا، فیدل کاسترو، مصاحبه کرد.
رخدادهای آن روز، اوضاع کلمبیا را برای همیشه تغییر داد. و گابو نیز در نوشتههایش پیشاهنگ شد. در پی ترور گایتن، و به لطف اندیشههای سیاسیای که گابو داشت، نخستین سِیر او به زندگی در تبعید آغاز شد. در زمان دولتهای محافظهکار ماریانو اوسپینا پرز و لوریانو گومز [۱۹۴۸-۱۹۵۱]، مارکز بهخاطر نوشتههایش مورد سانسور و مجازات قرار گرفت، بهویژه بهخاطر مخالفت قاطعش با تصمیم دولت به فرستادن یک گردان کلمبیایی در حمایت از آمریکا در جریان جنگ کره [۱۹۵۰-۱۹۵۳]. از آن زمان به بعد، مشخصهٔ نوشتههای او، تمرکز ویژه بر نقشی بود که امپریالیسم آمریکا در آیندهٔ آمریکای لاتین و کارائیب ایفا خواهد کرد.
در دورهٔ دولت روخاس پینیلا [۱۹۵۳-۱۹۵۷]، مارکِز در مأموریتی روزنامهنگاری، که تقریباً تبعیدی اجباری بهخاطر سانسور نوشتههایش و بعدها توقیف روزنامهٔ “ال اسپکتادور” بود که در آن زمان در آن کار میکرد، به اروپا رفت. در این سفر بود که گزارشهایی از نشست ژنو در سال ۱۹۵۵ بین دولتهای اتحاد شوروی، ایالات متحد آمریکا، فرانسه، و بریتانیا نوشت و منتشر کرد. او بهخاطر آموزش مارکسیسم که در دورهٔ دبیرستان دیده بود، و علاقهٔ همیشگیاش به امور بینالمللی، پس از نشستهای ژنو، در سال ۱۹۵۷ به سیر و سفر در سراسر قارهٔ اروپا رفت تا دربارهٔ واقعیتِ درون کشورهای سوسیالیستی آن زمان بیاموزد. او از هر دو آلمان، چکسلواکی، لهستان، مجارستان، اوکراین، و اتحاد شوروی بازدید کرد، و سلسله مقالههایی در مورد توسعه و رشد نظام سوسیالیستی در چارچوب جهان سرمایهداری نوشت، از جمله دربارهٔ کاستیها، برتریها، و دشواریهای کشورهای اردوی سوسیالیستی. در این مقالهها میتوان موضع انتقادی وی نسبت به جزمگرایی، و نیز این دیدگاه را دید که سوسیالیسم در آمریکای لاتین، لازم است سوسیالیسمِ ویژهٔ خودش باشد، سوسیالیسمی که واقعیتها و نیازهای این قاره را در نظر بگیرد، و “انقلابی صادراتی” با فرمولها و راهنماهای از پیش معلوم نباشد. ولی او با وجود مواضع انتقادیاش، در “روزنامهنگاری مبارزهجویانه” (۱۹۷۸) تأکید کرد که: “هرگز نه علیه حزب کمونیست و نه علیه اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، نه علیه چین و نه علیه کوبا، و نه علیه هیچ حزب یا گروه چپ دیگر در هیچ کجای دنیا نخواهم ایستاد.” وقایعنگاریهای او در این سفرهایش بعدها با عنوان “سفر به کشورهای سوسیالیستی: ۹۰ روز ‘پشت پردهٔ آهنین'” در سال ۱۹۷۸ منتشر شد.
آن میهن بیکران مردان گمراه و زنان سالخورده که یکدندگی بیپایانشان با افسانه اشتباه گرفته شده است.
او از اروپا به آمریکای لاتین بازگشت تا کار و تجربهٔ روزنامهنگاریاش را با واقعیتهای قارهاش عمیقتر کند. او نخست در سال ۱۹۵۷ وارد ونزوئلا شد و سه سال در آنجا بود. در همین دورهٔ اقامت در ونزوئلا بود که در ۲۳ ژانویه ۱۹۵۸ او خیزش مردمی علیه [رئیسجمهور] مارکوس پرز خیمِنِز را به چشم دید [که منجر به سرنگونی وی شد]. در مدّتی که در ونزوئلا بود، او شبکهٔ پرقدرتی از همبستگی با جنبشهای گوناگون ونزوئلا پدید آورد، و در سال 1972 تمام پولی را که از برنده شدن جایزهٔ رومولو گایهگوس Rómulo Gallegos]، رُماننویس و سیاستمدار ونزوئلایی] بهخاطر رُمان “صد سال تنهایی” گرفته بود، به “جنبش برای سوسیالیسم” (MAS) داد، که گروهی منشعب از حزب کمونیست ونزوئلا بود. بخشی از تجربههای شخصی و سفرهای روزنامهنگاری او در این دوره، در “پاییز پدرسالار” منعکس شد، که از رویدادهای کاراکاس در پایان دههٔ ۱۹۵۰ الهام گرفته بود.
در ژانویه ۱۹۵۹، او را همراه با صدها روزنامهنگار دیگر از منطقهٔ آمریکای لاتین به کنفرانس مطبوعاتی “عملیات حقیقت” دعوت کردند که فیدل کاسترو بهقصدِ دیده شدنِ واقعیتِ درون انقلاب نوپای کوبا در خارج از کشور سازمان داده بود. مارکِز به عنوان خبرنگار خبرگزاری آمریکای لاتین پرنسا لاتینا (Prensa Latina) در بوگوتا و نیویورک به این کنفرانس رفت. ولی شرکت او در این کنفرانس به آزار و اذیت شدید او توسط آمریکا منجر شد، تا حدّی که او مجبور به بازگشت به کار برای خبرگزاری پرنسا لاتینا در هاوانا، کوبا، شد: “آنها به من ویزای سفر به آمریکا ندادند، و من هم نمیخواستم؛ من معتقدم که بهخاطر سابقهٔ سیاسی من است که به من ویزای ورود به آمریکا ندادند، دقیقاً به این دلیل که موقعی که کِرمها در ساحل خیرون [در خلیج خوکها] پیاده میشدند، من خبرنگار پرنسا لاتینا در نیویورک بودم.”
مارکِز در حالی که پیوند دوستی محکمی با رهبر انقلاب کوبا پیدا کرده بود، و با برخورداری از ذوق حرفهیی و نیز آرمان انساندوستانهاش برای بررسی حقایق پنهان قارهٔ آمریکا و نوشتن دربارهٔ آنها، برای سکونت در اقامتگاه تازهاش به مکزیک رفت. این زمان مصادف با دورهای از رادیکال شدن سیاسی او و پیوندش با سوسیالیسم به منزلهٔ طرحی بایسته برای منطقهٔ آمریکای لاتین بود.
سالهای بعد، زمانی که مارکِز در بارسلون زندگی میکرد (۱۹۶۷-۱۹۷۵)، در نوشتههای متعددش انزجار خود را از فالانژیسم حکومتِ فرانکو و سنّتهای فاشیستی اروپا ابراز کرد. در این دوره، گابو، که اکنون یکی از نمادهای اصلی ادبیات آمریکای لاتین شده بود، تعهد قلم خود به آرمانهای مردمی جهان را روشنتر کرد.
او در سال ۱۹۷۸ “هابیاس” (Habeas) را که بنیادی مدافع حقوق بشر در آمریکای لاتین بود، در مکزیک ایجاد کرد. هدفِ اصلی این بنیاد، تلاش برای آزادی صدها زندانی سیاسی بود که در دیکتاتوریهای آمریکای لاتین زندانی بودند. مارکِز ۱۰هزار دلار از پول جایزهای را که دانشگاه اوکلاهما بهخاطر ایجاد صندوقی برای دفاع از زندانیان سیاسی در کلمبیا به او داده بود، برای آزادی زندانی سیاسی به بنیاد هابیاس اهدا کرد.
در این زمان، چند تن از همکارانش قربانی تروریسم دولتی شده بودند، مانند دوست و همکارش هارولدو کونتی از آرژانتین، که در سال ۱۹۷۵ نامهای به مارکِز فرستاده بود و قساوتها و آزار و اذیتهای دولت ماریا استلا مارتینز دِ پرون در آرژانتین را تشریح و تقبیح و محکوم کرده بود، که در آن، نیروهای شبهدولتی دست به سرکوب زده بودند. این وضع، نشانهٔ ظلم و ستمی بود که در پیش بود. چند ماه بعد، سرکوبهای خونتای نظامی دیکتاتوری آغاز شد و سرانجام در ۵ مه ۱۹۷۶ کونتی بازداشت و ناپدید شد. سالها بعد، گابو مقالهٔ “آخرین و بدترین خبر از هارولدو کونتی” را منتشر کرد که در آن، وقایع مرتبط با بازداشت و ناپدید شدن آن نویسندهٔ آرژانتینی را بازگو میکند. در همین زمان، سازمان امنیت فدرال مکزیک، بنیاد هابیاس را بهدلیل اینکه ظاهراً “توسط اتحاد شوروی و کوبا تأمین مالی میشود تا تروریستهای ایدئولوژیک مارکسیست-لنینیست را آزاد و از آنها حمایت کند”، مُجرم شناخت و مورد آزار و اذیت قرار داد.
در همین حال، مارکِز در پی کودتا علیه دولت وحدت مردمی [سالوادور آلنده] در شیلی در سال ۱۹۷۳ اعلام کرد که تا سقوط دیکتاتوری پینوشه دیگر هرگز نخواهد نوشت. او دست به دفاع بینالمللی از دموکراسی در شیلی زد و خود را تحسین کنندهٔ سوسیالیستِ سالوادور آلنده معرفی کرد.
او در سال ۱۹۷۴ در کلمبیا همراه با دیگر روشنفکران و نویسندگان، مجلهٔ “آلترنانیوا” (Alternativa) را منتشر کرد، مجلهای که به انتشار تفکر انتقادی و روزنامهنگاری مستقل اختصاص داشت، و البته در آن زمان مورد آزار و سانسور هم قرار گرفت. آلترناتیوا به یکی از جایگاههایی تبدیل شد که گابو در آن اندیشههای رادیکال خود را در مخالفت با روایتهای رسمی در مورد فرایندهای انقلابی جاری منتشر میکرد. در صفحههای این مجله بود که او گزارشهای اوّلیهاش دربارهٔ مبارزات جهانی گوناگون را منتشر میکرد، از جمله: دیکتاتوری در شیلی، انقلاب کوبا، روند انقلابی جنبش ساندینیستی در نیکاراگوئه، و روندهای استعمارزدایی در آفریقا.
در سال ۱۹۷۷، به درخواست فیدل کاسترو، مارکِز به آنگولا سفر کرد تا از پیشرفت “عملیات کارلوتا” [مشارکت نیروهای نظامی کوبا در دفاع آنگولا، به درخواست این کشور، در برابر تجاوز نظامی آفریقای جنوبی] گزارش دهد. او از دیدگاه انترناسیونالیستی نسبت به آن درگیریها، سلسله مقالههایی در روزنامهٔ کلمبیایی اِل اسپکتادور منتشر کرد. در همان چارچوب بود که او گزارشِ “در درون ویتنام” را بر پایهٔ تجربهٔ خود در ویتنام نوشت که در جنگ با آمریکا پیروز شده بود و ضربهای تاریخی به امپریالیسم آمریکا زده بود.
“تنهایی” آمریکای لاتین
مارکِز که حالا روزنامهنگاری بینالمللی شده بود، و موضعش در مخالفت با دیکتاتورها و فاشیستها و در دفاع از حقوق بشر و مظلومترین ملّتها شناختهشده و روشن بود، بهاتهام ارتباط داشتن (که هرگز اثبات نشد) با گروه چریکی شهری M-19 [جنبش ۱۹ آوریل ۱۹۷۰] در فهرست هدفهای نظامی دولت خولیو سزار توربای در کلمبیا قرار گرفت. چند تن از روشنفکران دیگر در این فهرست زندانی و شکنجه شدند. گابو پس از اطلاع از اینکه نامش در این فهرست است، تصمیم گرفت برای همیشه به حالت تبعید در مکزیک بماند، جایی که یک سال بعد [۱۹۸۲]، آکادمی سوئد [که مسئول انتخاب برندهٔ جایزهٔ نوبل در رشتهٔ ادبیات است] به او اطلاع داد که برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شده است. گابریل گارسیا مارکِز نخستین و تنها کلمبیایی است که برندهٔ جایزهٔ نوبل شده است.
مارکِز در سخنرانیِ پذیرشِ این جایزه بار دیگر از این تریبون استفاده کرد تا بر معنای برنده شدن این جایزه در زمینهٔ اوضاع و تحوّلهای اجتماعی-سیاسی قارهٔ آمریکا تأکید کند. او در سخنرانی خود با عنوان “تنهایی آمریکای لاتین” [اشاره به عنوان کتاب “صد سال تنهایی”] بهشدّت از اروپامحوری و استعمار انتقاد کرد که حتّیٰ در قرن بیستم، به همان اندازهٔ عصر “وقایعنگاری اسپانیایی هند غربی” جاری است. [اشاره به سفرنامهای مربوط به دورهٔ استعمار اسپانیایی است که با عزیمت کریستف کلمب به قارهٔ آمریکا در سال ۱۴۹۲ آغاز شد.] او با استناد به کل تاریخ ظلم و چپاول، مبارزات آزادیخواهانه در هر گوشهٔ قارهٔ آمریکا را بازگو کرد و بر حق مسلّم ملّتها برای تصمیمگیری مستقل در مورد سرنوشت خودشان تأکید کرد. در همینجا،
گابو پرسشهایی را مطرح کرد که فقط از او پرسیدن آنها برمیآمد:
“چرا [ارزش برای] اصالت و نوآوری در ادبیات به این آسانی به ما داده می شود، ولی در تلاشهای دشوار ما برای ایجاد تغییر اجتماعی، این ابتکار را با سوءظن و بیاعتمادی کامل از ما میگیرند؟ چرا فکر کنیم که عدالت اجتماعی، که اروپاییهای مترقی برای کشورهای خود میخواستند، نمیتواند هدفی برای آمریکای لاتین نیز باشد، ولو با روشهایی متفاوت در شرایطی نامشابه؟ خشونت و رنج بیاندازهٔ تاریخ ما ناشی از بیعدالتیهای کهن و تلخیهای ناگفته است، و نه از توطئهای که در سههزار فرسنگ دورتر از میهن ما طرح میشود. امّا بسیاری از رهبران و متفکران اروپایی چنین فکر میکنند، با همان کودکیِ سالمندانی که وفور پُربار دوران جوانی خود را فراموش کردهاند، انگار که سرنوشتی دیگر غیر از این ممکن نیست که [مردم دنیا] زیر امرِ دو قدرتِ بزرگ جهان زندگی کنند. دوستان من! چنین است مقیاس ‘تنهایی’ ما!”
مارکِز با اعلام این اصول اندیشگیاش، که هر آمریکای لاتینی را گاو پیشانی سفید و هدفِ سیّار تیر دشمن میکند، پا در مسیری گذاشت که از دههٔ ۱۹۸۰ تا زمان مرگش [۲۰۱۴] دنبال کرد، و آن را میتوان چنین خلاصه کرد: نویسنده و روزنامهنگاری با اندیشههایی بیش از پیش حمایتگرانه و انترناسیونالیستی. او همراه با نویسندگانی دیگر در جهان، جنایتهای وحشیانهٔ آمریکا را در نقاط گوناگون جهان بهویژه در جنگ ویتنام، و مداخلههای امپریالیستی در کشورهایی مانند پاناما و نیکاراگوئه را تقبیح کرد. او در سال ۱۹۸۳ مطالب مهمی در مورد آمادهسازیهای آمریکا برای حمله به هندوراس منتشر کرد که سپس روزنامههای مهم آمریکا مانند نیویورک تایمز و نیوزویک نیز دنبال و منتشر کردند.
مارکِز ضمن ادامهٔ تلاش انترناسیونالیستی خود در دههٔ ۱۹۸۰، در کشور خودش کلمبیا نیز به عنوان میانجی در گفتوگوهای متعدد صلح بین رهبری سازمانهای “ارتش آزادیبخش ملی” (ELN)، جنبش ۱۹ آوریل (M-19)، و “نیروهای مسلّح انقلابی کلمبیا” (فارک) شرکت کرد.
طی سالهای متمادی، دوستی مارکِز با فیدل کاسترو نهفقط از طریق پیوند شخصی آنها، بلکه از راه ارتباط با روند تحوّل انقلابی که مردم کوبا در پیش گرفته بودند، و ضرورت حمایت از آن، تقویت شد. چنین بود که در سال ۱۹۸۶ همراه با یک فیلمساز آرژانتینی و یک کارگردان کوبایی، مدرسهٔ بینالمللی فیلم و تلویزیون سنآنتونیو دو لُس بانیوس را برای آموزش علاقهمندان از آمریکای لاتین، آسیا و آفریقا تأسیس کرد. همچنین، در سال ۱۹۹۴ “بنیاد روزنامهنگاری نوین ایبرو-آمریکایی” را در کارتاخنا [در کلمبیا] تأسیس کرد که برنامههای آموزشی روزنامهنگاری ارائه میدهد.
مارکِز به ایستادن در کنار خیزشهای مردمی در قارهٔ آمریکا ادامه داد. او در سال ۱۹۹۹ در کوبا، با هوگو چاوز که در آن زمان تازه رئیسجمهور ونزوئلا شده بود دیدار کرد و سپس مقالهٔ مفصلی دربارهٔ او با عنوان “معمای دو چاوز” نوشت [اشاره به چهرهٔ انقلابی چاوز و ترسیم چهرهای مستبدانه از او]. مارکِز در سال ۲۰۰۶، همراه با طیفی گونهگون از روشنفکران و هنرمندان قارهٔ آمریکا، خواستار پایان دادن به استعمار آمریکای شمالی در جزیرهٔ پورتوریکو شد.
گابریل گارسیا مارکِز با پرچم دفاع از حقوق بشر، و با افق دیدِ سوسیالیسم برای آمریکای لاتین و کارائیب، با قلم و زندگی خود مسیری اصیل و دشوار را طی کرد که او آن را “بهترین حرفه در جهان” میخواند. روزنامهنگاری، و برای او روزنامهنگاری پیکارجو و متعهد به واقعیت رویدادها و تأثیر آنها بر مردم جهان، باعث شد که او در واقع نقطهٔ مقابل آن اصل بیمعنای “بیطرفی” باشد که اغلب در مدرسههای روزنامهنگاری تکرار میشود.
او میگوید:
“من باورهای سیاسی روشن و محکمی دارم، که پیش از هر چیز، مبتنی بر درک خودم از واقعیت است و همیشه آنها را آشکارا اعلام کردهام تا اگر کسی گوش شنوا دارد، بتواند آنها را بشنود. من در این دنیا تقریباً هر چیزی را از سر گذراندهام. از دستگیر شدن و تف کردن پلیس فرانسه به صورتم، که مرا بهجای یک انقلابی الجزایری اشتباه گرفته بود، تا گیر افتادن تنها با پاپ ژان پُل دوّم در کتابخانهٔ خصوصیاش، چون نمیتوانست کلید را در سوراخ قفل بچرخاند. از خوردن تهماندهٔ غذا از سطل زباله در پاریس، تا خوابیدن در تختخوابی که شاه [اسپانیا] آلفونسوی سیزدهم روی آن مُرده بود. امّا هرگز نگذاشتهام غرور باعث شود فراموش کنم که من چیزی بیش از یکی از ۱۶ فرزند کارمند تلگراف در آراکاتاکا نیستم. همهٔ چیزهای دیگر، از وفاداری من به خاستگاهم مشتق میشود: جایگاه انسانی من، بختِ ادبی من، و صداقتِ سیاسی من”.
***
خلاصه و ترجمه شده از PeoplesDispatch.org، ۲۵ آوریل ۲۰۲۱
Vallenato، یکی از دو سبک پرطرفدار در موسیقی فولکلور کلمبیا-ـ نامه مردم (ن. م.)
از رُمان “صد سال تنهایی”، صفحهٔ ۱ ـ ن. م.
ایبریا، شبهجزیرهٔ شامل اسپانیا و پرتغال-ـ ن.م.
به نقل از ضمیۀ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۶، ۲۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۰