فرهنگ و هنر

همبسته با مردم افغانستان دو شعر از دو شاعر افغان

سُراینده: زبير »واعظى«

 

اشك و خون

 

باز هم از جنگ و كشتار، اين دلم خون مى شود

باز اشك من روان، چون رود جيحون مى شود

زانكه فرجام اش ندانم، رنجم افزون مى شود

اى خدا اين حال و روز مردمان چون مى شود؟

گر نويسم شرح غم، صد صفحه مضمون مى شود

***

مبتلا كردند وطنداران به صد رنج و غضب

مرد و زن آغشته در خون­اند و ناخن زير لب

روزِ روشن بر سر مايان نمودند مثلِ شب

كشتن و بستن چرا؟ اين ظلم و وحشت، بى سبب؟

هر چى گويم زين غم و دردم، دلت خون مى شود

***

آنچه بر مردم روا مي­دارد اين “طالب” ببين

نه هلاكو كرد و هيتلر يا كه چنگيزى لعين

است او را لشكر وحشت درون آستين

با كمربندان مرگ و تير و پيكان در كمين

آخر اين كشور از اين غدار وارون مى­شود

***

گاه به نام دين و مذهب مي­كشند اين مردمان

گاه به نام كافر و ملحد، گهى با اين و آن

گاه ز بى رحمى زنند خنجر به جان طفلكان

ظلم و وحشت را نگر، هر دم به ابناى زمان

خانه ى افغان، خراب از جور گردون مى شود

***

عده­ يى با تيغ قرمز داده­اند، هستى به باد

عده يى ديگر به تيغ فى سبيل الله، جهاد

طالب و چلى و ملاى وطن، كانِ فساد

ظالم و غدار و شياد­اند و جنگجوى و جلاد

بس جفا و ظلم­شان هر لحظه افزون مى­شود

***

عده يى بى شوهر و هم جمعى بى اولاد شد

عده يى ديگر يتيم و بى كس و ناشاد شد

خانه ها ويران ز بيخ و ريشه و بنياد شد

جمله شان در زير بمبِ ائتـلاف، برباد شد

زنده اندر پرت­گاه مرگ مدفون مى شود

***

باشد ابناى وطن محزون و زار و نوحه­گر

هموطن تا كى چنين افسرده گشت با چشمِ تر؟

جمله­ گى سر گشته و حيران و زار و در بدر

الحذر زين آه آتش بارى مردم، الحذر…

گر كشند آهى ز دل، عالم دگر گون مى­شود

***

 

تا به كى در كشور محبوب ما جنگ است و كين؟

داد و فرياد و فغان، زين ملت زار و حزين

خانه ى دشمن خراب و بس دعاى من همين

سَم به جام عشرت ما ريخت، جاى انگبين

شام ما اكنون سحر بى دوستان چون مى­شود؟

***

هر چه از ظلمت نويسيم ما و تو، باز هم كم است

اى خدا! كى باشد الطافت؟ وطن را ماتم است

اين سيه روزان بدبخت هم زِ جنس آدم است

بينش وحدت ببخش، كاين راه پر پيچ و خم است

كى بدون آن علاج ما به گردون مى­شود

***

 

******************************************************

 

سُراینده: نورالدین »همسنگـر«

اوت ۲۰۲۱

 

تندرو توفان

 

دنیا به سرم محشر سوزان شده ای دوست

غم برسرمن فاجعه باران شده ای دوست

گِریَم همه شب در غم ویرانیِ این ملک

خوناب دل از دیده­ام افشان شده ای دوست

این سینه پر ازناله ی جانسوزِ جدایی

آتشکده تندر و توفان شده ای دوست

شب تا به سحر دیده ترخواب ندارم

با غصه دلم دست و گریبان شده ای دوست

ازدرد وطن درتب وتاب است دل من

سرگشته تر از بادِ بیابان شده ای دوست.

 

******************************************************

به نقل از ضمیمهٔ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۷، ۸ شهریور ۱۴۰۰

 

 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا