پروژهپردازی و خودباختگیِ فرهنگی
تا قلم در دستِ قَداری بُوَد
لاجِرَم، منصور بر داری بُوَد
مولوی
یک داستانِ کژدیسانهی تاریخی از والریو ماسیمو مانفردی: سهگانهی اسکندر، به آسانی میتواند پرده از شیوههای امپریالیستی ـ نواستعماریِ پروژهپردازان برگیرد: گردانندهی کتاب، فریده مهدویِ دامغانی، در دیباچهی دفترهای سهگانهی این آفرینه، نخست همچون هر ایرانیِ میهنپَرَستِ دیگر از خود میپُرسد: “چرا اسکندر این مکان [تختِ جمشید] را به آتش کِشید؟” و “آن مرد [اسکندر] نباید موجودی شریف و شایسته بوده باشد”.[۱]
وی که اما دانشجوی پروفسور مانفردی در یک دانشگاهِ ایتالیا بوده است، سپسترها، شاید از سرِ ناخودباوری، به جایی میرسد که مینویسد: “اسکندر را با دیدگانِ زنی ایرانی نمینگریستم، بلکه او را با دیدگانِ موجودی که به جامعهی جهانی تعلق دارد مینگریستم […!]
به راستی جای بسی تاسف است که […] نامِ اسکندرِ مقدونی در ایران، صرفا به عنوانِ یک متجاوز و یک “دشمنِ” [گیومهها از خانمِ دامغانی است] بیرحم شناخته شده است. زیرا در غیرِ اینصورت، شاید ما ایرانیانِ امروزی میتوانستیم او را با دیدهای دیگر بنگریم… چونان که غربیها او را مینگرند[…!] این کتاب به ما کمک میکند که با هویتِ حقیقیِ این قهرمانِ باستانی، آشناییِ بهتر و بیشتری یابیم و او را با دیدهای دیگر، در چارچوبِ هستیِ پُرافتخار و کوتاه مدتاش بنگریم”![۲] و به راستی که زهی میهنپرستی!
پروژههایی مانندِ تریلوژیِ اسکندر از قلمِ نواستعمارگران میگذرند تا: یک خونخوارِ یغماگر را موجودی بدانیم که “به جامعهی جهانی تعلق” دارد!؛ ابراز شوربختی کنیم که نتوانستهایم همچون غربیها، او را به جای دشمن، به چشمِ یک “قهرمانِ باستانی” با “هستیِ پُرافتخار” بنگریم! (خانمِ دامغانی برای تمسخرِآمیز کردنِ کاربُردِ واژهی دشمن به جای دوست، آنرا در گیومه میگذارد)؛ و سرانجام، خودباوری/اعتمادِ به نفسِ خود را در برابرِ تاراجِهای فرهنگی و اقتصادیِ باخترزمین از دست بدهیم. پردازش همه ناهمسازیها، تناقضها و شیادیهای نویسندهی ایتالیاییِ کتاب از شکیبِ این نوشتار بیرون است.
در همان سالها که اسکندرِ “قهرمان و پُرافتخار”! جایگزینِ یک جادوگرزادهی همیشه مَستِ فرهنگستیز میشد، مردی گرمِ نگارشِ کتابی بود تا کاسه کوزهی هرچه واپسماندگی و ناهنجاری را بر سرِ مردمِ ایران بشکند: کتابِ “ما چهگونه ما شدیم؟” به قلمِ اقای صادقِ زیباکلام! کتاب در روزگاری به بازار آمد که جنگآفرینیها و تجاوزگریهای امپریالیستها به اوجِ خود رسیده بود و نواستعمارگرانِ غربی، رژیمهای خاورزمین را به آسانی سرنگون میکردند؛ دست به انقلابهای به اصطلاح مخملی و نارنجی میزدند؛ جنگهای نیابتی به پا میکردند؛ مجاهدینِ افغان و طالبان و القاعده و داعش میآفریدند و البته فروپاشیِ اتحادِ شوروی نیز، دستِ این غارتگرانِ جهانی را در فروافکندنِ این یا آن رژیمِ خاورزمینی باز گذاشته بود؛ اکنون نیز چنین است.
نقطهی کانونی و روانمایه بُنیادینِ کتابِ یاد شده که تا همین لحظه نیز از زبانِ آقای زیباکلام نیافتاده، چنین است: جهانِ غرب هیچ مسئولیتی در برابرِ ناهنجاریهای شرق و به ویژه ایران ندارد، ما خود، به خود بد کرده و میکنیم و از ما است که بر ما است! و لابُد باید نتیجه بگیریم که کودتای سالِ سی و دو هم کارِ دکتر مصدق بوده است! در اینجا اما دو گزینهی بنیادین خودآرایی میکنند: الف ـ غرب، کاری به کارِ شرق ندارد و ما خود سازندهی بحرانهای خویشایم؛ ب ـ هم استعمار و امپریالیسم و هم ناکارآمدیِ خودِ ما، زمینهسازِ واپسماندگیهای کنونیِ ما هستند؛ آقای زیباکلام اما از میانِ این هر دو گزینه، همواره گزارهی نخستین را برجسته میکند و میکوشد غرب و به ویژه انگلیس را از زیرِ ضربه بیرون آوَرَد!
کارِ پروژهآفرینی اما به جایی رسیده است که بخشهایی از آنرا نه بیگانگان که روشنفکرانِ شرقی انجام میدهند؛ بیشترشان هم، دانشآموختگانِ دانشگاههای غربیاند. برای نمونه بنگریم به بخشی از گفتارِ دکتر یداللهِ موقِن که در ۲۴ آذرِ ۱۳۹۴ در دانشگاهِ صنعتیِ شهرِ سپاهان واگویه شده است: وی در این گفتار، یکبار نامِ دکتر داریوشِ شایگان را بر زبان آورده است و آنهم برای این نتیجهگیری که وی ارنست کاسیرِر و لوسین لوی برول را وارونه فهمیده است. از این سپس، تنها و تنها دانشمندانِ غربیاند که همچون نُقل و نبات از زبانِ دکتر موقِن میریزند: “آگوست کنت (برای ردِ طبقاتِ اجتماعی و نشاندنِ دورهبندیِ تحولِ ذهنِ آدمی به جایِ آن)؛ امیل دورکیم، اقلیدس، نیوتن، موسولینی، اینشتین، گالیله، جیمز فریزر، هگل، ژرژ سورل که به گفته استاد موقن: “هم مارکسیست بود هم فاشیست”!…؛
و سرانجام اینکه: “تفکرِ علمی با گالیله ایتالیایی آغاز میشود”! انگار نه انگار که ایران و دیگرِ تمدنهای بزرگِ خاورزمین نیز در برآمدنِ تمدنِ جهانی دستی داشتهاند. هیچ کس با آوردنِ نامِ دانشمندانِ باخترزمین سَرِ پادورزی ندارد اما اگر سخن بر سرِ اخترشناختی و ریاضیات و کیهانشناختی است، پس، سانسور کردنِ نامِ دانشمندانِ ایرانی که دادههای نیوتن و کپرنیک و گالیله را سَدها سال پیش از اینان پرداختهاند، برهانمند نمینماید.
همین آقای موقِن در گفتاری دیگر دست به استنتاجی زده بود که از روشمندیِ دانشیک و آکادمیک به دور مینمود: سرمایهداری حتما مزیتهایی هم دارد که تا کنون بر پای مانده است! پادآمدِ این “استدلال”اما چنین است: سوسیالیسم هیچ مزییتی نداشته که فروریخته است! آقای دکتر حتما میدانند که در شیوهی نگرشِ آکادمیک، منشورِ هر پدیدهای را باید از همهی زاویهها و اضلاعِ آن دید و تنها به سویههایی که در برابرِ چشمِ بینندهاند نباید بسنده کرد. در نگرشِ این استادِ دانشگاه اما، گزارههایی مانندِ تواناییهای اقتصادی، میلیتاریستی، تبلیغاتی و مالیِ امپریالیسم در نگاهداشتِ سازندِ سرمایهداری نیامده و این، روشِ استدلالِ آقای دکتر را در هم آشفته است. بگذریم.
در میانِ پروژهپردازانِ درونمرزی، کسانی هم بوده و هستند که کار را بیدستمزد و تنها در تاثیرپذیری و گرتهبرداری از مامورانِ استعمار و نواستعمار انجام میدهند. برای نمونه بنگرید به کتابِ “خُلقیاتِ ما ایرانیان” نوشته محمد علیِ جمالزاده؛[۳] کتاب، کشکولی است از یاوهگوییهای ایرانستیزانی مانندِ جیمز موریه، شاردن، ژ. راولینسون، گوبینو، سر جان مکدونال، سر. هر پوتینگر، گوستاو لوبون، تئودور نولدِکه، رابرت گرت واتسن و دیگران که بیشترشان هم کارگزارانِ استعمارِ انگلیس بودهاند. جمالزاده در این کتابِ خود، هرچه دشنام و افتراپراکنیِ بیگانگان را گردِ هم آورده و گویی برای فروداشتِ مردم، در کالبدِ کتابی ۱۷۰ صفحهای در دسترسِ خوانندگان گذاشته است. ما از بازآوری/تکرارِ یاوهپردازیهای کتاب روی برمیتابیم و تنها میپردازیم به این آوره که: گردآورندهی کتاب، نقشِ روبنای فرهنگیِ جامعه را در فروپاشیِ بخشی از اخلاقیاتِ آن بزرگنمایی کرده و زیربنایِ اقتصادی ـ سیاسی را که به اُفتِ فرهنگیِ جامعه دامن زده نادیده گرفته است؛ به سخنِ لنین آنقدر ماتِ درخت شده که جنگل را ندیده است. اگر این اخلاقیات به مثابه روبنای مناسباتِ تولیدی، چندان که نویسنده میگوید، از فردای شبیخونِ اسلام به ایران، روی به فروپاشی نهادهاند، پس جا داشت به این سویه از پُرسمانِ تاریخی نیز پرداخته میشد؛ همچنانکه باید به گزارهی پُر اهمیتِ دسپوتیسم و خودکامگیِ خشنِ آسیایی نیز در پدید آمدنِ چنین کژتابیهایی نگاه میشد.[۴]
در سراسرِ جهان و به ویژه در اروپا، دهها و شاید سَدها اندیشکدهی سازمانِ سیا گرمِ فرهنگسازی، مهندسیِ مغزها و ردِ مارکسیسم ـ لنینیسم به بهانهی روزآمد کردن و دمکراتیزه ساختنِ آناند! یکی از مهمترین و اثرگذارترین این اندیشکدهها، مکتبِ فرانکفورت است؛ مکتبی که به همتِ آقای هورک هایمر در دانشگاهِ فرانکفورت پیریزی شده بود؛ با مدعیانی همچون: تئودور آدِرنو، هربرت مارکوزه، یورگن هابرماس، مارک هورک هایمر، والتر بنیامین، ژاک دِریدا و…. این همان انستیتویی است که پروفسور احمدِ فردید به درستی آنرا مکتبِ سیونیستی/صهیونیستیِ فرانکفورت مینامید و رفیق احسانِ طبری نیز به کُنشهای آنتی مارکسیستیلنینیستیِ این مکتب اشارهها کرده است:
“مارکس را با فلسفهی قرونِ وسطاییِ توماس داکوییناس، با اندیشهی کانت، با نظراتِ فروید و سارتر و لوی استروس پیوند” میزنند.[۵]. احسان طبری با اشاره به گزارههای “نئومارکسیسم” و “مارکسیسمِ اصیل”[!] که در مکتبِ فرانکفورت ساخته و پرداخته میشوند و “موردِ استفادهی سوسیالدموکراتها و آنتیکمونیستها است، به نوشته میافزاید: “یا از چینی کردنِ مارکسیسم سخن گفتند یا اعلام داشتند که ما طرفدارِ مارکسیسمِ انقلابی و دموکراتیک هستیم (چنانکه گویی مارکسیسمِ غیرِ انقلابی و غیرِ دموکراتیک هم میتواند وجود داشته باشد!)… همه جا هدف، نه تکمیل، که جریحهدار کردنِ مارکسیسم، تهی ساختنِ آن از گوهرِ انقلابی و خصلتِ ناسازگارِ آن با خرافه و ارتجاع و ستم است”[۶].
از خویشکاریهای چنین اندیشکدههایی، یکی هم واسپاریِ پروژههایی در کالبدِ آفرینههای “فرهنگی” است. گاه، آفرینشگرانِ فرهنگی خود به یکی از اندیشکدهها میروند و انجامِ پروژهای را در این یا آن زمینهی هنری، ادبی یا سینمایی پیشنهاد میکنند؛ پیشنهادها در نشستهای هر اندیشکدهای بررسی و در صورتِ تأیید، همراه با هزینه و دستمزدِ کار، به خواستارانِ آن واگذار میشوند. به گویشِ دیگر، پروژهپردازی، یکی از راههای پولدار شدنِ اندیشوران است. برای نمونه، کریشنا مورتی به پاسِ گردانشِ انبوهی از همین پروژهها، در کشورِ ما، چهرهای است شناخته شده. یکی از نوشتههای او “شبکهی فکری”، بر کانونِ مراقبه و رهاییِ از ترس و وابستگی و جُز آن دور میزند و از هفت سخنرانیِ وی در وجود آمده است. وی در بخشِ “اندوهِ” این کتاب، از یکسو فردیتِ مطلقِ آدمیان را برمیکِشد و از سویِ دیگر در بازنماییِ عشق میگوید: “باید صراحتا بپذیریم که تعلقِ خاطر به یک شخص، به یک سمبل و نشانه، به یک خانواد، عشق نیست…”[۷]
از دیدگاهِ مورتی، راهِ فرازپوییِ آدمی از هزارتویِ هرچه اندیشهزدایی است که برمیگذرد: ما “باید کاملا فاقدِ ایدهها باشیم، فاقدِ تصورات و توهمات باشیم و از هر ایمانِ تحمیلی باید اجتناب کنیم…”[۸] همین نویسنده در گفتاری دیگر، راهِ رهایی از هرگونه تعلقِ آدمی را در وانهادنِ گزارههایی مانندِ “سوسیالیسم، کمونیسم و دمکراتیسم” میداند و میگوید: “آیا میتوانیم از برنامههایی که در ذهنِ ما ریختهاند آزاد بشویم و نگاه کنیم؟ وقتی به عنوانِ یک دمکرات، یک کمونیست[یا]یک سوسیالیست به پدیدهها نگاه میکنیم، که هر یک از [این] مکاتب، سراپا تعصب و جزمیات است، نمیتوانیم وخامتِ وضعِ خودمان را تشخیص بدهیم، نمیتوانیم نزدیکیِ خطر را احساس کنیم[…] اگر شما به گروهِ خاصی وابسته هستید یا از مُرشدِ خاصی پیروی میکنید[…] نمیتوانید پدیدهها را آن طور که هستند ببینید. این وقتی است که شما به هیچ گروهی وابسته نباشید، به ملیت و باورِ خاصی نگرویده باشید، اینجا است که میتوانید مشاهده کنید…”[۹]
چنانکه میبینیم، در این ایسمستیزیها، هیچ نامی از امپریالیسم و کاپیتالیسم و سیونیسم و دیگرِ آفتهای جامعهی انسانی نیست و چنین مینماید که آماجِ اقای مورتی از چنین گفتارهایی، ناپسندنماییِ “کمونیسم و سوسیالیسم و دمکراتیسم” است و بس!
از پروژههایی که در کژدیسی و سادهانگاریِ سوسیالیسم به نگارش در آمده یکی هم “تاریخِ سوسیالیسمها” به قلمِ رنه سدییو، روزنامهنویس و “تاریخنگارِ” فرانسوی است. وی در این پروژه دلار آفرینِ خود، گویی به سیمِ آخر زده و کوشیده است سازندِ سوسیالیستی را به مضحکه بکِشد! چنین است که وی به یاریِ آقای گریفیث، “پژوهشگرِ” انگلیسی، ناگهان کشف میکند که در گذرانِ تمدنِ دیرینهی آدمیان، ۲۶۱ گونه سوسیالیسم آمده و رفته است![۱۰] آقای سدییو حتا در این “پژوهشِ” بُنیادینِ! خود از استدلالِ ژاک دروز در کتابِ “تاریخِ عمومیِ سوسیالیسم” که به درستی گفته است: “گفت و گو از سوسیالیسم در دورانِ باستان نه تنها خلافِ واقع که یک اشتباهِ تاریخی است”، چنان برمیآشوبد که دست به کشف و شهودی عارفانه! میزند و فریادِ یافتم یافتم سر میدهد: نه تنها در روزگارِ باستان، که در دورانِ پیشاتاریخ(درست خواندهاید: پیشاتاریخ) نیز سازندهای سوسیالیستی گرمِ کار بودهاند: “اثرِ موردِ بحث [تاریخِ عمومیِ سوسیالیسم] و بسیاری از آثارِ دیگر، کلمهای در بارهی سوسیالیسمِ دورانِ ماقبلِ تاریخِ مصر و اینکا نمینویسند…”[۱۰] نویسنده گویا متوجه نیست که تمدنِ رازآلودِ اینکا، سالهای پیشاتاریخ نداشته، در سدههای یازده و پانزدهِ ترسایی در درههای کوهِ آند پدیدار شده و سپس در نسل کُشیِ استعمارگرانِ اسپانیایی برافتاده و نابود شده است.
از استدلالهای خندهآفرینِ آقای سدییو یکی هم اینکه: “جوامعِ پیش از تاریخِ مصریان و اینکاها، همه سوسیالیست بودهاند زیرا پول را نمیشناختهاند. در اسپارت هم نوعی سوسیالیسم وجود داشته زیرا اسپارتیان، فلزاتِ قیمتی را از میانِ خود طرد کرده بودند”![۱۱]. هذیانهای نویسنده وقتی اوج میگیرد که که مینویسد در اتحادِ شوروی تنها “نوعی شبهِ سوسیالیسم” بر پا بوده، سوسیالیسمِ چینی هم همینطور، ولی”شاید بتوان سوسیالیسمِ واقعی را فقط در برخی جنبههای انقلابِ کوبا یا در رژیمِ خونبارِ پُلپوت در کامبوج پیدا کرد”![۱۲] آقای سدییو سپس به مصرِ باستان میرود و فغان سرمیدهد که: “سوسیالیسمِ مصری جنبههای ناخالص هم داشت: نخست آنکه مساواتطلب نبود[کشفِ سوسیالیسم در جامعهی طبقاتی ـ بردهداریِ مصرِ باستان!]؛ آزادی را زیرِ پا میگذاشت و امتیازاتِ طبقاتی را رواج میداد… سوسیالیسمِ مصری از لحاظِ توزیعِ مسکن نیز ناخالص بود: بعضی در کاخهای مجلل[…] و برخی در کلبههای گِلی و چوبی زندگی میکردند”[۱۳].
به راستی اگر استدلالهای آقای سدییو از سرِ میانمایگی یا برای دست انداختن و به سُخره کِشیدنِ مردم نیست پس چی است؟: اسپارتِ باستان سوسیالیست بود زیرا “مساواتِ کامل در سطحِ بالایِ جامعه”[یعنی در میانِ اشرافیتِ بردهدار] وجود داشت و با طبقاتِ سهگانهی جامعه به همزیستی رسیده بود؛ و با آنکه بیبهره از هرگونه آزادی بود اما خبر از “یک جامعهی اشتراکیِ یکپارچه” میداد ” که به قولِ گزنفون، شاملِ چهارپایان و گربهها و کودکان و تا حدودی زنان هم میشد…”![۱۴].
چنیناند گوشههایی از هذیانهای تبآلودهی یک بورژوای پُرادعا و یاوهپرداز. اینجا است که دانشمندِ ترازِ نویِ ایرانی، رفیق احسانِ طبری میگوید:
ویلدورانت، تاریخنگارِ آمریکایی، در تاریخِ تمدنِ خود “در مصرِ دورانِ تمدنِ هلنیستیِ بتلمیوسیان” نظامِ سوسیالیستی” میجوید! زیرا گویا دولت بر همهی کارها نظارت داشته! تنها یک بورژوایِ آمریکاییِ سادهاندیش، سوسیالیسم را تا سطحِ مالکیت و نظارتِ دولتی تنزل میدهد و محتوای طبقاتیِ تحول را نمیبیند؛ و تنها چنین کسی میتواند جایِ نظامِ سوسیالیستی را که جبرأ و قهرأ پس از آخرین نظامِ استثماری، یعنی سرمایهداریِ انحصاری است، در وسط السماءِ دودمانِ بردگی قرار دهد. بدونِ شک، اندیشههای پنداربافانهی اشتراکی در تاریخِ بشر، سوابقِ طولانی دارند، ولی آنها هرگز نتوانستهاند نظامی و دولتی پدید آورند، زیرا محملهای اجتماعی و فنی و معرفتیِ این کار، وجودِ خارجی نداشته است.”[۱۵]
از پروژههای بحثبرانگیزِ بیستسالِ گذشته یکی هم کتابِ “شورشیانِ آرمانخواهِ” نوشته آقای مازیارِ بهروز و ترجمهی مهدیِ پرتوی است که این یک، آزمونِ خود را در خیانتِ به چپ پس داده است. آماجِ دروغپردازیها و افتراهای کتاب، حزبِ تودهی ایران است و نویسندهی آن با این کارِ خود، از یکسو زمینهی خوشنودیِ جمهوری اسلامی را فراهم آورده است و از دیگر سو، در ارکستری به نواختنِ سنفونیِ دشمن شاد کُنِ خود پرداخته که دیگرِ نوازندگاناش رسانههای امپریالیستی ـ نواستعماریِ جهاناند: از بنگاهِ دروغپراکنیِ بی. بی. سی و صدای آمریکا گرفته تا ایران اینترنشنال، من و تو و جُز آن. پیش از راهگشایی به دیبای این جُستار بد نیست از همهی گروههای سیاسیِ ایران پرسیده شود، هیچ اندیشیدهاند که چرا امپریالیسم و سیونیسم و واپسگریزانِ مذهبی و جُز آن، این چنین با حزبِ طبقهی کارگرِ ایران میرزمند؟
آقای مازیارِ بهروز هم، مانندِ همهی سفسَته(سفسطه)گرانِ تاریخ، برای نگارشِ کتابِ خود(به سخنِ منطقیون) دست به مصادرهی به مطلوب زده و از مقدماتِ اثبات نشده به نتیجهگیریهای محتوم رسیده است. یکی از این مقدمههای پیشداورانه، “وابستگیِ” حزبِ تودهی ایران به اتحادِ شوروی، حتا پس از فروپاشیِ کشورِ شوراها است! چهگونه ممکن است خورشید و ماهِ شبافروز خاموش شوند اما ستارهها همچنان پرتو افشانی کند؟ چهگونه میشود شرکتی برچیده شود ولی کارمنداناش همچنان بر سرِ کار باشند؟ مگر نه اینکه پس از فروپاشیِ شوروی، سرسپردگانی مانندِ آقایانِ گورباچُف، یلتسین، ادوارد شوارد نادزه و دیگران، هرچه سندِ محرمانه و فوقِ محرمانهی حزبِ کمونیستِ شوروی و کا. گِ. ب را دو دستی تقدیمِ غرب کردند؟
آقای بهروز و همپالگیانِ ایشان هیچ از خود پرسیدهاند که چرا در سی سالِ گذشته یکی از این “اسنادِ” وابستگی و سرسپردگیِ حزبِ طبقهی کارگرِ ایران به اتحادِ شوروی، منتشر نشده است؟ جنابِ بهروز در پاسخ به خبرنگارِ هفتهنامهی “کتابِ هفته” پیرامونِ به گفتهی ایشان “شکستِ چپ در ایران”، فرمودهاند: “وابستگیِ حزبِ توده به شوروی”! و “ضعفِ ایدئولوژیک و فقر فلسفی” از زمینههای شکستِ حزب بودند: “شکستِ این حزب[…]، عاملِ مهمی بود، ولی در موردِ بقیه سازمانهای چپ، اصلا صدق نمیکرد”. آقای مازیار به گفته افزودهاند که “رهبران و متفکرانِ حزب مانندِ احسانِ طبری زنده ماندند ولی وابستگی به بیگانه نگذاشت به شناختِ درستی از جامعه برسند”. ایشان بُهتانی دیگر را هم سوارِ تاریخِ حزب کردهاند که به گفتهی خود هنوز نتوانستهاند آنرا ثابت کنند: “مسالهی نفوذِ سازمانِ سیا در حزبِ توده[ایران] هنوز معما است… این مساله را نخست بار پروفسور گازیروفسکی در کتابشان مطرح کردند و من کمی جُست و جو کرده و هنوز به نتیجه نرسیدهام و پیگیریهایم در این زمینه ادامه دارد”![۱۶]
کتابهایی که هماینک در چارچوبِ پروژههای محافلِ مشکوکِ جهانی نوشته و با تیراژهای بالا در سراسرِ گیتی و نیز در کشورِ ما ترجمه و پخش میشوند، سر به فلک برمیدارند. این رشته از کار که شاید سرچشمههایش به نوشتههای آقای دیل کارنِگی نویسندهی شیادِ آمریکایی باز میگردد،[۱۷] سرِ آن دارند که یکشبه مردم را خوشبخت یا ثروتمند سازند: آیینِ عشق ورزی، آیینِ دوستیابی، چهگونه میتوان توجهِ دیگران را جلب کرد؟ چه کنیم تا خانمها عاشِقمان شوند؟
و… به راستی که در بازارِ بُنجلهای کتاب، هیاهویی بر پا است! همهی این کتابها هم به آسانیِ آبِ خوردن، پروانهی چاپ میگیرند و سر از کتابفروشیهای ریز و درشت برمیآورند! آفرینهها و رویکردهایی از اینگونه که اشارهوار از نگاه گذشتند، گزارههایی “ناگزیر”اند که به مکتبِ ادبیاتِ منحط/دِکادنت پهلو میزنند: مکتبی که در آغازههای سدهی نوزدهمِ ترسایی در فرانسه سر برآوَرد و تا پاسی از سدهی بیستم نیز بیش و کم پا برجا ماند.
از شاعرانِ نامورِ این گونه از ادبیاتِ کژدیسانه یکی شارل بودلر است و دیگری پل ماری ورلن. گوستاو فلوبر را نیز دستِ کم به پاسِ داستانِ منحطِ مادام اِوا بواریِ او میتوان به این دو نام افزود.
منتقدانِ فرانسوی سالها گمانهزنی میکردند که مادام بواری چه کسی میتواند باشد و راه به جایی نمیبُردند. فلوبر اما آنقدر صداقت داشت که بگوید: “مادام اوا بواری، شخصیتِ رُمانی بدآموز، خودِ منم”. مترجمان و پدیدآورندگانِ ادبیاتِ منحط چهطور؟
بُنمایهها
۱ ـ اسکندر(فرزندِ یک رؤیا)، والریو ماسیمو مانفردی، برگردان: فریده مهدویِ دامغانی، سازمان چاپ و انتشاراتِ وزارتِ فرهنگ و ارشادِ اسلامی، چاپِ نخست، ۱۳۸۲، ص ۱۲.
۲ ـ پیشین، ص ۱۷ ـ ۱۶.
۳ ـ خُلقیاتِ ما ایرانیان، جمالزاده، انتشاراتِ نویدِ آلمان، چاپِ نخست ۱۳۴۵، بازچاپ ۱۳۷۱.
۴ و ۵ ـ زایش و تکاملِ تئوریِ انقلابی، چاپِ نخست/ آغازههای انقلاب/بدونِ تاریخ، انتشاراتِ حزبِ تودهی ایران، ص ۱۰.
۷ ـ کریشنا مورتی، شبکه فکری، گردیده پیمانِ آزاد، چاپِ نخست، ۱۳۷۶، ص ۸۳.
۸ ـ پیشین، ص ۳۴.
۹ ـ همان، ص ۱۶.
۱۰ ـ تاریخِ سوسیالیسمها، رنه سدییو، گردیدهی عبدالرضا هوشنگِ مهدوی، نشرِ نو، چاپِ دوم، ۱۳۶۶. ص ۲.
۱۱ و ۱۲ ـ پیشین، ص ۴.
۱۳ ـ پیشین، ص ۴ ـ ۲۳.
۱۴ ـ همانجا، ص ۴۶.
۱۵ ـ در بارهی انسان و جامعهی انسانی، انتشاراتِ حزبِ تودهی ایران، چاپِ نخست، ۱۳۹۱، ص ۳۱.
۱۶ ـ کتابِ هفته، از انتشاراتِ وزارتِ ارشادِ اسلامی، ش ۱۳، شنبه ۳ شهریورِ ۱۳۸۰.
۱۷ ـ به زودی روشن شد که دیل کارنِگی، نویسندهی کتابهای آیینِ دوستیابی و راهِ خوشبختی و کامیابی و جُز آن، دست به اختلاسهای بزرگ میزده است. همچنانکه در کشورِ ما نیز فسادِ اخلاقیِ آخوند حسینی که سالها برنامهی “اخلاق در خانواده” را در شبکهی سراسریِ تلویزیون اجرا میکرد، رو شد:
واعظان کاین جلوه در مهراب و منبر میکنند/
چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند.
***********************
به نقل از ضمیمهٔ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۷، ۸ شهریور ۱۴۰۰