به یادِ رفیق ملکه محمدی شبحی که شهر را گشت میزد
دیدنِ رویِ تو را دیدهی جانبین باید
وین کجا مرتبهی چشمِ جهانبینِ من است؟
حافظ
بر سینهی سیاهِ سنگی که بر دهانهی گوری سرد و ساکت سنگینی میکند، خَراشنگارهای است چشمرُبا که رهگذرانِ غمزده را به خود میخواند. گاه، کسی میایستد و ماتِ آن سنگنوشته، چیزی میگوید و میگذرد؛ و گاه نیز کسانی میآیند و میرَوَند و هرگز از خود نمیپُرسند چه کسی در اینجا آرمیده است؟ روزی از روزها اما دخترکی تیزهوش و کُنجکاو به دامنِ زنی کهنسال آویخت که:
ـ مادر بزرگ! مادرِ بزرگ! ببین اینجا چی نوشته؟
پیرزن، روی برگرداند و گورِ شمارهی ۱۳۲ را با چشمهایِ خود در آغوشِ کِشید؛ سپس چند گامی فراتر نهاد و در کنارِ مزاری که دیگر نا آشنا نمینمود ایستاد. اندوهی ژرف سراپایِش را در برگرفت؛ خود را تَک و تنها در کوچهباغهای گذشته یافت: روزها و ماههای پساکودتا، و رهگذرانی که از سایههای خود نیز میهراسند؛ آنان، گاه بر سرِ راهِ زنی زیبا و بیمزده میایستند و پُرسشِ او را در بارهی نشانیِ کسی یا جایی پاسخ میگویند؛ گاه نیز زنِ جوان، کوبه و زنگِ خانهای را به سِدا (صدا) درمیآورد و سپس، گام در هشتیِ خانه میگذارد و از نگاهها میافتد. او کی است که اینگونه شتابان و آسیمهسر در جُست و جویِ کسی، جایی یا چیزی است؟
ـ مادر بزرگ! مادربزرگ! چهرا ماتِت بُرده؟ کجایی؟
پیرزن ناگاه از درونِ خود کَنده میشود و چشم به دخترکِ کنجکاو میدوزد.
ـ اینجا گورِ کیه مامان بزرگ؟
اندکی میاندیشد و سپس دخترکِ کنجکاو را که میرود تا استخوان بتِرِکاند، برانداز میکند و میگوید:
ـ مسئولِ حوزهی حزبیِ ما بود؛ در سالهای بسیار دور:
به پرهیب (شبحی) میمانست که در روزها و شبهای تاریکِ حکومتِ نظامی، شهر را گشت میزد، از خانهای به خانهای و از دردمندی به دردمندِ دیگر. پایِ سخنِ خانوادههایی مینشست که نانآورِشان در سیاهچالهای کودتا به سر میبُرد. همچون شبحی که در داستانِ شِنلِ نیکلای گوگول، سَنتپترزبورگ را گشت میزَد:
پاسی از شب گذشته، وقتی راهزنها، شنلِ آکاکی آکاکیویچ، کارمندِ سادهی یک ادارهی دولتی را از تناش بیرون آوردند، گویی بزرگترین تراژدیِ زندگیِاش را رقم زدهاند: چیزی برنگذشت که تَبی تُند و مرگآفرین به زانویش درآورد و او را به دیارِ سایهها راند: “در پترزبورگ چو انداختند که روحِ مستخدمِ مُرده، شبها پالتوی مردم را از دوششان میکَنَد. شبی یکی از پاسبانان او را دستگیر کرد ولی او از دستاش گریخت…”.[۱] شاید کارل مارکس در پاسخ به شنلِ گوگول بود که گفت: “شبحی اروپا را گشت میزَنَد: شبحِ کمونیسم”.2 گوگول، پَرهیبِ ناکامی و تهیدستیِ مردم را در گشتِ شبانهی شهر میدید و مارکس، شبحِ کمونیسم را که رهایندهی فرجامینِ تهیدستان است.
پیرزن این را هم به نوهاش گفت که پَرهیبِ آن زنِ زیبا و از جانگذشته، بارِ دیگر در سالهای پساانقلاب رُخ گشود و از خانههایی سربرآورد که یک یا چند نوجوان در آنها میزیست؛ او اینبار، سر از جهانِ خُردسالان برآورده و با نامی که برای سانسورگرانِ رژیمِ اسلامی ناآشنا بود به فرهنگسازی برای آیندهسازانِ کشور آغازیده بود: ترجمهای پشتِ ترجمهای و داستانی شیواتر از داستانِ پیشین. در همهی آن سالها، شاید هزاران هزار کتابخوان که ترجمههای ملیحه محمدی را میخواندند و از آنها بسی چیزها میآموختند، هرگز نمیدانستند که وی کسی نیست جُز ملکه محمدی عضوِ کمیتهی مرکزیِ حزبِ تودهی ایران. زنی که بر مَرمَرِ سیاهِ گورش چنانکه خود خواسته بود نوشته شده است: “ملکتاجِ محمدی که با عشقِ به مردم زیست”.
زیستنامه
کمتر از یک سَدهی آزگار زیست. زیستنی که اما، یکسره در تَک و پویِ رزمآورانه و در راهِ همترازی اجتماعی و دمکراسیِ تودهای گذشت. ملکتاج (ملکه محمدی) دومین فرزندِ خانهوادهای تهیدست بود (زادهی دوازدهمِ مِهرماهِ ۱۳۰۱) که چهار برادرِ بازیگوش هم داشت. مادرش که اینک یگانه نانآورِ خانه بود، با چرخِ خیاطیِ خود، پنج فرزندش را از آب و گِل درآورد و تا ردههای بالایِ دانشگاهی پیگیرِ درس و مشقِشان شد.
هنوز اما رضا شاهِ پهلوی از اورنگِ پادشاهی به زیر نیامده بود که با پشتبانیِ مادرِ روشنسرشتِ خود، دیپلمهی دبیرستانِ شد. در آن سالها انبوهی از خانوادهها هنوز اسیرِ تَرادادهای (سُنتهای کهنهی) مذهبی بودند و بایستگیِ آموختارهای نوینِ مَدرِسی را، دستِ کم برای دخترانشان، برنمیتافتند. دهسالی از پیریزیِ دانشگاهِ تهران برنگذشته بود که رفیق محمدی به دانشکدهی حقوقِ این دانشگاه پیوست(سالِ ۱۳۲۳) و دانشرستهی رشتهی حقوقِ قضایی شد. سپس در همین دانشگاه و نیز در یکی از دانشگاههای آلمان به فراگیریِ دانشِ اقتصاد پرداخت و با سختکوشی همیشگیاش پایاننامهی دکترایِ خود را در بارهی اصلاحاتِ ارضی به کُرسی نشاند: رسالهی دکترای رفیق محمدی هنوز که هنوز است از بُنمایههای با ارزشِ پژوهشی در زمینه اقتصادِ کشاورزی و بِهآفرینیِ سازندِ زمینداری است. گفته میشود وی نخستین زنِ ایرانی است که به گامه (درجهی) دکترا در اقتصاد دست یافته است.
رفیق محمدی که هم از سالهای نوجوانی در جُست و جویِ راهی برای دستیابی به جامعهای نوآیند و برکنار از هرگونه بهرهکِشی و خودکامگی بود، سرانجام پس از مِهرِ ۱۳۲۰ با آغوشِ باز به سویِ حزبِ تودهی ایران آمد و پایِ ثابتِ نشستهایِ گفت و شنود و انتقادِ هفتگیِ کلوپِ حزب شد. چیزی برنگذشته بود، که به عضویتِ حزبِ ترازِ نوینِ طبقهی کارگرِ ایران درآمد و کارزارِ سازمانیافتهی خود را از درونِ سنگرهای حزبی پی گرفت. دکتر محمدی از اندکشمارانی است که فراتر از هفتاد سالِ آزگار هموند (عضوِ) وفادارِ حزبِ خود ماند؛ رویآمدی که در تاریخِ حزبهای کمونیستِ جهان کمتر دیده شده است. شگرف اینکه وی در فرگشتِ بالندگی و رزمآزماییِ حزبِ تودهی ایران هنایش (تاثیری) آشکار و چشمنشین داشت و پا به پایِ فرازپوییِ مَنِش (کاراکتر) خود، حزب را نیز برمیکِشید و با خود به اوج میبُرد: رویکردی که هم ریشه در شخصیتِ شگرفِ وی داشت و هم راه به آبشخورِ زلالِ دانش و ژرفنگریِ روششناسانهی وی میبُرد؛ و راست این است که این همه را چه در دهها کتابی که از خود به یادگار گذاشته و چه در انبوهی از جُستارهای پژوهشی ـ تحلیلیِ وی میتوان یافت (← ماهنامهی دنیا، روزنامهی مردم و… در پیش و پس از انقلاب).
دکتر محمدی با قلمِ ریزبین و موشکافِ خود، مُبرمترین رویآوردهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعیِ روز را میکاوید و میپژوهید و همواره هم در سرِ بِزَنگاه، آنجا که گفتی راهی بر بازنماییِ این یا آن رُخدادِ پیچیدهی روز نمانده است، ناگاه انگشتِ اشارهاش را به دریچهای، روزنهای، چیزی در تَهاراهِ بُنبَستگونهی پُرسمانها وامیگشود که:
حالی درونِ پرده بسی فتنه میرَوَد
تا آن زمان که پرده براُفتد چهها کنند؟
زنان، کارگران، دهقانان و دیگرِ لایههای اجتماعی همواره در کانونِ نوشتههای رفیق محمدی به چشم مینشستند و هرگز هم از قلمِ تیزبینِ وی نمیآُفتادند. وی که زنی دلیر و بیپروا بود تا شش سال پس از کودتای آمریکایی ـ انگلیسیِ شاه، در ایران ماند و با آنکه فرمانداریِ نظامی حتا سایهاش را هم با تیر میزَد، به خانوادههای زندانیانِ سیاسی سر میزد، به آنها دلداری میداد و یاریگر و گرهگشایِ کاستیهاشان بود. در پنهانکاری و رازداریاش همین بس که تا دوسالِ آغازِ زندگیِ پنهانیاش حتا مادرش نمیدانست که او کجا است و چه میکند؟ به پرهیبی میمانست که تَر و فِرز میآمد و میرفت. دشوارترین ماموریتِ حزبیاش شاید، پاسداری و نگهداری از قهرمانِ ملیِ ایران، خسرو روزبه بود که نمیخواست از کشورِ خود رَخت بربندد. ملکهی جوان که پرچمِ پیکار در راهِ همتَرازیِ اجتماعی را بر زمین نمیگذاشت اما، بیمناکِ پیگردِ پلیس نبود؛ که پروایِ خانهوادههایی را داشت که اینک نانآورهاشان به جُرمِ دگراندیشی و دگرگونخواهی در سیاهچالها به سر میبُردند. سرانجام اما خسروِ خوبان به چنگِ گزمهها افتاد و به شهادت رسید؛ از این پس، گویی تنها فرمانداریِ نظامی مانده بود و زنی دلیر و تیزهوش به نامِ ملکه محمدی. سرانجام اما ششسالی پس از زندگیِ سایهوار و پنهانکارانه، در روزگاری که خطرِ مرگ و نابودی، سایه به سایهاش میپیمود و دست از سرش برنمیگرفت، به صلاحدیدِ حزبِ تودهی ایران، گام در راهِ کوچِش (مهاجرتی) نهاد که هرگز خواهانِ آن نبود. از این پس، شب و روزش را به کارِ نگارش و ترجمه برای روزنامهی مردم، ماهنامهی دنیا و نویسندگی و گویندگی در رادیو پیکِ ایران گذاشت. گویا در همین رادیو بود که یار و شریکِ آیندهی زندگیاش محمدِ پورهرمزان، دانشمند و مترجمِ بزرگ را یافت و به همسریِ وی درآمد.
رفیق محمدی مینوشت و میپژوهید و میآفرید: او با پُشتکاری شگفت و رشکبرانگیز به پُرسمانهای پیچیدهی روز پاسخ میگفت: زنان، کارگران، روستاییان، کشاورزان و بازنماییِ گزارههای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی…، این همه اما، گسترههای خوانِش و نگارشِ او بودند. در پیِ پیروزیِ فازِ رزمیِ انقلابِ بهمن اما، ملکه محمدی و همسرِ دانشمندش رفیقِ شهید محمدِ پورهرمزان به کشورِ خود بازگشتند تا درفشِ حزبِ تودهی ایران را بارِ دیگر بر بلندای خواستها و آرزوهای تودهی مردم برکِشند و به پرواز درآوَرَند. هم در این سالها، رفیق محمدی که هموند گروهِ نویسندگانِ روزنامهی مردم و ماهنامهی دنیا بود، کارِ نوشتن و آگاهانیدنِ مردم را از سر گرفت و همسویِ با آن، در جایگاهِ عضوِ پُرتکاپویِ کمیتهی کارگریِ حزب، به تَک و پو در راهِ رهاییِ طبقهی کارگر پرداخت و در رسانههای کارگری از گونهی جَرَس به روشنگری پرداخت.
زمانه اما آبستنِ رُخدادهایی بود که بسی پیشتر، برنامهریزی و سازماندهی شده بودند؛ سرانجام روزی فرارسید که رژیمِ هار و واپساندیشِ جمهوریِ اسلامی یورش به سنگرِ حزبِ طبقهی کارگرِ ایران و کوشش در راهِ نابودیِ فیزیکی آن را آغازید. بدینگونه در نخستین یورش به دانشمندان، رهبران، کادرها و هموندانِ فداکارِ حزبی (بهمنِ ۱۳۶۱)، رفیق محمدی نیز بازداشت شد و به جُرمِ یک عمر ستیزهجویی در راهِ دمکراسی و همتَرازیِ اجتماعی، سر از شکنجهگاههای اسلامی برآورد. دژخیمانِ فرومایه و کوتهآستین، هرچه ژاژگویی و دُشنام و شکنجه را از آستینهای چرکینشان برکِشیدند و پای در یک کفش کردند که وی را از پای درآوَرَند و شخصیتِ فرازندهاش را در هم شکنند. کوشیدند وی را با وسوسهی آزادیِ بدونِ نوشتنِ توبهنامه به زانو درآوَرَند که بازهم ناکام ماندند و در حسرتِ حتا یک لبخندِ خوشنودکننده از رفیق ملکه ماندند که ماندند.
کسانی که حتا برای یک روز هم که شده، زندانهای آن روزِ رژیمِ اسلامی را تجربه کردهاند به نیکی میدانند که زمان در تاریکنایِ آن سیاهچالها چهگونه میگذشت: هرلحظه نه در اندازههای یک ساعت یا حتا روز، که لحظهها بر پاشنهی سال میگذشتند و یک سال، از سدهای هم گزافتر مینمود. تو گویی اینجا، زمان بر “مدارِ صفر درجه” ایستاده است و از جایِ خود تکان هم نمیخورَد: اینجا، پایانِ هستیِ انسانی و آغازِ درندهخوییِ اسلامِ سیاسی است. رفیق محمدی اما سالهای اسارتِ خود را در چنین مرگآبادی گذراند و بیکه خَم بر ابرو آوَرَد، از جوخههای مرگ نیز رَست و سرانجام هم گام در زندانی به فراخنایِ ایران گذاشت: گوییا بخت با ملکهی زندانها سازگار شده بود که در هنگامهی کُشتارها، نهادهای حقوقِ بشریِ جهان یکپارچه در برابرِ دژخیمانِ اسلامی به پا خاستند و رژیمِ خونآشامِ خمینی را ناگزیر کردند در کُشتارها کوتاه بیاید.
رفیق محمدی در سالهای رهایی از زندان دَمی آرام نگرفت. اینبار اما به گزارهی فرهنگسازی در سپهرِ سالهای کودکی و نوجوانی روی نمود و کوشید زنان و مردانِ آیندهی کشور را از هماینک عدالتپژوه و آزاده بار آوَرَد. بدینگونه بود که به گردانشِ دهها داستانِ زیبا و دگرگونگر از نویسندگانِ پیشروِ جهان پرداخت و بستری درازدامنه برای پاسخگویی به نیازهای فرهنگیِ خُردسالان گشود. در زیر، نیمنگاهی میاندازیم به کارنامهی فرهنگیِ این انسانِ بزرگ و فرهیخته.
ترجمهها
سه دههی پایانیِ زندگیِ رفیق محمدی به نگارش و گردانشِ دهها کتاب به ویژه برای کودکان و نوجوانان گذشت. او که پس از رهایی از زندان، دیگر نمیتوانست نامِ خود را در پایِ نوشتههایش بگذارد، با نامِ ملیحهی محمدی به نوشتن آغاز کرد و بارِ دیگر، زندگیِ پَرهیبوارِ خود را، این بار اما در کالبدِ مترجمی گمنام پِیگرفت. نام و نشانِ برخی از گردانشهای وی چنیناند:
آلندهها، گونتر وسل (روزنامهنگار و نویسندهی آلمانی)، نشرِ چشمه، چاپِ دوم، ۱۳۹۰: بازنماییِ زندگیِ استورهی شیلییایی سالوادور آلنده. تنها رئیسجمهورِ مارکسیستلنینیستِ شیلی که سرانجام هم جانِ خود را در راهِ دمکراسیِ تودهای و کوتاه کردنِ دستِ زمیندارانِ بزرگ از سرِ کشاورزانِ تهیدست گذاشت.
آن روی حقیقت: داستانِ ستمگریهای دورانِ آپاتاید و هنایشِ آن بر زندگیِ کودکان و نوجوانان.
برگشت نیست، بورلی نایدو (نویسنده آفریقای جنوبی)، نشرِ چشمه، چاپِ دوم، ۱۳۸۸: بازکاویِ نقشِ پلیسِ آفریقایِ جنوبی در پاسداری از آپارتاید. پلیسی که با پوششِ شخصی و در نیمههای شب، سر در پیِ کودکانِ رنگینپوستِ ولگرد میگذاشت و آنان را دسته دسته به دریاچه میانداخت. کودکان اما آسیمهسر و ترسخورده، خود را از رودخانه برمیکِشیدند و میگریختند: بیمناکِ اینکه مبادا اینبار سر و کلهی پلیسهای یونیفورمپوش پیدا شود و آنان را به اتهامِ گام نهادنِ در زمینهای دیگران [سفیدپوستان] بازداشت کند. داستانی پُر کِشش در بارهی آپارتاید و تاثیرِ آن بر کودکان.
سهگانه (تریلوژیِ) خفاشها، سه جلد، کنت اُپل (نویسندهی کانادایی)، دربرگیرنده سهگانهی بالِ آتشین، بالِ آفتابی و بالِ نقرهای، چاپِ دوم، نشرِ پژواکِ کیوان، ۱۳۸۹: در میانه جنگِ جهانیِ دوم، ارتشِ آمریکا برنامه سِرّیِ اشعهی ایکس را سازماندهی کرد و برای کاربستِ آن، سَدها شبکور را به یاری گرفت. قرار بود شبپَرهها، موادِ انفجاری را به سازههای دشمن بِبَرَند و همه چیز را نابود کنند. یک روز اما خفاشها از آزمایشگاهِ سریِ آمریکا گریختند، چند ساختمانِ ارتش را به آتش کشیدند و به زیرِ یک انبارهی بزرگِ سوختی پناه بُردند. در پیِ این رسوایی، برنامهی اشعهی ایکسِ آمریکا به بایگانی سپرده شد. این رُخدادِ تاریخی برپایه تمدنِ قومِ رازآلودِ آزتک در مکزیک، زمینهسازِ نگارشِ داستانِ سه جلدیِ خفاشها بوده است. داستانی که راویِ آن شبکوری کوچک و ناتوان به نامِ شید است که از تواناییِ اندیشیدن برخوردار است و برای زنده ماندن ناگزیر است با دشمنانی مانندِ آدمها، بوفها و خفاشهایِ گوشتخوار برزمد.
دزدِ لعنتی، ورنر رایت، چاپِ عمران، چاپِ نخست، ۱۳۸۲: میرکو، دزدِ دوازده ساله ناگزیر است هزینههای زندگیِ خود و خانوادهاش را از هرکجا که شده درآوَرَد. راز و رمزهای دزدی را اما مردی که میرکو او را پدر میخواند به او آموخته است. یک روز در میانهی سرقت، دستگیر و به ادارهی پلیس بُرده میشود. رُخدادهای واپسین اما زندگیِ میرکو را دگرگون میسازند و راهی تازه در برابرش میگشایند: بازنماییِ زندگیِ کودکانِ کار و نانآورانِ خانوادههای بیسرپرست. داستان، در خلقِ لحظههای دشوار و مرگآورِ زندگیِ کودکانِ کار کامیاب است و خوانندگان را نگرانِ سرنوشت و آیندهی چنین کودکانی میکند.
راسموس و مردِ آواره، آسترید لیندگرن، نشرِ چشمه. داستانِ کودکی به نامِ راسموس که در آرزوی داشتنِ پدر و مادر و سرپناهی که از آنِ خودش باشد، یکشب از پرورشگاه میگریزد و در راه، با مردی مهربان به نامِ اسکار آشنا و با وی همسفر میشود. روانمایه کتاب، برتابنده تلاشِ یک کودکِ یتیم برای دستیابی به زندگیِ بهتر است.
شبحِ اُپرایِ پاریس، سوزان کی، نشرِ چشمه، چاپِ هشتم، ۱۳۹۸: سوزان کی نویسنده انگلیسیِ کتاب در دیباچهی داستانِ خود نوشته است:” شبحی که در این کتاب نشان داده میشود، شاملِ برداشتهای گوناگون از این شخصیت در دو قرنِ اخیر است و بدیهی است که مدیونِ آفرینندهی نخستینِ آن[آندره]مالرو است. البته دگرگونی و تغییرِ شکل، تا آنجا که با طراحیِ تخیلِ من همآهنگ باشد ناگزیر بود. شخصیتِ افسانهایِ[کتاب] دارایِ جذابیتی مسحور کننده است که زمان نمیشناسد و من تردید ندارم که فرایندِ برداشتهای نو از آن در قرنهای آینده نیز ادامه خواهد یافت”.
فرنتسیسکا، پیتر هارتلینگ/آلمانی، نشرِ پژواکِ فرزان، چاپِ نخست، ۱۳۹۱:
فِلیس فِلیس/سرگذشتِ گربه نجیب زاده، هانا یوهانسون/آلمانی، چاپِ پژواکِ فرزان، چاپِ دوم، ۱۳۹۷: شخصیتِ کانونیِ داستان، گربهای است به نامِ فلیس که ما از نگاهِ او جهان و پیرامونِ آنرا مینگریم: “آدمها و گربهها، عملا شبیهِ هماند؛ اما البته نه آنقدر که در هر حالتی با آنها مانندِ گربه رفتار شود. این، زیباترین چیز در وجودِ آنها است. وقتی فلیس خُرخُر میکرد، آدمها قشنگترین کلماتِ محبتآمیز را بر زبان میآوردند، به او غذا میدادند، به پشت دراز میکشید تا شکمِ او را بخارانند و نوازش کنند، همان کاری که مادرش میکند[…] آدمها به دوستیِ با او علاقه نشان میدادند”.
لاوینیا، جیوکوندا بلی (نویسنده بزرگِ نیکاراگوئه)، نشرِ چشمه، چاپِ چهارم ۱۳۹۶. لاوینیا مهندسِ معمارِ جوان و جذاب، زندگیِ بیدغدغهی خود را همچون زنی در لایههای بالاییِ جامعه میگذراند. او که گاه با پرخاش به خانهوادهی محافظهکارِ خود به خیزش علیهِ مناسباتِ اجتماعی آغاز میکند، اما عشقِ به همکارش فیلیپه که با یک جُنبشِ زیرزمینی همکاری دارد، راه را بر زندگیِ وی نیز دگرگون میکند و او که در آغاز در کنارِ فیلیپه، کُنشی حاشیهای دارد، خود به جُنبش میپیوندد و به گونهی مستقل از معشوقاش، به نبرد میپردازد. داستان به کودکان و نوجوانان میآموزاند که وقتی انسانی پاکدستتر و بِهآفرینتر از خود را میپروری و جایگزینِ خود میکُنی، دیگر مرگ، دروغی بیش نیست. به نوشته روزنامه آلمانی زبانِ آبند سایتونگ، نویسنده این داستانِ ۴۲۰ صفحهای در کنارِ ارنستو کاردنال شاعرِ بزرگِ نیکاراگوئه، سِدایی رسا در ادبیاتِ آمریکای لاتین است.
لیدیا: ستایشنامهای بر سختکوشی و پایداریِ زنانِ سرپرستِ خانواده؛ زنانی که از هیچ کوششی در راهِ ساختنِ زندگیِ بهتر خودداری نمیکنند.
مردی که میتوانست پرواز کند، میلودور/زادهی بوداپست، نشرِ پژواکِ فرزان. گریزی به آزادی و آزاداندیشی: “روبرت، چند گامِ رقصان برداشت، سپس در حالیکه سریع و سریعتر میدوید، بازوهایش را گشود و ناگهان احساس کرد از زمین به هوا برخاسته و میتواند پرواز کند؛ البته پس از چند متر که احساس کرد زمین را زیرِ پایِ خود نمیبیند، و در هوا معلق است، ترس بَرَش داشت…”.
ویلهلم(گیوم)تل، یورگ شوبیدر (نویسنده آلمانی)، نشرِ چشمه، چاپِ نخست، ۱۳۸۹: ویلهلم تل قهرمانِ ملیِ سوییس در سدهی چهاردهِ ترسایی. وی در زمانهای که دودمانِ خودکامهی هابس بورگ بر کشور فرمان میراند، مردمِ ستمدیدهی سوییس را به پایداری در برابرِ هابسبورگها برانگیخت و خود در برابرِ نمادِ چیرهمندانِ بیگانه سر خَم نکرد؛ و ناگزیر شد به سیبی که بر سرِ پسرش گذاشته بودند شلیک کند. ویلهلم تِل، درفشِ حماسیِ همآوردانِ روستایی با زمیندارانِ بزرگ و فرمانروایانِ بیگانه بود. در چند سدهی پس از مرگِ ویلهلم تل تا سالهای جنگِ جهانیِ دوم، وی در سراسرِ اروپا همواره نمادِ ایستادگی و خیزش در برابرِ ستمگران بوده است. رفیق محمدی اما این داستان را برای ترجمه، آگاهانه برگزیده بود: میخواست به خوانندگانِ این کتاب بیاموزاند که چهگونه باید در برابرِ ستم و خودکامگی ایستاد و دست از نبرد برنگرفت.
جایزههای ادبی
رفیق محمدی به پاسِ ترجمههای شگرف و تأثیرگذار، امانتداری در بازگردانِ داستانها و ترجمههای استوار، روان و پُرکِششِ خود، بارها به دریافتِ جایزههای بزرگِ ادبی نایل آمد: “ترجمه دهها کتابی که سازندگانِ آیندهی این کشورند، مکتبی است برای تجلیل و بزرگداشتِ همهی ارزشها و ویژگیهای انسانی در نسلی که با آشفتگیهای بسیار مواجه است. این تلاشها به قدری ارزشمند بود که جوایزِ فرهنگی و ادبیِ بسیاری را برای ایشان [ملکه محمدی]به ارمغان آورد…”(نشستِ بزرگداشتِ دکتر محمدی در بنیادِ پرویزِ شهریاری):
ـ برنده جایزههای کتابِ سال، بهترین ترجمهی قابلِ تقدیر از چهارمین دوره جایزه ادبیِ پروینِ اعتصامی، بهترین ترجمه و بهترین کتابِ کودک و نوجوان در چهارمین جشنواره کتابِ برترِ انجمنِ فرهنگیِ ناشرانِ کتابِ کودک و نوجوان و برگزیده فصلِ تابستانِ ۱۳۸۷ از وزارتِ فرهنگ و ارشادِ اسلامی به خاطرِ بازگردانِ سهگانهی خفاشها.
ـ داستانِ راسموس و مردِ آواره، برنده جایزهی شورای کتابِ کودک.
کارنامهی رسانهای
رفیق محمدی در کنارِ پژوهشهای اقتصادی ـ اجتماعیِ خود، دستی هم در کارهای رسانهای داشت و از سالهای پیش از کودتای سی و دو به اینسو، در شماری از رسانههای درون و برونِ کشور قلم میزد: روزنامهی مردم، ماهنامهی دنیا، رسانه کارگریِ جَرَس، نویسنده پیوستهی “تحلیلِ هفتگیِ رویدادهای ایران”، نویسنده و گویندهی رادیو پیکِ ایران و…. وی در روزگاری با رسانههای دههی بیستِ کشور (با نامهای مستعار) همکاری داشت که حتا داشتنِ سوادِ خواندن و نوشتن هم برای زنانِ ایرانی چندان روایی (رواج) نداشت. برای آشنایی با قلمِ پخته و استوارِ رفیق محمدی بد نیست گوشههایی از یک جُستارِ وی را از نگاه بگذرانیم:
شیوه وسطحِ زندگی در اتحادِ شوروی
“شیوه زندگی، یکی از عرصههای مهمِ مسابقه میانِ دو سیستم، یعنی سرمایهداری و سوسیالیسم است. شیوه زندگی یک مفهومِ عامِ سوسیولوژیک و یک پدیده اجتماعیِ چند لایه است که مناسباتِ اقتصادی، اجتماعی، روحی، ایدئولوژیک، اخلاقی و خانوادگیِ افراد را در جامعهای معین، در خود منعکس میکند. وقتی از شیوهی زندگیِ سوسیالیستی سخن میگوییم، منظور، سیستمِ معینِ رفتارِ انسانها است که به وسیلهی معیارهای اجتماعی و ارزشهای فکریِ حاکمِ بر جامعهی سوسیالیستی رهبری میشود؛ و هنگامی که سخن از شیوهی زندگیِ بورژوایی است، منظور آنچنان شیوهی زندگی است که بر معیارهای اجتماعی و ارزشهای فکریِ جامعهی سرمایهداری متکی است. در جامعهی سوسیالیستی که[در آن]جمعِ زحمتکِشان، آزادِ از استثمار است، مالکیتِ اجتماعی بر وسایلِ تولید وجود دارد، به بیعدالتی در توزیعِ درآمدِ ملی پایان داده شده، اصلِ عادلانهی هرکس بر حسبِ کارش اجرا میشود، و ستمِ اجتماعی و فقر و واپسماندگیِ فرهنگیِ تودهها وجود ندارد. ویژگیِ اساسیِ شیوهی زندگیِ سوسیالیستی، نقشِ نوینِ کار در زندگیِ مجموعهی جامعه، در زندگیِ هر واحد از تولیدِ جمعی و در زندگیِ افراد است. مناسباتِ تولیدِ سوسیالیستی از هر کس، شرکتِ حتمی در کارِ اجتماعی را طلب میکند، برای هر کس محلِ کار تضمین میکند، از سلامتِ او حمایت میکند و به او امکان میدهد از آموزش و تخصص بهرهمند شود. اینکه هر فردِ جامعه بر حسبِ نوع و میزانِ تخصصِ [خود] محلِ کار دریافت میکند، خصیصهی ویژه شیوهی زندگیِ سوسیالیستی است. کار به ویژه در مرحله ساختمانِ سوسیالیسمِ پیشرفته نه تنها منبعِ درآمدِ فرد بلکه عرصهی اصلیِ تظاهر و رشدِ تواناییِ جسمی و فکری و خلاقیت و پیوندِ او با سایرِ افرادِ جامعه است. بر بنیادِ مالکیتِ اجتماعی بر وسایلِ تولید، انضباطِ آگاهانهی کار جانشینِ انضباطِ در جامعهی سرمایهداری شده که که مبتنی بر ترسِ از دست دادنِ شغل است. در جامعهی سوسیالیستی به جایِ تضادهای آشتیناپذیرِ طبقاتی و مبارزه برای ادامهی زیست، مناسباتِ یاریِ متقابل و همکاری و علاقه به کارِ جمعی وجود دارد…”[۳]
دمکراسیِ سوسیالیستی
“این روزها امپریالیسمِ آمریکا و یاراناش سر و صدای فراوانی در بارهی حقوقِ بشر به راه انداختهاند. کسانی که به علتِ تغییرِ تناسبِ قوا در جهان به سودِ سوسیالیسم و ترقی، دیگر قادر به ایفاء نقشِ ژاندارمِ جهانی نیستند اکنون نقابِ مدعیالعمومِ جهانیِ حقوقِ بشر را بر چهره زدهاند. آنها با نادیده گرفتنِ واقعیتِ ننگینِ جوامعِ خود که بر استثمارِ زحمتکِشان، تبعیض میانِ زن و مرد، ستمِ ملی، تبعیضِ نژادی و تشویقِ فساد و انحطاط متکی است، با بیشرمی کشورهای سوسیالیستی را به نقضِ حقوقِ بشر متهم میکنند. هم اکنون میلیونها بیکار در جهانِ سرمایهداری وجود دارد که نخستین حقِ آنها که حقِ کار است نقض شده است […] دمکراسیِ بورژوایی که بر بنیادِ تقسیمِ جامعه به برگزیدگان و تودهی مردم استوار است، به اقلیتِ برگزیده یعنی به هیأتِ حاکمه حق میدهد زیرِ سرپوشِ سرمایهداریِ خلقی، جامعهی رفاه و جامعهی صنعتی، حقوقِ اکثریتِ زحمتکِش را پایمال کند و با استثمارِ وحشیانه از آنها، با توسل به سیاستِ تبعیض و زور، پول رویِ پول بگذارد.
میلیونها نفر در جهانِ سرمایهداری به خیابانها ریخته شدهاند و برای میلیونها جوانی که مدرسه و دانشگاه را به پایان میرسانند، دورنمای کار وجود ندارد. نیمی از جمعیتِ جهانِ سرمایهداری یعنی زنان، فریادشان از بیحقی بلند است و نه تنها از نابرابریِ دستمزد، فقدانِ شبکههای رفاهِ اجتماعی برای مادر و کودک و فقدانِ تأمینِ اجتماعی رنج میبَرَند، بلکه در موردِ آنها هنوز تبعیضِ شغل وجود دارد. در استرالیا، معلمِ زن وجود ندارد؛ در بلژیک زنِ پُستچی نمیبینید و در اولستر(ایرلند)، زن نمیتواند رانندهی اتوبوس شود!
در جهانِ سرمایهداری مردم به علتِ رنگِ پوست، تحقیر و آزار میشوند. در آمریکا بیست میلیون سیاهپوست از تبعیضِ نژادی رنج میبَرَند[…]. واقعیتِ سرمایهداری نشان داده است که قادر به حلِ مسائلِ بغرنجِ اجتماعی نیست. سوسیالیسم، این نظامِ عادلانه و بشردوستانه، نه تنها خواستِ هر عقلِ سالم و بیانِ ارادهی طبقهی کارگر است، بلکه نتیجهی قانونمندِ تکاملِ جامعه و سرنوشتِ تاریخیِ بشریت است.
نمونهی اتحادِ شوروی که طیِ 60 سال، از یک کشورِ عقبمانده به دومین قدرتِ بزرگِ صنعتیِ جهان تبدیل شده و الهامبخشِ خلقها در مبارزه برای سوسیالیسم وترقی است. جبههی حرکتِ بشری به سویِ جامعهی نوینِ سوسیالیستی دائمأ گسترش مییابد. طبیعی است که این حرکت، درگیرِ مبارزاتِ شدیدِ سیاسی و ایدئولوژیک، پیشرفتنها و پسنشستنها است؛ ولی پیروزیِ نهاییِ سوسیالیسم تردید ناپذیر است”[۴]
پایانِ یک حماسه
رفیق دکتر ملکتاج/ملکه محمدی، نود و هفت سالِ آزگار زیست؛ زیستنی اما سخت حماسی و دگرگونگر. در حماسهی زندگیاش همین بس که رژیمِ شاه، سایهاش را با تیر میزَد و سرانجام هم در حسرتِ دستگیریاش فروپاشید؛ گزمگان حکومت اسلامی نیز در حسرتِ شکستنِ شخصیتِ او جان به لب شدند. دکتر محمدی، هم از سالهای دور به اینسو، یاریگرِ تهیدستان و خانوادههای زندانیانِ سیاسی بود. او نه تنها تا واپسین دَمِ زندگیاش همچون یک تودهایِ وفادار و با فرهنگ زیست، که در سالهای رهایی از زندان نیز کارِ تودهایاش را با بازگردانِ دهها کتابِ اثرگذار از نویسندگانِ پیشروِ جهان پیگرفت.
ملکهی رنجهایِ ایران سرانجام در چهارمِ دیماهِ ۱۳۹۸ سر بر بسترِ مِهگرفتهی خاک گذاشت و چشم بر جهانِ سودازدهی پیرامونِ خود بست. هزار دریغ و افسوس که اما فرگشتِ مرگِ این زنِ فداکار و دانشمند در سکوتِ خبریِ رسانههای سانسور زدهی کشور گُم شد. بیست روزی بعد، وقتی شورایِ کتابِ کودکِ ایران از تراژدیِ درگذشتِ وی آگاهی یافت، در خبرنامهای یادآور شد که مرگِ این انسانِ فرهیخته تا به امروز (دوشنبه ۲۳ دی) ناگفته مانده بود. خبرگزاریِ ایسنا نیز در کوتهنوشتی خاطرنشان ساخت که وی نوزده روزِ پیش در سکوتِ خبری درگذشته است.
از رفیق ملکه محمدی اما وصیتنامهای برجای مانده که تاریخِ نگارشِ آن ۲۱ اُردیبهشتِ ۱۳۸۶ است. در این دستنوشته از جمله آمده است: “بر سنگِ مزارم فقط بنویسید: ملکه محمدی که با عشقِ به مردم زیست. مجلسِ یادبود در مسجد ضروری نیست، در یک سالن برگزار شود… تا آخرین لحظه به حزبِ تودهی ایران، حزبِ روزبه و سیامک، وفادار بودهام؛ و “جانهای شیفته”ای که با مرگ میثاق داشتند، الگویِ زندگیام بودهاند”.
جاودانه باد نام و یادِ این استورهی تودهای!
[۱] ـ شنل، نوشتهی نیکلای واسیلیویچ گوگول(۱۸۳۵)، گردیدهی محمدِ آسیم، انتشاراتِ گام، چاپِ چهارم، اَمردادِ ۱۳۵۲. [۲] ـ مانیفستِ حزبِ کمونیست(چاپِ نخست، آلمان، ۱۸۷۲)، مارکس و انگلس، گردیدهی محمدِ پورهرمزان، چاپِ حزبِ تودهی ایران، ۱۳۵۹. [۳] ـ ماهنامه دنیا، شماره شش، شهریورِ ۱۳۵۶، ص ۱۶۴. [۴] ـ پیشین، ص ۱۷۳ ـ ۱۷۱.***********************
به نقل از ضمیمهٔ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۷، ۸ شهریور ۱۴۰۰