فرهنگ و هنر

گفتگوی «نامۀ مردم» با ناصر موذن، نویسنده و مترجم کشورمان

رفیق ناصر گرامی با سپاس از شما برای انجام این گفتگو،             

اجازه دهید، از بیوگرافی شما آغاز کنیم: کی، کجا و در چه خانواده‌ای زاده شدید؟ تحصیلات شما چه بوده است و چه شد که به تهران آمدید؟

 

ن.م: کودکی، نوجوانی و جوانی، من اواخر جنگ جهانی دوم در خرمشهر زاده شدم. سومین فرزند خانواده از چهار فرزند خانواده، سه پسر و دو برادر و یک خواهر که کوچک‌ترین فرزند خانواده است. بزرگ‌ترین برادرمان فاصلهٔ سنی بسیار با ما داشت چون مادرم هشت‌تا بچه سر زا از دست داده بود. پدرم استادکار یک کارگاه کوچک قنادی در بازار صفای خرمشهر بود. یک روز مثل هرروز صبح رفتم یک قران یومیه‌ام را از پدر بگیرم. پدر کف کارگاه افتاده بود و با پنجه‌هایش قلبش را چنگ می‌زد. کارگرها دورش جمع شده بودند و صاحب کارگاه با یک کاسه سعی می‌کرد شربت آب‌لیمو به دهانش بریزد. یکی از کارگرها پدر را روی دوش انداخت و نیم ساعتی طول کشید تا به مطب دکتر برساند و من و مادر که خبردار شده بود به دنبال آنان. پدر در مطب دکتر و سر بر زانوی مادر درگذشت. چهل و پنج سال بیش‌تر نداشت. پدر از شش هفت سالگی در کارگاه قنادی برادر بزرگ‌ترش کارگری کرده بود. بااینکه استادکار بود دستمزد ناچیزی عایدش می‌شد که کفاف اداره خانواده‌اش را نمی‌داد و کمک برادر بزرگ‌ترم اگر نبود زندگی او و‌‌ ما نمی‌چرخید.

 

بعد چهار پنج سال پس از مرگ پدر در سفری همراه مادر وخواهرم به اصفهان که برادر بزرگ‌ترم سربازی‌اش را در آنجا می‌گذراند رفته بودم صبح‌ها را بی‌هدف در شهر و توی تاقی‌های سی‌وسه پل می‌گذراندم. یک چمدان کتاب با خودم برده بودم و بعدازظهرها پس از چند ساعتی خواندن آن‌ها دوباره در شهر راه می‌افتادم. در کوچه‌باغ‌ها که گلابی‌هایش از بالای دیوار باغ آویزان بود هیچ‌وقت بی‌نصیب از مقابل‌شان نمی‌گذشتم. در یکی از تاقی‌های سی‌و سه پل داستانی که در کارگاه قنادی می‌گذشت از پدر و مرگ او نوشتم با تأثیر از نمایشنامه «در اعماق» گورکی (ترجمه نوشین). این داستان گم شد و دیگر پیدا نکردم.

 

برادر بزرگم در تکنیکال اسکول آبادان تحصیل کرده بود و در شرکت نفت در جنرال آفیس در آبادان کار می‌کرد. با تأسیس حزب تودهٔ ایران برادرم به حزب گرایید و سازمان جوانان حزب را همراه رفیقی دیگر در خرمشهر تأسیس کرد. او درواقع همهٔ زندگی ما را اداره می‌کرد. از درس و مشق برادران و خواهر گرفته تا کرایه خانه و نیازهای روزانه زندگی. بدون کمک او به‌‌خصوص پس از مرگ پدر باید برای امرار معاش به‌شغلی مشغول می‌شدیم. مادرم که از کودکی مادرش را از دست داده بود و کودکی‌ پردردی زیر دست زن پدر تحمل کرده بود در سیزده چهارده سالگی زن پدرم شد که چهار سال از او بزرگ‌تر بود. زندگی پرمشقت کودکی در خانه پدری و حالا در خانه شوهر کارگری که درآمدی بخورونمیر داشت ادامه یافت. او سال‌ها پس از فوت پدر در شکایت از بختش این ضرب‌المثل جنوبی را می‌آورد: »بخت مو نبود قبا فَرَجی/ کور وکچل و چشم لگجی«. قبا فرجی یعنی خواستگاری با وضع مالی‌ای خوب و چشم لگجی مردی فقیر با چشم‌های تراخمی و قرمز و ضایع. البته پدرم مردی تندرست بود منتها با صاحب‌کارهایش کنار نمی‌آمد و بیکار می‌شد. مادر فشار ناداری و بیکاری‌های پدر به‌دلیل به‌کار نزدن تخم‌مرغ‌های خراب یا شیره‌های شکرک زده در خمیرها کارش را تعطیل می‌کرد با قناعت و کمک پسر بزرگش تا حدی جبران می‌کرد.

 

طفولیت من با حضور نیروهای آمریکایی در خرمشهر در جنگ جهانی دوم هم‌زمان بود. بعدها برادربزرگم ماجراهای بسیاری درباره این دوران، از فقر و بیماری مردم، از لینچ کردن معلم‌شان به‌خاطر کش رفتن یک قالب صابون از کمپ آمریکایی‌ها، دربارهٔ قساوت سیک‌های هندی ساطور به‌دست در ارتش انگلیس که غروبی یکی از آنان ساطورش را به‌طرزی وحشیانه بالا برده بود که او را بزند و او فرار کرده بود یک هفته بیهوش در خانه افتاده بود و حصبه گرفته بود، درباره عبداله عرب که سربازهای آمریکایی را به نخلستان‌ها می‌کشاند و به‌قتل می‌رساند و آخرهای عمر راننده موتورآبی (قایق موتوری در شط خرمشهر برای مسافرکشی یا یدک کشیدن دوبه‌ها) و الکلی شده بود فرصتی که پیش می‌آمد برایم تعریف می‌کرد.

این دوران از زندگی نسل‌ آن زمان مردم خرمشهر ماجراهای خودش را دارد. من در مجموعه داستان »رقص در انبار« و »شب‌های دوبه‌چی«درباره این دوران، درباره شیفت‌های کاری در پالایشگاه آبادان در دوره تسلط انگلیسی‌ها بر صنعت نفت و جزاین‌ها اشاره‌هایی و داستان‌هایی داشته‌ام. دوره ابتدایی کلاس‌های اول و دوم را خرمشهر و سوم و چهارم را در آبادان همراه برادر دیگرم که سه سال از من بزرگ‌تر است نزد برادر بزرگ‌تر گذراندم. در خانه برادر کتاب حافظ و باباطاهر و خیام و روزنامهٔ اطلاعات همیشه روی میز کوچکی کنج اتاق بود و من با کنجکاوی برمی‌داشتم و می‌خواندم. اولش تصویرهای این کتاب‌ها جذبم کرد. مینیاتورهای محمد تجویدی. کتاب حافظ به‌صورت کارت پستال بود یک طرفش یک غزل از حافظ بود و پشتش یک مینیاتور. ساعت‌ها با این کارت پستال‌ها ور می‌رفتم، گاهی از رویشان نقاشی می‌کردم و گاهی پشت‌شان را به‌سختی اما سعی می‌کردم بخوانم. شعرهای باباطاهر را راحت‌تر می‌خواندم جون شبیه فایز دشستانی خودمان بود. بعضی رباعیات خیام را هم مثل حافظ بالاخره می‌خواندم هرچند بسیاری چیزها را در آن‌ها نمی‌فهمیدم. من آواز خواندن را هم دوست داشتم و توی مدرسه در مراسمی گه‌گاهی که مسئولان مدرسه بر پا می‌کردند از من می‌خواستند آواز بخوانم و من آواز محلی شوشتری مثل  دو برآر خودُم دارم یه صندوقِ مرزنگی/ سرِشونو وردارُم پوشُم حریر فرنگی را می‌خواندم. تشویقم می‌کردند و یک بارهم یک پپسی کوچک که کارخانه‌اش تازه نزدیک نیرو دریایی خرمشهر در آن دست شط شروع به‌کار کرده بود به من جایزه دادند که همکلاسی‌ها دورم را گرفتند و بیشتر از دو سه قلپ از آن نصیب من نشد.

 

بقیهٔ سال‌های تحصیل را در خرمشهر گذراندم و ششم را در دبیرستان رازی آبادان، چون خرمشهر ششم ریاضی نداشت. تا رفتن به سربازی شش هفت ماهی کارهایی پیدا می‌کردم و اغلب موقتی بودند. مدتی در عوارضی پل تازه ساز خرمشهر کار می‌کردم. بیشتر شیفت شب بودم. روزها را کتاب می‌خواندم. اما در تابستان با گرمای خرمشهر این غیرممکن بود چون در خانه‌ای شلوغ با پنج شش همسایه در یک حیاط باید می‌رفتم توی اتاق و در و پنجره‌ها رامی‌بستم و کتاب می‌خواندم. کتاب را برمی‌داشتم و می‌رفتم طرف »خُنبه«   – بیمارستانی که گویا بازمانده جنگ دوم بود و حالا مخروبه. آنجا شط سه شاخه می‌شد. یک شاخه می‌رفت به طرف بهمنشیر آبادان و با آب‌های آن قاطی می‌شد و شاخه‌ای دیگر می‌رفت به طرف کارون اهواز. در علفزاری آشفته برگ و بار، زیر چند نخل و میموزا و سفساف می‌نشستم و دور از خانه پرسروصدا کتاب می‌خواندم: به جان‌های آزاد همه ملت‌ها، به کسانی که رنج می‌برند پیکار می‌کنند پیروز می‌شوند! در قطعه زمینی بایر که در چشم‌اندازی دور از آن زمینی شوره‌زار با دوغه‌هایی -کوره‌های آجرپزی‌ای- پراکنده موج می‌زد، دوازده سیزده سال پیش چوبه‌های تیرباران هوشنگ انوشه و خیری و گهربار بر پا شده بود و من حالا باید شب‌ها شیفت‌ پل را از تیر خلاص زن آنان تحویل می‌گرفتم، عذابی که نمی‌دانستم چطور از آن رها شوم. هر پارگراف ژان کریستف را چندین بار می‌خواندم و حالتی پیدا می‌کردم انگار پیاله‌هایی شراب پشت هم می‌نوشم. بعدها در داستان »جوشکار عجیب« فضای همین جا را ترسیم کردم.

 

در سر یکی از شیفت‌های شب پل در زمستان سوزناکی که خرمشهر معمولاً داشت، زنی با چادری نیلی و گل‌های زرد و پیشانی‌ای درخشان در پشت شیشه‌های اتاقک عوارضی برابر من ظاهر شد. پرنده‌ای غریب در شب. از اتاقک آمدم بیرون. نگاهش را به من دوخت آن‌طور که چیزی از وجودش را برای فروش آورده بود. گفتم برود در اتاقک بخوابد و خودم شب را تا صبح بیرون ماندم. صبح زود پا شد و نزدیکم آمد و نگاهی عجیب به من انداخت و رفت. بی‌آنکه کلامی بگوید. پس از آن داستان »یک چشم« در مجموعه »شب‌های دوبه‌چی « با تأثیری از داستان »زیر چراغ قرمز« مجموعه »خیمه‌شب‌بازی« چوبک محصول تأثرم از حال این زن بود. بالاخره طاقت نیاوردم و یک شب ‌بهانه‌ای ساز کردم و با تیرخلاص زن درگیر شدم و روز بعد خودم را از این شیفت رها کردم. بعد از رهایی از عوارضی پل، پرسه زدن‌هایم لب شط، عادت مردم خرمشهر و محصل‌ها و جوانان و کارمندان شهر، به موش گندهٔ مرده‌ای که روی آشغال‌های کناره آب شط با موج‌های ریز انگار که زنده است تکان می‌خورد زل زده بودم. در این زل زدن فکر داستان «ساندویچ» در ذهنم شکل گرفت. این داستان در خوشه شاملو با تصویری روی جلد مجله برای آن چاپ شد. فکرش را هم نمی‌کردم شاملو از آن خوشش بیاید.

 

خدمت سربازی در دوره ما سپاه دانش درست شد. پس از سه ماه تعلیماتی به خدمت در اصلاحات ارضی مرحله اول شاه برای زمین‌های بایر یا دیم سپری شد. در جریان این بخش از خدمت سپاه دانش هرروزه در کنار برخی مضمون‌های داستانی رویدادهای روزهایی که با کارمند سویل مأمور اصلاحات برای تقسیم زمین بایر می‌رفتیم یادداشت برمی‌داشتم. نکته مهمی که در این مدت دیدم بی‌میلی رعیت‌ها به داشتن زمین بایر بود، البته به‌غیر از آن وامی که بانک کشاورزی به آنان می‌داد برای کشت و کار و آنقدری بود که با یک سفر زیارتی و خریدن دیگ و دیگبر و لباس و پارچه و لحاف ته می‌کشید. دلیل بی‌میلی‌شان این بود که می‌گفتند مالک گاو و بذر می‌داد و اگر آسمان یاری می‌کرد چیزی هم به ما می‌رسید. اما با زمین بایر و بی‌یاری آسمان به گدایی باید برویم. تازه کو پول بذر و گاو تا دیم‌کاری کنیم. تمام دفترچه‌هایی که یادداشت‌های این دوره در آن‌ها بود ساواک شاه در جریان دستگیری‌ام از خانه‌ام در گچساران با خود برد. مدت باقی‌مانده زمان خدمت سپاه دانش در روستایی از توابع ایذه مالمیر و چند ماهی هم در روستایی نزدیک پل خرمشهر مأمور سوادآموزی شدم. در هر دو روستا برای آموزش سواد جز یک مشت اوراق بزرگ برای حروف الفبا و کمی دفتر و قلم ابتدایی‌ترین امکان برای تشکیل کلاس وجود نداشت. در این روستا من بی‌پناهی و بر لبه فنا نشسته بودن روستاییان آنجا از بی‌غذایی را هر دقیقه احساس می‌کردم. در طول سال و در آغاز عید برای یک بار یک بز برای تمام روستا می‌کشتند و می‌خوردند و این می‌رفت تا سال آینده و یک بز دیگر. این را خودشان تعریف کردند. غذای هرروزه‌شان گوجه و پیاز با نان و دوغ بود و تمام محصول‌شان تکه زمین‌هایی ته دره با یک باریکه آب برای شلتوک که مرتب سرش جنگ و جدال بود.

 

به‌نام مدرسه دوکلاسه آموزش و پرورش خرمشهر خانه‌ای کاهگلی نیمه مخروبه به من دادند تا در آن درس بدهم. ساکنان این روستا هم‌وطنان زحمتکش عرب و خانواده‌شان بودند که هرسال برای گرفتن کارنامه بچه‌هایشان باید از محصولات کشاورزی‌شان یا مرغ و خروسی به کارمند آموزش پرورش هدیه می‌دادند که برای من هم آوردند و من دادن کارنامه را به روز بعد و بدون آن چیزها موکول کردم.

 

روزی بازرس این اداره آمد به تنها کلاسی که من در آن به‌اصطلاح تدریس می‌کردم سرکشی کند. من به بچه‌ها بر پا ندادم یکی دوتا نیم‌خیز شدند با اشاره دست من سر جایشان نشستند. بازرس گفت چرا بر پا ندادی؟ گفتم شماها چی دادین به این بچه‌ها که حالا برایتان سرپا به‌ایستند؟ بازرس به من زل زده بود برای اینکه از این حالت درش بیاورم گفتم برو به توالت‌شان سری بزن و ببین تو آدم بزرگ می‌توانی چند ثانیه آنجا بمانی چه برسد به این طفل‌ها. بازرس رفت ولی توی پایان‌نامه خدمتم آمده که خودم بی‌ادب و دانش‌آموزانم را هم بی‌تربیت بار آورده‌ام.

 

پس از سربازی و در انتظار پیدا کردن شغلی ثابت، در شرکتی کشتیرانی با کارهایی متنوع از بارنویسی گرفته تا ترخیص کالا به‌مدتی کوتاه و به‌طور پراکنده مشغول شدم. در آنجا با آشنایی با کارگران و بارنویس‌ها (تالی‌کلارک‌ها) به‌خصوص حیزانی‌ها- محله‌ای که بیشتر ساکنانش عرب زبان بودند- برنامه یک اعتصاب برای بالا بردن مزد کارگرها را طراحی کردیم. مزد بارنویس‌ها خوب بود چون مستقیم از شرکت‌های کشتیرانی می‌گرفتند اما به کارگران پیمانکارها که بیشتر عرب و به‌طورعمده وابسته به شیخ‌ها و خرپول‌های طایفه‌های مختلف عرب و اکثراً هوادار رژیم مزد کمی می‌دادند و این پیمانکارها روستاییان عرب را برای کارگری به اسکله‌ها می‌آوردند. کار آنان را کار نمی‌‌شد گفت جان کندن بود. پیمانکارها بیشتر مزدی که شرکت‌های کشتیرانی برای کارگر تعیین کرده بودند خودشان برمی‌داشتند و مزدی اندک به کارگرها که فلاحان و فلاح زاده‌های روستایی در زمین‌های همان شیخ‌ها بودند و از یک طایفه بودند می‌دادند.

طرح ما طرحی بود خام و بیشتر احساسی، بدون زمینه‌های لازم یک اعتصاب ازجمله تأمین نیازهای روزمره خانواده‌ها که به‌جایی نرسید اما شاید به‌لحاظ تلنگری کوچک برای آگاهی دادن ممکن بود تأثیری داشته باشد. کتاب داستان بلند »آفتابگردان« و داستان »عبدو« در مجموعه »رقص در انبار« و »اسکله پنج«که راضی‌ام نکرده و بعد از چندین سال هنوز هم روی آن کار می‌کنم در این فضاست.

 

شرکت نفت پس از استخدام در شرکت نفت و قبل از پایان آموزش‌ها که در تهران انجام می‌شد دوره‌ای یک‌ماهه در ایستگاه پمپ خزعلیهٔ اهواز برای آشنایی با کار کمپرسورهای بزرگ در کارخانه تصفیه گاز گچساران مشغول شدم. در آنجا با کارگران قدیمی پالایشگاه آبادان مخصوصاً بخش اس ئو ۲ ( SO2) که بخش اسید سازی بود آشنا شدم. آنان را به‌خاطر تجربه‌ای که در این زمینه داشتند به گچساران منتقل کرده بودند. ضمن اینکه مسئول شیفت‌شان بودم درعین‌حال با آنان دوست‌ هم شدم و به باشگاه‌شان می‌رفتم. در آنجا برای شرکت نفتی‌ها دو باشگاه بود یکی کارگری و دیگری کارمندی. چند باری که به باشگاه کارمندان رفتم از رفتارها و اداهایی که آنجا می‌دیدم زده شدم و دیگر نرفتم که آن هم برای خودش داستانی دارد که از نقل آن می‌گذرم. از آن به بعد می‌رفتم باشگاه کارگرها. محیطی زنده، پرسروصدا، بیلیارد بازی، دیگ بزرگ لوبیا چیتی، و جز این‌ها. خبر به رئیس کارخانه مهندس… دادند و او مرا خواست و گفت به آنجا نروید خلاف دیسیپلین کارمندی‌تان است و گزارشش در پرونده کاری‌تان می‌‌آید. چیزی شبیه به این که من اختیار دارم اوقات فراغتم را آن‌طور که می‌خواهم بگذرانم در جواب به او گفتم. در اینجا و کار در پالایشگاه گاز آن خاطره‌هایی که برادر بزرگم قبلاً از دورانی که انگلیسی‌ها شیفت کنترل پالایشگاه آبادان بودند و ساعت کار از آفتاب تا آفتاب بود و بعد با مبارزات کارگران و کارمندان و هدایت تشکیلاتی حزب قانون هشت ساعت کار برقرار شد برایم تعریف ‌کرده بود در ذهنم جان ‌می‌گرفتند و ملموس می‌شدند، مثل داستان‌های «گدار» و «نوبت شب» که در مجموعهٔ »شب‌های دوبه‌چی«آمده‌اند. داستان‌هایی هم مثل »زیر چتر کرباسی« در مجموعه »رقص در انبار«و »هر روز اواخر غروب«، و »تبی که شیرو داشت« در اینجا به ذهنم آمدند.

 

در این کارخانه تصفیه گاز قتلی اتفاق افتاد. یک کارگر قدیمی که در شیفت من هم بود با یک کارگر تعمیرات که برای تعمیرات کلی (اورهول) سالی یک‌بار برج‌های بلندی که در آن مادهٔ آمین روی گاز خام ‌ریخته می‌شد تا تصفیه شود به کارخانه ما آمده بود شب در باشگاه کارگران بگو مگو می‌کنند. کارگر قدیمی می‌رود از خانه کارد می‌آورد و توی شکم کارگر جوان پرکار که او را به‌این خاطر «آمریکایی» صدا می‌کردند فرو می‌کند. بر پایه این واقعه داستان بلندی نوشتم به‌نام «رخت‌آویز نیکلی» که هنوز به‌طور کامل چاپ نشده است.

 

دستگیری در همین جا در اردیبهشت ۱۳۴۷ ساواک مرا بازداشت کرد و در لشکر خوزستان به‌صورت انفرادی زندان کرد. عده زیادی از جوانان خوزستان از شهرهای مختلف هم مثل من دستگیر شدند. هیچ کداممان نمی‌دانستیم چرا، به چه جرمی. دو هفته بعد از دستگیری و در جریان بازجویی و پیش از دادگاهی شدن هم ورقه‌ای در سلول انفرادی به من دادند که امضا کنم. حکم اخراج از شرکت نفت بود. بنا بر مقررات شرکت نفت دو هفته غیبت غیرموجه داشتم! بعد از کم‌وبیش یک ماه انفرادی و بازجویی‌هایی با سؤال‌هایی بی‌سروته، همه‌مان را به زندان شهربانی اهواز تحویل دادند. بعد هم مطلع شدیم که با چسب مخصوصی که فقط دستگاه‌های امنیتی ایران در اختیار دارند همه‌مان را به‌هم چسب کرده‌اند. هیچ‌کداممان جز همشهری‌های‌مان دیگران را نمی‌شناختیم. امنیتی‌های ایران غیر از کتک زدن و شکنجه کردن سناریونویسان و بازیگرانی با استعداد هم هستند و چنان بازی می‌کنند که بینندگان به‌خصوص از طریق تلویزیون باور می‌کنند که انگار واقعاً جرمی اتفاق افتاده است. نمونه‌ها در هر دو رژیم فراوان‌اند.

پس از دو سال در زندان ساواک آزاد شدم و برای تصفیه‌حساب به اداره مرکزی شرکت گاز مراجعه کردم. مدیر کارگزینی مرا پذیرفت و پس از تعریف از کارم در کارخانه ورقی جلوم گذاشت و گفت برای اعلیحضرت بنویس که اشتباه کردی و پشیمانی و طلب بخشش و این جور چیزها تا سر کار برگردی. در جواب گفتم اعلیحضرت به‌قول شما، او باید بنویسد اشتباه کرده است و عذر بخواهد که جوان‌هایی که همه یا کارمند شرکت نفت یا بانک یا معلم بودند از کار بیکار کرده مدت‌ها عاطل و باطل میان قاقچیان و کسانی که دست به‌قتل زده بودند نگه داشته و در اوج شکوفایی روح‌شان را افسرده کرده به چه جرمی؟ به‌جرم اینکه یک جور دیگر فکر می‌کنند. البته من این مدیر کارگزینی که کارمند قدیمی شرکت نفت و پیرمردی سلیم النفس بود می‌شناختم. او از معلمان دوران آموزشی ما بود. در ادامه گفتم می‌دانید آن قاچاقچیان و قاتلان تیره بخت پس از چند ماهی که در زندان بودیم به ما چه می‌گفتند؟ می‌گفتند ما جرم کرده‌ایم و در زندانیم شما چه کار خلافی کرده‌اید؟ همه‌تان هم تحصیلکرده و شاغل بوده‌اید شما را چرا گرفته‌اند؟ به این مردمان مجرم و تیره بخت که از آدم‌های دستگاه امنیتی کشور باشعورتر به‌نظر می‌آمدند چه جوابی باید می‌دادیم؟ اقدام علیه امنیت کشور در حالی که با اشاره شعله‌ای کوچک من می‌توانستم تصفیه‌خانه چندین میلیون دلاری را به‌هوا بفرستم؟ تصفیه حساب کردم و از کارگزینی آمدم بیرون به‌دنبال کار!

کاری موقت در شیفت شب در تلویزیون پیدا کردم- ترجمه خبر خارجی. پس از شش ماه ساواک گفت بیرونم کنند. در سازمان جیبی سال‌ها کار کردم و در هجومی که در سال ۵۴ به سابقه‌دارهای سیاسی کردند چهارماه انفرادی در کمیته مشترک بودم و پس از آزادی‌ام سازمان جیبی را موظف کردند مرا به کارم برنگردانند. بازهم نفهمیدم چرا؟ بالاخره انتشارات امیرکبیر جعفری‌ها مرا استخدام کرد.

 

چه شد که سر از وادی ادبیات برآوردید و به داستان نویسی و ترجمه و … روی آوردید؟

ن.م: همان‌طور که قبلاً گفتم در خانه برادر بزرگم در آبادان کتاب حافظ و باباطاهر و خیام را برمی‌داشتم و می‌خواندم. این کتاب‌ها من را به ادبیات جذب کرد و این آغاز علاقه‌‌ام به شعر و داستان بود. در دوره دبیرستان هم حسن پستا دبیر ادبیات و جغرافیای ما بود. او به‌جای کتاب‌های درسی داستان‌هایی از صادق هدایت، جما‌لزاده و نویسندهای دیگر را برای‌مان می‌خواند. بسیار گرم و گیرا می‌خواند و طرز خواندنش حواس تمام بچه‌ها را به‌خود جلب می‌کرد. موضوع‌هایی هم که برای انشا می‌داد غیر از روال معمول کلاس‌های انشای آن زمان بود (البته بر ما دانش‌آموزان واضح و مبرهن است و الی آخر). مثلاً می‌گفت بنویسید توی محله‌تان چی می‌گذرد؟ از همسایه‌ها از آدم‌های محله بنویسید، هرچی که به‌نظر خودتان می‌رسد بنویسید. من هم می‌نوشتم. و بعد در زنگی که انشا داشتیم می‌گفت بچه‌ها کدامتان نوشته‌اید؟ چندتایی دست بلند می‌کردند یکییش هم من بودم. کلاس‌های انشای حسن پستا معلم جغرافیای ما مرا به داستان نوشتن تشویق کرد. پستا روی انشای دو سه نفر مکث می‌کرد و نظر می‌داد یکیش هم من بودم. اینکه آدمی با این داستان‌هایی که از نویسندگان مهم کشورمان با این زیبایی می‌خواند و توضیح می‌دهد و بعد با همان لحن دربارهٔ انشای من نظر می‌دهد و نوشته من را جدی می‌گیرد در جایی که خود من که آن را نوشته‌ام جدی‌اش نمی‌گرفتم برای من چیزی خارق‌العاده می‌آمد و تشویق می‌شدم که باز بنویسم بی‌آنکه راه و روشی بلد باشم و فقط از سر احساس.

 

تا اینکه یک روز انشایی خواندم به‌نام لوطی غلام و عنترش. پستا بعد از خواندنم دربارهٔ آن صحبت کرد و چندتا ایراد گرفت و گفت تصحیح کن و بعد گفت پاکنویسش کن بفرست برای روزنامه کیهان. باور نمی‌کردم. گفتم آقا برای کیهان؟ گفت آره، کیهان یک مسابقه داستان‌ نویسی داره بفرست برای چاپ. من کلاس چهارم ریاضی بودم. داستان من در کیهان چاپ شد. انشای دیگری هم که الان نامش را فراموش کردم پس از خواندن پستا گفت این را پاکنویس کن بفرست برای مجله فردوسی اونم یک مسابقه داستان نویسی داره. فرستادم، مجله دریافت آن را اعلام کرد و نوشت نوبتش که برسد چاپ می‌شود.

درمورد ترجمه فکر می‌کنم بعد از خواندن کتاب‌های بنگاه ترجمه و نشر کتاب که برادرم سری کاملش را از یک ویزیتور که توی لین‌های شرکت نفتی می‌چرخید و قرارداد فروش قسطی آن را تبلیغ می‌کرد خریده بود به سراغم آمد. در این زمان محصل دبیرستان بودم. کتاب‌ها چاپ و جلد و صحافی خوب و تمیزی داشتند و متنوع بودند. من با شوق و ذوق آن‌ها را یکی بعد از دیگری می‌خواندم. پس از آن بیشتر به ترجمه فکر می‌کردم تا نوشتن. همیشه با کتاب‌های انگلیسی ور می‌رفتم با آرزوی ترجمه آن‌ها اما ناتوان از آن. تمرین می‌کردم یا مثلاً وداع با اسلحه همینگوی را با ترجمه فارسی دریابندری مقابل هم می‌گذاشتم و به فارسی آن دقت می‌کردم. گاهی هم یک سطری از آن را ترجمه می‌کردم و با ترجمه دریابندری مقایسه می‌کردم و روی انتخاب واژه‌های فارسی دریابندری تأمل می‌کردم. ترجمه را در زندان اهواز شروع کردم با یک وبستر کوچک انگلیسی به انگلیسی و حییم کوچک انگلیسی به‌فارسی و آموخته‌هایی از کلاس‌های زبان در دوره کارآموزی فنی شرکت نفت و خانم معلم آمریکایی و سخت‌گیر که به‌خاطر غیبت‌هایم همیشه سرزنشم می‌کرد‌، و درمجموع، آموخته‌ای پاسیو و نه مانند آنکه در انگلیس یا آمریکا زبان را به‌صورت آکتیو می‌آموزد.

 

زندان شهربانی اهواز یک کتابخانه داشت که مسئولش یک پاسبان هیکل‌دار و رستم صولت بود که داستان‌های عاشقانه رمانتیکی خیلی رقیق می‌نوشت و در جزوه‌هایی به‌خرج خودش چاپ می‌کرد. داستان‌هایی که قبل از دستگیری برای خوشهٔ شاملو فرستاده بودم یکی بعد از دیگری چاپ می‌شد اما من خبر نداشتم. پاسبان مسئول کتابخانه این را می‌دانست. او این را هم می‌دانست که گرچه ما در زندان در میان زندانیان عادی هستیم ولی جرم‌مان سیاسی یا همان »اقدام علیه امنیت« معروف است. او روزی نسخه خطی یکی از داستان‌هایش را نزد آصف‌رزم‌دیده و من آورد و گفت می‌خواهد آن را چاپ کند و از آصف خواست یک مقدمه برای آن بنویسد. من و آصف هاج و واج ماندیم. آصف گفت آخر ما سیاسی هستیم و برای تو دردسر درست میشه و تو را هم می‌اندازند زندان کنار ما. اصرار می‌کرد اما آصف با مهربانی خاص خودش او را قانع کرد.

این را هم اضافه کنم که آصف روزهای ۲۸ مرداد یا ۴ آبان یا روزهایی که دایره زندان مراسمی از این دست بر پا می‌کرد قبلاً تقاضای رفتن به انفرادی می‌کرد یا اگر نمی‌بردند توی سالن زندان می‌ماند و به حیاط نمی‌آمد. از زندانی‌ها تا پاسبان‌ها در زندان به آصف به‌خاطر شجاعت و شخصیت استوارش احترام می‌گذاشتند. در زیر قفسه‌های کتاب کتابخانه کمدهایی بود که قفل بودند. پاسبان داستان‌نویس کمدهای قفل شده را گاهی برای ما باز می‌کرد. کمدها پر بود از کتاب‌های فارسی و انگلیسی چاپ پروگرس (احتمالاً از خانه زندانیان سیاسی آورده شده بودند). من چندتا کتاب فارسی و یک انگلیسی با عنوان «زندگی حماسی نیکلای آستروفسکی» را برداشتم و بعد شروع کردم به‌ترجمه آن و هرچی ترجمه می‌کردم برای آصف که در یک تخت دو طبقه بودیم می‌خواندم، البته بی‌سروصدا و تقریباً نیمه پنهان. و سعی می‌کردیم کسی متوجه نشود.

 

شما در کارهای قلمی خود بیشتر تحت تأثیر کدام نویسنده ایرانی یا غیرایرانی بوده‌اید؟

ن.م: زبان شرح داستان (یا به‌اصطلاح روایت) صادق هدایت که بی‌تکلف و پر از کنایه‌های زبان زنان خانه‌دار و مردم کوچه و بازار آن دوره بود، دیالوگ‌های داستان‌های او و نقش بسیار مهمی که دیالوگ در داستان (بنا به ارزیابی منقدان) باید داشته باشد در آثارش، به‌کارگیری‌ای هنرمندانه از زبان عوام و نه جا دادن قلفتی یک عبارت عامیانه در متن کارهایش، فضاهایی که خلق می‌کرد، ملموس و نافذ، مثل دون‌‌ژوان کرج و آن گنجشک‌ها با چشم‌های کلاپیسه یا فضای میدانچه در سگ ولگرد، یا در علویه خانم که خیلی بر من تأثیر گذاشت (نه برای تقلید) همچنین فضای کارهای چوبک در خیمه شب‌بازی، فضای داستان گیله‌مرد و چشمهایش علوی که انگار وزش نسیمی خنک و پرامید بود در گرمای بالای پنجاه درجه خرمشهر که بر من تأثیر داشتند. داستان‌های کوتاه چخوف اوقات خوشی در زندگی همیشه فقیرانه ما برایم به‌وجود می‌آورد و گویی بُعدی تازه از زندگی‌هایی که نمی‌شناختم و برایم شوق‌انگیز بود پیش چشمم می‌آورد و مرا از محیط کسالت‌بار جدا می‌کرد. نگاه گورکی به زندگی انسان‌ها و امید و روشنایی‌ آخرینی که در داستان‌هایش بود مرا مجذوب می‌کرد. او به تیپ‌های لمپن و شرور که در شهر بندری ما کم نبودند نگاهی انسانی داشت و انگار به من درگوشی می‌گفت من می‌فهمم اینان چرا این‌جوری‌اند و این کارها را می‌کنند با وجود این تو بدان که تأییدشان نمی‌کنم ولی ازشان فرار هم نمی‌کنم کنارشان می‌مانم. آن افقی که گورکی در زندگی به آن نگاه می‌کرد مرا به سوی خود می‌خواند. چشم‌انداز این افق بی‌تابی‌ها و هیجان‌هایم که در محیط شهر زادگاهم گاه رنگ خشونت می‌گرفتند به مسیر همدردی و رفاقت با آدم‌ها می‌کشاند. نسل ما که وارث تجربه‌های ارزشمند ادبی و هنری سال‌های دهه‌های بیست و سی (که بخشی مهم و درخشان و مؤثر آن آثار هدایت و علوی و چوبک و ترجمه آثار چخوف و گورکی و تولستوی و داستایفسکی و همینگوی و اشتاین‌بک و هوارد فاست و جک لندن بودند) و در کنارش ضایعات و خاکسترهای کودتا هم بود.

ما دوست داشتیم شیوه‌هایی تازه از داستان نویسی را تجربه‌ کنیم و گاه و شاید بیشتر از گاه در بسیاری از موارد به بیراهه می‌کشاندمان. کارهای همینگوی و فاکنر جذب‌مان می‌کرد اما در دوران ما ترجمه‌هایی بد از آنان می‌شد. اتفاق بدی که برای نسل ما افتاد تقلید از دیالوگ‌های این دو نویسنده در ترجمه‌هایی نامرغوب و بیشتر غلط بود. این دیالوگ‌های بی‌معنا شدهٔ بی‌محتوا اما سهل و آسان سرآغاز تنزل کیفیت بسیاری از نوشته‌های ما شده بود. مجله‌های مختلف و گاهی هم بعضی جنگ‌های ادبی این تقلید از ترجمه‌های غلط را چاپ و به‌نوعی بر آن صحه می‌گذاشتند. من خیلی سعی کردم از این گرایش دور بمانم. دشوار بود. برخی از دوستان کارهایم را غیر مدرن- مدرن با برداشت خودشان که من نمی‌پسندیدم- و توصیفی و خلاف معیارهای من‌در‌آوردی بعضی چهره‌های معروف شدهٔ ادبی بعد از کودتا می‌دانستند که بر من اثر نداشت و من راه خودم را می‌رفتم. برای همین بود که چاپ کارهایم در خوشه شاملو آن‌گونه نظرهای مدرن را در ذهن من و برای پیروی از آن‌ها در کارهایی که می‌نوشتم بی‌اعتبار ساخت. اولین مجموعه داستانم به‌نام »شب‌های دوبه‌چی« را پس از آزادی از زندان جرئت کردم چاپ کنم و در ستون معرفی کتاب کیهان معرفی‌‌ای از آن شد که تأثیر خوبی بر من داشت.

شما از شکل دهندگان حلقهٔ داستان‌نویسان جنوب کشور بودید. حلقه‌ای که در گسترای آن به نام‌هایی چون احمد محمود، ناصر تقوایی، عدنان غریفی، نسیم خاکسار، محمد ایوبی، احمد آقایی، پرویز مسجدی، حسین رحمت، مسعود میناوی، پرویز زاهدی و … برمی‌خوریم. کیفیت این حلقه چه گونه بود و چه دستاوردهایی در زمینه ادبیات داشت؟ ارتباط اعضای این حلقه با هم چگونه بود؟ آیا دیدارها و نشست های منظمی هم در کار بود؟

ن.م: از این دوستان سه نفرشان محمد ایوبی، احمد محمود، و مسعود میناوی فوت کرده‌اند، یادشان گرامی باد. ماها مثل طایفه‌ای خشمناک و پریشان احوال و درگیر مالک و کدخدایان مملکت بودیم که در پی رؤیاهای‌مان یا گوشه‌ای امن برای زیستن درحال کوچ بودیم. دیدارها و نشست‌هایی منظم در کار نبود. همه‌اش شوق‌آمیز و احساسی شدید، زمانی در قهوه‌خانه‌‌ای کنار دلتای کارون و اروند یا همان شط‌العرب معروف، زمانی در کافه‌ای، زمانی در خانه‌ای. می‌نشستیم و بعد کوچ می‌کردیم، آن‌طور که از همدیگر هیچ خبری نداشتیم. یکی دوتا در سپاه دانش، یکی دو تا در تکنیکال اسکول، یکی به تهران برای آموختن سینما، یکی کار در شرکت نفت.  فقط ساواک شاه دو سال ما را در زندان اهواز متوقف کرد، اما در درون‌مان را نتوانست متوقف کند. از سال ۴۷ تا ۴۹. آن هم به‌خاطر این دیدارهای نامنظم و گپ‌هایی که بین جوانانی مثل ما می‌توانست باشد. و بعضی رؤیاهای بی‌سرانجام زدن به کوه و بیابان با اسلحه یا راهپیمایی‌ای مثل مائو در چین. در داستان »جوشکار عجیب« تا حدودی آن را نوشته‌ام. بعد دوباره پراکندگی و دوباره زندان. کوبیدن جوانان رویاپردازی مثل ما و از حرکت و رشد اندختن نیروی بالنده کشور وظیفه اصلی ساواک بود.

از زنده یاد احمد اعطا (احمد محمود) به‌ویژه چه خاطره‌هایی دارید؟

ن.م: در تهران که ماندگار شدم احمد محمود را می‌دیدم و این قبل از انتشار »همسایه‌ها«یش بود. در جایی قهوه‌ای می‌خوردیم و گپ‌هایی درباره داستان‌های ایرانی تازه انتشار یافته با هم می‌زدیم. بعدها گاهی به خانه‌اش که نزدیک خانه من در نارمک بود می‌رفتم، دست‌نوشته کاری تازه را روی میز کوچک اتاق پذیرایی‌اش معمولاً می‌دیدم که یک سطر در میان با مداد روی کاغذهای کاهی نوشته بود. او در اتاق پذیرایی روی مبل‌هایی که نشان می‌داد عمری ازشان گذشته می‌نشست و روی این میز کوچک می‌نوشت. نه میز تحریری و نه اتاق کاری. البته بعدها در فیلمی از او دیدم که در زیر زمین احتمالاً همان خانه نارمک اتاق کاری برای خودش درست کرده بود و عصا زنان از پله‌ها پایین می‌آمد. روزی مطابق معمول سری به او  زدم. داشت خانه را تعمیر می‌کرد. از کارگری افغانی صحبت می‌کرد که در تعمیر خانه کمک می‌کرد و اینکه کتاب به او می‌داد بخواند و این کارگر مرتب از او کتاب می‌گرفت و می‌خواند و احمد محمود با نوعی غرور و شادی از کتاب  خواندن این کارگر و استعدادش صحبت می‌کرد انگار فرزندش بود. احمد محمود زیاد اهل محفل‌های روشنفکری یا جمع‌های نویسنده‌ها و شاعران نبود. با رفقای سازمان افسری یا دوستان جنوبی‌ که پیش می‌آمد نشست و برخاست داشت. مثلاً هاشم بنی‌طرفی به تهران می‌آمد سری  به احمد محمود می‌زد.  در »زمین سوخته« احمد محمود دکتری که در میان توپ‌باران‌های اهواز در خیابان‌ها به زخمی‌ها می‌رسید هاشم بنی‌طرفی بود.

پس از تصرف امیرکبیر از سوی رژیم تجدید چاپ کتاب‌های احمد محمود با مانع روبرو ‌شد. او برایم تعریف می‌کرد که چطور از او می‌خواستند تکه‌ها و پاراگراف‌هایی از کتاب‌هایش به‌خصوص همسایه‌ها را حذف کند تا اجازه چاپ بدهند و او در مقابل‌ می‌گفت من یک کلمه هم از آنچه نوشته‌ام حذف نمی‌کنم. از آنانی که به‌راحتی تن به حذف یا تغییر در نوشته‌هایشان می‌دادند تا اجازه چاپ بگیرند گلایه می‌کرد و معتقد بود که با این کارشان دست رژیم را برای سانسور باز می‌گذارند.

در پس از بیرون کردن پنج نفر، در جلسه هیئت دبیران شورای نویسندگان و هنرمندان پیشنهاد کردم بزرگداشتی برای احمد محمود برگزار کنیم. پذیرفته شد. این بعد از انتشار رمان »داستان یک شهر«ش بود که با استقبالی کم‌نظیر روبرو شده بود و تکانی به فضای داستان نویسی داده بود. احمد محمود هم پیشنهاد من را قبول کرد و به محل شورا آمد. سالن و اتاق‌های شورا در خیابان حقوقی که سایه ترتیب اجاره آن را داده بود پر شده بود. بیشتر جمعیت سرپا ایستاده بودند. غیر از اعضای شورا که حالا تعدادشان بیش از دویست نفر شده بود، جوانان مشتاق ادبیات و خانواده‌های علاقه‌مند بسیاری همراه‌ فرزندان‌شان آمده بودند. نقاش‌ها، گروه‌هایی تئاتری، برخی چهره‌های مشهور موسیقی در شورای نویسندگان و هنرمندان عضو شده بودند. نازی عظیما و قریب جستارهایی درباره کار احمد محمود نوشته بودند که خواندند، به‌آذین و کسرایی هم صحبت‌های کوتاهی کردند. پس از آن حاضران با اشتیاق به صحبت‌های احمد محمود گوش دادند. صدای گرم و پرطنین احمد محمود طرفداران زیادی پیدا کرد. چند نفر از بازیگران تئاتر به‌شوخی پیشنهاد بازی در یک پییس به او دادند.

روزی در شورا محمدرضا لطفی به من گفت دوست دارد با احمد محمود دیداری داشته باشد. به احمد محمود گفتم و او با مهمان‌نوازی همیشگی پذیرفت. چندی پس از این دیدار، لطفی گفت پوری سلطانی می‌خواهد احمد محمود را میهمان کند و او هم پذیرفت. من او را به در خانه پوری سلطانی رساندم و با او خداحافظ کردم و برگشتم. شنیدم  لطفی صدایم می‌زند. گفت تو هم باید بیایی. تو هم میهمانی. خوشحال شدم که پوری سلطانی را می‌بینم.  وارد اتاق پذیرایی که می‌شدی وصیت‌نامه مرتضا کیوان به‌خط خودش در قابی بر دیوار آویخته بود و آن را می‌دیدی. پوری سلطانی میهمان نوازی می‌کرد. به احمد محمود که نگاه می‌کرد غم دیرینه‌اش در چشم‌هایش جاری می‌شد: »اشک پوری خون مرتضا«  . غیر از احمد محمود و لطفی و من، نازی عظیما و خانمی جوان خواهرزادهٔ مرتضا کیوان هم بودند. پوری پس از پذیرایی صحبتش را با احمد محمود این‌طور شروع کرد: غیر از آن‌هایی که در رمان داستان یک شهر آمده دیگر چه چیزهایی دیدید که شاید ننوشتید. احمد محمود گفت تمام آن چیزهایی که آن شب با آویزان شدن به لبه دریچه سلول دیدم همین‌هایی بود که نوشته‌ام. چشم‌های پرسان پوری سلطانی نشان می‌داد از این جواب که احمد چند بار مجبور شد تکرار کند قانع نمی‌شود و با پرسشگری‌ای کوتاه نیامدنی از احمد محمود می‌خواست چیزهایی بیشتر از آنچه در رمانش از آخرین شب مرتضا و سرهنگ مبشری در سلول و شطرنج بازی‌شان  و پس از آن صحبت‌ کردن‌شان درباره ادبیات و تا نزدیک سحر و دقایقی بعد به سوی چوبه‌های تیرباران برده شدن برایش بگوید و خاطره آخرین لحظه‌های حیات محبوبی که سراسر عمرش را با ‌یاد او گذرانده بود و غم نبودِ او جزو وجودش شده بود که بدون کلام و تنها با اشکش بیان می‌شد باز هم هرچه بیشتر بگوید. لطفی تار را به‌صدا درآورد و قطعه‌ای در سه‌گاه آغاز کرد و پس از آن در همان سه‌گاه با سه‌تار قطعه‌ای نواخت. گفت به‌یادگار این شب و این دیدار بود. خواهرزاده کیوان به احمد و به من کاستی از این یادگار ضبط شده داد که مال من در جستجوی خانه‌ام دوباره ضبط شد اما از سوی سپاه. در بازگشت احمد محمود و من یک کلمه هم با یکدیگر حرف  نزدیم.

 

شما پس از شب‌های شعر گوته (ده شب) مسئول گردآوری شعرها و سخنرانی‌های ده شب بودید و سرانجام نیز همه این‌ها را به‌یاری انتشارات امیرکبیر در سال ۱۳۵۶ به‌چاپ رساندید. اگر ممکن است کمی از دشواری‌های گردآوری این مجموعه در آن هنگام بگویید و اگر ناگفته‌هایی از این ده شب مانده، خوشحال می‌شویم آن‌ها را با ما در میان بگذارید.

ن.م: درباره شب‌های شعر گوته (ده شب) گزارش و نظر و تحلیل و علاوه بر این‌ها سهم‌خواهی‌ها در مطبوعات و رسانه فراوان بوده است و ظاهراً ناگفته‌ای نمانده است. تصمیم به چاپ کتابی از این شب‌ها بسیار عاقلانه بود به‌و‌یژه در شوری که این شب‌ها به‌وجود آورده بود که می‌توانست باعث غفلت از آن شود.

نظرهای مخالف با نشر آن از سوی انتشارات امیرکبیر هم مایه بحث بین اعضا شده بود و پیشنهادهایی از سوی ناشرانی کوچک اما فعال در امر چاپ آثار بیشتر چپگرا وجود داشت. دو مشکل در این‌باره وجود داشت، یکی وضع مالی نه‌چندان خوب این ناشران و دیگری هنوز فعال بودن دستگاه سانسور رژیم که امکان داشت مانع از انتشار این کتاب شود. آقای محمدرضا جعفری از پیشنهاد چاپ این کتاب استقبال کرد و با پرداخت مبلغ پنجاه هزار تومان که در آن زمان برای تشکلی مثل کانون مبلغ بالایی بود که برای اجاره محلی برای کانون به‌همت محمد خلیلی به‌کار زده شد. و برای گرفتن مجوز انتشار هم نفوذ امیرکبیر به‌خصوص آقای عبدالرحیم جعفری گره‌گشا بود. به‌آذین با توجه به اشتغال من در این انتشاراتی و اعتمادی که به من داشت که ابراز سلیقه فردی پیش نمی‌آید نظارت بر چاپ آن را به‌عهده من گذاشت. کارکنان امیرکبیر و چاپخانه آن مساعدت مؤثری در چاپ و انتشار این کتاب به‌خرج دادند. چاپ و نشر سریع کتاب در اوضاع سیال کشور و تحول‌های غیرمنتظره آن به این مساعدت‌ها نیازمند بود. خوشبختانه کار چاپ و نشر با موفقیت همراه شد.

از زنده یاد محمود اعتماد زاده (به آذین) که یکی از سازمان دهندگان برگزاری ده شب شعر و سخنرانی در انجمن فرهنگی ایران و آلمان (انستیتو گوته) بود چه خاطره‌ای دارید؟

ن.م: البته به‌نظر من چه در مورد ده شب و چه درمورد سازمان‌دهی فعالیت‌های کانون در شرایط ملتهبی که کشور داشت چندان که حرکت‌های کانون نظر موافق افکار عمومی کشور را جلب کرد و این خود سرمایهٔ گران‌بهای مردم هدیه به کانون بود که باید از آن تا ریشه گرفتن کانون از آن محافظت می‌شد نقش به‌آذین شاخص بود. من با به‌آذین در مجله سوگند و در تشکیل هسته سیاسی سه نفری و در کانون و شورای نویسندگان خیلی بیشتر کار کرده‌ام. آنچه از او نه‌تنها به‌خاطر دارم بلکه تحت تأثیرش هم بوده‌ام  و آن این خصلت او بود که در عرصه ادبیات و هنر و در فعالیت بی‌وقفه‌‌اش برای کانون به‌هیچ‌صورتی بر اساس گرایش خاص سیاسی‌اش که همواره به سوی حزب بود رفتار نمی‌کرد. طی سال‌های بسیار این را در او نهادینه شده دیدم. به‌طور مثال کارهای نادر ابراهیمی را در پیام نوین چاپ می‌کرد و با سپانلو در کانون فعالیت می‌کرد. او در ترکیب هیئت دبیران در مورد انتخاب چهره‌هایی که با حزب موافقتی نداشتند اصرار می‌کرد. او با تئاتری‌هایی که با گرایش سیاسی‌اش مخالف بودند در کار ترجمه و به‌لحاظ نظری (مانند امیرحسین آریانپور) همراهی می‌کرد.

نویسندگان و هنرمندانی در ده شب سخنرانی کردند که نه در فعالیت‌های آن دوران کانون دیده نشده بودند و نه با خود به‌آذین و نظرات هنری و سیاسی‌اش موافقتی داشتند اما هیچ‌گاه سخنی و اشاره‌ای از سوی او  در جهت ممانعت از حضور آنان دیده نشد چه رسد به‌اخراج. چیزی را که فراموش نمی‌کنم این رویداد بود که در آخرین انتخابات هیئت دبیران قبل از انقلاب (فکر می‌کنم در ۵۶ یا در ۵۷ بود)  و قبل از انتخابات بعدی در سال ۵۸ بود که ماجرای اخراج پیش آمد، انتخابات در خانه مقدم مراغه‌ای در خیابان نفت برگزار شد. به‌آذین در این انتخابات شرکت نکرد و چیزی شبیه این شنیدم که از ورود آمریکایی‌ها به عرصه کانون گلایه‌مند بوده. البته با این وجود به‌دلیل نیاز هیئت دبیران در دوره شاه به اعتبار نویسنده‌ای مبارز هم‌چون به‌آذین بود که در غیاب او بالاترین شمار رأی‌ها به‌ او داده شد. یکی از منتخبان این انتخابات که در سال ۵۸ هم از اعضای هیئت دبیران جدید بود به قانع کردن به‌آذین برای قبول دبیری کانون اقدام کرده بود. به‌آذین هم بالاخره گویا پس از صحبت‌هایی پذیرفته بود.

 

چه شد که به مبارزه سیاسی روی آوردید و با حزب توده ایران آشنا شدید؟

ن.م: من فکر می‌کنم اشخاص در ایران به طرف مبارزهٔ سیاسی رانده می‌شوند. در جامعه‌های استبداد زده زحمتکشان و روشنفکران و مردم عادی ناگزیر سیاسی می‌شوند. از کودکی در خانهٔ ما و برادرم صحبت از حزب توده ایران بود. چون برادر بزرگم یا دستگیر می‌شد یا آزاد می‌شد یا مقالات ارگان حزب را برای مادرم و همسرش می‌خواند و در تمام این موارد نام حزب بر زبان می‌آمد. در دوره دبیرستان سوراخ سنبه‌های خانه کاهگلی اجاری‌مان که دیوارهای گچی طبله کرده زیاد داشت از کتاب‌های چاپ شده حزب پیش از کودتا پر کرده بودم و به‌نوبت می‌خواندم.‌

پیش از انقلاب و در زندان اهواز نمادی از نسل جدید و مبارز حزب یعنی آصف رزمدیده هم‌رزم خاوری را دیدم. پس از زندان نشریات زیرزمینی حزب را می‌جستم و می‌خواندم. پس از انقلاب در چاپ نخستین شش شماره مجله دنیا و دو ترجمه از خسرو روزبه را با هماهنگی با رفقا پورهرمزان و اخگر چاپ کردم.

 

شما عضو کانون نویسندگان ایران بودید، چه شد و چرا هیئت دبیران کانون (باقر پرهام، احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی، و اسماعیل خویی) در سال ۱۳۵۸، رأی به اخراج شما و نویسندگان، شاعران، و مترجم‌هایی چون به‌آذین، سیاوش کسرایی، سایه، فریدون تنکابنی، و محمد تقی برومند از کانون دادند؟ آیا آنان بعدها از کردهٔ خود پشیمان نشدند؟

ن.م: یک توضیح کوچک با پوزش. این هیئت دبیران جدید کانون ما را اخراج نکرد، عضویت پنج نفر بالا را معلق کرد، پس از آن مجمع‌عمومی‌ای که به‌نظر من به‌منظور اخراج پنج‌نفر به اکثریت آن شکل داده شده بود رأی به‌اخراج آنان داد. ما یعنی اعضایی که به این اخراج معترض بودیم خودمان را نه از کانون بلکه از هیئت دبیران جدید کنار کشیدیم. خیلی‌هامان بعد به شورا پیوستیم عده‌ای هم از کانون کلاً کناره گرفتند. اخراج این پنج نفر که در بنیاد گرفتن کانون از آغاز نقشی پررنگ و حضوری همیشگی داشتند پدیده‌ای خاص در تاریخ کانون نویسندگان بود. چون موضوع اخراج در مقررات کانون در ارتباط با اشخاصی صدق می‌کرد که ثابت شود عامل ساواک بوده‌اند. لااقل دو تن از این پنج نفر (فریدون تنکابنی) در ارتباط با چاپ کتاب ضد رژیم شاه زندانی شد و دیگری (به‌آذین)  در اعتراضی شجاعانه به این دستگیری او هم دستگیر و زندانی شد. موارد تعقیب و بازداشت بیشتری از سوی ساواک در ارتباط با مسائل فرهنگی و کانون برای آنان وجود داشت. اما درباره پشیمانی هیئت دبیران جدید کانون من چیزی نشنیده و نخوانده‌ام و اطلاعی ندارم. در مصاحبه با برخی چهره‌ها  که در این مورد از آنان نظرخواهی شده بود با اخراج پنج نفر موافق نبودند از آن‌جمله است زنده‌یاد محمد مختاری [جلد پنجم کتاب «تاریخ جنبش روشنفکری ایران» تألیف آقای مسعود نقره‌کار].

اگر امروز و در شرایط کنونی جهان و حتا شرایط کنونی کشورمان پنج نفر از نویسندگان، شاعران، و مترجم‌ها درباره اجرای برنامه‌ای که مورد تأیید هیئت دبیران کانون هم باشد نظر مخالف دهند و بنا بر آن عضویت‌شان در کانون تعلیق و سپس مجمعی عمومی رأی به‌اخراج آنان دهد (مگر می‌شود اساساً کسی را از تشکل صنفی‌اش اخراج کرد؟) افکار عمومی و دوست‌داران هنر و ادبیات درمجموع دربارهٔ ادارهٔ جدی و مؤثر و نه احساسی و سیاسی چنین کانونی به‌لحاظ صنفی فکر می‌کنید  چه خواهند گفت؟

 

در همین سال که ماجرای اخراج صورت گرفت از سوی نیروهایی که خود را متولی انقلاب می‌دانستند ‌اعمالی تجاوزگرانه بر ضد آزادی‌های فردی شهروندان و نیز زنان و دختران و گرایش‌های فکری و سیاسی دگراندیش روی می‌داد که موجب خشم مردم می‌شد. بحث موافقت و مخالفت با انقلاب حتا به خانواده‌ها نیز ‌کشیده شده بود. درعین‌حال گرایش به تأمل و کوشش به تأثیر گذاری در جهت عملی شدن هدف‌های اصلی انقلاب از دید مردم هم در جامعه جای مهمی داشت نه فقط بین نیروهای چپ و مذهبی‌های چپ و غیر دولتی بلکه بین مردم عادی هم.

در کانون نویسندگان هم اوضاع چنین بود علاوه بر اینکه عده‌ای اصلاً انقلاب بهمن را انقلاب نمی‌دانستند. این پیش‌زمینه سیاسی (و نه صنفی) در رأی به‌اخراج  نقشی مهم داشت. به ‌نظر من مخالف بودن با برگزاری یک برنامه در یک کانون صنفی نمی‌بایست به‌اخراج مخالفان کشیده می‌شد. اتفاقاً هیئت دبیران جدید کانون از هواداران آزادی نظر و بیان بودند و بر این آزادی‌ها تأکید زیادی داشتند. به‌ویژه غلامحسین ساعدی که از سوی ساواک آزادی‌کُش به‌شدت تحت تعقیب مکرر و در چندین نوبت در معرض کتک خوردن تا سرحد بیهوشی قرار گرفت و سپس زندانی شد. گرایش سلطه جوی آن دوران و حاکم کنونی، برای به‌چنگ گرفتن کامل قدرت از تفرقه و کین‌توزی بین نیروهای آزادی‌خواه بهره‌مند می‌شد و تا حال حاضر هم چنین است و از راه‌های مختلف و ترفندهایی گونه‌گون سعی دارد از نبود اتحاد میان نیروهای آزادی‌خواه در سلطه‌اش بهره‌مند شود.

 

در سال‌های دهه هفتاد فعالان کانون نویسندگان با انتشار بیانیه »ما نویسنده‌ایم«همان سخن و ایدهٔ اصلی پنج نفر اخراج شدگان را درواقع تأیید کردند.

ن.م: من هم این‌طور فکر می‌کنم. کاملاً درست است اما پس از خسارت‌هایی معین و چندجانبه به‌لحاظ صنفی به کانون.

 

شورای نویسندگان و هنرمندان ایران برای چه تشکیل شد و چه دستاوردی داشت؟

م.ن: برای اینکه پنج نفر نویسنده و شاعر و مترجم از صنف‌شان اخراج شدند و عده‌ای دیگر در اعتراض به اخراج آنان از کانون بیرون آمدند و به تشکلی صنفی نیاز داشتند، نیازی که همه صنف‌ها دارند. یکی از از دستاوردها ضمن اثبات واقعیتی که در بالا به آن اشاره کردید و درعمل با استقبالی که از شورا شد نشان داده شد، این بود که نویسندگان و شاعران تعقیب مسیر صنفی‌شان را ترجیح می‌دهند و از گره خوردن با سیاست‌هایی معین از سوی گروهی از همکاران‌شان پرهیز می‌کنند و جهان‌بینی خاص هنرمندانه‌شان که خصلت‌هایی مترقی و انسانی از ویژگی‌های آن است را ترجیح می‌دهند. در شورا علاوه بر نویسندگان و شاعران، هنرمندان در عرصه موسیقی، نقاشی، تئاترو سینما هم عضو شدند که در محل شورا تئاتر اجرا می‌کردند یا نمایشگاه نقاشی بر پا می‌کردند.

 

پس از یورش رژیم به حزب توده ایران و آغاز دستگیری توده‌ای‌ها، چگونه دستگیر شدید و چه مدت در زندان بسر بردید؟

ن.م: همراه پسرم از جایی می‌رفتم خانه. نزدیک خانه احمد محمود شده بودم. برای پسرم بستنی خریدم دادم بهش و روانه‌اش کردم و رفتم سری به احمد محمود بزنم. خانمش گفت رفته اهواز. او در دوران جنگ خیلی اهواز می‌رفت. من روز ۷ اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۲ رفتم خانه دیدم پسرم توی راهرو ایستاده و نگران به من نگاه می‌کند. جلوتر رفتم دیدم روی پله‌های طبقه بالا پاسداری با یک هفت تیر گنده رو به زن و بچه‌های دوستم که خانه را شریک بودیم به طرف آنان گرفته است. رنگ این زن و سه‌تا ختربچه‌اش از ترس سفید شده بود. پاسدار من را که دید آمد پایین اما همچنان هفت‌تیر به‌دست و به‌طرف زن و بچه‌ها. از این زن و بچه‌های که حالا تمام بدنشان به‌لرزاه افتاده بود پشت هم می‌پرسید این کیه؟ یعنی من کی‌ام. زن صدایش توی گلویش می‌شکست و نمی تواست نام مرا به زبان بیاورد. پاسدار عکسی از من هم در دست داشت که مرتب به زن نشان می‌داد و می‌پرسید: این کیه؟ من گفتم آقای محترم این عکس من است و این هم خود منم. پاسدار از زن دست بردار نبود و درحالی که حالا او هم عصبی شده و به‌لرزه افتاده بود عکس را تکان تکان می‌داد و می‌پرسید این کیه؟ هر دفعه هم که می‌پرسید لوله هفت‌تیر را به‌اهتزاز در‌می‌آورد و به‌طرف آنان می‌گرفت و تکان تکان می‌داد. من دوباره گفتم آقا این عکس من است و این هم خود منم این زن و بچه‌هایش را چرا عذاب می‌دهید؟ این منم. و اسمم را تکرار کردم. پاسدار قفل کرده بود و ول کن نبود. دیدم سروکله یکی دیگر از زیر زمین داشت بالا می‌آمدو یک مشت کتاب در دست و زیر بغل داشت. بالاخره با بردن من و جا دادنم در ماشین‌‌شان و بستن چشم‌بند برزنتی آجیده روی چشم‌هایم که دردآور بود به کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک که به‌میراث برایشان گذاشته بود رهسپار شدیم. دو سال به من زندان دادند. دادگاه هم جالب بود. باز همان چشم‌بند برزنتی آجیده روی چشم‌هایم،

نشسته روی یک صندلی، فقط صدای یک نفر را می‌شنیدم که می‌گفت: هر چه می‌‌خوانم- منظورش کیفرخواست بود- اگر نه و نو کنی یک سال به حبست اضافه می‌شود.

 

به نظر شما برجسته‌ترین هدف ادبیات چیست؟

ن.م: هدف ادبیات را جهان‌بینی هنری نویسنده تعیین می‌کند و نه جهان‌بینی‌های سیاسی یا فلسفی یا مذهبی یا احیاناً اقتصادی. یک نویسنده کمونیست در زمینهٔ مبارزهٔ اجتماعی و سیاسی کمونیست است اما در کار آفرینش هنرمندانه جهان‌بینی خاص یک هنرمند را دارد زیرا او یک اثر هنری را می‌آفریند نه یک مطلب در زمینه سیاسی، فلسفی یا مذهبی. همچنین یک نویسنده طرفدار نظام بورژوایی در سیاست و اقتصاد در کار هنری جهان‌بینی هنری رهنمونش است (مثل بالزاک)، یک هنرمند مذهبی در کار هنری رهنمونش جهان‌بینی هنری است (مثل داستایفسکی و تولستوی). باید پرسید گزارهٔ »جهان‌بینی هنرمند« در بر دارندهٔ چه عنصرها و ویژگی‌هایی است؟ ویژگی‌اش ازجمله سرسپردگی به خیر و صلاح انسان در همهٔ جنبه‌ها و کل بشریت که ضد جنگ بودن، هوادار صلح بودن، ضد ظلم بودن و هم‌زمان خواهان عدالت برای همگان بودن و  نه‌فقط ضد ستم بودن. هرکدام این‌ها هم لایه‌هایی دارند مثلاً برای انسان شأن بالا خواستار بودن، امید آفریدن برای انسان برای ادامه حیات از لایه‌های خیر و صلاح انسان را خواستن است. ببخشید من دستور عمل یا تفکر برای کسی صادر نمی‌کنم، یا مانند آزادی‌خواهانی نیستم که بر یک سبک یا شیوه کار هنری که سلیقه‌شان مجاز می‌دارد تأکید می‌کنند و سبک‌ها یا شیوه‌های دیگر را مردود می‌دانند و این گرایش در اکثر کسانی است که خود را مدرن یا اُلترا مدرن در هنر می‌دانند. من دارم گزاره »هنرمند جهان‌بینی خاص خود را دارد« بر پایه نظر میخاییل بختین ادب شناس روس که از نوشته‌های مشهور و مهمش بوطیقای داستایفسکی است صحبت می‌کنم.

شما نمی‌توانید آدمکشی و پشتیبانی از جنگ (در مورد ایران تحسین «دفاع مقدس» یعنی مرحله‌ای از جنگ ایران و عراق که رژیم ایران پس از آزاد کردن خرمشهر از اشغال پیشنهادهای آتش بس و صلح را طرد کرد) جهان‌بینی یک هنرمند دانست چون در این صورت آن شخص خیر و صلاح انسان را نمی‌خواهد بنابراین هنرمند نمی‌تواند باشد. دلیل اینکه چرا اکثر تقریباً قریب به‌اتفاق نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقی‌دانان، بازیگران تئاتر و سینما چپ‌اند شباهت جهان‌بینی خاص‌شان با آرمان‌های چپ‌هاست.

 

کدام یک از کارهایتان را بیشتر می‌پسندید؟

ن.م: به این نتیجه رسیده‌ام که آنانی که به نوشتن داستان علاقه‌مندند، و من هم همین‌طور، خیال نوشتن کاری را دارند که بیش از همه کارهای‌شان دلپسندشان باشد، آیا این خیال عملی می‌شود یا نمی‌شود چیزی است که همیشه به آن فکر می‌کند و برایش طرح می‌ریزد و گاهی هم تکه‌هایی از آن آرزو را می‌نویسد. من هم چنین خیالی دارم.

 

شما از چه زبانی به فارسی برمی‌گردانید؟ چرا بیشتر از نویسدگان روس ترجمه می‌کنید؟

ن.م: من از انگلیسی ترجمه می‌کنم. مهم خود آن داستان و آن نویسنده است که از آن خوشتان بیاید یا نیاید. من هم وقتی چیزی می‌خوانم و خوشم می‌آید پیش خودم فکر می‌کنم شاید دیگران هم از آن خوششان بیاید برای همین هم ترجمه‌اش می‌کنم. البته من یک رمان از نویسندهٔ هندی به‌نام پریم‌چاند ترجمه کرده‌ام. نام اصلی آن »گودان «است که به هندی نذر کردن یا بخشش گاو به مثلاً برهمن معنی می‌دهد. گو در هندی همان گاو خودمان است. من در خلال ترجمه آن و پس از آن حدود کم‌وبیش یک ماه به‌طور مرتب بعدازظهرها می‌رفتم بخش فرهنگی سفارت هند در تهران و از یکی از کارمندان این بخش که فارسی می‌دانست دربارهٔ اصطلاحات، نام اشیاء، نام گیاهان، لباس‌ها، مکان‌های هندی یا مشابه آن‌ها در ایران  یا درباره مسائل متنوع مذهبی هندی‌ها به‌خصوص در مورد نجس‌ها در نظام کاستی هند و جزاین‌ها که در متن رمان آمده بود سؤال  می‌کردم و او برایم توضیح می‌داد و این در ترجمه‌اش به فارسی به من خیلی کمک کرد. خیلی چیزهای هندی‌ها در این رمان شبیه ما بود، مثلاً یک بازی در رمان بود به‌نام کبدی که ما در خرمشهر به نام اشتیتو آن را در نوجوانی بازی می‌کردیم. یا غذاهایشان مثل دال عدس که به نظر دریابندری اصلش ساخت مادران ایرانی است. پس از ترجمه »گودان«که ناشرش با ‌نام »هوری« چاپش کرد (هوری رام نام قهرمان داستان است) هند را بی‌آنکه ببینم لمس کردم.

ادبیات داستانی روس ادبیاتی است با قهرمان‌های موثق. این اصطلاح میخاییل بختین است. این ویژگی قهرمان‌ها در آثار نویسندگان روس برای من بسیار جذاب است. در ایران رمان‌های داستایفسکی خواننده زیاد دارد حتا بین غیرروشنفکران. بین روشنفکران ایران درباره  انگیزه قهرمانان داستایفسکی بحث‌های زیادی جریان داشت. عده‌ای آثار او را  فلسفی می‌دانند عده‌ای روان‌شناسانه، عده‌ای عرفان، عده‌ای دیگر مسیحایی و جز این‌ها. من در سال ۱۳۵۲ کتابی از یک منقد روس به‌نام کاریاکین با عنوان »بازخوانی داستایفسکی بر اساس نقد جنایت و مکافات«ترجمه کردم. یک روز آقای مصطفی رحیمی روشنفکر و مترجم معروف به محل کار من آمد و من با حیرت شنیدم که می‌گفت این کتاب معضل داستایفسکی را برای من حل کرد، ممنونم. آقای رحیمی از صاحب‌نظران در عرصه ادبیات اروپایی به‌ویژه فرانسه و آثار سارتر بود.

 

چاپ و فروش کتاب‌هایتان در ایران چگونه‌اند؟

ن.م: البته منظورتان در گذشته است و نه حالا. قبلاً به‌طورکلی در حد یک چاپ که معمولاً در گذشته‌ها به‌ویژه قبل از انقلاب و تا سال‌هایی پس از انقلاب سه تا پنج هزار نسخه بود فروش داشت. حالا شده سیصد تا پانصد و حتا در مورد کتاب‌هایی ارزشمند هم. مجموعه داستان شب‌های‌دوبه‌چی به چاپ دوم رسید.

فعالیت کانون نویسندگان ایران را هم اکنون در ایران چگونه ارزیابی می‌کنید؟

نظر دادن یا ارزیابی شخصی برای من در این‌باره مشکل است چون در ایران نیستم و تنها از بیانیه‌های کانون از فعالیت آن و اعضایش آگاه می‌شوم. آنان در شرایطی سخت فعالیت می‌کنند. جایی که فعالیت روزنامه‌نگاران روزنامه‌های مجاز کشور با بگیر و ببندشان همراه است می‌توان فهمید که وضع اعضای کانون و خود کانون چگونه می‌تواند باشد. آنان مجمع‌عمومی‌شان را نمی‌توانند تشکیل دهند. همهٔ نویسندگان و شاعران عضو آن نشده‌اند که یکی از دلایلش می‌تواند احتمال دستگیری یا احضار به دستگاه‌های امنیتی یا قوه قضایی رژیم باشد. کسانی که در آن عضوند یا فعالیت می‌کنند در معرض هجوم نیروهای امنیتی‌اند. کانون با این فشارها و محدودیت‌ها همین قدر که توانسته دوام بیاورد کار مهمی کرده است. این کانون در آغاز تازه‌اش پیش از درگذشت به‌آذین از او دعوت کرد به عضویت کانون درآید. من شنیدم از سایه هم چنین دعوتی شد. هرچند هر دو این دعوت را نپذیرفتند- تا جایی که من اطلاع دارم- اما این تصمیم کانون به‌نظرم اقدامی ارزشمند و ستودنی بوده است.

 

هم اکنون سرگرم چه کاری هستید؟ خواهش می‌کنیم، کمی از کارهای در دست ترجمه یا تألیف خود برای ما بگویید.

حقیقت امر این است که گفتنش مسئولیتی به‌همراه می‌آورد. چون به‌ هر دلیل که امکان نشر پیدا نکند انسان در برابر خوانندگان به‌نوعی سرافکنده می‌شود.

از دو‌تا کار که حروفچینی و آماده چاپ شده‌اند نام می‌برم که عبارتند از: متن کامل شعر بلند »ابر در تنبان« اثر مایاکوفسکی همراه با توضیحات و روزشمار زندگی و کار شاعر، و دومی »نامه بلینسکی به گوگول« است که قبلاً چاپ شده اما این بار با بازنویسی، تغییرهایی در فارسی متن، و اضافه کردن توضیحات همراه با زندگی‌‌نامه‌های گوگول و بلینسکی به‌طور اختصار و علت نوشتن این نامه و سر آخر ترجمه مقدمه‌ای است که بر گزیده کارهای فلسفی بلینسکی نوشته شده است.

در پایان از شما سپاسگزاریم برای انجام این گفتگو، چنان‌چه نکته‌ای فراموش شده است، خواهش می‌کنیم، بیان کنید.

ن.م: شما هم خسته نباشید. نکتهٔ خاصی به‌نظرم نمی‌آید. با درود.

 

**************************

به نقل از ضمیمهٔ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۷، ۸ شهریور ۱۴۰۰

 

 

 

 

 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا