خاطراتی از هشتاد سال مبارزه و زندان: سخنان رفیق ناصر موذن
ارثیهٔ اعلیحضرت
حال سیامک همبندی بیستسالهمان در سلول عمومی کمیته مشترک ضد خرابکاری حال خاصی بود. قبلاً در سلولی دیگر بود و در جریان پخش “برنامهٔ حکومتی اعتراف” او جزو هیستریک شدهها بود. سرش را به در آهنی سلول کوبیده بود. از حال رفته بود و آمده بودند با برانکارد برده بودنش به بهداری زندان. از بهداری زندان هم آوردنش به سلول عمومی ما که سی و پنج نفر در آن بودیم. روزهای اول در کنجی خپ میکرد و سر به زیر به زیلوی چرکمردهٔ کف سلول خیره میماند. یک شب که طبق معمول پس از شام در سلول قدم میزدیم آمد کنار من و با سر بهزیر انداخته زمزمه کرد: امشب در سر شوری دارم… امشب در دل نوری دارم… بعد گفت پدرش در کسب و کار فیلم و سینماست و او کمکیاش بوده. حالا پدر و خواهرش هم زندانند.
رفیق سیامک جوان شبهای دیگر هم کنار من در قدم زدنهای شبانه کنار من میآمد و زمزمه میکرد: امشب در سر شوری دارم… و پس از چند لحظه که میگذشت قدمهایش را تندتر برمیداشت، کلمات ترانه را پشت هم و بیمکث لازم ادا میکرد و صدایش هم کم کم بلند میشد. هر شب چنین میکرد و کار من هم شده بود این که دستش را بگیرم و بفشارم و ملتمسانه بگویمش سیامک جان ، رفیق، آرام، آرام، اینطوری… امشب… در سر… شوری… دارم…خب؟ به روالی که گفته بودم زمزمه را شروع میکرد اما چیزی نمیگذشت که قدمهایش سریعتر، ادای کلمات شعر تند تند و پشت هم و صدایش بلندتر میشد. باز نگهش میداشتم و او ساکت میشد و نمیخواند. از او میپرسیدم چرا نمیخوانی بخوان رفیق اما آرام. میخواند اما چند لحظه بعد ضرباهنگ قدمها و ادای واژهها تند میشدند و صدایش هم بلند میشد. شبی کنار من آمد اما ترانهاش را زمزمه نکرد. سرش زیر بود مثل آدمی که فکری در سرش جا کرده و با آن درکلنجار باشد. ناگهان ایستاد و گفت دیشب یه خوابی دیدم. خواب دیدم شاه جلو خمینی دوزانو نشسته و به او میگه من که از پس این چپها برنیامدم مگر شما حاجآقا کاری بکنی. واسه همینم این کمیته مشترک را برایت بهارث گذاشتم. اگرم خواستی موزهش کنی بعد از اینکه کلک اونا را کندی موزهش بکن. گفتم سیامک جان این که شد یک رمان و نه خواب. گفت همینه دیگه.
رفیق سیامک جوان ما ذهنی پرجوش و در حال غلیان داشت. شبی دیگر مثل همیشه کنار من آمد و با هم قدم میزدیم که یکباره ایستاد نگاهی پرسان به من انداخت با صدای بلند گفت تو گفتی اون که حزب را منحل کرد… دستش را محکم فشردم و حرفش را قطع کردم: رفیق سیامک آرام. او هم زمزمهوار ادامه داد:گفتی شکنجه شده ولی من آن شب جلو تلویزیون توی آن حالم دیدم شق و رق نشسته بود و کلماتش را سفت به سق دهنش میکوفت و یکی یکی پرتشان میکرد بیرون، شمرده، خونسرد. ها؟ تو چی میگی؟ بیحوصله گفتم سیامک عزیز بذار برای بعد. نگاهی که تلاشی برای باور کردن در آن موج میزد اما همچنان ناباور بود به من انداخت و شروع کرد: امشب در سر شوری دارم… و خلاف معمول زمزمهاش را قطع کرد: مگه حزب را او ساخته که منحلش میکنه؟ ها؟ تو چی میگی؟ دستش را هیچوقت بهاین سختی فشار نداده بودم: اینجا صدایت را باید کنترل کنی، صدایت را باید دراختیار بگیری. …
روز بعد سیامک را با کیسهٔ پلاستیکی کوچک لباس زیرش از سلول ما بردند. احتمال میدادم یا انفرادی بردنش یا توی راهرو روی پتوی سربازی چشمبند بهچشم نشاندنش.
چهارده ماه در کمیته مشترک سپری شد. یک روز همه را در گروههایی سه چهار نفره چشمبند آجیده بهچشم توی استیشنهای کمیته نشاندند تا ببرند جایی دیگر. آن جای دیگر در صحبتهای راننده از قرار زندان اوین بود. بیاختیار یاد سیامک و خوابش افتادم و توی دلم گفتم سیامک جان این هم ارثیهای دیگر.
استیشن در حرکت بود. مأمور نگهبان کنار راننده مرتب میگفت سرا زیر باشه… صدا نباشه…
انگشتان عرق کرده پنجهای استخوانی دور مچم حلقه شد. صدایی آرام گفت: امشب در سر شوری دارم… امشب در دل نوری دارم…
نمیدانم آیا از کشتار ۶۷ جان بدر برد یا نه. خبری از او ندارم.
به نقل از «نامهٔمردم»، شمارهٔ ۱۱۴۰، ۱۹ مهر ۱۴۰۰