خاطراتی از هشتاد سال مبارزه و زندان: سخنان رفیق مصطفی بخشی
با سلام و درود به رفقا و دوستان گرامی
از اینکه در جمع شما عزیزان هستم بسیار خوشحالم.
از اینکه در برگزاری جشن ۸۰ سالگی بنیانگذاری حزب توده ایران در کنار شما و همراه شما هستم خوشحالم و از همه شما بهخاطر حضورتان بسیار سپاسگزارم. از دوران زندانِ رژیم پس از یورش به حزب خاطراتی یا بهتر است بگویم تجربیاتی داشتم که خواستم بهمناسبت این سالگرد برای شما بیان کنم.
تاریخ حزب ما جدا از زندان و شکنجه نیست.
در هشتاد سال مبارزه حزب ما کمتر دورهای بوده است که حزب فعالیتی علنی و بدون سرکوب شدن از سوی رژیمهای دوگانه پادشاهی و اسلامی داشته باشد. بنابراین، زندان و شکنجه با تاریخ حزب ما و با سرگذشت مبارزان تودهای همراه بوده است. من هم در مقام عضو حزب و یک تودهای تجربیات و سرگذشتی در زندان در دوران خونین سالهای دههٔ ۱۳۶۰ داشتهام و با شما در میان میگذارم.
چند خاطرهای را برای شما رفقا بیان میکنم، امیدوارم با شنیدنشان یاد رفقای عزیزی که اکنون در میان ما نیستند بهخصوص آنان که در فاجعه ملی جان باختند را گرامی و زنده بداریم.
من در سال ۶۱ دستگیر شدم. بعد از فشار و شکنجه، به زندان اوین بند آموزشگاه، سالن ۳ که به آن سالن مسکو میگفتند منتقل شدم. بهدلیل آن که اکثر زندانیهای سالن ۳ تودهای و «سرموضع» بودند، بهاین معنی که به حزب وفادار و از آن دفاع میکردند، به سالن مسکو معروف شده بود.
اولین خاطرهام از روزی است که افسران تودهای وچند تن از اعضای شبکه مخفی که در ۷ اسفندماه ۶۲ اعدام شدند و دلیری و رشادتشان آنان را به ”ده گل سرخ تودهای“ مشهور کرد.
در آن روز، تمام حسینیه زندان اوین با سالن بزرگش پر بود ازمأموران و پاسداران زندان و توابین و زندانیهای سالن ۳. در سمت راست سالن حسینیه زندانیان زن و دختر را نشانده بودند و در سمت چپ آن زندانیان مرد و پسر. لابلای ردیف ما زندانیان سالن ۳ توابان را جا داده بودند. البته یادم نیست زندانیهایی از سالنهای دیگر هم بودند یا نه. توابها بر سروکله ما چیزهایی پرت میکردند و دائم میگفتند سرت رو بهجلو باشه، حرف نزن، چپ و راست رو نگاه نکن. تمام این مدت با ناسزا گفتن گذشت تا زمانی که افسران سربلند و شریف حزب همراه دیگر رفقا را روی سن سالن آوردند و آنجا ایستادند. توضیح اینکه این سالن بزرگ و سن آن را شبیه تئاتر درست کرده بودند تا بر صحنه آن ماهیت رژیم و توحشش را نمایش بدهند. رفقا که روی سن ایستاده بودند همه زندانیان سالن به آنان خیره نگاه میکردند. در میانهٔ این فضا توابها شعار میدادند:«جماران گل باران، تودهای تیرباران» ولی ما همگی به آنان خیره نگاه میکردیم و از پشت توابها به سر ما دمپایی پرت میکردند. زمانی که رفیق هوشنگ عطاریان را وارد سن کردند شعار عوض شد و پاسدارها و توابها شعار میدادند: «عطاریان جاسوس اعدام باید گردد». جلادها عقده داشتند از او چون زیر شکنجه مقاومت کرده بود و زیر بار تهمت و افترای جاسوسی و خیانت نرفته بود.
لاجوردی جلاد بهحرف آمد و به رفقایمان گفت: از بین شما کسی وصیتی یا پیغامی برای این زندانیها دارد؟ (البته تمام حرفهای او یادم نیست) که رفیق خسرو لطفی خواست وصیتنامهاش را بخواند. درحال خواندن بود که لاجوردی آن را قطع کرد و گفت: بس، بس، بده به من این وصیتت را و آن را از رفیق خسرو گرفت. لاجوردی گفت: بعدی. رفیق ناخدا افضلی حرف زد که لاجوردی گفت از خیانتت بگو. اما رفیق افضلی از اشتیاقش به خدمت به میهن و مردمش گفت. بعد از او رفیق بیژن کبیری شروع بهصحبت کرد و گفت: ما را چند دقیقه دیگر اعدام خواهند کرد. این را که گفت در میان زندانیان زن زنی جیغ کشید و از حال رفت. رفیق کبیری در ادامه بهطور مختصر گفت از خدمتهایی که به وطن و مردمش کرده پشیمان نیست. بعد از او رفیق شاهرخ جهانگیری میخواست حرفهایی بزند که لاجوردی لابلای حرفهای او میرفت و به حزب توهین میکرد که رفیق در آخر حرفهایش یک بیت از شعر حافظ را خواند و نشست:
در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
لاجوردی که انگار از حرفهای رفقا عصبی شده باشد رو کرد به رفیق ابوالفضل بهرامینژاد و گفت: تو حرفی داری؟ رفیق گفت: نه. لاجوردی رو کرد به سرهنگ حسن آذرفر پرسید: تو حرفی داری؟ او- رفیق آذرفر- با سینهٔ ستبر و سر افراشته با حرکت سر و نگاهی خشمگین سری تکان داد. انگار این طور بود که من با تو اصلاً حرفی ندارم ای جلاد. و دیگر هیچ یک حرفی نزدند. در آخربه رفیق فرزاد جهاد گفت: تو وصیتی نداری؟ فرزاد گفت: نه. و چون تنها فرد ایستاده بین این دلاوران بود وقتی که لاجوردی فرمان داد ببریدشان برای اعدام، رفیق فرزاد جهاد دستش را بهعلامت پیروزی (v) بالا برد و رفتند. شعارهای توابین و پاسداران یعنی «جماران گلباران، تودهای تیرباران» سالن را پر کرده بود. ما را روانه سالن ۳ در اتاقهای دربسته آن کردند. آن شب همه ساکت بودند و بغض خفه کنندهای گلوی ما را فشار میداد.
یاد و خاطرهٔ عزیزشان جاوید.
خاطرهٔ دوم
ما در اتاقهای دربسته سالن ۳ زندان اوین بودیم . اتاقها ۵ در ۷ یا ۵ در ۶ بود و ۳۰ تا ۴۰ نفر در هر اتاق بودند. اکثریت زندانیها در اتاقها با ما تودهایها بود. از نیروهای چپ رفقای اکثریت و اقلیت و راه کارگر و پیکار و از کموله و دموکرات نیز بودند.
جا دارد همین جا از عزیزانی که هم اتاق ما بودند یادی کنم. احمد منادی (احمد مارال) فدایی اقلیت، یاشار مقیمی فدایی اقلیت، و حسن امیری از اتحادیه کمونیستها. یادشان گرامی باد. بعد از اعدام ۱۰ گل سرخ تودهای احتمال میرفت که بهزودی ما تودهایها را به دادگاه ببرند. ما تودهایهای سالن ۳ هر کدام در اتاقهای خود تصمیم گرفتیم در دادگاه از حزب دفاع کنیم و به مصاحبه و ابراز انزجار از حزب تن ندهیم. طی سال ۶۲ تبلیغات ضد تودهای و مصاحبههای تلویزیونی علیه حزب دمی قطع نمیشد. این بود که گفتیم ما بهخاطر فلان شخص، تودهای نشدیم که الان بهخاطر این فرد یا بهخاطر آن فرد از حزب انزجار بدهیم و مصاحبه کنیم. نه! ما بهخاطر آرمانهای انسانی و عدالت اجتماعی به حزب پیوستیم و تودهای شدیم. ما مدافع انقلاب و آرمانهای عدالتخواهانهٔ آن بودیم و الان که انقلاب اسلامی شده و رنگ اسلامی گرفته با اهداف و آرمانهای انقلاب مردمی بهمن کاملاً فاصله دارد و بسیار متفاوت است. بهاین ترتیب تصمیم گرفتیم در دادگاه از حزب دفاع کنیم و به مصاحبه و ابراز انزجار تن ندهیم و جاسوسی و خیانت را رد کنیم. این بود که همهٔ ما در دادگاه با شرافت و سربلندی از حزب دفاع کردیم. همچون رفقای عزیزی مانند حسن جلالی، شاپور بیژنی، عزت زارع، مهرداد دستگیر، علیاصغر قباخلو، و خیلی از دیگر رفقای عزیز که تا پای جان ایستادند و مدافع آرمانهای حزب بودند.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو.
خاطره سوم
اواخر سال ۶۳ بود به اولین سالگرد «۱۰گل سرخ تودهای» نزدیک میشدیم. بیرون زندان برف باریده بود و زمین برفی بود. من، رفیق هدایتاله معلم و رفیق ابراهیم لطفالهزاده وقت هواخوری در حال دویدن دور حیاط بودیم که نگهبان سالن ۳ گفت هواخوری تمام شده. در حال بالا رفتن از پلهها بودیم و هنوز بالای پله نرسیده بودیم که نگهبان سالن، درب اتاق ۶۸ را باز کرد و توابهایی که در آن اتاق بودند با سردادن شعار وارد راهرو سالن شدند. شعارها یادم نیست چی بود.
یکی از توابها، خسرو شجاعی، که قبلاً تودهای بود و حالا داشت علیه حزب شعار میداد با رفیق ابراهیم لطفالهزاده رو در رو شد. ابراهیم یک سیلی به او زد. توابها و نگهبانان بر سر او ریختند. رفیق عباس بستاره و رفیق معلم و رفیق محمود بهکیش توانستند رفیق ابراهیم را از چنگ توابها بیرون بکشند.
نگهبانان زندان رفیق ابراهیم را بردند زیر هشتی و تا غروب نگه داشتند. شب دیرگاه او را به اتاق برگرداندند. اما متاسفانه فردای آن روز او را با «کلیه وسایل» شخصاش از اتاق بردند. و اینگونه بردنها معمولاً نشانهای شوم در زندان شناخته شده بود.
رفیق ابراهیم لطفاله زاده را در سال ۶۴ یا ۶۵ اعدام کردند. یادش گرامی و خاطرهاش جاوید.
مدیریت زندان اوین در اواخر سال ۶۳ تصمیم گرفته بود تا روحیه زندانیان سرموضع را بشکند. به همین منظور در هر اتاق سه یا چهار نفر تواب گذاشته بودند، که درهمه امور دخالت میکردند. توابها یک پتو وسط اتاق پهن کرده بودند و وسایل شان را روی آن گذاشته بودند و به ما می گفتند شما نجس هستید و حق ندارید پا روی پتوی ما بگذارید. توجه کنید رفقا، در آن فضای کم و با جمعیت ۳۰ تا ۴۰ نفره که در ۲۴ ساعت فقط نیم ساعت اجازه هواخوری داشتیم، سخت بود که در یک گوشه اتاق بشینیم و اراجیف آن سه تواب را بشنویم و یا بلندگوی رادیوی زندان که دائم روشن بود را گوش کنیم. این بود که روز به روز جو اتاقهای سالن ۳ متشنج و غیر قابل تحمل شده بود. باید این را هم اضافه کنم که بیشتر زندانیهای سالن ۳ ملیکش بودند، به این معنی که بعد از دادگاه که اکثر رفقای تودهای از مواضع حزب دفاع کرده بودند، جاسوسی و خیانت به انقلاب را رد کرده و از مواضع عدالتخواهانه حزب سخن گفته بودند.
قاضی دادگاه به این رفقا حکمی نداده بود و گفته بود: «بروید تا اطلاع ثانوی» و در زندان ما تودهایها اصطلاح ملیکش را بین زندانیها باب کرده بودیم و میتوان گقت که ۹۰ درصد این عزیزان و رفقا که ملی کش بودند، تا پای شرافت حزبی خود ماندند و در تابستان ۶۷ ناجوانمردانه اعدام شدند.
یاد و خاطره این عزیزان گرامی و جاوید باد!
به نقل از «نامهٔمردم»، شمارهٔ ۱۱۴۰، ۱۹ مهر ۱۴۰۰