به یادِ ف. م. جوانشیر؛ کِیخسرو حزبِ تودهی ایران – نه بر مُرده، بر زنده باید گریست…
هان ای عقابِ عشق!
از اوجِ قُلههای مِهآلودِ دوردست
پرواز کُن به دشتِ غمانگیزِ عُمرِ من
آنجا بِبَر مرا، که شرابم نمیبَرَد…
فریدونِ مشیری
ـ خیلی پیش از این، پدرم به من گفت: از پدرش شنیده است که زمانی یک لاکوتای مقدس [۱] به خواب دید که چارپایان به دلِ خاک بازمیگردند و نژادی شگفت، گِرداگِردِ لاکوتاها را تارِ عنکبوت کشیده است. و او گفت: “چون این رُخ دهد، شما در خانههای چارگوشِ خاکستریرنگ خواهید زیست، در بَرَهوت؛ و در کنارِ آن خانههای چارگوشِ خاکستریرنگ، از گرسنگی خواهید مُرد”[۲] (گوزنِ سیاه، سُرخپوستِ مقدسِ قبیلهی سو)
در همسنجیهای میتولوژیک، گاه به چهرههایی برمیخوریم که گویی هزار سر و گردن از دیگرِاستورهها فرازترند. هم از اینگونه است کِیخسرو؛ عارفانهمَردی برآمده از بسترِ اندوه و اندیشه که پهلوانی و خِرَد، دانش و مَردمباوری، شکوه و زیبایی و… اینهمه را با هم داشت. هنگامی که دریافت زمانه، زمانهی سفرِ مینوی به جاودانهها است، تاجِ پادشاهی به لُهراسب سپُرد و در گوشهی مِهآگینِ زمان از نگاهها افتاد. رفت و گفت که بازمیگردد و جهان را از دروغ و کین و ستم و درشتی میرَهاند:
میرسد مَردی که زنجیرِ غلامان بشکند
دیدهام از روزنِ دیوارِ زندانِ شما
اقبالِ لاهوری
گوزنِ سیاه، این بازماندهی کُشتارهای بیاَمان سُرخپوستانِ “پاینریچ” چه شگفت گفته بود که: ” گاه در رویاها، بیش از بیداری فرزانگی است”[۳]: هنگام که دشمنانِ آزادی،امیلیانو زاپاتا را به رگبار بسته بودند، اسبِ چالاک و تَکآوَرش بر فرازِ خرسنگهای کوهستانی شیههای کِشید و رفت؛ رفت و از نگاهها افتاد. هماز آن پس بود که روستاییانِ ستمکِشیده مکزیک به دامانِ افسانهای آویختند و در گوشهای هم زمزمه کردند: زاپاتا میآید؛ میآید و دیوِ سپیدِ سرمایه را به زانو درمیآوَرَد. و راستی را هم که این قهرمانِ نَستوهِ تودهها هرگز نمُرده و در خشم و خروشِ مردمِ جهان همواره زنده است: مرگِ پیکرها، پایانِ راهِ قهرمانان نیست.
در مُغاکهایِ سُربیِ خاوران، در گورستانی که هزار بار خیشاش زدهاند تا ردِ پایی از هیچ شهیدی برجای نماند، انبوهِ رزمآورانِ آزاده خُفتهاند؛ دژخیمانِ مسلمان، بیمناکِ شخصیت و حتا استخوانهای شکستهی شهیدان، هیچ نشانهای از اینهمه برجای نگذاشتهاند:
صحبت از پژمُردنِ یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند…
ف. مشیری
حرامیان اما دَمبهدَم آمدند و پیکرِ خونینِ خاوران را تکهتکه کردند و رفتند. تو گویی بازآوریِ کُشتارِ سُرخپوستان آمریکا در دشتهای “واندد نی” است. بگذار گوزنِ سیاه، خود سخن بگوید: “وقتی از فرازِ قلهی پیریِ خود، نگاهی به گذشته میاندازم، هنوز زنان و کودکانِ قتلِعام شده را میبینم که در تَهِ آن درهی پیچاپیچ، دراز به دراز افتادهاند[…] و میبینم که چیزی دیگر هم در آن حمامِ خون، مُرده و در برف مدفون است و آن، رویایِ تمامیِ یک ملت است… وه که چه رویای زیبایی بود!”[۴]
در میانِ انبوهِ استخوانهای درهمآشفتهی خاوران اما، سرانجام هیچ کس نتوانست به نشانهای، تکهاستخوانی، چیزی از یک استورهی بلندبالای تودهای دست یابد: رفیق دکتر فرجاللهِ میزانی (ف. م. جوانشیر/ جوان)، الماسِ تراشخوردهی جُنبشِ کارگریِ ایران و جهان و کِیخسروِ بلندبالا و زیباروی حزبِ تودهی ایران. دانشیمردی ژرفنگر، سازمانگری سترگ و سنجشگری که نمونههایش را به دشواری میتوان یافت. فردریش نیچه گفته بود: ” اگر نمیتوانید از ورجاوندانِ دانش شوید، دستِکم از جنگجویان باشید”.[۵] ایکاش نیچه زنده بود و به چشمِ خود میدید که استورهی تودهایِ ما، این هر دو را با هم داشت: دانش و خِرد و رزمآوری و دلیری.
زیستنامه
گمان مَبر که به پایان رسید کارِ مُغان
هزار بادهی ناخورده در رگِ تاک است
اقبالِ لاهوری
فرجالله میزانی (شهریورِ ۱۳.۵ ـ شهریورِ ۱۳۶۷، تبریز)، دورههای دبستان و دبیرستان رادر زادگاهاش تبریزپیمود، سپس به دانشگاهِ تهران رفت و در رشته مهندسیِ برق، تا فوقِ لیسانس/کارشناسی ارشد (۱۳۲۸) دانش اندوخت؛ فرگشتی که در سالهای دورگسیل/تبعیدِ ناخواستهاش به برونمرز نیز تا گامهی دکترای تاریخ پی گرفته شد.
نوزدهساله بود که به حزبِ توده ایران پیوست (۱۳۲۴) و در پیِ تیراندازی به شاه (۱۵ بهمنِ ۱۳۲۷) که حزبِ طبقه کارگرِ ایران غیرِ قانونی شناخته شد و بخشی از رهبریاش ناگزیرِ از کوچ به فراسوها شد، به جانشینیِ دبیرِ کمیتهی حزبیِ دانشگاهِ تهران برگزیده شد. میزانی اما پیش از پیوستن به حزب، یکی از کارآمدترین کُنشگرانِ صنفی ـ سیاسیِ دبیرستانی بود که در آن درس میخواند؛ بدینگونه او، با کارِ سیاسی، از سالهای نوجوانی آشنایی داشت. از تواناییهای نمونهوارِ رفیق جوانشیریکی هم سازمانگری/ اُرگانیزاتوریسم است که هم از آغازین سالهای جوانی او را از بسیار کسان جُدا میساخت؛ از این روی، در سالِ۱۳۲۹در حالیکه عضوِ حزبِ تودهی ایران بود، برای سازماندهیِ کارهای حزبی به شهرستانهای دور و نزدیکِ کشور گسیل شد.
نخست، مسئولِ تشکیلاتِ حزب در شهرِ بابل بود؛ سپس به عضویتِ کمیته ایالتیِ سازمانِ حزب در مازندران و آذربایجان (۱۳۳۱) درآمد. در پیِ کودتایِ ۲۸ اَمردادِ ۳۲به تهران بازگشت و پس از مدتی عضویت در کمیته ایالتیِ تهران، به مسئولیتِ همین کمیته برگزیده شد و به سازماندهیِ نیروهای پراکنده حزبی و پِیگیریِ رزمِ سیاسی پرداخت. رفیق جوانشیر در تابستانِ ۱۳۳۶ برای شرکت در پلنومِ گسترده کمیته مرکزیِ حزبِ توده ایران به شوروی رفت و پس از پایانِ کارِ پلنوم در همانجا ماندگار شد. در همین سالها بود که به پژوهش و نگارش برای رسانههای حزبی و به ویژه برای رادیو پیکِ ایران روی نمود و پس از رفقا حمیدِ صفری و احسانِ طبری، فرنشینِ/ مسئولِ گروهِ نویسندگانِ این رادیو شد. وی در سالِ ۱۳۴۱عضوِ مشاورِ کمیتهی مرکزیِ حزب شد و در پرتوِ کاردانیهای دانشی ـ سیاسیِ خود توانست جایگاهِ حزبیاش را تا عضویت در هیأتِ سیاسی و سپس تا دبیرِ دومی حزب، فرارویاند.
اینسویِ انقلاب
گفت: “آن یار کز او گشت سرِ دار بلند
جُرماش این بود که اسرار هویدا میکرد”
حافظ
زندگیِ سیاسیِ کیخسروِ حزبِ تودهی ایران، رفیق جوانشیر، سه دورهی پیش و پسِ از کودتا و سالهای انقلاب را پیموده است. ده سالِ واپسینِ زندگیاش اما همه در آشوب و در غوغا گذشت. وی از نخستین رهبرانِ حزبی بود که در جایگاهِ دبیرِ ومسئولِ تشکیلاتِ حزب به ایران بازگشت. چندی بعد، در پیِ کوچِ رفیق صفری از ایران، وی که وظایفِ دبیرِ دومِ حزب را هم انجام میداد، در عمل نیز به چنین گامهای فرارویید و دبیرِ دومِ حزب شد.
در آن روزهای پُر جوش و خروش اما، انبوهی کارِ انجام نشده و گرهگشاییهایی که در دستورِ روزِ جنبشِ طبقاتیِ و حزبِ تودهی ایران بود، سُکاندارانِ حزب رابرآن میداشت روز و شبِ خود را ازهم بازنشناسند و تَسمه از گُردهی ناهنجاریها برآورند: باید هزاران جوانِ پُرشور و خواستارِ همکاری با حزب را سازماندهی میکردی، آنان را با مارکسیسم ـ لنینیسم آشنا میساختی، دستِکم بیست گروهِ کوچک و بزرگِ تودهای را که در سراسرِ کشور پراکنده بودند به زیرِ درفشِ حزب میآوردی، برنامهی حزب را به میانِ کارگران، زحمتکشان و روشنفکران میبُردی، با هرچه جریانِ اپورتونیستی، چپ نما، چپ رومیرزمیدی، و آثار یک عمر آوازهگری/ تبلیغاتِ زهراگینِ رژیمِ شاه، واپسگریزان، و راستها و سرمایهپَرَستان را میزُدودی. کارِ رفیق جوانشیر، این سازمانگرو دانشیمَردِ بزرگ و خودساخته اما، درآمده بود.
رفیق جوانشیر از یورشِ نخستِ واپسگریزانِ جمهوریِ اسلامی به حزب (۱۷ بهمنِ ۱۳۶۱)، جان به در بُرد؛ او در آن روزها به خراسان رفته بود تا دخترش را از مرز بگذراند که دایناسورهای اسلامی شبیخونِ خود را آغاز کرده بودند. به تهران که بازگشت، رهبریِ حزب را، در غیابِ رفیق کیانوری به دست گرفت. چندماهی برنگذشته بود که دومین یورشِ سراسریِ تاریکاندیشان به حزبِ طبقه کارگرِ ایران آغاز شد؛ اینبار او نیز در شبیخونِ واحدِ اطلاعاتِ سپاه با نامِ “عملیاتِ امیرالمومنین،به چنگِ دشمنان افتاد (شباهنگام، ششمِ اُردیبهشتِ ۱۳۶۲). وی در آن شب، در خانه حسینِ راسخِ راضیانی (رستگار) بود و به همراهِ، رحمانِ هاتفی، انوشیروانِ ابراهیمی و دو کودکِ پنج و هفت ساله و همسر راسخ دستگیر شد و همگی سر از زندان درآوردند. اندکی پیش از آن، محمد مهدی پرتوی مسئولِ سازمانِ مخفیِ حزب (فرنامها: خسرو و مهدی حقیقتخواه ۹۸ ـ ۱۳۲۶)، از همین خانه بیرون رفته و کمی بعد به همراهِ شماری از پاسداران بازگشته بود. آیا او در راهِ برونرفت از خانهی راسخ دستگیر شده یا رفته بود که پاسدارها را به محلِ قرار بیاورد؟
شهید میزانی پانزده ماه پس از دستگیری، در نخستین دیدارِ خود با همسرِ گرانپایهاش آذرِ معتقدی به وی گفته بود که در آن شب، مهدیِ پرتوی دیرتر از همیشه آمد و زودتر هم رفت: “آمده بود که ما را لو بدهد و تازهترین خبرهای حزبی را بشنود و برود…”[۶]. پرتوی در نخستین دستگیریاش (تیرِ ۱۳۵۹) بیش و کم سهماه و دوهفته در زندان ماند؛ برخی گمانهزنیها برآناند که وی در همین دوره از بازداشتاش به همکاری با واحدِ اطلاعاتِ سپاه آغاز کرده است. آنچه بر این گمانه دامن میزند رویدادی است که او در بازگفتاش به مسئولانِ حزبی کژدیسیاش کرده بود: گویا یکبار در نبودِ وی، مامورانِ کمیتهی غربِ تهران به خانهاش میروند، انبوهی از سندها و نامههایش را برمیدارند و یادداشتی بر جای میگذارند که در آن آمده بود: شما میتوانید به کمیتهی غربِ تهران بیایید و اینهمه را بازپس گیرید! او هم میرود، با دستِ پُر بازمیگردد و آب هم از آب تکان نمیخورد! او اما در گفت و گو با مسئولانِ حزبی، داستان را چنین واگویه کرده بود: به خانه که بازمیگردد با نامهای، گویا از یک رفیقِ تودهای، روبهرو میشود که در آن آمده است که وی یک دستگاه کلاشینکف دارد و نمیداند با آن چه کند؟! پرتوی هم مامورانِ کمیته را به خانهی او میبَرَد، تیربار را میگیرد و به ماموران میدهد! باز هم آب از آب تکان نمیخورد، به همین سادگی!
رفیق جوانشیر در همین دیدار، پرده از همکاریِ علیرضا خدایی (گردانندهی رُسوایِ راهِ توده) با وزارتِ اطلاعاتِ جمهوری اسلامی برگرفته بود. در آن روز، وقتی زنده یاد آذر به شوهرش میگوید از همسرِ سایه شنیده است که علیِ خدایی از مرزِ افغانستان به اروپا گریخته است، جوانشیر به همسرش زُلزُل نگاه میکند و میگوید: ” چه کسی گفته فرار کرده؟ خدایی را در زندان با من رو به رو کردند”. آذر معتقدی که پس از شهادتِ کِیخسروِ حزبِ تودهی ایران به آلمان کوچیده بود در یک گفت و شنودِ ویدئویی با حمید احمدی پرده از این راز برگرفته بود.
نوشتهها
رفیق جوانشیر در بیش از چهل سال نگارش و آفرینش، سَدها (صدها) جُستارِ علمی و اجتماعی در رسانههای حزبی به ویژه در روزنامهی مردم، ماهنامهی دنیا و رادیو پیکِ ایران به یادگار گذاشت؛ کارنامهای که فهرستِ آن،به تنهایی، سر از کتابها برمیآوَرَد. از وی همچنین انبوهی کتاب و رساله برجای مانده است که شماری از آنها چنیناند:
ـ مائوئیسم و بازتابِ آن در ایران، چاپِ نخست، حزبِ توده ایران، ۱۳۵۳، بیرونِ از کشور. چاپِ دوم، ح. ت. ا، تهران، ۱۳۵۸
ـ در باره شعارِ سرنگون باد رژیمِ استبدادیِ شاه، [شعاری برآمده از پانزدهمین پلنومِ کمیته مرکزیِ حزب]،ح. ت. ا، بیرون از کشور.
ـ افسانه طلاهای ایران، ح. ت. ا، ۱۳۵۸
ـ چریکهای فداییِ خلق چه میگویند؟، ح. ت. ا، ۱۳۵۸
ـ صفحاتی از تاریخِ جُنبشِ جهانیِ کمونیستی و کارگری، درسنامه، ح. ت. ا، ۱۳۵۸
ـ اقتصادِ سیاسی/ شیوه تولیدِ سرمایهداری با ذکرِ نمونههایی از رشدِ سرمایهداری درایران، چاپِ سوم، ح. ت. ا، ۱۳۵۹
ـ تجربه ۲۸ مرداد، نظری به تاریخِ جنبشِ ملی شدنِ نفتِ ایران، چاپِ نخست،ح. ت. ا، خردادِ ۱۳۵۹،
ـ حماسه داد،چاپِ نخست،ح. ت. ا، ۱۳۵۹؛ چاپِ دوم وسوم ۱۳۶۰ و۱۳۸۸،ح. ت. ا
ـ حماسه ۲۳ تیر/ گوشهای از مبارزاتِ کارگرانِ نفتِ خوزستان، چ نخست، ح. ت. ا، ۱۳۵۹
ـ انتقاد و انتقاد از خود،چ نخست، ح. ت. ا، ۱۳۶۰
ـ سیمای مردمیِ حزبِ توده ایران،چاپِ نخست، ح. ت. ا، آذرِ ۱۳۶۰
ـ زوالِ ضحاک و برآمدنِ کاوه، اثری نویافته از جوانشیر، چاپِ نخست، برلین، ح. ت. ا،۱۳۹۶
ـ اصول و موازینِ کارِ تشکیلاتیِ حزبِ ترازِ نوینِ طبقه کارگر. کتابی که در واپسینِ فرصتها،امکانِ چاپ نیافت و هرگز هم پیدا نشد. گفته میشود شحنههای جمهوریِ اسلامی در وارسیِ خانهی وی آنرا یافته و با خود بُرده یا نابودش کردهاند. کتابی در بازنمایی آموزشهای مارکس، انگلس و لنین در زمینه اصول و موازینِ زندگیِ تشکیلاتیِ حزبِ پرولتری و با روحِ ستیز با اپورتونیسم، همراه با خوانشِ نقادانه تجربههای حزبِ توده ایران و دیگرِ حزبهای کمونیستِ جهان.
ترجمهها
ـ کارل مارکس، زندگینامه کوتاه با فشردهای از مارکسیسم، ولادیمیر ایلیچ لنین، چاپِ نخست،ح. ت. ا، ۱۳۵۹؛ چاپِ تازه، همین ناشر،۱۳۸۲
ـ این رازِ سر به مُهر، (داستانهایی در باره زندگانیِ نویسندگانِ روس/ پوشکین، لرمونتوف، داستایفسکی، چخوف، تولستوی)، چاپِ بنگاهِ نشریاتِ پروگرسِ مسکو با همکاریِ انتشاراتِ گوتنبرگ/ میر، تهران، ایران، گردیدهی ف. م. جوان[جوانشیر]،۱۳۶۱/۱۹۸۰
سخنورِ چیرهدست
رفیق میزانی با آنکه دررشتههای مهندسیِ برق، تا پایه فراکارشناختی، و تاریخ تا گامهی دکترا دانش اندوخته بود اما چیرگیاش بر شماری دیگر از رشتههای علومِ انسانی و اقتصادِ سیاسی به راستی شگفت مینمود. اقتصادِ سیاسی را در اندازه یک استادِ دانشگاه میدانست وآگاهیاش از مارکسیسم ـ لنینیسم نمونهوار بود. وی همچنین در سازمانگری، سخنوَری و نیز در فنِ جَدَل/ سِتیهِش/ polemic استادی بود یگانه و شگفتیبرانگیز.
برای نمونه در اُریبهشتِ ۱۳۵۹ که روزنامه اطلاعات همایشی را با نامِ “میزگردِ وحدت” برگزار کرده و نمایندگانِ بسیاری از حزبها و سازمانهای سیاسیِ کشور و از آن میان، رفیق جوانشیر از حزبِ توده ایران در آن شرکت کرده بود، وی همچون پهلوانِ پهنهی سخن به میدان که میزد، حتا کسانی را که با برخوردهای ناشایستِ خود میکوشیدند او را به بُنبست بِرانند، ناگزیرِ از سکوت میکرد؛ به سخنِ دیگر، گفتارش چندان استوار و شیوا و شنیدنی بود که همه ماتِ شنیدناش میشدند و اختیار از کف میدادند. این را یکی از شرکت کنندگان در میزگردِ وحدت گفته بود؛ میزگردی بسیار پُراهمیت که در یکی از حساسترین بِزنگاههای تاریخیِ ایران بر سرِ اتحادِ حزبهای سیاسیِ ایران برگزار شده بود. در واپسین نشستِ میزگرد، قرار بود قطعنامهی ائتلاف نهادهای سیاسیِ شرکت کننده در آن تهیه و امضا شود که ناگاه فردی به نامِ شمسِ آلاحمد (برادرِ واپسگرای جلالِ آلاحمد) به عنوانِ سردبیرِ روزنامه از راه رسید و به گفته خودش: “میزگردِ وحدت را دراز کرد”! بازنماییِ این میزگرد و متنِ گفت و شنودهای آن، بماند برای فرصتی دیگر.
دیدگاهها
در سالِ ۱۳۵۸ در حالیکه هَایوهویِ مشی چریکی هنوز از نفس نیافتاده و خِرَد و عقلانیت جایگزینِ سانتیمانتالیسمِ پُرشور اما بیثمرچریکی نشده بود، رفیق جوانشیر با آفرینهی نقادانه و دندانشکن خود، “چریکهای فداییِ خلق چه میگویند؟”، به میدان آمد. در آن سالهاچریکهای فدایی به پِیروی از استراتژیِ گمراه کننده رژیس دبره، حزبِ طبقه کارگرِ کشور، حزبِ توده ایران را نفی میکردند. آنهادر هر شماره از روزنامه کارِ خود شعار میدادند: “پیش به سوی تشکیلِ حزبِ طبقه کارگر”! تو گویی حزبی از اینگونه که پایهگذارِ بسیاری از دانشهای نوینِ جهانی و نیز پدیدآورنده بزرگترین سندیکاهای کارگری و کشاورزیِ ایران بوده هنوز از مادر نزاده است! این مدعیانِ هواداری از طبقه کارگر همچنین هرگونه ستیزِ طبقاتی را، به جُز رزمِ چریکی، مینکوهیدند و تمامِ آن جهانِ مِهآگینِ آرمانیشان در یک کُلتِ کوچکِ کمری میگنجید. به نوشته رفیق جوانشیر: “اساسیترین اندیشه چریکی عبارت بود از نفیِ همهی اشکالِ مبارزه به جُز نبردِ مسلحانه گروهِ کوچکِ روشنفکران که آنرا به غلط، راهِ قهرآمیزِ انقلاب مینامیدند[…] فعالیتِ چریکی با این ادعا آغاز شد که گویا وقتِ حرف، [کاربستِ آفرینشگرانه آموزههای انقلابی] گذشته و زمانِ عمل فرارسیده است. و چون تئوری، [همان]”حرف” است، پس لازم نیست…” [۷] وی به نوشته میافزاید: “سازمان[چریکها…] از نظرِ طبقاتی ـ ایدئولوژیک، هنوز در همان موضعِ التقاطیِ راهِ سوم قرار دارد که در آغازِ کار قرار داشت. سازمان، هنوز هم جُزئی از جنبشِ جهانیِ کمونیستی و کارگری نیست بلکه جزئی است از جنبشِ دانشجویی ـ روشنفکریِ “چپِ نو” که اگر تقاضای بازارِ سیاست ایجاب کند با تفرعنِ میانتهیِ خُردهبورژوایی آنرا “جنبشِ نوینِ کمونیستی” هم مینامد.”[۸]
در سالِ ۱۳۶۰ که آسمانِ سیاستِ ایران رفتهرفته از ابرهای سیاهِ خطرآگین میانباشت و خبر از یک توفانِ هراسناک میداد، رفیق جوانشیر که به تجربه دریافته بود چنین رویآمدهایی، به ویژه در سایه تبلیغاتِ دشمنانِ طبقاتی، میتواند به موجِ انتقادها از حزبِ طبقه کارگری ایران نیز بیانجامد، جزوه بیست صفحهای “انتقاد و انتقاد از خود” را به چاپ سپرد.
باید کارافزارِ انتقاد را به درستی از هرگونه زنگارِ بورژوایی و خُردهبورژوایی میزدودی تا هنگامِ برآمدنِ توفان، همه بتوانند انتقاد را از ضدِ انتقاد دریابند و دستخوشِ کژروی نشوند:
ـ “انتقاد عبارت است از شیوه کشفِ تضادهای درونیِ تکاملِ اجتماعی و پیدا کردنِ راههای رفع و حلِ این تضادها به قصدِ تسریعِ تکامل. چنانکه میدانیم روندِ تکاملِ اجتماعی نبردی است مدام میانِ نو و کهنه، ترقی و ارتجاع؛ در این نبردِ مداوم، نو همواره از کهنه “انتقاد” میکند، یعنی کهنه را نفی میکند تا خود را مستقر سازد. به این معنا، که معنای درستِ علمی است، انتقاد، جانبی است از روندِ دیالکتیکی نفی و نفیِ خود. قبل از مارکس، معنای درستِ انتقاد و به طریقِ اولی معنای درستِ انتقادِ از خود شناخته نبود. روشنفکرانِ بورژوا و خُردهبورژوا نسبت به این امر نیز، مانندِ همهی امورِ دیگرِ اجتماعی، برخوردی ذهنی داشتند و گمان میکردند که هر بخش از جهانِ خارج را که موافقِ سلیقه نبود، میتوان بنا به تمایلِ ذهنیِ خود نفی ـ انتقاد ـ کرد و هر نظمِ دلخواه و ارادی را جانشینِ آن ساخت. این طرزِ برخورد، نتیجهای نمیداد جُز سردرگمی، و سرانجام، کمک به تحکیمِ مواضعِ سرمایهداری. مارکس توجه داد که تکاملِ جامعه امری عینی است، نمیتوان جهان را به دلخواه تغییر داد ولی میتوان و باید جهتِ تکامل و قوانینِ تکامل را کشف کرد و از این قوانین برای تسریعِ تکامل بهره جُست و به پیروزیِ نو، در نبرد علیهِ کهنه، کمک کرد. مارکس از این دیدگاهِ علمی، انتقاد را سلاحی دانست در نبردِ طبقاتی و آنرا سلاحِ انتقاد نامید. این اسلحه انتقاد چنان است که در شرایطِ تکامل یافتهتر نبردِ طبقاتی میتواند به انتقادِ با سلاح بدل شود”.[۹]
در سالهایی که آموزهپردازانِ رژیمِ پهلوی برای استواریِ سازندِ پادشاهی به کژدیسی در سرشتِ سیاسی ـ اجتماعیِ شاهنامه دست بُرده بودند، رفیق میزانی در جایگاهِ یک منتقدِ تیزبینِ ادبی به میدان آمد. با نگارشِ اثرِ پژوهشی ـ سنجشگرانهی حماسه داد اما، شاهنامهی ارجمندِ فردوسی را یکبار برای همیشه از چنگِ مشاطهگرانِ ادبیِ درباری بیرون آورد:
“روشنفکرنمایانِ فرومایه خادمِ دربارِ پهلوی، دست در دستِ مامورانِ استعمار و امپریالیسم، پنجاه سال است که به گونهای سازمانیافته، فردوسی را میکوبند و اثرِ جاودانهی او شاهنامه را با بیشرمیِ وصفناپذیر، به ابتذال میکشانند تا شاید از این راه، اَعمال و اندیشههای زهرآلودِ خود را که با هیچ معیار و مقیاس و قانونی قابلِ توجیه نیست، با استنادِ به فردوسی توجیه کنند. در برابرِ این خیانت به فرهنگِ ایران و تلاش برای فریبِ افکارِ عمومی، نمیتوان سکوت کرد. نمیتوان و نباید اجازه داد که مشتی دلقکِ درباری از شاهنامه اثری ضدِ شاهنامه بسازند…”[۱۰]
از زیباترین آفرینههای پژوهشیِ رفیق جوانشیر یکی هم جزوه ۳۵ صفحهایِ “افسانه طلاهای ایران” است که با همهی کوچکیاش، راه را بر کوهی از کژدیسیهای تودهایستیزانِ حرفهای و خامدست بست:
ـ “محافلِ ضدِ کمونیستی، چندین سالِ متوالی است که یکنفس فریاد میزنند: “اتحادِ شوروی طلاها را به مصدق پس نداد؛ نگاه داشت و به دولتِ کودتاییِ زاهدی داد!”. در این ادعا، سرِ سوزنی حقیقت وجود ندارد. افسانهی “طلاهای” ایران یکی از ساختههای تبلیغاتیِ دورانِ جنگِ سرد است که محافلِ ارتجاعی و امپریالیستی برای اخلال در مناسباتِ ایران و شوری به کار انداختند. اینک ارثِ آنها به گروههای ضدِ کمونیستی رسیده و متاسفانه ذهنِ برخی از خوشباوران را مشوب کرده است […]. نخستین مطلبی را که باید یادآوری کرد این است که دولتِ ایران و به طریقِ اولی، دولتِ مصدق، هرگز از اتحادِ شوروی طلا نخریده یا طلایی به رسمِ امانت به بانکِ شوروی نسپرده بود…”[۱۱]
رفیق میزانی بر بنیادِ چنین پیشدرآمدی، پژوهشنامهی شگرفِ خود را پی میریزد و نشان میدهد که در سالهای جنگِ جهانیِ دوم، امپریالیستهای آمریکا و انگلیس هم که ایران را اشغال کرده بودند، نه تنها چیزی برای بهرهگیری از امکاناتِ ایران نپرداختند که باج و خراجهای هنگفت هم گرفتند و تا توانستند خوردند و بُردند و رفتند. ما به همهی کسانی که هنوز هم دارند خوابهای “طلایی” میبینند پیشنهاد میکنیم این جُزوه ارجمند از انتشارات حزب توده ایران را بخوانند.
از آفرینههای ژرفکاوانهی رفیق جوانشیر یکی هم کتابِ “تجربهی ۲۸ مرداد” است که در آن، بر انبوهی از ابهامهایِ کودتای ننگینِ سالِ سی و دو پرتو افکنده شده است:
” با تاریخِ معاصرِ نهضتِ کارگران و زحمتکشانِ ایران زیرِ رهبریِ حزبِ تودهی ایران همان رفته است که با تاریخِ همهی نهضتهای خلقی و قیامهای زحمتکشان و ستمدیدگانِ ایران از جُنبشِ مزدکی تا به امروز. خداوندانِ زر و زور هربار که به ضربِ شمشیر و تازیانه و تزویر بر این جُنبشها پیروز شدهاند، مُشتی کاتبدیوانِ خودفروخته را در کنارِ جویِ خونِ مبارزان نشاندهاند تا “فتحنامه” بنویسند؛ تاریخ را به سودِ ستمگرانِ پیروز تحریف کنند و چهرهی درخشانِ ستمدیدگانِ به پا خاستهی تاریخساز را با دروغ و بهتان بیالایند…”[۱۲]
و سرانجام یادی هم کنیم از یک اثرِ ارجمند و نویافتهی رفیق میزانی با نامِ “زوالِ ضحاک و برآمدنِ کاوه” که در فرآیندِ خوانشهای شاهنامهایِ این دانشورِ فروتن و پُرکارِ تودهای از دَمِ قلم گذشته است. وی در این آفرینه “از برآمدنِ ضحاک و سپس سرنگونیِ او با نیرویِ جُنبشِ مردمی و نیز بر اثرِ مبارزاتِ پیگیرِ کاوه، شرحی هنرمندانه ارائه میکند. قالبِ این اثر، نمایشنامهوار و با بهرهگیریِ مستقیم از ابیاتی از شاهنامه همراه است. سرنوشتِ این تلاشِ دشوار در سرنگون کردنِ پادشاهِ مستبد و سرنوشتِ رهبر، فعالان و مبارزان در جهتِ سرنگونیِ ضحاک، در کل به سرنوشتِ تلاشِ حزبِ کمونیستِ ایران و رهبرِ آن رفیق حیدر عمواوغلی در جُنبشِ مشروطیت و جنگل و نیز سرنوشتِ انقلابِ ۵۷ و نیروهای مترقیِ سیاسی و اجتماعی و مردم و نیز اعضا و رهبرانِ حزبِ تودهی ایران که در سرنگونیِ رژیمِ پادشاهی نقشِ اصلی را داشتند و همچنین به سرنوشتِ دانشمند، مبارز و نویسندهی توانایِ این اثر، رفیق جوانشیر، بیشباهت نیست…”.[۱۳]
پایانِ یک آغاز
در میانهی دشمنانِ خویشم؛
دَدان مرا فراگرفتهاند…
از مزامیرِ مانوی[۱۴]
شکنجه پشتِ شکنجه، زخم پشتِ زخم و…؛ این پادافرهی مردی بود که سِدایِ (صدای) سکوتاش از هر فریادی رساتر بود. مردی که تا واپسین لحظاتِ زندگیاش لب برنگشود و دشمناناش را از این همه ایستادگی و پایداری شگفتزده کرد. در نخستین دیدارش با همسرِ پیکارجویِ خود، آذرِ معتقدی، گفته بود: آنها در زیرِ شکنجه دستِ همه را شکستهاند. دستِ حَجَری فلج شده و از کار افتاده، وضعِ جسمیاش هم بر اثرِ شکنجههای فراوان، وخیم است. زندهیاد آذر معتقدی بعدها گفته بود که دستِ جوانشیر را هم شکسته بودند و او به رویِ خود نمیآورد. فرجاللهِ میزانی به همسرش گفته بود که یکبار او را به ۱۵۰ ضربه تازیانه محکوم کرده و او در هفتاد و پنجمین ضربه از پای درآمده بود. فرجامِ شکنجههای بهیمیِ دژخیمان اما ناهنجاریها و دردهای کلیوی و گسیلِ او به درمانگاه بود. وی این را هم گفته بود که دستبندِ قپانی همراه با آویختنِ از سقف، کاربُردِ دستگاهِ آپولو و تازیانههای مرگبار، از کمترین شکنجههای دژخیمان است؛ دژخیمانی:
سبکمغز، ناپاکدین، ناسزا
ستمکار، خونخواره، دیو، اژدها
فردوسی
برای شکنجهگران و بازجویان بسیار مهم بود که کیخسروِ حزبِ تودهی ایران در هم بشکند و بدینگونه، هولناکترین ضربه به حزبِ گُردان و اندیشهوران وارد آید. شهسوارِ دلیری و دانشِ حزبِ طبقهی کارگرِ ایران اما مرگبارترینِ شکنجهها را تاب آورد و لب به سخن نگشود؛ آنقدر شکنجهاش کرده بودند که در روزِ واپسین، با رویی گشاده به پیشبازِ مرگ شتافت. خوشنود از اینکه میمیرد و سکوتِ خود را درهم نمیشکند. و چنین نیز هم شد:
گر این تیر از تَرکشِ رُستمی است
نه بر مُرده، بر زنده باید گریست
فردوسی
و به راستی هم که در رثایِ تهمتنانی از این گونه شگفت، نه بر کُشتگان، که بر زندههایی باید گریست که از چنین شهسوارانی محروم میشوند؛ به حال و روزِ جامعهای باید گریست که بزرگان و اندیشمندانشان را “گروها گروه و چنداچند” به خاک و خون میکِشند؛ در سوگِ مردمی باید گریست که از مزدک و مانی تا روزبه و رحمان و جوانشیر و هزاران گُردِ اندیشمندِ دیگر، هیچکسِشان را سزاوارِ زیستن نمییابند:
” او را بارها رویِ گداخته در دهان ریزند، و آهنِ تفته را ˃ به ˂ خوردن [اش] دهند، و میخِ آهنین را بر گوش [اش] زنند… “[۱۵]: (شماری از شکنجههای روزگارِ مانی).
سه ماه پس از دارآویز کردنِ جوانشیر (در چهارمِ آذرِ ۱۳۶۷)، در یک تماسِ تلفنی به خواهرِ وی گفته بودند که خانوادهاش میتواند برای دیدارِ با او به کمیته خیابانِ زنجان برود؛ دیداری که اما هیچگاه دست نداد: گزمهها، استورهیِ استوارِ خلق را در شهریورِ همانسال کُشته بودند. وقتی به حاکمِ شرعِ بیدادگاهِ اسلامی که خواهانِ “توبه”ی توست میگویی: “کسی که راهِ حزبِ توده ایران را برگزیند توبه نمیکند”، باید هم کُشته شوی! مگر این تو نبودی که یکبار گردن فراز کرده و به همسرت گفته بودی: “اگر روزی مرا اعدام کردند به حزب بگویید من وفادار بودم“؟[۱۶]
نامِ جوانشیر اما در فهرستِ نماینده ویژهی سازمانِ ملل در باره حقوقِ بشر در ایران که مشخصاتِ بسیاری از کُشتگانِ ۱۳۶۷ (گزارشِ ۲۶ژانویه ۱۹۸۹) در آن به ثبت رسیده، آمده است. محمدیِ ریشهری رئیسِ دادگاهِ وقتِ کشور در کتابِ “خاطرهها”ی خود، اتهامِ جوانشیر را ارتباط با مأمورانِ سفارتِ شوروی در تهران آورده است! در گزارشِ سازمانِ ملل افزوده شده که به جُز شهادتِ مهدیِ پرتوی که در کتابِ “خاطرهها”ی ریشهری به آن اشاره شده، هیچ مدرکی در باره ارتباطِ جوانشیر با سفارتِ شوروی به دست نیامده است.
فرخنده باد نام و یادِ رفیق جوانشیر،
کیخسرو حزبِ تودهی ایران
بُنمایهها
[۱]ـ گویا اشارهی گوزنِ سیاه به هانک پاپای لاکوتا، رئیس و مردِ مقدسِ قبیلهی سرخپوستیِ سیرکا است که در سدهی نوزدهم میزیست. [۲] ـ گوزنِ سیاه سخن میگوید، جان. ج. نیهارت، گردیدهی ع. پاشایی، انتشاراتِ رود، چاپِ نخست ۱۳۵۶، ص ۲۸ [۳] ـ پیشین، ص ۲۹ [۴] ـ فاجعهی سرخپوستانِ آمریکا، دی براون، گردیدهای محمدِ قاضی، چاپِ دوم مهرِ ۱۳۵۶، ص ۵۹۰ [۵] ـ چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، گردیدهی داریوشِ آشوری، ص ۶۶ [۶] ـ از گفتههای جوانشیر در نخستین دیدار با همسرش آذر معتقدی [۷ و ۸] ـ چریکهای فداییِ خلق چه میگویند، ص ۴ [۹] ـ انتقاد و انتقادِ از خود، ص ۳ [۱۰] ـ حماسهی داد، ف. م. جوانشیر، چاپِ دوم ۱۳۶۰، ح. ت. ا [۱۱] ـ افسانهی طلاهای ایران، چاپِ نخست ۱۳۵۸، ح. ت. ا [۱۲] ـ تجربه 28 مرداد، ف. م. جوانشیر، چاپِ نخست خردادِ ۱۳۵۹، ح. ت. ا، ص ۸ [۱۳] ـ زوالِ ضحاک و برآمدنِ کاوه، ف. م. جوانشیر، چاپِ نخست برلین، ۱۳۹۶، ص18 [۱۴ و ۱۵] ـ ادبیاتِ مانوی، مهردادِ بهار و ابوالقاسمِ اسماعیلپور، چاپِ نخست 1394، ص ۳۷۰ [۱۶] ـ کتابِ شهیدانِ حزبِ توده ایران، ج دوم، بخشِ دو.
*****
به نقل از ضمیمۀ فرهنگی «نامۀ مردم»، شمارۀ ۸، ۲۵ بهمن ۱۴۰۰