از فردا بیا
از فردا بیا
در دل بهار زمستان است
امروز
اندوه بلند گیسوانش
پوشیده از برف به روی برف
نگاه آهو واره چشمانش
درمانده ی پرسشی بی پاسخ از تنهایی ستاره های آسمان
و آه کبود لبانش
داغ یخ بسته ی کتاب ها حرف به روی حرف
در دل بهار زمستان است امروز
***
گذشته ها گذشت
هرسالش تنها در متن یک فصل: زمستان
آه
اگر می آیی
از فردا بیا
با یک دستت خورشید و با دست دیگرت ماه
بگذار از فراز آفتاب طراوت گیسوان رهای باد و باران
بروبد و بشوید این زمین شخم خورده اما
یله در خون را
چنان تا که بذر سینه های به سرب نشسته ی توده ها
بروید و ببالد آزاد
با بهاران
در هوای تازه
به یاد یاران
بگذار
مهتاب هم از شکاف شب
آهوی گم کرده راه را چراغ بگیرد
لحظه به لحظه
تا به سر منزل مقصود
تا آن صبحگاه دوردست آرزوها
که پروانه ها
به روی گلها
بوسه میزنند صبح ” صلح و زندگی ” را
***
آه آری
از دیروز من
ما
به فردا
نمی رسیم
اگر بهار در دل فرداست
از فردا بیا
بگذار منهم امروز
فراموش کنم که در دل بهارم
زمستان است
هنوز
روزبه
۲۹ اسفندماه ۱۴۰۰
به نقل از «نامۀ مردم»، شمارۀ ۱۱۵۲، ۸ فروردین ۱۴۰۱