به سوی آینده

بشکنی! ای دستِ خونی بشکنی! سخنی دربارۀ مثنوی «بانگ نی» اثر: ه.ا. سایه

نویسنده: صادق نیک بین

 

مثنوی “بانگ نی” اثر مانای هوشنگ ابتهاج (ه.ا. سایه) را می‌توان ادامهٔ مثنوی مولانا دانست، اگر مثنوی مولانا را در سیر تکاملی‌اش در ظرف زمان و در ظرف مکان ببینیم. اگر نی که مولاناست، از جدایی انسان‌ها از خدا ـ در مفهوم عرفانی‌اش -می‌نالد، سایه هم که نی است از جدایی مردم زمانه‌اش از راه و اندیشه عاشقان و قهرمانان تاریخ می‌نالد یا سخن می‌گوید. خودِ سایه، در همان آغاز شعر این پیوند را با واژۀ “باز” آشکار می‌کند و می‌گوید که شرح اندوه گذشتگان از بارِ اندوه اکنونیان می‌کاهد، زیرا میان بنیان این اندوه‌وارگی‌ها پیوند برقرار است:

     باز بانگی از نیستان می‌رسد

     غم به دادِ غم‌پرستان می‌رسد

او مردم زمانه‌اش را مورد خطاب قرار می‌دهد و از آنان می‌خواهد که با او  – یعنی نی و یعنی شاعر که دل در گرو آرمان‌های زحمت‌کشان دارد- همراه شوند و با هم، نوای نی را که از دوری مردمان زمانه از آرمان‌های عاشقان می‌نالد، بشنوند:

     بشنوید این شرحِ هجران، بشنوید

     با نیِ نالنده هم‌دستان شوید

اما شاعر از همان آغاز یادآور می‌شود که ناله‌ای که از گلوی او برمی‌آید کافی نیست و باید با نواها و نفس‌های مردمان هم‌راه شود:

بی‌شما این نایِ نالان بی‌نواست

این نواها از نفس‌های شماست

شاعر در‌عین‌حال یادآور می‌شود که هرگوشی و هرچشمی قادر نیست نوای عاشقان را بشنود و ببیند و درواقع دریابد و بفهمد. نفسِ شنوندۀ نی باید از آب، آتش برانگیزد، نفسی که حتی آتش در برابر گرمای آن بی‌تاب شود،  نفسی که به آیینه روشنی بخشد و خاک را به گلستان تبدیل کند. نفسی که در درون شبِ تارِ آکنده از ﻳﺄس، برای خنده و پیروزی خورشیدوار فردا بردمد و سرانجام نفسی که چنان پرشور و شرر باشد که در نای نی -که همان شاعر است -شور و شرری و بانگی بلند برانگیزد:

آن نفس کآتش برانگیزد ز آب

آن نفس کآتش ازو آمد به تاب

آن نفس کآیینه را روشن کند

آن نفس کاین خاک را گلشن کند

آن نفس کز این شبِ نومیدوار

برگشاید خندهٔ خورشیدوار

آن نفس کز شوقِ شورانگیزِ وی

بردمد از جانِ نی صد های و هی…

شاعر اذعان می‌کند که از بی‌نفسی مردمان زمانه دلتنگ و آزرده است و از عاشقانی که نفسی شورانگیز دارند، یاری و هم‌دردی می‌خواهد:

     نی مدد می‌خواهد از ما ای نفس

     هان به فریادِ دلِ تنگش برس.

اگر درست باشد که سایه سرایش این مثنوی را در آغاز دهۀچهل آغاز کرده است، باید گفت که چندسالی است از کودتای 28 مرداد و کشتار مبارزان -از جمله آن آتش افسردۀ افروختنی، آن گنجِ هدر گشتهٔ اندوختنی، آن‌که از او عشق و وفا آموخته‌ایم و زندگی و مرگش آموختنی است، آن عاشقی که عاشقان به‌دورش عاشقانه می‌گردیدند، آن نماد عاشقان یعنی مرتضی کیوان -گذشته است و اکنون مدت‌هاست که جامعه در سکوت پس از شکست فرو رفته است. گرچه این‌جا و آن‌جا، جنبش هست و باز این‌جا و آن‌جا دلاوری بر خاک می‌افتد، اما آن آتش‌فشان سال‌های دهۀ بیست و سی کجا و این جرقه‌های اجاق سرد شده کجا.

 

شاعر اندوهگینانه می‌نالد که سال‌هاست صدای عاشقان یعنی مبارزان راه آزادی، عدالت اجتماعی، صلح و برابری همۀ انسان‌ها در پژواکی نیافته است، دردها و رنج‌ها انباشته‌اند و در انتظار نایی هستند که نالۀ آنان را بازگو کند و حالا شاعر به‌خود هی می‌زند که این وظیفهٔ توست که نای عاشقان باشی و آرمان آنان را فریاد کنی:

سال‌ها ناگفته ماند این شرحِ درد

دردمندی خوش‌نفس، سر بر نکرد

عاشقان رفتند ازین صحرا خموش

برنیامد از دلِ تنگی خروش

دردها را سر به سر انباشتند

انتظارِ سینۀ ما داشتند

تا نفس داری دلا فریاد کن

بستگانِ سینه را آزاد کن.

شاعر اینک دم و نفسِ خود را گرم می‌کند تا بتواند نوای رنج‌آلود عاشقان را به زبان تبدیل کند و آن را به مردمان زمانۀ خود برساند که این است آرمان و تعهد نی که همان آرمان تاریخی آدمیان است و بدون این تعهد صدای شاعر، دل‌نواز و شورانگیز نخواهد بود چنان که بسیارانند که شعر می‌سرایند و دل‌نواز نیستند و جانی و گوشی و چشمی را نمی‌لرزانند و شوری نمی‌افشانند.

اما نی از خود آوازی ندارد، آن‌چه دارد از نوای دانایان راز و نوش‌آفرینان است و این دل‌نوازان و نوش‌آفرینان تاریخ همه در هم زیسته‌اند و هر یک داغ هزاران مانند خود را بر پیشانی دارند و از همین داغ است که تبار یگانه‌شان بازشناخته می‌شود. آنان نمی‌میرند، بلکه در هم شعله‌ور می‌شوند و در این چراغ افروختن است که همواره می‌زیند:

بی‌لب و دندانِ آن دانای راز

نشنوی از نی نوای دل‌نواز

از نوازش‌های آن نوش‌آفرین

می‌شود این نالۀ نی دل‌نشین

دل‌نشین‌تر می‌شود وقتی که او

می‌نشیند با دلت در گفت‌وگو

سر به گوشَت می‌گذارد، گوش کن

نغمه‌های نغزِ او را نوش کن

     او نشانِ عاشقان دارد، ببین

     عاشقی صد داغِ عشقش بر جبین

     عاشقان چون زندگی زاینده‌اند

     عاشقان در عاشقان پاینده‌اند

     عشق از جانی به جانی می‌رود

     داستان از جاودانی می‌رود

     جاودان است آن نوِ دیرینه‌سال

     رفته از جامی به جامی این زلال

     مردنِ عاشق نمی‌میرانَدش

     در چراغی تازه می‌گیرانَدش

سرنوشتِ اوست این خود سوختن

شعله گرداندن، چراغ افروختن.

 

شاعر بار دیگر تاکید می‌کند که او یعنی نی‌نواز و یعنی ترقی بشریت است که در سوسیالیسم تجلی می‌یابد! اگر شاعر نفس گرمی دارد، از گرمای وجودِ عاشقان است و اگر می‌خواهید آن نوا را بشنوید باید گوش خود را از آلودگی‌ها پالایش دهید، و بدانید که اگر نای نی را نمی‌شنوید، از کدورت اندیشۀ شماست. باید دانا شوید وگرنه از نای نی که زیباترین آوازها را در گوش شما می‌ریزد محروم می‌مانید و این نه‌تنها ستمی است بر خود، بلکه ستمی است بر هزاران عاشق. و چون خون آنان را که باید در شما شعله‌ور شود نابود می‌کنید، خونِ آنان بر گردن شماست.

آن نفس کو ناله‌پردازِ نی است

تابشی از آتشِ جانِ وی است

او درونِ ناله پنهان می‌رود

وز رهِ گوشِ تو در جان می‌رود

گوش را پاکیزه کن از بانگِ بد

تا نوای خوبِ او در جان رسد

بی‌نوایی‌هات از نادانی است

در تو نای و نای‌زن زندانی است

تو گلوی نای خود را می‌بُری

تو ز خونِ ناله‌های خود پُری

این ستم‌کاری‌ست، این خون‌کردن است

خونِ چندین عاشقت در گردن است

زین گلستان‌ها که ویران می‌کنی

اندرونت را بیابان می‌کنی

آن غریبت در بیابان می‌دوَد

تشنه لب بیخِ دلِ خود می‌جوَد

اما شاعر که خود هم در زمرۀ عاشقان است به‌ خود نهیب می‌زند که گوش‌های کر و چشمان نابینا نباید او را از آرمان خویش که انتقال آوازهای دل‌نشین عاشقان است باز دارد:

ای نیِ محزون روان کن در کویر

رودِ آن آوازهای دل‌نشین.

شاعر به ما می‌گوید که اگر نوای نی عاشقان را بشنوید، در مرغزارهای سحرانگیز اندیشه‌های انسانی روان می‌شوید و می‌توانید سرشت انسانیت را بازیابید. در آن هنگام است که کاشانۀ وجودتان فروزان می‌شود و آماده می‌شود تا میهمان اندیشه‌ها و جلوه‌های سرشت انسانی شود:

از نوای نی بهشتت می‌دهند

ره به گل‌باغِ سرشتت می‌دهند.

پرتوی می‌تابد از کاشانه‌ات

میهمان می‌آید آن خویشانه‌ات.

چرا؟ مگر عاشقان چه می‌گویند و چه می‌کنند؟ آنان -یعنی عاشقان ـ زبان دردهای بی‌دوای مردمِ محروم و ستمدیده هستند. عاشق هم‌چون آموزگاری، سرگذشت عاشقان مبارز دل‌باختهٔ انسانِ زحمت‌کشِ رنج‌دیده را برای شما بازگو می‌کند تا بدانید و به‌شیوۀ آنان زیست کنید. او ماهیت پدیده‌ها و رویدادها را می‌شکافد و می‌شناساند. او هم‌چون نوح، کشتی انسانیت را حفاظت می‌کند و هم‌چون خضر از اسرار پدیده‌ها آگاه است. او راه را به مبارزان می‌آموزد و با زندانیان و دربندیان که هم‌چون یوسف در قعر چاه‌ها و سیاه‌چال‌ها گرفتارند، هم‌راهی و هم‌دردی می‌کند. با سلیمان که زبانِ حیوانات را می‌داند هم‌نشین می‌شود و چون خود هم، زبان مرغ را می‌داند، هم‌کلام می‌شود. هم‌چون ابراهیم خلیل از آتش‌های استبداد و دیکتاتوری سرافراز بیرون می‌آید و چون موسی از میان توفان‌ها و مهلکه‌های حاکمیت سرمایه راهِ انسان را می‌گشاید:

او زبانِ دردهای بی‌دواست

با زبانِ دردِ مردم آشناست

با دلت می‌گوید آن آموزگار

سرگذشتِ عاشقانِ روزگار

او خبر دارد ز جانِ هر خبر

هر خبر در جانِ او دارد گذر

چون سفر با هر مسافر هم‌ره است

نوحِ کشتی‌بان و خضرِ آگه است

ره‌روان را می‌نماید رسم و راه

پیشِ یوسف می‌نشیند قعرِ چاه

شب به چاه‌افتادگان سر می‌زند

صبح با خورشید سر بر می‌زند

از درونِ ظلمتِ شب‌های بد

با خیالِ روشنایی می‌رسد

چشم را فهمِ اشارت می‌دهد

رستگاری را بشارت می‌دهد

با سلیمان می‌نشیند تن به تن

از زبانِ مرغ می‌گوید سخن

می‌رود خندان در آتش با خلیل

می‌گشاید راه بر موسی ز نیل

می‌بَرد با خواب‌های دل‌پذیر

آب را در تشنهٔ چشمِ کویر

از نشانی‌های آن خورشیدخَند

لعل را در سنگ پیدا می‌کنند

اما این عاشق، یک تن نیست، هزاران تن است که در یک کالبد تجلی یافته است، هزاران تنی که در سراسر تاریخ و در سراسر جغرافیا عاشقی کرده‌اند و در انتظارِ تابشِ آفتاب، جاده‌های تاریکِ انتظار را رزمیده و زندگی کرده‌اند:

دارد این آواره‌گردِ کوه و دشت

پا به پای عمرِ دنیا سرگذشت

مانده در اندوهِ چشمش یادگار

عکسِ تارِ جاده‌های انتظار…

اما عاشق کیست، عاشق از عشق لبریز است. پس اگر می‌خواهید عاشق را بیابید اول عشق را دریابید. شاعر می‌گوید که عشق بنیان خرد است و عشق است که آموزگار خرد است، عشق پیام‌آوری است که پیام نیاکان رزمندۀ ما را به ما می‌رساند و می‌گوید که گرچه اکنون روزگار آکنده از درد و زخم است، اما روزگار خرمی در پیش است. عشق مبشر امید است و عشق یعنی عهد، یعنی پیمان و یعنی وفای به پیمان، ایستادگی بر پیمان. اگر می‌خواهید خود را بسنجید با سنجۀ عشق بسنجید. اگر عشق به‌سوی شما پَر کشید، او را در آغوش بگیرید و تنها با او راز و عذاب دل را در میان بگذارید. با عشق است که رنج‌ها و حرمان‌ها و آتش‌ها و زندان‌ها به گلشن و باغ تبدیل می‌شوند:

عشق، ای اندیشه‌آموزِ خِرَد

از تو هر اندیشه آبی می‌خورَد

او رسولی از تبارِ آدمی است

مژده‌بخشِ روزگارِ خرمی است

او امیدِ پرشکیبِ جهدِ ماست

عهدِ او با ما وفای عهدِ ماست

از اشارت‌های چشمِ فرخش

خویشتن را می‌شناسی در رُخش

باز می‌یابی بهشتِ خویش را

می‌شناسی هم سرشتِ خویش را

در کنارت می‌نشیند غم‌گسار

از میانِ جان بگیرش در میان

پیشِ او بگشای این بغضِ گلو

با زبانِ گریه دردِ دل بگو

از تو می‌پرسد که چونی گو خوشم

با تو گلشن می‌نماید آتشم

بی‌تو گر صد ره در آتش می‌شوم

چون تو از ره می‌رسی خوش می‌شوم

پرتوِ مهرِ تو بر من تافته‌ست

ذره‌ذره جانِ من جان یافته‌ست

آسمان از اشکِ من آگنده شد

گریه‌ام رنگین‌کمانِ خنده شد.

حال که شاعر ما را با عشق آشنا کرد به سراغ عاشق می‌رود تا خوانندهٔ شعر، عاشق را دریابد و بشناسد. او می‌گوید که جانِ عاشق مأمن رازهاست، اگر می‌خواهید پی به رازهای زندگی ببرید باید که همت کنید و چون پروانه در شوقِ شمعِ عشق به‌پرواز درآیید و آن را در گلشنِ جانِ پاکِ عاشقان پیدا کنید. اگر به خرمن حقیقتی که در جانِ عاشقان است دست یابید خواهید دید که فروغ حقیقت رخشان‌تر و درخشان‌تر از خورشید است. اما در راه شما به‌سوی جان و اندیشهٔ عاشقان، چه دام‌ها و چه دانه‌هاست. باید دام را بشناسید و با عزت نفس از دانه بگذرید تا به فروزان خورشید حقیقت، وصال یابید. زیرا اگر عاشق در جغرافیای تاریخ در فکر آب و دانه بود هرگز جهان از اندیشه‌هایش شگفت‌زده و مسرور نمی‌شد:

جان عاشق آشیانِ رازهاست

تا که را پروانۀ پروازهاست

مرغِ همت گر بدان سوها پرَد

مژده‌ها زان گلشنِ قدس آورَد

مرغِ دل آمد به خرمن‌خانه‌ای

قرصِ خورشیدش نماید دانه‌ای

عشق را تا بال و پر بخشیده‌ام

دانۀ خورشید را کی چیده‌ام

دام در راه است و گلشن دورتر

دانه بگذار و در آن گلشن نگر

     نی اگر در فکرِ آب و دانه بود

     کی جهان از ناله‌اش دیوانه بود.

عاشقان همواره از عشق به مردم و رنج‌های آنان سخن می‌گویند، مشکل شنونده است که تا گوش و زبانی عاشق‌وار نداشته باشد، قادر به شنیدن و در یافتن نیست:

در نیستان هر زمانی ناله‌هاست

تا که را گوش و زبانِ آشناست

گوشِ جان تا با لبش همسایه نیست

زان نواهای نهانش مایه نیست

ناله می‌گردد به گرداگردِ سر

تا کجا گوشی است گیرای اثر

نورِ بی‌رنگ است و موجِ بی‌صدا

تو بیا رنگ و صدا را کن ادا:

 

در این جا راوی یا همان نی، یعنی تعهدهای انسانی و آزاداندیشی برای آن‌که منظور شاعر را روشن‌تر بیان کند به مثالی روی می‌آورد: دو تن، یکی کوری و دیگری کری، با هم هم‌سفر شدند. در این سیر و سفر، شامگاه به دریایی رسیدند. موج دریا برمی‌آمد و خود را بر سنگ ساحل می‌کوفت و در اثر این کوفتن، کفی سفیدرنگ پدید می‌آمد و صد پاره می‌شد. رعد مانند نعره‌ای خود را به هر سویی می‌کوفت و آذرخش مانند سواری سرخ، بر اسبی کبود از کوه فرود می‌آمد. کور – نابینای دل و اندیشه -که توانایی دیدن نداشت، فریاد و بانگ هیولایی را می‌شنید که در تاریکی گم شده است و آن دیگری که کر- ناشنوای عشق و سخن عاشقانه – بود، تنها دیوانه‌ای را می‌دید که زنجیربانان او را به‌دنبال خود این‌سوی و آن‌سوی می‌کشند. هر دوی آنان چیزی را می‌دیدند یا می‌شنیدند که ارتباطی با واقعیت نداشت. حقیقت از هر دو کس خود را پنهان داشته بود. سرانجام آسمان از غرش باز ایستاد و بامداد آوازِ دل‌انگیز خود را سرداد. موج که شب‌هنگام چنین می‌تاخت آرام گرفت و رقص موزون خود را آغازید و مرغ دریایی به‌پرواز درآمد و آواز خوش سر داد. مسافری که کر بود مرغی را می‌دید که آوازی سر نمی‌داد و آن مسافر دیگر، آن که کور بود، آواز را می‌شنید، بی‌آن‌که مرغ یا پرنده‌ای وجود داشته باشد. شاعر در بخش پایانی مثنوی باز با کوران و کران سخن خواهد گفت نه در خیال بلکه در واقعیتِ تلخ:

هم‌سفر گشتند کوری و کری

رفته ره‌جویان به هر بوم و بری

شام‌گاهان، پای در دامان‌کشان

بر لبِ دریا گذار افتادشان

موج سر می‌کوفت بر سنگ از قفا

کوهِ کف صد پاره می‌شد در هوا

رعد هم‌چون نعره‌ای دیوانه‌وار

هر طرف می‌تاخت بی‌اسب و سوار

آذرخش از کوه می‌آمد فرود

چون سواری سرخ بر اسبی کبود

آن یکی بانگِ هیولایی شنید

مانده در تاریکیِ شب ناپدید

وان دگر دیوانه‌کوشی گنگ دید

کز پیِ زنجیربانان می‌دوید…

هر کس این‌جا می‌بَرد نوعی گمان

از نشان دور است تیرِ این کمان

آسمان آسود و دریا رام شد

مرغِ صبح از آشیان بر بام شد.

موجِ نرم آهنگ، رقص آغاز کرد

مرغِ دریا پر زد و آواز کرد

آن یکی می‌دید مرغی بی‌سرود

وآن دگر بی‌مرغ بانگی می‌شنود.

اما تمام مسئله این است که دریا را- یعنی حقیقت را – نمی‌توان نشسته بر ساحلِ آرامش دریافت. باید زنده و پرشور و از جان‌گذشته باشید و در امواج دریا غوطه‌ور شوید تا آن را بفهمید و بشناسید. باید نه کر باشید و نه کور تا بتوانید رنگ دریا را ببینید و آهنگ آن را بشنوید:

هیبتِ دریا نه این است و نه آن

گوهرِ دریاست از ساحل نهان

     نقشِ دریا از کران پرداختی

     تا نرفتی در میان نشناختی

خفته بر ساحل ندانی چیست این

چون در او افتی بدانی کیست این

زنده باید تا ز جان دل بر کنَد

مرده را دریا به ساحل افکنَد

وه که دریا را فراوان رنگ‌هاست

چنگِ او را هر زمان آهنگ‌هاست

تا نه پنداری که داری چشم و گوش

آن شنیدن‌ها و دیدن‌هات کوش؟

چشم‌ها را جلوه‌های ناز نیست

گوش‌ها را لذتِ آواز نیست

     چشم را چون دل بوَد فرمان‌روا

     بشنوَد از هر نگاهی صد نوا

     گوش را گر عشق بخشد ناز و نوش

     از شنیدن راه جوید در نقوش

آری ای جان چون بجوشد هوشِ تو

بشنوَد چشم و ببیند گوشِ تو

شاعر می‌گوید برای شناخت دریا، یک دست بی‌صداست. باید خود را آن چنان بپیرایید که از خود بدرآیید. لختی از حقیقت در شماست اگر از خود بیرون جهید؛ اما تمام حقیقت در شما نیست در جان‌های فراوان است که از خود رسته‌اند چون خود را پیراسته‌اند. اگر از خود بیرون آیید، به باغ، ماننده می‌شوید که شاخه‌های درختانش از دیوارها می‌گذرند و ریشه‌های درختانش خود را از چنگال خاک رهایی می‌بخشند، تا با باغ‌های دیگر پیوند خورند و از باغ‌ها گلستانی پدید آورند، آن چنان که آدمی تنها با آدمی، آدمی می‌شود و آدمیان را می‌تواند، از بندها و اسارت‌ها و فقرها و تحقیرها و رنج‌ها و تاریکی‌ها برهاند:

باغ‌ها را گرچه دیوار و در است

از هواشان راه با یک‌دیگر است

شاخه از دیوار سر بر می‌کشد

میلِ او بر باغِ دیگر می‌کشد

باد می‌آرد پیامِ آن به این

وه از این پیک و پیامِ نازنین!

شاخه‌ها را از جدایی گر غم است

ریشه‌ها را دست در دستِ هم است

تو نه کمتر از درختی، سر برآر

پای از زندانِ خود بیرون گذار

     دستِ تو با دستِ من دستان شود

     کارِ ما زین دست کارستان شود

ای برادر! در نشیب و در فراز

آدمی با آدمی دارد نیاز

گر تو چشمِ او شوی، او گوشِ تو

پس پدید آید چه دریاهای نو

اما دریا که همان حقیقت است، چیست که باید از خود به در آیید یعنی آدمی شوید تا آن را بشناسید. دریا چیست که تنها وقتی می‌توانید آن را بشناسید که در آن غوطه‌ور شوید و تا پای جان در راه آن شناخت بکوشید و بمیرید. دریا چیست که تنها با دیگران -و نه در تنهایی و تنها در سیر و سلوک خویشتن -می‌توان آن را شناخت؛ دیگرانی که خود، خود را پیراسته‌اند تا از خود به درآیند و به آدمیان بدل گردند. شاعر می‌گوید دریا همانا چشم کرۀ خاکی ماست که به اشک نشسته است. اما چرا به اشک نشسته است، چون آرزویی و خواهشی دارد که هنوز که هنوز است به بار ننشسته است، آن آرزو، آرزوی آزادی آدمی است، آن آزادی که شاعر هرگاه روزنه‌ای یافته است حتی در زندان‌ها وشکنجه‌گاه‌ها و بر چوبۀ دارها فریاد کرده است، زیرا تنها در آزادی است که آدمی آدمی می‌شود و دردا و دریغا که در آرزوی این آزادی، ارغوانِ وجودِ شاعر که همان نی‌نواز تاریخ است، به سنگ بدل شده است از بس که راه دشوار و سنگلاخ و هولناک است و جانیان و جان‌گیران و نامردمان در این‌جا و آن‌جایش کمین کرده‌اند و باران تیر و گلوله و بهتان می‌بارانند:

چیست دریا؟ چشمِ پُراشکِ زمین

در نگاهش آرزویی ته‌نشین

آرزوی پا گشودن، پر زدن

بر فرازِ کوه‌ساران سر زدن

چشمه بودن، باز جوشیدن به کوه

دم زدن با آن بلندِ باشکوه

خویشتن از خویشتن انگیختن

از درونِ خویش بیرون ریختن

تشنگی نوشیدن از پستانِ خویش

آب دادن تشنه را از جانِ خویش

می‌کشد دریا در این سودا خروش

خونِ دریاییش می‌آید به جوش

سینه و سر می‌زند بر صخره‌ها

تا شود از تخته‌بندِ تن رها

گریه را در ابر از آن می‌پرورَد

تا پیامِ او به کوهستان بَرد

گوید آن‌جا چون رسیدی، هان ببار

سرگذشتِ ما بگو با کوه‌سار

کوه‌سارا  زان بلندِ دل‌نشین

چون گیاهی در بنِ چاهم ببین

در شبِ دریاییِ خویشم اسیر

گر سراپا گریه‌ام بر من مگیر

از صفای چشمه‌ساران یاد کن

زین غمِ دریایی‌ام آزاد کن

مانده‌ام با صبرِ دریا پای‌بند

ماهتابا بر سرشکِ من مخند

از غمِ مرجان چه می‌داند بهار؟

ارغوانم سنگ شد در انتظار…

اما دریا که همانا حقیقت است، که همانا آزادی است، که همانا عدالت اجتماعی است، که همانا صلح است، که همانا دانش و هنر مردمی است، که همانا آرزوی دیرینه آدمی است با همۀ اهمیتش چندان مهم نیست، آن‌چه مهم است دریا‌دلانی هستند که می‌خواهند این آرزو را به بار بنشانند، آن کوکب‌هایی هستند که از زخم تیرِ سرمایه، رنگ خون گرفته‌اند اما خونِ خود را چون پرچمِ سرخی افراشته‌اند تا چراغ راهنمایی باشد در شب توفان‌زده؛ تا ره‌روان راه سوسیالیسم، راه ساحلی را که آن‌سوی دریاهاست گم نکنند. آری تاریخ را آرزوها نمی‌سازند، تاریخ بشر، تاریخ فرازپویی بشریت را این کوکب‌ها ـ که همانا خود آفتاب‌اند ـ می‌آفرینند که می‌سوزند یا می‌سوزانندشان اما در آن سوختن شعله می‌شوند، مشعل می‌شوند و راه را شعله‌ور می‌کنند، حریقی که پستی و پلیدی ها را می سوزانند و خوشا آنان که گرمای این شعله‌ها تن‌شان را گرم می‌کند و افسوس جان‌گداز برای آنان که محروم از گرمای کوکب‌ها شوربختانه می‌پوسند؛ بی‌آن‌که بزیند. همان آفتاب‌ها که بدون آن‌ها زندگی نه زاده می‌شود و نه می‌زید؛ همان آفتاب‌هایی که تکامل از نوشیدن خون در جمجمه‌های آن‌هاست که می‌جوید و می‌پوید:

بگذر از دریا و راهِ خویش گیر

شیوۀ دریادلان در پیش گیر

دورتر، آن سوی دریا ساحلی‌ست

سرزمینِ مردم صاحب دلی‌ست

دور، اما در حقیقت دور نیست

چشم اگر بیناست دور از نور نیست

کوکبی آن‌جا به رنگِ خونِ ماست

در شبِ توفان چراغِ ره‌نماست

من از آن کوکب چراغ افروختم

ز آتشِ او سوختن آموختم

آن نه کوکب، آفتابِ روشن است

زندگی‌بخشِ هزاران گلشن است.

آفتابا از تو داریم این شکُفت

شکرِ انفاسِ تو نتوانیم گفت

دانه‌ای بودیم پوسان زیرِ خاک

پرتوِ مهرِ تو می‌زد در مغاک

پرتوِ مهرِ تو ما را پرورید

ورنه ظلمت زَهرۀ ما می‌درید

دانه داند آن عبورِ دردناک

ره گشودن از میانِ سنگ و خاک

ای بسا دانه که او بی‌نور شد

عاقبت گهوارۀ او گور شد

ماند در دل آرزوی زادنش

مرد با او حسرتِ گل دادنش!

باری، جهانی که در آن عمر یگانه را به‌پایان می‌بریم ظلمت‌کده‌ای ویرانه است و ویرانه هم البته غم‌افزاست، اما این اصل نیست؛ این منظرۀ جهان است و منظرۀ جهان چندان اصل نیست. آنان که از منظرۀ جهان، تصویر دیگری را بازنمایی می‌کنند و کیمیای آرزوی آدمی برای دیگرگون کردن را می‌پرورانند و چون می‌پرورانند، آن را می‌سازند، آری آن کوکب‌ها، آن سرمستان، آن شادخوارانند که بشارت فردایند و، آنان را، آنان را باید شناخت و شناساند. پس بیایید به بزم رزم آنان درآییم که آن‌جاست سرای سور و سماع:

شرحِ این ویرانۀ غم غم‌فزاست

هر چه گردِ خویش می‌بینم عزاست

گریه دارد ابرِ این دریای درد

سوی سرمستانِ ساحل بازگرد

بوی می از بزمِ یاران می‌رسد

بانگِ نوشِ شادخواران می‌رسد

عاشقا بگشای گوشِ استماع

در سرای دوست سور است و سماع!

سال‌ها چرخید دوکِ روزگار

آدمی در پیچ و تابش رشته‌وار

بس گره کز جان و دل بست و گشود

تا زد این نقشِ عجب بر تار و پود

وه چه کوکب‌ها که شب‌ها سوختند

تا چراغِ صبح‌دم افروختند

ای گرامی کیمیای آرزو

عمرها طی شد پیِ این جست‌وجو

در کنارِ آتشِ شب‌های غار

نقشِ رویای تو می‌زد روزگار

دیدمت ای نقش رؤیا دیدمت

ای دهانِ آرزو بوسیدمت

آرزوی روی خوبت داشتم

بیش از آن خوبی که می‌پنداشتم!

اینک یکی از مادران این کوکب‌ها، با کوکب خویش سخن می‌گوید. شاعر جهان‌ نظری‌اش را تبیین کرده است. مفاهیم فلسفی‌اش را مشخص و تعریف کرده است و از عشق، عاشق، نقشِ مشعل‌دارِ قهرمانان و جان‌باختگانِ سرزمین‌مان، سخن رانده است و حال وقت آن است که به واقعیت، به زمین و به خلق ستم‌دیده بازگردد. بار دیگر خلق برخاسته است. از دور دورها سخن نمی‌گوییم، گرچه مزدک‌ها و سوسیالیسم‌ رؤیاگون آنان، بابک‌ها و مبارزات آزادی‌بخش خلقی آنان و حلاج‌ها و بردارشدن‌های عارفانۀ آنان ، همه از یک تبارند، اما این خلق در این یک‌صدواندی سال پس از انقلاب مشروطیت، بارها و بارها برخاسته است، انقلاب مشروطیت چه هنگامه‌ها به‌پا کرد و چه جان‌های ارجمند که هستی یگانه را به پایش ایثار کردند، آن‌گاه سوسیال دمکراسی یا آن‌طور که به زیبایی ترجمه‌اش کرده بودند اجتماعیون -عامیون در قامت حزب عدالت و حزب کمونیست ایران و گروه ۵۳  نفر و تأسیس حزب تودۀ ایران و قیام‌های شیخمحمد خیابانی و محمدتقی پسیان و ابوالقاسم لاهوتی. بعد بزرگ‌ترین جنبش مسلحانۀ دهقانی در قامت‌های رشیدِ فرقهٔ دمکرات آذربایجان و کردستان و ده‌ها هزار سرو خونین تا مبارزات ملی شدن نفت و حزب تودهٔ ایران و دکترمحمد مصدق و آن ده‌ها مرتضی کیوانی که جوخه‌های تیرباران را سرافرازانه عبور کردند و قلب شاعر را به آتش کشیدند تا آن سلحشوران چریک فدایی و مجاهد. اما اینک شعله‌های انقلاب به هر کجا سر می‌کشند و آتش در هر کارخانه و مزرعه و خیابان می‌فروزند و باز هم قصۀ همیشگی مادران و کوکب‌ها. کار و رزم مادران این سرزمین حیرت‌انگیز است، آتش به جان می‌زند و زخم را خون‌چکان می‌کند. دیالکتیکِ تکان‌دهنده‌ای است. مادران کوکب‌ها را، ارغوان‌ها را، لاله‌ها را می‌زایند و می‌کارند و به آن‌ها جنباندن جهان غم‌افزا و آموزه‌های میهن‌دوستی، خلق‌دوستی، انترناسیونالیسم، دانشوری، هنرپروری، طبیعت‌گرایی، شجاعت و از‌جان‌گذشتگی می‌آموزند، آن هم در زمانه‌ای که پایداری در وفاداری به هر یک از این آرمان‌های آدمیت انسان، شکنجه‌گاه‌ها و چوبه‌های دار و از همه هولناک‌تر، اتهام تردامنی و ناپاکی را به‌انتظار نشسته است. اما مادران را چه باک که باز هم می‌زایند، یوسف‌ها را، باز هم می‌زایند، سیاوش‌ها را، تا باز هم از آتش‌ها بگذرند و آرمان‌های آزادی و عدالت را، چونان بوی عطرآگین پیراهن یوسف، در گوشه‌گوشهٔ جهان بیفشانند:

باز شوقِ یوسفم دامن گرفت

پیرِ ما را بوی پیراهن گرفت

ای دریغا نازک‌آرای تنش!

بوی خون می‌آید از پیراهنش!

یوسفِ من! پس چه شد پیراهنت؟

بر چه خاکی ریخت خونِ روشنت؟

بر زمینِ سرد، خونِ گرمِ تو

ریخت آن گرگ و نبودش شرمِ تو

تا نه پنداری ز یادت غافلم

گریه می‌جوشد شب و روز از دلم

داغِ ماتم‌هاست بر جانم بسی

در دلم پیوسته می‌گرید کسی

ای دریغا پارهٔ دل، جفتِ جان

بی‌جوانی، مانده جاویدان جوان

     بر سرِ گهواره لالا خواندمت

     تا بجنبانی جهان جنباندمت

درسِ پیمان و وفا آموختی

جانِ مادر! جانِ مادر سوختی!

مژده دامادیَت می‌خواستم

حجله‌ات آخر ز خون آراستم

در بهارِ عمر، ای سروِ جوان!

ریختی چون برگ‌ریزِ ارغوان!

     ارغوانم! ارغوانم! لاله‌ام!

     در غمت خون می‌چکد از ناله‌ام!

در دلِ ویرانه‌ام گوری بکن

کاین شهیدان‌اند بی‌گور و کفن

گورها در سینهٔ خود کنده‌ایم

سوگوارانیم ما تا زنده‌ایم

     این همه خون در دلِ ما می‌کنی

     بشکنی ای دستِ خونی! بشکنی!  

و این بیت آخر که باز هم در مثنوی سایه تکرار می‌شود، آن آرزوی دیرینهٔ بشر است آنگاه که از جامعه اشتراکی جدا شد و تا کنون که هنوز جدا مانده است؛ آرزوی شکستن دست دیکتاتورهای خون‌آشام، که راه استثمار و استعمار را باز می‌گذارند، به‌بهای حجله‌های خونین یوسف‌ها و سهراب‌ها، تا خون و عرق را بی‌محابا از تن زحمت‌کشان و قهرمانان مبارز تاراج کنند:

این همه خون در دل ما می‌کنی

بشکنی ای دستِ خونی! بشکنی!

در پاسخ، یکی از این کوکب‌ها با مادران سرزمین ما و سرزمین جهان سخن می‌گوید و اشاره می‌کند که مادر! ما عاشقان، قبیلۀ عاشقانیم و اگر خوب بنگری ما را در همه‌جا می‌بینی: در گورهای خون‌آلود، در شقایق رسته در دامن دشت‌ها، در چشمه‌های کوه‌ساران، در نجوای رودها، در سرخی گل‌گون گل‌ها، و در هر کجای زمان و مکان که فریاد آزادی و رهایی طنین‌افکن است. به مادران می‌گوید هرگاه صدای گام‌هایی را شنیدید که سراسیمه یا خاموشانه نزدیک می‌شوند و بر در می‌کوبند، در را به روی‌شان بگشایید، آن ماییم که از چنگال دژخیمان سرمایه و سود و جهل گریخته‌ایم و به مادر سرزمین، پناه آورده‌ایم. ما از ورای چشم‌های آنان، مادرم، شما را می‌بینیم و بر چهره و موی شما بوسه می‌زنیم. گرچه گل‌های وجود ما ریخته است اما در گل‌های بهار قبیلهٔ عاشقان، تازه‌ایم، طربناک و عطرافشان. کوکب عاشق، با مادر چنین می‌گوید و چون جوان است نمی‌داند که مادر، که میهن، یعنی همۀ مادران و همۀ پدران، این را می‌دانند:

آه ای مادر! پیِ گورم مگرد

نقشِ خون دارد نشانِ گورِ مرد

آن شقایق، رُسته در دامانِ دشت

گوش کن تا با تو گوید سرگذشت

ابرِ آن باران که بر صحرا گریست

با تو می‌گوید که این گرینده کیست

گر نه کامی از جوانی رانده‌ام

با جوانان چون جوانی مانده‌ام

نغمهٔ ناخوانده را دادم به رود

تا بخوانَد با جوانان این سرود

چشمه‌ای در کوه می‌جوشد، منم

کز درونِ سنگ بیرون می‌زنم

قطرهٔ در شیشه مانده تنگ و تار

آبِ روشن شد، روان در جویبار

از نگاه آب تابیدم به گُل

وز رخِ خود رنگ بخشیدم به گُل

پر زدم از گُل به خونابِ شفق

ناله گشتم در گلوی مرغِ حق

پر شدم از خونِ بلبل لب به‌لب

رفتم از جامِ شفق در کامِ شب

آذرخش از سینۀ من روشن است

تندرِ توفنده فریادِ من است

هر کجا مشتی گره شد مشتِ من

زخمیِ هر تازیانه پشتِ من

هر کجا فریادِ آزادی منم

من در این فریادها دم می‌زنم

در دلِ شب گوش دار از پشتِ در

می‌شناسی بانگِ پای رهگذر

گوش با آن گامِ نرم آواز کن

آن منم، در می‌زنم، در باز کن

چون گریزد در تو آن آهو نگاه

در پناهش گیر از سگ‌های راه!

در نگاهِ او سلامت می‌کنم

با سلامش احترامت می‌کنم

از درونِ چشمِ او می‌بینمت

بوسه‌ها از روی و مو می‌چینمت

خونِ من در گونۀ گل‌گونِ اوست

آتشِ سوزانِ من در خونِ اوست

آتشِ من در دلِ او روشن است

در نفس‌هایش نفس‌های من است

تا نفس با هم‌دلان آمیختم

صد بهارم، گرچه چون گل ریختم …

شاعر که همان  اميدِ تاريخيِ آدميان و ترقی بشریت را در نی می نوازد، همان بانگی است که مردمان را به آگاهی فرا می‌خواند، در یک جمع‌بندی، از تاریخ غم‌افزای انسان، تاریخ ضحاک‌ها و کرکس‌ها، و تاریخ شرنگ‌بار ستم انسان بر انسان، سخن می‌گوید و آشکارا و بی‌هراس از مردمان همۀ زمان‌ها و همۀ مکان‌ها به‌آواز بلند می‌خواهد تا کاوه‌های وجود خود را آزاد کنند، زنجیرهای خود را بگسلند و با پایان بخشیدن به حیات مادی و معنوی شاهان و ستمگران مستبد دینی که نمادِ تبه‌کاران سودمحور و قدرت‌مدارند، به استثمار، به استعمار و به تحقیر انسان و سرانجام ستم انسان بر انسان نقطه پایان نهند:

فاش می‌گویم به آوازِ بلند

همچو نی گر بند بندم بگسلند

روزگارِ پیر را تا یاد بود

پایۀ این تخت بر بی‌داد بود

هم از آن ضحاک تا این اژدها

از ستم هرگز نشد مردم رها

گر نکو در کارِ شاهان بنگری

هر یکی بینی بتَر از دیگری

خوانده‌ای کان ماردوشِ مغزخوار

پادشاهی راند بر سالی هزار؟

آن ستم‌گر را نه چندان سال بود

خلق را هر روز سالی می‌نمود

مغزِ مردم‌خوارگی شد پیشه‌اش

زان‌که از اندیشه بود اندیشه‌اش

چون به‌ناپاکی سر از مردم بتافت

بوسۀ ابلیس را پاداش یافت

بس به‌دستِ زور گرد آورد گنج

تا به بادش داد آن بازوی رنج

هر که در خود کاوه‌ای دارد نهان

ای برادر کاوه‌ات را وارهان!

کاوه را آزاد کن تا بر جهد

خیره‌سر را تیغ بر گردن نهد

ای خوشا روزی که خلقِ دادخواه

بگسلد از دست و پا زنجیرِ شاه!

هنگامهٔ انقلاب است. اما در این نبرد طبقاتی عظیم که سراسر تاریخ را آکنده است، تنها بابک‌ها نیستند، افشین‌های خائن هم هستند، تنها سیمرغ‌های راهبر نیستند، کرکس‌ها هم در کمین مردمان نشسته‌اند. اینان نه‌تنها پَری ندارند تا خلق‌ها آن را بسوزانند شاید حاکمان به فریادشان برسند و از رنج‌های‌شان کاسته شود، بلکه چنگال‌های آزمندی دارند که با غارت و ستم‌گری و جهل‌پروری، تنها بر دود و قیر حاکم بر جهان می‌افزایند. فریاد و فغان از انقلاب‌های شکست‌خورده، جان‌های بربادرفته و امیدهای به‌یأس درنشسته و امان از کرکس‌ها، مرده‌خواران، و آزمندان:

کرکسی خود را به‌سیمرغی گرفت

مانده از کارش جهانی در شگفت

گفت من حاجت‌گزارِ هرکسم

تا پَری از من بسوزی دررسم

گرچه از گندش جهان آگنده شد

مرده‌خواران را هوس‌ها زنده شد

دوزخی از حرص و آز افروختند

هم پَرِ او هم پیِ خود سوختند

وه که زان خودسوختن سودی نبود

بلکه دودی نیز بر دودی فزود.

شاعر در اوج مبارزات انقلابی، رو به دیکتاتورِ مدافع سرمایه‌داری، استبداد، و استعمار از نیروی دریا که همان نیروی خلق و همان نیروی حقیقت است سخن می‌گوید. هشداری که نه دیکتاتور زمانۀ او گوش کرد و نه دیگر مستبدان زورگو گوش خواهند کرد. این بیت‌های شاعر را باید بر سینۀ هر دیواری بر هر کجای جهان نوشت و در تمام گوش‌ها بازگو کرد:

خلق چون دریا و دریا تندخوست

خشمِ پنهان‌جوشِ توفان‌ها در اوست

می‌تپد دریا ز توفانی شگفت

ناخدا این موج را آسان گرفت

می‌خروشد موج و یورش می‌بَرد

تازیانه‌ش می‌زند آن بی‌خِرَد

سخت و سنگین می‌نمایی این زمان

باش تا گرداب بگشاید دهان

گفتمت، اما چه حاصل؟ نشنوی!

باد می‌کاری که توفان بدروی.

غارتگران و مستبدان و آن نظام نفرت‌آوری که آنان را می‌پرورد و راه‌شان را می‌گشاید، باری نه می‌شنوند و نه می‌بینند. امید، در دستان استغاثهٔ حقارت‌بار به‌سوی آنان نیست، امید در اتحاد رنجبران زحمت‌کش است، در اتحاد آنان است که با کارِ خود زمین را بارور می‌کنند، چرخ‌های زندگی را می‌گردانند و می‌چرخانند و سرنوشت آدمی را دگرگون می‌کنند. گر جهان را در عدالت و آزادی و بهروزی توده‌ها و از بند رستن بنده‌ها و عاری از جنگ و خشونت می‌خواهید، پس آستین‌ها را بالا بزنید، و در افزایش آگاهی و اتحاد رنجبران نه در این‌جا و آن‌جا، بلکه در سراسر گیتی و به‌بیان شاعر در سراسر جهان دردمند، بکوشید:

باش تا فریاد بردارد بلند

جانِ خون‌بارِ جهانِ دردمند

هم‌نوا کن بانگِ خود با بانگِ ما

تا جهان را پُر کند شش‌دانگِ ما

دست دستِ ماست امروز ای وطن

متحد کن دست‌ها، این دستِ من!

حاجت از نامردمان جُستن خطاست

کارسازِ حاجتِ ما دستِ ماست

دستِ ما دریای مرواریدهاست

دستِ ما گهوارۀ خورشیدهاست

دست‌ها چون شاخه‌های جنگلند

کی بوَد جنگل چو از هم بگسلند؟

آرزو، مرغی که می‌خوانَد نهان

بر سرِ این شاخه دارد آشیان

دستِ مارافسا اگر خود اژدهاست

آن عصای معجزه در دستِ ماست

هر چه حیلت بازد و رنگ آورَد

دستِ ما از دستِ دشمن می‌بَرد

دستِ او گر با کمند و خنجر است

دستِ در زنجیرِ ما سنگین‌تر است

دست‌ها را چون به هم کردی گره

نگسلد شمشیرِ بُران این زره

دستِ رنج است این‌که هر دم بر زمین

می‌فشانَد گنج‌ها از آستین

دستِ رنج است این‌که چرخِ زندگی

دارد از نیروی او گردندگی

دستِ رنج است این‌که بر لوحِ زمی

می‌نویسد سرنوشتِ آدمی

آشکارا را چرا دارم نهان؟

     دست‌رنجِ دستِ رنج است این جهان.

بکوشیم و در کوشش خود، در تردید نمانیم. در مبارزه هر روزۀ خود علیه ستم انسان بر انسان، به دامن عشق بیاوزیم. عشق یعنی پیامِ مبارزان و عاشقان، قهرمانان و جان‌باختگان، رنج‌بران و رنج‌دیدگان، شکنجه‌شدگان و تحقیرشدگان و سرانجام سلحشوران و سروقامتان:

دست و پایی می‌زدم، بیم و امید

عشق آمد بر دلم دستی کشید

جای دستش چشمۀ خون باز شد

خون به پرواز آمد و آواز شد

کُشته و آواز؟ بشنو این شگفت

آتشِ خونِ شهیدان در گرفت

بشنو ای دل عشق می‌خوانَد مرا

می‌دهم صد جان که بستانَد مرا

جانِ جان، ای عشق! ما آنِ توایم

زنده و مرده شهیدانِ توایم.

در این مبارزهٔ سراسر خون و اشک، باید کاروان‌ها را شناخت و در آن کاروان گام گذاشت که همواره روان است و همواره نو و نو می‌شود و راهش راهِ بزرگ مردمی است، همان راه طبقهٔ کارگر و زحمت‌کشان و نباید نشانی‌ها و ره‌نمودهای حزب طبقة کارگر یعنی آن خضر نجات را گم کرد یا صدایش را نشنید که اگر گم کنید یا نشنوید، راه عاشقان رهایی انسان که خودِ زندگی است، گم کرده‌اید، مگر یکی از همین عاشقان که قهرمانانه جان در راه سعادت مردم گذاشت و بر دیوار سلول سیاهچال‌های رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی ننوشته بود: “راه همان است که من رفتم“؟  عاشقان، عاشق زندگی بودند اما می‌دانستند آن‌گاه که در تنگنای نام و ننگ گرفتار می‌آیید، باید که آیینهٔ پاکِ جان را بر سنگ بکوبید مبادا که بر آن غبار خیانت و آرمان‌باختگی بنشیند. این شکستن آینه در اکنون، تا غبار بر آن ننشیند در فردا، بزرگ‌ترین سرمایه‌ای است که آدمیت انسان را پاس می‌دارد، بزرگ‌ترین میراثی است که انسان برای انسان‌های فردا باقی می‌گذارد. این عاشقان نه در سودای سود این جهانند و نه در سودای وهم‌آگین جهان دیگر. آنان را با سود پیوندی نیست که سودورزی، عشق‌بازی نیست، سوداگری است و دامن عاشقان از این تردامنی‌ها بری است. شاعر که همان نی است و همان نوای عاشقان است ندا سر می‌دهد که ای مردمان! به رزم درگرفته در نیستان بنگرید و ببینید که دادخواهان تاریخ بار دیگر چه شوری و چه محشری برپا کرده‌اند. چه بسیار زمان‌ها رفته که عاشقی تنها و تنها لب بر دهان نی نهاده و سرود عاشقان را خوانده است و همان جان تنها که نوای نی را که بانگ عاشقان است را سر داده اما اکنون نه عاشقی تنها که جمع عاشقان لب بر لبان نی نهاده‌اند. اگر از بانگ نی‌ای دل عالم پرخون می‌شود، باشید تا ببینید که بانگ نی‌های نیستان، چه شاهان، چه قلدران، چه استثمارگران و چه استعمارپیشگانی را به‌خاک افکند و چه شادی‌ها و چه شورها در آسمان هستی به‌رقص درآورد:

عاشقان در خونِ خود غلیتده‌اند

زندگی را زندگی بخشیده‌اند

فارغ‌اند از سعد و نحسِ سرنوشت

بی‌زیانِ دوزخ و سودِ بهشت

سرنوشتِ خویش انشا کرده‌اند

خلقتِ خود را تماشا کرده‌اند

جانِ شیرین می‌فروشد آن دغل

در بهای وعدهٔ شیر و عسل

عشق‌بازی نیست این، سوداگری‌ست

عاشق از سود و زیان خود بری‌ست

پاک‌بازی بین که مردانِ وفا

جان فدا کردند بی‌مزد و بها

آن‌که جَیبِ جان در این سودا درید

در بهای جان چه می‌خواهد خرید؟

در کفِ امروز نقدِ جانِ ماست

سودِ این سرمایه، فردای شماست.

     وه که مرگ از زندگی با ننگ به

جامِ زهرآگین همان بر سنگ به

آینه بر سنگ زد آن خوش نگار

تا بر آن پاکیزه ننشیند غبار

پاک کن آیینه را، ای پاک‌‌جوی!

تا بیابی پرتوِ آن پاک‌‌روی

زندگی زیباست ای زیباپسند

زنده‌اندیشان به زیبایی رسند

آن‌چنان زیباست این بی‌بازگشت

کز برایش می‌توان از جان گذشت

زندگی زیباست، زیبای روان

دم‌به‌دم نو می‌شود این کاروان

روز و شب این کاروانِ گرم‌رو

می‌رود منزل‌به‌منزل، نوبه‌نو

تازه شو تا وارهی از نیستی

گر بمانی کاروانی نیستی

راهِ نو پوید هرآن‌کو آگه است

ره‌روان را رستگاری زین ره است

راهِ ما راهِ بزرگِ مردمی‌ست

غیر ازین گم‌راهی و سردرگمی‌ست

کی رسی بی‌ره؟ رسیدن در ره است

زادِ راهِ عشق جانِ آگه است

بی‌نشانی‌های آن خضرِ نجات

گم کنی سرچشمهٔ آبِ حیات.

دادخواهان را چه شوری در سر است

راست پنداری که روزِ محشر است

دردِ پنهان در جگر آویخته

گشت فریادی جهان‌انگیخته

ای دل ار فریاد برداری رواست

کز نیستان شورِ رستاخیز خاست

عالم از بانگِ نی‌ای پرخون شود

گر نیستانی بنالد چون شود!

نیستان نالید، میلیون‌ها خلق به کارزار آمد و در یک انقلاب، در یک خیزش شکوه‌مند توده‌ها، شاهِ ضحاک و ضحاکیان را، همه را بر باد داد. اما دشمنان خلق، همان کرکسان که جامۀ سیمرغ بر تن کرده بودند، با وعدۀ پَر سیمرغِ رهایی‌بخش، خلق را فریفتند، شتابان ریشه‌ها و تنه‌ها و ساقه‌ها و غنچه‌ها و گل‌های نهالِ جوان و برومند انقلاب را سوزاندند، مبادا که آن زیبا‌نهالِ دل‌ربا به درختی تناور تکامل یابد. عاشقان را روانۀ زندان‌ها و شکنجه‌گاه‌ها کردند، از سر بی‌شرمی و گستاخی تردامنی‌های خود را به عاشقان پاک‌دامن نسبت دادند و چنان آتشی در نیستان انداختند که نالۀ زیبای عاشقان در اعتراض به ستم انسان بر انسان، خاکستر و نی، این نوای عاشقان روزگار به چوبی سوخته ماننده شد. از تصادف روزگار خود شاعر، که آزادی عاشقان و عشق و آدمیت انسان را در نی خود، یعنی در شعرهای رهایی‌بخش خود می‌دمید، در بند کرکسان گرفتار آمد. نی که همان آرزوهای دیرینه انسانی را نوید می‌داد، دیگر بار شد شب‌گردِ تنهای غمین، شد روح سرگردان آواز زمین. پیکر شب‌گرد تنهای غمین، شد سراسر اشک و پیاپی اشک و گیسوانش شد ابرهایی که هردم از سر اندوه و سوگ، میل به بارش داشتند از دوری و رنجوری و اسارت و به‌خون‌نشستن عاشقان. شاعر شد سوگوار آرزوهای هدرشدۀ عاشقان که رهایی انسان بود و حیوان و گیاه، در زیر تلالو آفتابِ درخشان و زمینِ سبز و آسمانِ لاجوردی. کرکسان آوازها و سازهای خوشِ عاشقان را خاموش کردند، گلوی نی را بریدند و  گیسوی چنگ را نیز. چکاوک‌ها را کشتند تا بوم‌ها بر هر خرابه‌ای، شوم‌آوازِ خود را سر دهند. باری چنان کردند و چنان بی‌دادی بر داد راندند که مهربانی و بخشندگی، شجاعت و فضیلت ، سخاوت و پاک‌دامنی را، همه را، بر باد فنا دادند، اما زهی خیال متوهم! که نی خاکسترنشین هنوز هم در خاکسترِ خویش رؤیای شعله و شرر و شور می‌بیند و امروزه سراسر میهن بلادیدهٔ ما را چنین می‌سراید:

آتشی کاندر نیستان اوفتاد

داد یک‌سر هرچه خشک و تر به‌باد

از تَفِ آن دوزخِ افروخته

ناله خاکسترنشین، نی سوخته

باد بر خاکسترِ نی می‌زند

آتشِ خاموش را هی می‌زند

کیست این شب‌گردِ تنهای غمین؟

روحِ سرگردانِ آوازِ زمین

پیکرش: آویزِ اشکِ دم به دم

گیسوانش: ابرِ باران‌های غم

چاهِ چشمِ بی‌نگاهش قیرگون

خالیِ واریزِ شب‌های قرون

بر سرِ ویرانه‌های سوخته

دیده بر خاکسترِ خود دوخته

می‌رود آواره هر سو سایه‌وار

سایه‌ای پیچیده در خود سوگوار

سوگوارِ آرزوهای هدر

سایۀ امیدهای دربه‌در.

آه کآن آوازها را سوختند

سازها را خامشی آموختند

خنجرِ کین در گلوی نی زدند

پیکِ آن پیغام‌ها را پی زدند

     آن ستم‌گر بین که تا از ره رسید

     گیسوی چنگ و گلوی نی برید

از فرودِ زخمه‌های ناروا

عاقبت از شور افتاد آن نوا

نغمۀ چنگِ همایون شوم شد

جانشینِ آن چکاوک بوم شد

     بس که بی‌داد از پسِ بی‌داد رفت

     مهربانی مُرد و داد از یاد رفت

     عاشقان در آتشِ سوز و گداز

     لب فروبستند از راز و نیاز

قصهٔ لیلی و مجنون شد ز یاد

نغمۀ عشاق از اوج اوفتاد

روزگار آهنگِ دم‌سردی گرفت

سبز در سبزِ چمن زردی گرفت

مجلس‌افروزانِ بزم‌آرای جم

نوحه‌خوانِ سوگِ نوروزِ عجم

بازیِ وارونه بنگر کاین زمان

تیر می‌بارد ز هر سو برکمان

خارج‌آهنگی و ناساز ای نگار

گوشمالت داد خواهد روزگار.

دردا و دریغا که چه عاشقان پرشور، در اوج جوانی سوختند و خاکستر شدند: اسدالله غفارزاده تنها ۴۲ سال، حیدرخان عمواغلی تنها ۴۱ سال، دکتر ارانی تنها ۳۷ سال، فریدون ابراهیمی تنها ۲۹ سال، قاضی محمد تنها ۴۷ سال، سرگرد وکیلی تنها ۳۲ سال، مرتضی کیوان تنها ۳۳سال، وارطان سالاخانیان تنها ۲۴ سال، دکترحسین فاطمی تنها ۳۷ سال، خسرو روزبه  تنها ۴۳ سال، بیژن جزنی تنها ۳۸ سال، مهرنوش ابراهیمی تنها ۲۴ سال، محمد حنیف‌نژاد تنها ۳۳ سال، خسرو گلسرخی تنها ۳۰ سال، محمد جانجانیان تنها ۳۲ سال. همه جوان و شگفتا که اکنون هم همه جوان و زیبا و برومند چونان سروهای سرافراز. در باور انسان نمی‌گنجد که کیوان را تنها ۳ ماه پس از از پیوندش با پوری تیرباران کردند و سعید سلطان‌پور را از جشن ازدواجش ربودند و قامتش را متلاشی کردند. سراسر دشت میهن ما پر از سروهایی‌ست که یا آن‌ها را سوزانده‌اند یا با تبر قامت‌شان را دو نیم کرده‌اند تا مبادا که ریشه بدوانند یا از ساقۀ دونیم‌شده‌شان نهال نازکی دوباره بروید و سبز شود. افسوس که از میان آنان چه فرزانگان، چه شاعران، چه نویسندگان، چه هنرمندان، چه سیاست‌مداران، چه مهندسان، چه پزشکان، چه مورخان، چه آموزگاران، چه افسران میهن‌دوست، چه مادرها، چه پدرها، چه برادرها، چه خواهرها و چه رفیقانی برمی‌آمدند تا بر زخم‌های این میهن سپیدموی کهن‌سال مرهم التیامی بگذارد، مزارعش را سبز کند، کارخانه‌هایش را آبادان کند، بچه‌هایش را بپرورد و درس بیاموزد، مدیر کشورش شود، تاریخ حقیقی‌اش را بنگارد، و طنین نوای شورانگیز موسیقی را تا دورترین روستاها و شهرهایش به‌ترنم آورد و انسان بیافریند، انسانی که از شأن انسان با غرور حفاظت کند و آن را هرچه بارورتر سازد.

اما اگر کشتار عاشقان ضرورت استبداد، بی‌عدالتی و آزادی‌کشی و در یک کلام ستم انسان بر انسان است، اما تاریخ خلاف آن عمل می‌کند. جامعه تولید و باز تولید می‌کند و ضرورت دیگری نشان می‌دهد. دست تصادف برخی عاشقان را از دست جلاد گریزاند. آنان دانش و هنر مردمی را بیش از پیش آموختند، در نبردهای خونین و جان‌سوز اندیشگی و سازمانی پخته شدند، فضل محبوبی آموختند، عشق را با جان خود آزمودند، خواهش‌ها و آرزوهای عادی کاملاً بشری را مهار کردند و به انسانی آرزویی، به انسانی فرزانه تحول یافتند، و وفادار به آرمان اندیشگی و سازمانی، در پیرانه‌سری از زندان‌ها رها شدند یا از مهاجرت ناگزیر به میهن بازگشتند تا در نبرد خون‌بار عاشقان و کرکسان، نبرد بهره‌کشان و عدالت‌خواهان، نبرد مستبدان و آزادی‌خواهان، نبرد استقلال‌خواهان و استعمارگران، و در یک کلام نبرد برای محو نظام مبتنی بر ستم انسان بر انسان شرکت جویند. آنان اگر نبودند، چه‌گونه باور می‌کردیم که انسان می‌تواند دیگرگون شود و جهان بهتری بسازد و جهان بهتری بنیان نهد تا انسان باز هم دیگرگون شود. اگر آنان نبودند پس چه کس یا کسان باید عاشقان جوان در خون خفته را به یاد خلق می‌آورد و به آنان می‌گفت که راه عاشقان را تنگی هست، سختی هست، گاه بستگی هست، اما پایانی نیست، و توقفی نیست.

شاعر که آرزوها و آرمان‌ها را با همان نوای عاشقانه می‌سراید، روزگار را که هنوز سررشته‌اش در دست عاشق‌کشان است، خطاب می‌کند از او چیزی نمی‌خواهد، زیرا سرشت مناسبات حاکم بر آن را می‌شناسد اما آرزو را چه کند، انسان نمی‌تواند آرزو نکند، امیدوار نباشد و با رؤیای زندگی و مناسبات بهتر سر نکند. این است که آرزو می‌کند و نیایش می‌کند که فرزانگان میهنش، یادگارهای عاشقانش، در نبردهای خون‌بار میهنش و جهانش به‌سلامت زیند، و سعادت بشری را نگهبان باشند. روزگار عاشق‌کش، ایمان و باور و محجوبی و فرزانگی آنان را در سیاه‌چال‌های شکنجه و تبر به آزمون نکشد و نام بلندشان را به ننگ نیالاید. این فرزانگان را گذر زمان سپیدموی کرده است، اندام‌ها را دیگر توان تحمل شلاق و درفش نیست و قلب‌ها و مغزها بارها به‌دست جراح سپرده شده‌اند. آرزوست دیگر، با آرزو چه می‌توان کرد. خود شاعر پیش‌تر سروده بود که “آرزویی دلکش است اما دریغ”. اما چه کسی می‌تواند بدون آرزو در این جهان کرکسان زندگی کند و از دردِ زندگی مردمان مظلوم نمیرد. این آرزوی نیایش‌گونه شاعر، نیایش و آرزوی همۀ عاشقان جهان است در تمام جغرافیا و تاریخ بشری در دنیا:

روزگارا قصدِ ایمانم مکن

زانچه می‌گویم پشیمانم مکن

کبریای خوبی از خوبان مگیر

فضلِ محبوبی ز محبوبان مگیر

کژمکن از راه  پیشاهنگ را

دوردار از نامِ مردان ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سر به سر

از دلم امیدِ خوبی را مبر

چون ترازویم به سنجش آوری

سنگِ سودم را منه در داوری

چون که هنگامِ نثار آید مرا

حُبِ ذاتم را مکن فرمان‌روا

گر دروغی بر من آرد کاستی

کج مکن راهِ مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان کاستم

آن‌چنان رفتم که خود می‌خواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست

جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست

حشمتِ این عشق از فرزانگی‌ست

عشقِ بی‌فرزانگی دیوانگی‌ست

دل چو با عشق و خِرَد هم‌ره شود

دستِ نومیدی ازو کوته شود

گر درین راهِ طلب دستم تهی‌ست

عشقِ من پیشِ خِرَد شرمنده نیست

روی اگر با خونِ دل آراستم

رونقِ بازارِ او می‌خواستم

ره سپردم در نشیب و در فراز

پای هِشتم بر سرِ آز و نیاز

سر به سودایی نیاوردم فرود

گرچه دستِ آرزو کوته نبود

آن قدَر در خواهشِ دل سوختم

تا چنین بی‌خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود نیست

دست و دل تنگ است و آغوشم تهی‌ست

صبرِ تلخم گر بَر و باری نداد

هرگزم اندوهِ نومیدی مباد

پاره پاره از تنِ خود می‌بُرم

آبی از خونِ دل خود می‌خورم

من درین بازی چه بردم؟ باختم

داشتم لعلِ دلی انداختم

باختم اما همین بردِ من است

بازی‌ای زین دست در خوردِ من است.

اما آنان که آرزوهای خلق به‌پا خاسته برای آزادی، عدالت اجتماعی و آدمیت انسان را در پای منافع حقیر خود ناممکن کرده بودند، آن حقیران بی‌شرم، چه‌گونه می‌توانستند سلحشوران عاشق را آن سروهای قامت افراشته و وفادار به آرمان توده‌ها را تحمل کنند؛ پس دست به‌کار شدند، میدان مبارزه را از جامعه و کتاب و موسیقی و استدلال و اندیشه‌ورزی و سخن‌وری بردند به سیاه‌چال‌ها، به شکنجه‌گاه‌ها، به سلول‌های انفرادی، به میدان‌های تیر و زیر طناب چوبه‌های دار. آن‌جا آنان آزاد بودند، آزادِ آزاد تا بر سر قربانیان خود، با هر ابزار و وسیله‌ای، هر چه مغز و دل ناپاکشان می‌خواهد،  بیاورند. نه‌تنها آزاد بودند، بلکه استقلال  وحشت‌آفرینی هم داشتند، هم قاضی بودند هم دادستان و هم وکیل مدافع. همه‌چیز بودند، همه‌چیز داشتند و بسیار بودند و اما عاشقان تنها، زخمی، در خون غلتیده، بر تخت‌های شکنجه شرحه‌شرحه. باری کرکسان را یک آرزو بود و آن این بود که عاشقان را خاموش کنند، یا ظالمانه بشکنند، شاید جهان بی‌عشق و عاشق بماند، بی‌ندای آزادی، بی‌ندای عدالت، شاید مردمان، عاشق‌کشان را دانا و خردمند و سرو و گل و بهار بپندارند. با عاشقان سپیدموی کهن سال و بیمار ناتوان اما عاشق زندگی چنان کردند که مرگ به آرزویی دلکش و دور و دراز بدل شود و پیراهن سپیدِ مردگان به جامه‌ای دل‌ربا و آرزویی- و شاعر که در روزگار پَستِ مبتنی بر ستم انسان بر انسان، آرزویش را چون برگ‌های خزان بربادرفته می‌بیند آرزو می‌کند که ای کاش عاشقان پیش از این آزمون‌های هولناک و فرا انسانی خود مرده بودند و شاعر که اکنون صدای یاران و عاشقان است، بر سر کوبان، ناله‌ای به‌بلندای هستی سر می‌دهد که تو شاعر، نی ناله‌های عاشقان، اکنون خاموشی و مرگ عاشقان را آرزو می‌کنی- وای از این دیالکتیک گاه بهت‌آور زندگی؛ عاشق، مرگ عاشق را آرزو می‌کند. باری شاعر بر بسیاری از یاران گریسته است، آنان را که در برابر دارها ایستادند و سر فرود نیاوردند، آنان که در برابر جوخه‌های آتش، خود فرمان آتش دادند اما این جا سخن از فرزانه‌ای است بی‌بدیل که چون خورشید با شکوه بود و از نازک‌دلی بسان نیلوفر. سخن از دانشمند فرزانه احسان طبری است. سخن از تکرار زندگی و سرگذشت گالیله است، سخن از انسانی است که نفوذ کلامش مثال زدنی‌ست، آه چه‌ها می‌آموخت و چه‌ها می‌آموزند:

زندگانی چیست؟ پر بالا و پست

راست هم‌چون سرگذشتِ یوسف است

از دو پیراهن بلا آمد پدید

راحت از پیراهنِ سوم رسید

گر چنین خون می‌رود از گُرده‌ام

دشنهٔ دشنامِ دشمن خورده‌ام

سال‌ها شد تا برآمد نامِ مرد

سفله آن‌کو نامِ خوبان زشت کرد

سرو بالایی که می‌بالید راست

روزگارِ کجرواَش خم کرد و کاست

وه چه سروی! با چه زیبی و فری!

سروی از نازک‌دلی نیلوفری!

ای که چون خورشید بودی با شکوه

در غروبِ تو چه غم‌ناک است کوه

برگذشتی عمری از بالا و پست

تا چنین پیرانه سر رفتی ز دست

توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم

این حدیثی دردناک است از قدیم

توبه کردی گرچه می‌دانی یقین *

گفته و ناگفته می‌گردد زمین

تائبی گر زان‌که جامی زد به سنگ

توبه‌فرما را فزون‌تر باد ننگ

شب‌چراغی چون تو رشکِ آفتاب

چون شکستندت چنین خوار و خراب

چون تویی دیگر کجا آید به دست

بشکند دستی که این گوهر شکست

کاشکی خود مرده بودی پیش ازین

تا نمی‌مردی چنین ای نازنین!

شوم‌بختی بین خدایا این منم

کآرزوی مرگِ یاران می‌کنم

آن‌که از جان دوست‌تر می‌دارمش

با زبانِ تلخ می‌آزارمش

 

یک بار شاعر این آرزو و این نفرین خلق رنج‌دیده را رو به مستبدان دشمن آزادی و عدالت فریاد‌وار سروده بود که: این همه خون در دلِ ما می‌کنی/ بشکنی ای دستِ خونی بشکنی! و این بار شاعر تمام خشم تاریخ خون‌بار توده‌ها را در کلام خود گردمی‌آورد و رو به جلادان بی‌رحم  در جمهوری اسلامی ایران را که فرزندان شجاع و فرهیخته خلق‌های ساکن ایران زمین را از دامنش می‌ربایند تا در اتاق‌های تمشیت آنان را بکشند یا  بشکنند خروش سرمی‌دهد: بشکند دستی که این گوهر شکست.

شاعر این عاشق فرزانه را چونان بلوری توصیف می‌کند که در محاصرۀ انبوه سنگ‌های صُلب، سرنوشت محتومش رقم می‌خورد. شاعر می‌گوید که هنوز عاشقان چون تک‌ستاره‌هایی هستند که گرچه در ظلمات شب امید می‌زایند، اما هنوز شب میهن شب است و ستاره‌ها را تاب نمی‌آورد. شکست جنبش‌های اجتماعی بیش از هر عاملی تنگی دست جهان است:

گرچه او خود زین ستم دل‌خون‌تر است

رنجِ او از رنجِ من افزون‌تر است

آتشی مُرد و سرا پردود شد

ما زیان دیدیم و او نابود شد

     آتشی خاموش شد در محبسی

     دردِ آتش را چه می‌داند کسی

او جهانی بود اندر خود نهان

چند و چونِ خویش به داند جهان

     بس که نقشِ آرزو در جان گرفت

     خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت

آن جهانِ خوبی و خیرِ بشر

آن جهانِ خالی از آزار و شر

خلقتِ او خود خطا بود از نخست

شیشه کی مانَد به سنگستان درست

جانِ نازآیینِ آن آیینه رنگ

چون کند با سیلیِ این سیلِ سنگ

     از شکستِ او که خواهد طرف بست

     تنگیِ دستِ جهان است این شکست.

و دوباره شاعر به داستان خود دربارۀ کری و کوری باز می‌گردد، که یکی خروش دریا را بانگ هیولایی شنید که در تاریکی پنهان است و آن دیگری خروش دریا را دیوانه‌کوشی‌ای گنگ دید که زنجیربانان به‌دنبال خود می‌کشند، اما هیچ‌یک به‌تنهایی به حقیقت راه نمی‌برند زیرا یکی می‌بیند اما گوش نمی‌سپارد و آن دیگری می‌شنود اما نگاه نمی‌کند. آن مثال نمادین این‌جا جلوه‌ای واقعی می‌یابد. ناجوان‌مردان که همان کوران و کران تاریخند، سینه‌زخمی و خون‌فشان عاشق فرزانه را می‌بینند اما نه‌تنها خروش خشم و عصیان بر نمی‌آورند بلکه حتی از خود نمی‌پرسند که این زخمِ خون‌فشان نشان کدام خنجری را بر خود دارد که عاشق‌کشان بر سینهٔ عاشق نشانده‌اند و چون خون‌بارش کردند خنجر را پنهان کرده‌اند و با انگشت به مردمان نشان می‌دهند که ببینید آن پیرِ فرزانهٔ عاشق، در سپیدمویی و پیرانه‌سری، خود عشق و فرزانگی را انکار می‌کند و به‌سُخره می‌گیرد و سرگذشت گالیله را به یاد همگان می‌اندازد:

     پیشِ روی ما گذشت این ماجرا

     این کری تا چند و این کوری چرا

     ناجوان‌مردا که بر اندامِ مرد

     زخم‌ها را دید و فریادی نکرد

پیرِ دانا از پسِ هفتاد سال

از چه افسونش چنین افتاد حال

     سینه می‌بینید و زخمِ خون‌فشان

     چون نمی‌جویید از خنجر نشان

عاشق‌کشان بهره‌کش، خود در صحنه‌های هولناک شکنجه و عذاب عاشقان حضور ندارند. آنان در پشت تاج‌ها و دمکرات‌منشی‌ها و نوکرِ مردم ‌بودن‌ها و سخن‌گویی‌ها و موعظه‌های به‌ظاهر منزّه و حمدگوی بی‌توقع خداوندگارِ بخشنده‌ بودن‌ها، وجز این‌ها پنهان می‌شوند و مأموران معذور را از میان تیره‌روزترین، حقیرترین، و نادان‌ترین مردمان فرودست برمی‌گزینند و با انداختن پشیزی آلوده به‌خون  در کف دست‌شان و تسخیر مغزهاشان سلطان‌هایی بی‌رحم از آنان می‌آفرینند که در تمشیت‌خانه‌های سیاهچال‌ها با دیوارهایی پوشیده از شتک‌های خون کابل به‌دست فرمان می‌رانند. عاشقان در برابر سیاه‌روزانی قرار می‌گیرند که محصول تلخ، اندوه‌بار، و در‌عین‌حال خطرناک مناسبات سود‌محور حاکم بر جامعه‌اند و می‌زنند، می‌کشند، و می‌آویزند. تلخی زمانه را بنگرید که عاشقان را کسانی به‌صلابه می‌کشند که رفاه و آزادی خود آنان و فردای فرزندان‌شان هم آرمان این عاشقان است. شاعر با خام‌جوشانی سخن می‌گوید که راه می‌جستند اما در پی منافع بهره‌ کشانۀ خود راه گم کردند و از مردم جدا شدند و پس از آن‌همه فریاد آزادی زدن، زندانبان شدند و بر مردمان زحمت‌کش تیغ کشیدند و به‌وسیلهٔ فرودستانی گرفتار آمده  در دام عنکبوتی اندیشه‌های واپسگرا به سیاه‌لشکر کرکسان تبدیل می‌شوند:

بنگرید ای خام‌جوشان بنگرید

این چنین چون خواب‌گردان مگذرید

آه اگر این خوابِ افسون بگسلد

از ندامت خارها در جان خلد

چشم‌هاتان باز خواهد شد ز خواب

سر فروافکنده از شرمِ جواب

آن چه بود آن دوست دشمن‌داشتن

سینه‌ها از کینه‌ها انباشتن

آن چه بود آن کین و آن خون ‌ریختن

آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کآن هست هم‌چون دشنه تیز

پاسخی دارد همه خونابه‌ریز

     آن همه فریادِ آزادی زدید

     فرصتی افتاد و زندان‌بان شدید

     آن‌که او امروز در بندِ شماست

     در غمِ فردای فرزندِ شماست

راه می‌جستید و در خود گم شدید

مردم‌اید اما چه نامردم شدید.

شاعر که همان نیِ هشدار است، در پایان این پاره، که یکی از ژرف‌ترین و زیباترین پاره‌های این مثنوی است، این قانون‌مندی اساسی را به‌زبان شاعرانه و نمادین بر زبان می‌آورد که “تاریخِ انسان تا کنون تاریخ مبارزۀ طبقاتی برده‌داران با برده‌ها، ارباب‌ها با رعیت‌ها، و سرمایه‌دارها با کارگران” بوده است و اینکه “کج‌روان با راستان در کینه‌اند”. زشت‌رویان که غارت‌گران و مستبدان و آدم ‌کشان‌اند، ستم‌دیدگان و زحمت‌کشان و عاشقان که چون آیینه شفاف‌اند را تحمل نمی‌کنند. شاعر که صدای عاشقان آزادی و عدالت اجتماعی و صلح در سراسر تاریخ است، آدم‌ها را صدا می‌کند و می‌گوید آی آدم‌ها، عاشقان نگران شمایند، بیدار شوید و بنگرید که با شکست انقلاب، با شکنجه شدگان غلتیده در خون، غرق خود را تماشا می‌کنید. فریاد بلند “آی آدم‌ها”ی نیما یوشیج در بانگ رسای سایه  بار دیگر طنین می‌افکند:

کج‌روان با راستان در کینه‌اند

زشت‌رویان دشمنِ آیینه‌اند

آی آدم‌ها” صدای قرنِ ماست

این صدا از وحشتِ غرقِ شماست

دیده در گرداب کی وا می‌کنید

وه که غرقِ خود تماشا می‌کنید…

 

شاعر هشدار می‌دهد فریب عاشق‌کشان را نخورند که عاشق از راه مردمی و دل‌بستگی به زحمت‌کشان بازگشته و راه جلادان بهره‌کش را در پیش گرفته است. خودِ عاشق هم از چهره‌ای که برایش بزک کرده‌اند روی ترش می‌کند و از آیینه -که اگر زنگار نگرفته باشد نماد واقعیت خود آدمی است ـ روی برمی‌گرداند. نی می‌گوید در پاکی عاشق خللی نیست و باید زنگ آیینه‌های زنگار گرفته را سترد تا چهرۀ مهربان، مبارز و مقاوم عاشقان را دید و بارها باید از خود پرسید چه‌گونه است که پشت سینۀ خونین، خنجر آخته را نمی‌بینیم؟ بستر آلوده، همانی است که در تمشیت‌گاه سیاهچال‌های خونین برای عاشق گسترده‌اند. باری داستان همان کور و کر است که بارها شاعر به آن‌ها اشاره کرده است. و باز هم شاعر که همان صدای عاشقان است هشدار می‌دهد که پشت خاموشی امروز، ای مردمان، ندامت دردناک فردا در کمین است:

آه اگر این خوابِ افسون بگسلد

از ندامت خارها در جان خلد

چشم‌هاتان باز خواهد شد زخواب

سر فرو افکنده از شرمِ جواب.

و در دنبال آن:

خوب‌رو هنگامِ دیدارش رسید

آمد و خود را درین آیینه دید

می‌کند از دیدنِ خود رو تُرُش

آه ازین آیینهٔ دیدارکُش

     حُسنِ او را نیست جایِ دست‌بُرد

زنگِ این آیینه می‌باید ستُرد

آب از سرچشمه صافی بود و پاک

بسترِ آلوده کردش بوی‌ناک!

 

شاعر در توصیفی درخشان از دریایی سخن می‌گوید که رنگش نه آبی لاجوردی که سرخ و زرد است و سپس توضیح می‌دهد که رنگ دریا بازتاب رنگ آسمان است در آن، یعنی که آسمان زرد و سرخ است که دریا هم این زردی و سرخی را به‌خود گرفته است و بعد می‌گوید که آسمان، سرخِ خونین است زیرا هنگام غروب آفتاب از آن کوچیده است و زرد است زیرا آسمان در سوگِ کوچِ خورشیدش گریسته است. اما شاعر باز هم به مخاطبش هشدار می‌دهد که نه آسمان گریه می‌کند و نه از کوچ خورشید آسمان گل‌گون می‌شود، بلکه این‌ها همه بازتاب مناسبات ستم‌گرانه، خون‌ریزانه، بهره‌کشانه، سودجویانه، و آکنده از اشک و آه حاکم بر کره خاکی ما در اندیشه و احساس ماست و هم به‌این خاطر است که ما آسمان را و دریا را سرخ و زرد می‌پنداریم. شاعر می‌گوید پیامد این مناسبات جهانِ دردمند، تیره‌روز، و تنگ‌دست است که چشم شاعر و آرزومندان را با گریه پیوند داده است، زیرا آرزوی شاعر و عاشقان که او بازتاب آن‌هاست این بوده است که هیچ چشمی در جهان از رنج‌ها و اندوه‌ها اشک‌بار نباشد:

آبِ دریا هیچ دیدی سرخ و زرد؟

آبِ دریا را که سرخ و زرد کرد؟

عکسِ رنگِ آسمان است این‌که هست

زانکه دریا آسمان را آینه‌ست

آسمان را نیز از خود رنگ نیست

آفتابش وقتِ کوچیدن گریست

آفتاب و گریه؟ این پندارِ ماست

آفتاب از گریه و خنده رهاست

گریه‌رو بیند جهان را گریه‌ناک

وین جهان از گریه و خنده‌ست پاک.

ای که عمری گریه‌ام آموختی

گریه را گویی به چشمم دوختی

     سال‌ها بگریستم با چشمِ جان

     تا نگرید هیچ چشمی در جهان

     وین جهانِ دردمندِ تیره‌روز

     می‌تپد در اشک و خونِ خود هنوز

شاعر بار دیگر به عاشقان باز می‌گردد که چون بیدار و آگاهند داغ و درد هم در انتظار آنان است، با این وجود، کاروان عاشقان بیدار را سر ایستادن نیست، زیرا تنها در بیداری و ره سپردن آنان است که خلق بیدار می‌شود و به سوی آرمان‌های آزادی و عدالت و صلح گام بر می‌دارد:

مایۀ درد است بیداریِ مرد

آه ازین بیداریِ پرداغ و درد

خفتگان را گر سبک‌باری خوش است

شب‌روان را رنجِ بیداری خوش است

گرچه بیداری همه حیف است وکاش

ای دلِ دیدارجو بیدار باش

     هم به بیداری توانی پی سپرد

     خفته هرگز ره به مقصودی نبرد.

اما باز شب، وای شب بر میهن و جهانِ دردمندِ تیره‌روز سایه گسترده است، آن هم چه شبی! شب بی‌فریادرس. روز خوش تنها در رؤیاها میسر است. کرکسان فرمان می‌رانند، آتش می‌زنند، به مسلخ می‌برند، به دار می‌آویزانند، و کوکب‌ها را سلاخی می‌کنند. عدالت را سر می‌برند و آزادی را لگدمال می‌کنند. آزادی‌خواهان و عدالت‌طلبان و حقیقت‌جویانی که در میهن‌اند در میهن خویش بس غریبند، و مبارزانی  که جلای وطن کرده‌اند گرچه دشنه را بر گلوی خود حس نمی‌کنند، اما گسیخته از وطن و گسیخته از مردمان زحمت‌کش وطن آرام و قراری ندارند و سرگشتۀ جهان‌اند. باری انگار مثنوی سایه نه بلکه مثنوی مولانا هم باز تازه آغاز شده است. این از شگفتی‌های تاریخ است در چشم انساني که عمرش در عمر تاریخ به‌قدر آهی نیست و می‌پندارد که جهان را جنبشی نیست و حرکتی و تکاملی. اما هیچ چیز همیشه تکرار نمی‌شود. هر چیز همیشه والاتر می‌شود اما به‌مقیاس تاریخ نه به‌مقیاس درازای عمر آدمی که تنها به‌قدر آهی است. این است که شاعر باز به نی پناه می‌برد، همان نی آرزومند، همان نی بیدارباش، همان نی که دوای دردِ بی‌درمان ماست، همان نی که داستان اشک‌های رستم را در سینه دارد و خنجر نشسته بر پهلوی سهراب، همان نی که از سرگذشت انسان‌هایی قهرمان خبر دارد که هنگام پیوستن به کاروان عاشقان با دست خود چهره به خون خود آغشتند تا نامردمان و کرکسان نپندارند که پایان تاریخ است. باری نی می‌داند که سینه‌ها شرحه‌شرحه از درد است اما باز هم می‌داند که سینه‌ها انباشته است، آکنده است، لبریز است از درد اشتیاق. اشتیاق رهایی و آزادی و برابری. باری و باری و دیگر بار و برای هزارمین بار: بشنو از نی چون حکایت می‌کند/ از جدایی‌ها شکایت می‌کند…

     هر طرف تا چشم می‌بیند شب است

     آسمانِ کورِ شب بی‌کوکب است

     در چنین شب‌های بی‌فریادرس

     روزِ خوش در خواب باید دید و بس

    

ای نیِ محزون کجایی؟ سوختیم

تیره شد آیینه‌ای کافروختیم

آه از آن آتش که ما در خود زدیم

دودِ سرگردانِ بی‌سامان شدیم

راندگانِ دل‌نهاده با وطن

ماندگانِ غربتِ طاقت‌شکن!

باغِ این آیینه بی‌برگ و نواست

آن بهارانگیزِ گل‌گستر کجاست؟

سینه می‌جوشد ز دردِ بی‌زبان

ای نوای بی‌نوا نی را بخوان

نی حدیثِ حسرت و حرمانِ ماست

نی دوای دردِ بی‌درمانِ ماست

نی خبر دارد از آن باران که ریخت

آشیانِ لک‌لکی از هم گسیخت

نی خبر دارد از آن گم‌کرده جفت

آهوی کوهی که جز در خون نخفت

نی خبر دارد ز اشکِ پهلوان

دشنه در پهلوی سهرابِ جوان

نی خبر دارد از آن مردانِ مرد

خون‌شان گل‌گونهٔ رخسارِ زرد

نی خبر دارد ز دردِ اشتیاق

سینه‌های شرحه‌ شرحه از فراق

بشنو از نی چون حکایت می‌کند

از جدایی‌ها شکایت می‌کند…

 

     سایه یک‌بار گفته بود که حسین علی‌زاده آن هنگام که “نی‌نوا” را آفریده بود به سایه گفته بود سایه جان “بانگ نی”ات را بخوان بر “نی‌نوا”. سایه اما پاسخ داده بود که نه “نی‌نوا” خود کامل است و به “بانگ نی” بی‌نیاز. سخن سایه سراسر فرزانگی و از سر بزرگواری است.

…..
*[بااینکه هيچ نشان، سند و مدرکي از توبه کرد  زندانیان سیاسی و عقیدتی اسیر در بند رژیم جهل و جنایت  “ولایت فقیه” در دست نیست به‌نظر می‌آید شاعر در بیت‌ها شتاب‌زده داوری داشته است. با روشن شدن آنچه که  امروزه در زندان‌های جمهوری اسلامی ایران می گذرد خیلی از مسائل برای مردم میهن ما و جهانیان روشن شده است].

 

به نقل از «به سوی آینده» دورۀ دوم، شمارۀ ۱، دی ماه ۱۴۰۱

 

 

 

 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا