یأسِ بیدورانی
نوشا نوش خونین مارها
در متن تیرهٔ قصر،
در هم آمیختگی نیشهای خون آلود
بر فراز سر،
و قطرههای خون فرو ریخته
بر پیکر ضحاکِ زهر آگین.
و در صدای چکاچاک شمشیر ها
در پس برج و بارویی ستبر
آهنگر با درفش کاویانی،
صلابت خویش را در بطن کارزار،
با آرمان توده ها پیوند میزند.
“ترس، سایهوار بر روی دیوارهای قصر میخزد “
مردم،
در زیر نوری وسعت گیرنده
که دمبدم گستردهتر میشود
.و تیرگی درون کاخ را روشن تر میکند
فریاد بر میکشند:
این نور، نوری است فزاینده –
که تا پایان تاریخ
با میلی رو به فراز
فزونی می گیرد.
و آهنگر نعره میزند:
بنوشید –
آی مارهای روئیده
بر کتف ضحاکِ زمانه،
این آخرین قطرههای خونی است
که بر نوک نیش زهرآلودتان
خشک میشود.
“ترسی کشنده، در مردمِ چشمِ سقوط میلرزد”
همگان با خود میاندیشند:
ـ این پایان نمایشی است چهل ساله
که فرا رسیده است؟
کاوه بر ذهن شان آوار میشود:
ـ نه!
این پایان نمایشی است چند صد ساله
که ستارهٔ مرده وجودش
در بطن زوال،
دمبدم متورم،
و به لحظه انفجارش نزدیک میشود
و میکوشد تا تداوم خویش را
با سر نیزهٔ سرکوب
بر بستر دورانی بیدوران
عینیتی ببخشد:
بیهوده!
عینیتی بیهنگام
که اندام مردگان را
زندههایی می پندارد،
تاریخساز!
“در دَمِ زوال، میل به مرگ، بر زیستن میستیزد”
میدانیم،
آی مار های سمی
که در نیش کلامتان
زهر بر اذهان خسته میپاشید.
شمایان از خوننوشی جوانان
سیراب نخواهید شد
جوانانی که مخیلهشان آکنده است
از تصویر دستان پینه بستهٔ پدرانی
که از آوردن نان بر سفره خویش
در میمانند.
میدانیم که شما سیراب نخواهید شد،
اما با دستانی پیوسته
مزه خون را در دهانتان
به خنجرهایی بُرنده تبدیل میکنیم.
آیا باورتان می شود
که دوران نوشانوشتان به پایان رسیده
و تنها راه گشوده در برابرتان
راه گورستانی است که هموار خواهد شد؟
پایان غمگنانه شما،
شکوفایی لبخندی است، سرخ فام
بر لبان مردمی
که فردا را
در ذهن خود بارور میکنند،
تا داد و آزادی را
بر فراز بنشانند،
فردایی که تار و پودش را
با بیم و امیدی در آمیختهاند:
عصب سوز!
از هم بپاشید
ای فرو ریختگان بیدوران،
که اینک،
ستارگان جوان
با تصویری نیم روشن
پنهان در نهانخانهٔ جان،
آینده را بارور میکنند
و با دستان قهر
بر شانههای هم تکیه دادهاند
تا مهری را بر افروزند،
فروزنده.
“داد بیمهابا، از بُن تصویر فردا میروید”
م. د. پویا
به نقل از «به سوی آینده» دورۀ دوم، شمارۀ ۱، دی ماه ۱۴۰۱