«اشرافیت کارگری» چیست؟ آیا در گذشته وجود داشته است یا امروز وجود دارد؟
آیا کل طبقهٔ کارگر بریتانیا در دوران استعماری طبقهٔ اشرافی کارگری بود؟ آیا کارگران فنی بسیار ماهر کنونی را میتوان طبقهٔ اشرافی نامید؟
با پرسش نخست شروع میکنیم که “اشرافیت کارگری” به چه معنی است. امروزه، این اصطلاح به صورتهای گوناگون به کار برده میشود و همچنان موضوع بحث مارکسیستهاست. میخائیل باکونین، آنارشیست (و ضدّ مارکسیست) روس، نخستین بار در دههٔ ۱۸۷۰ از اصطلاح “اشرافیت کارگری” در مورد “لایههای بالایی” طبقهٔ کارگر استفاده کرد: “آنهایی که با فرهنگترند، بیشتر از دیگر کارگران درآمد دارند، و راحتتر زندگی می کنند.”
او، در مخالفت با مارکس و دیگران، این نظریه را که کارگران سازمانیافته رادیکالترین نیرو هستند و میتوانند “دیکتاتوری پرولتاریا” را برقرار کنند به چالش کشید. بعدها لنین در کتاب “امپریالیسم، بالاترین مرحلهٔ سرمایهداری” بیشتر به این موضوع پرداخت و آن را بسط داد. لنین میگفت که سود کشورهای سرمایهداری استعمارگر از مستعمرهها (با مزدهای بسیار کمتر) این امکان را فراهم میکند که برخی از کارگران این کشورها مزدهای بیشتری بگیرند و از مزایای دیگری مانند تحصیل و مسکن بهرهمند شوند و از سطح زندگی خود رضایت کامل داشته باشند، و در نتیجه، تمایلی به چالش کشیدن وضعیت موجود نداشته باشند.
تحلیل لنین این بود که امپریالیسم با صدور استثمار و فقر به مستعمرههای خود، قطبی شدن طبقاتی در داخل کشورهای امپریالیستی را تا حد چشمگیری کاهش میدهد. به نظر لنین، مساعدترین شرایط برای انقلاب کارگری در کشورهای در حال توسعهای مانند روسیه است. نامههای رسیده به روزنامهٔ مورنینگ استار مفهوم اشرافیت کارگری را زیر علامت سؤال میبرد. در یکی از این نامهها، از مقالهای نقد شده است که در آن آمده بود: “بخشهای مهمی از جنبشهای چپ و کارگری، از جمله “اشرافیت کارگری”، مورد حمایت امپریالیسم هستند” و این طور بیان میکرد که “بیتردید لنین مبتکر اقتصاد قطرهچکانی نبوده است.”
در نامهٔ دیگری به استدلال مارکس در جزوهٔ مزد، قیمت، و سود اشاره شده است، مبنی بر این که مزد کارگران به طور کلی “بر اساس زمان کار اجتماعی لازم برای بازتولید کار آنهاست” و کارفرمایان همیشه در پی کاهش آن به حداقل خواهند بود. در این نامه از “نظریهٔ سهیم شدن اشرافیت کارگری (یا در واقع طبقهٔ کارگر در کلیّت آن) در سود استعماری یا گرفتن رشوه از امپریالیسم” انتقاد شده است. البته حق با نویسندگان هر دو نامه بود. ولی هرجومرج سرمایهداری به این معنی است که فشار دائمی برای کاهش مزدها در بخشهای گوناگون اشتغال یکسان نیست. برخی از کارگران، به دلیل کمبود نیروی کار ماهر یا تشکل قدرتمند سندیکایی یا عوامل دیگر، توانستهاند مزد خود را بالاتر از سطح میانگین مزدها نگه دارند.
برخی دیگر، در بخشهایی مانند کشاورزی، توزیع کالا، و خردهفروشی (بهویژه آنهایی که در اشتغالهای ناپایدار با قراردادهای صفر ساعتی یا خوداشتغال کاذب هستند)، علاوه بر کار کردن در شرایطی وحشتناک و اغلب خطرناک، مزدهایشان هم بسیار اندک و فقیرانه است. هر دو نویسندهٔ نامهها حق دارند که بپرسند “کارگران چگونه به کارفرماها اجازه دادند که چنین شرایط کاری را روی میز مذاکره بگذارند؟” پاسخ این است: آنها چنین نکردند. برخی از کارفرمایان (یا حداقل آگاهترین نمایندگان طبقهٔ سرمایهداری) برای سودآوری بیشتر، در هم شکستن اتحادهای کارگری، و جلوگیری از هرگونه حرکت تودهیی به سوی سوسیالیسم بوده است که اصرار به در پیش گرفتن چنین شیوهای داشتند. سیاست “تفرقه بینداز و حکومت کن” همیشه یکی از راههایی بوده است که قدرتمندان را در کنترل اوضاع نگاه داشته است. انگلس در پیشگفتار سال ۱۸۸۷ کتاب خود به نام “وضعیت طبقهٔ کارگر در انگلستان”، چاپ ۱۸۴۵، در شرایط پس از فروپاشی چارتیسم، گروههای خاصی از کارگران یدی (موتورچیها، نجّاران، و بنّاها) و گروهی از کارگران متشکل را توصیف میکند که “اتحادیههای جدیدالشکل” نام گرفته (و نمایندهٔ گروههای پراکندهٔ کارگران ماهر بودند). این گروهها، برخلاف اتحادیههای جاافتادهٔ متحد در دهههای ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰، “اشرافیتی در میان طبقهٔ کارگرند که موفق شدهاند موقعیت نسبتاً راحتی برای خود ایجاد کنند… بیش از پانزده سال است که نهتنها کارفرمایان با آنها همراه بودهاند، بلکه آنها نیز با کارفرمایان خود بهخوبی کنار آمدهاند.” انگلس مینویسد که “واقعیت این است: در دورهٔ انحصار صنعتی انگلستان، طبقهٔ کارگر انگلستان تا حدی در مزایای این انحصار سهیم بوده است. این مزایا بین آنها بسیار نابرابر تقسیم میشد. اقلیتی ممتاز سهم بیشتری را به جیب میزد، ولی حتی بخش بزرگی از آنها، دستکم گاهوبیگاه سهمی موقتی داشت.”
این مزایا و امتیازها نهتنها اقتصادی، بلکه اجتماعی و سیاسی نیز بودند. تعداد زیادی “مؤسسهٔ مکانیک” (مراکز آموزش فناوری برای کارگران بزرگسال مرد، در بریتانیای دوره ویکتوریا و مستعمرات آن) تأسیس شد که کارگران ماهر باسواد را آموزش میدادند. برخی از آنها “از پایین” راهاندازی شدند و برخی دیگر با کمک مالی صنعتگران محلی و گاهی تحت کنترل آنها ایجاد شدند. برخی از این مؤسسهها مدرسهٔ ابتدایی برای فرزندان کارگران نیز داشتند. و برخی با تشکیل صندوقهای تعاونی مالی “دائمی”، به کارآموزان (مرد) صرفهجو، غیرالکلی، و سختکوش خود امید میدادند که روزی بتوانند صاحب خانه، و واجد شرایط برای رأی دادن، شوند. انجمنهای دوستانه رشد چشمگیری یافتند و همه بهجای مقاومت جمعی، از مزایای خودیاری (فردی) بهرهمند بودند. طبقات حاکم این انجمنها را “آنچه بودند، یعنی عوامل همزیستی اجتماعی و نه عواملی برای تغییر اجتماعی” میدیدند، و نمایندگان سرمایهداری از این همزیستی رضایت داشتند. انگلس در سال ۱۸۶۷ نوشت: “علیرغم جنبش تودهای کارگران برای گرفتن حق رأی در دومین قانون اصلاح انتخابات، به دلیل خیانت رهبران فرصتطلب اتحادیههای کارگری، تنها صاحبان خانه، ساکنان، و مستأجرانی با اجارهٔ سالیانه حداقل ۱۰ پوند حق رأی داشتند. بنابراین، تنها اشراف کارگری از این حق برخوردار بودند.” ماهیت و نقش اشرافیت کارگری در گذشته موضوعی برای پژوهش و کنکاش تاریخی است. برای مثال، برخی از نیروهای چپ معتقدند که در عرصهٔ جهانی، کل طبقهٔ کارگر بریتانیا نمایندهٔ اشرافیت کارگری است که از ثمرات استعمار و استثمار امپریالیستی برخوردار شده است. ولی اریک هابسبام تصریح دارد که در قرن نوزدهم، “تهماندههای سودهای فراوانی که به کارگران داده میشد، قطعاً به دست اشراف کارگری میرسیده است، و شمار زیادی از کارگران دیگر سهمی از آن نداشتند.”
شاید جالبترین سؤال این نباشد که آیا اشرافیت کارگری در زمان مارکس و انگلس وجود داشته است یا خیر، بلکه این باشد که آیا امروزه هم این اشرافیت وجود دارد یا نه. و اگر چنین است، ماهیت آن چیست و چگونه امتیازات خود را به دست میآورد (یا به آن داده میشود). حداقل بخشی از پاسخ به تعریف “نیروی کار” (مفید یا غیرمفید) و این نکته بستگی دارد که طبقهٔ کارگر (اشرافیت یا غیر آن) از چه کسانی تشکیل شده است.
برای مثال، برخی بر این نظرند که اشرافیت کارگری وجود دارد، ولی ماهیت آن دائم در حال تغییر است. حداقل تا همین اواخر، برخی از افرادی که در خدمات مالی و فناوری اطلاعات مشغول به کار بودند، مزد و شرایط کار بسیار بهتری نسبت به میانگین طبقهٔ کارگر داشتند. شرکتهای خدماتی عظیم پرایس واترهاوس کوپرز، فیسبوک (یا متا)، و مایکروسافت (بخشی از) سود کلان خود را که از طریق مشاوره، تبلیغات و “فروش” به دست میآورند، به (برخی از) کارکنان خود میدهند. آنها در واقع از دریایی از ارزش اضافی “ماهیگیری” میکنند و سود خود را از کار بقیهٔ کارگران و کارکنان تولیدکنندهٔ کالا و خدمات در داخل کشور و دیگر نقاط جهان بیرون میکشند. طبق تعریف، همهٔ اینها جزو طبقه کارگرند. آنها (احتمالاً) سرمایهٔ قابلتوجهی ندارند و (احتمالاً) دیگران را استثمار نمیکنند. ولی برخی از آنها حداقل از حقوق و مزایایی بسیار بیشتر از حد میانگین برخوردارند و کار آنها را میتوان انگلی در کار دیگران تلقی کرد که به حفظ نظامی کمک میکند که تداوم استثمار را تضمین میکند.
در حالی که سرمایهداری به سمت رکود میلغزد، حتی غولهای مالی و شرکتهای بزرگ فناوری (از گلدمن ساکس گرفته تا گوگل) دارند کارکنان خود را اخراج میکنند. اشخاص نیز ممکن است نقش و جایگاه خود را تغییر دهند. فوتبالیستها یا ستارههای موسیقی پاپ که مزدهای کلان میگیرند (البته بیشتر ورزشکاران و هنرمندان رشتهٔ موسیقی مزد خوبی نمیگیرند) ممکن است به مثابه عضوی از طبقهٔ کارگر شروع به کار کنند، ولی بسیاری از آنها در نهایت کارفرما یا سرمایهگذار میشوند و دیگران را استثمار میکنند. باشگاههای ورزشی برتر نیز خودشان اغلب منبع سودهای کلان برای صاحبانشان هستند.
همه موارد گفتهشده جای بحث و بررسی دارد. آنچه روشن است این است که در دهههای اخیر، شاهد کاهش نسبی حقوقها و تضعیف موقعیتهای شغلی (پرولتاریایی شدن) بسیاری اشخاص در مشاغلی مانند پزشکی، معلمی، و وکالت بودهایم که مشاغل “طبقهٔ متوسط” بهشمار میآیند.
بر اثر تشدید بحران اقتصادی، گروههای بیشتری از زحمتکشان مجبور به اعتصاب برای دفاع از مزد و شرایط کار خود میشوند. در این روند، زحمتکشان بیش از پیش منافع مشترک خود را با دیگر گروههای کارگران و نیاز به همکاری با یکدیگر، در محل کار، در محل زندگی، و با گروههای مبارزاتی برای تضمین جهانی بهتر میبینند. اینجاست که تئوری و عمل دست به دست هم میدهند.
منبع: کتابخانه یادبود مارکس
به نقل از «نامۀ مردم» شمارۀ ۱۱۷۴، ۱۰ بهمن ۱۴۰۱