مسایل نظری و تئوریک

آیا «سرشت انسانی» وجود دارد و اگر چنین است چگونه می‌توان آن را بیان کرد؟

دادن پاسخ  “نه” به‌این پرسش (در کتاب ریچارد داوکینز، زیست‌شناس بریتانیایی به نام “ژن خودخواه” بر این مفهوم تأکیدی عمده‌ شده است که پس از نگارش کتاب، در رسانه‌ها و گفتمان‌های رایج به‌طوربی‌پایانی بازیافت می‌شود) این ادعا که دانش زیست‌شناسی هویت جمعی ما انسان‌ها را تعیین می‌کند را می‌تواند به‌چالش بطلبد.

ریچارد داوکینز تنها کار مهمی که انجام داد بازسازی دیدگاه‌های هربرت اسپنسر، نامی‌ترین و اثرگذارترین فلسفه‌دان راست‌گرای زمان خود در سال‌های دههٔ‌ ۱۸۷۰/ ۱۲۴۹ خورشیدی که خاکسترش روبروی مقبره کارل مارکس در آرامگاه هایگیت در شهر لندن  دفن شده است، از راه‌های گوناگون بوده است. اسپنسر اصطلاح “زنده‌مانی شایسته‌ترین”(چنین اصطلاحی هرگز از سوی داروین به‌کار برده نشد [اصطلاح داروین “بقای اصلح” بود]) را برای توجیه داروینیسم اجتماعی خود برساخت. آرایه‌ای که به‌طورگسترده در اقتصاد و سیاست در دفاع از  سرمایه‌داری آزاد و بی‌بندوبار به‌کار می‌رود. این پاسخ به پرسشی و پاسخی دیگر منتهی شد: “آیا انسان بخشی از طبیعت است؟” پاسخی ساده‌ نمی‌توان به این پرسش داد. بله، گونه‌های ما مانند گونه‌های دیگر رو به فرگشت [تکامل] دارند: ما از طبیعت آمده‌ایم و همچنان “بخشی” از طبیعت هستیم: ما وابسته به طبیعت باقی می‌مانیم و به‌احتمال زیاد همیشه خواهیم ماند.

اما در همان حال، تفاوتی که انسان‌ها با دیگر گونه‌های زیینده دارند یکسر متمایز با ناهمسانی بین همه گونه‌های جان‌دار با یکدیگر است .

پاسخ توأمان بله و خیر است. رابطه بین انسان و بقیهٔ طبیعت رابطه‌ای دیالکتیکی است. پس بر این مبنا، چگونه رویکردی مارکسیستی می‌تواند در پاسخ به این پرسش برای ما سودمند واقع شود: آیا “سرشت انسانی” واقعیت دارد اگر دارد، فرانمود آن چیست؟

کارل مارکس ۲۶ ساله در میان نوشته‌های اولیه‌اش می‌نویسد: “زیست انسان‌ها از طبیعت سرچشمه می‌گیرد… هنگامی که از پیوستگی زندگی جسمانی و روانی انسان با طبیعت سخن می‌گوییم، تنها به‌این معنی است که طبیعت با خودش پیوند دارد، و انسان هم بخشی از طبیعت است.”

پیدایش کتاب دوران‌ساز “خاستگاه گونه‌ها”ی چارلز داروین که مارکس آن را “بنیاد تاریخ طبیعی نگرش ماتریالیسم تاریخی” نامید، او و انگلس را بر آن داشت تا برای کندوکاو پیرامون این جستار که آیا “سرشت انسان” واقعیت دارد و اگر دارد، آن سرشت چیست؟ وقت بسیاری بگذارند. از دیرباز، انسان از سرشت زیستی خود مانند همه زییندگان دیگر، زادوری می‌کنیم، زندگی می‌کنیم، و می‌میریم آگاهی داشتند. ما نیز از زمان داروین (دست‌کم)، از خاستگاه فرگشتی [تکاملی] و هم شرایط زنده‌مانی کنونی خود آگاهیم که بخشی از جهان طبیعی هستیم. با وجود این، از بسیاری سویه‌ها با گونه‌های دیگر متفاوت هستیم. برخی از گونه‌های دیگر نیز، البته در سطحی بسیار ابتدایی، از ابزار استفاده می‌کنند، برای تغذیه کشت‌وبرداشت می‌کنند، سرپناه می‌سازند یا برای ناپیدا کردن، دفاع یا جذب جفت، خود را می‌آرایند.

به‌نظر می‌رسد برخی از پستان‌داران از راستهٔ‌ نخستینیان انسان‌نما (میمون، گوریل) به‌طورخاص توانایی شکل دادن به مفهوم‌های پایه‌ای مانند “فکر کردن” را دارند و پیشاپیش می‌توانند پیامدهای ممکن اعمال خود را پیش‌بینی کرده و تنها به واکنش‌های غریزی خود به محرک‌های پیرامونی متکی نباشند. اما تنها انسان‌ها جامعه‌ای دگرگون‌شونده و فرگشتی دارند که با گذشت زمان از تاریخ اجتماعی و اقتصادی، و زیست‌محیطی برخوردار است درحالی که ماهیت زیست‌شناختی ما تا حد زیادی بدون تغییر به‌جا می‌ماند. در اینجا تناقصی نمایان می‌شود: ما بخشی از طبیعت و هم‌زمان در درون آن تمایزیافته هستیم. مدت‌ها پیش از مارکس، ذهن بسیاری از اندیش‌مندان درگیر این رابطه بود. آنچه مارکس افزود ارتباط  دیالکتیکی بین آن‌ها بود که مجموعه‌ای از برهم‌کنش‌های پیچیده و پویایی است که با گذر زمان تغییر می‌کنند. مارکس در ششمین رسالهٔ خود درباره فویرباخ تأکید می‌کند که “ماهیت انسانی” (در جای دیگری آن را “ماهیتِ گونهٔ‌” ما انسان‌‌ها می‌نامد) نه یک امر انتزاعی است و نه چیزی تغییرناپذیر و مانا در زیست‌شناسی ما، بلکه “مجموعه‌ای از روابط اجتماعی” است که در ارتباط نزدیکی با تاریخ و دگرگونی ما قرار دارد. مهم‌تر و تأثیرگذارتر از چیز دیگری در این تاریخ، تغییر راه و روشی است که انسان‌ها با کار، تلاش و کوشش، یا “زحمت” به جهان طبیعی وابسته‌اند و از آن بهره‌برداری می‌کنند. کارل مارکس در کتاب سرمایه استدلال می‌کند: “کار پیش از هر چیز روندی است که میان انسان و طبیعت جریان دارد. روندی است که انسان بوسیله آن و بوسیله عملکردهای خویش، به سوخت و ساز میان خود و طبیعت جامه عمل می‌پوشاند، و آن را تنظیم و کنترل می‌کند.  انسان از طریق این حرکت بر طبیعت بیرون اثر می‌کند و آن را تغییر می‌دهد، و همزمان از این طریق طبیعت خود را نیز تغییر می‌دهد

عنکبوت حرکت‌هایی انجام می‌دهد که به اعمال یک بافنده شباهت دارد، و زنبور با ساختن حفره‌های مومی چه بسا معماران را شرمگین می‌کند. اما امتیاز بدترین معمار بر بهترین زنبور این است که معمار سازه را پیش از آن که در واقعیت بنا کند در انگاشت خود بنا می‌کند.” بعدها (و پس از انتشار کتاب دیگر داروین به نام “از تبار انسان” در سال ۱۸۷۱ /۱۲۵۰) انگلس این موضوع را در رابطه با فرگشت در نوشتار “نقشی که کار در گذار از میمون به انسان بازی کرد” بسط داد. درضمن، این نوشتار به زبان آلمانی با سرنام “Anteil der Arbeit an der Menschwerdung des Affen یا بخشی از کار در مورد گذار میمون به انسان” نوشته شده بود.

در اینجا Mensch به معنای “انسان خردمند” یا همان Homo Sapiens است نه “آدمی‌زاد” و Menschwerdung به معنای دگرگونی تدریجی بسوی “انسان شدن” تفسیر می‌شود. سرنامی که در بیشتر متن‌های انگلیسی مشاهده می‌کنید، یک برگردان نادرست منسوح است. این کتاب در سال ۱۸۷۶/ ۱۲۵۵ نگاشته شد ولی هرگز به پایان نرسید. حدود ۳۰ سال پس از مرگ او در سال ۱۹۲۵ / ۱۳۰۴ مجموعه‌ای از نوشته‌های علمی‌اش با نام “دیالکتیک طبیعت” منتشر شد. انگلس استدلال کرد که مغز انسان به‌طوربنیادی با مغز پستان‌داران دیگر تفاوت چندانی ندارد، اما ویژگی‌های خاص نخستین‌‌سانان (یکی از راسته‌های پستان‌داران شامل همه میمون‌ها، انسان‌واران) مانند انگشت شست و سبابه، که در ساخت ابزار ضروری‌اند تا اندازه‌ای راه رشد پُرشتاب اندیشه‌ای، اجتماعی، و زیستی گونهٔ ما را هموار کرد. طبیعت انسان ثابت نیست در سراسر تاریخ دگرگون شده و همچنان خواهد شد.

همان‌طور که مارکس اعلام کرد: “کل تاریخ چیزی نیست جز دگرگونی تدریجی سرشت انسانی. انسان‌ها با عمل خود در جهان و تغییر آن، طبیعت خود را تغییر می‌دهند.”  ما می‌دانیم که انسان‌ها به‌صورت فردی و جمعی در دست زدن به اعمال هولناکی برای آزمندی و فزون‌خواهی، خودپرستی و خودخواهی، ستم‌گری و تباهی و هرزگی توانایی دارند. ما همچنین می‌دانیم که انسان‌ها در الهام‌بخشی اعمالی چون سخاوتمندی، مهربانی، دل‌سوزی و از خودگذشتگی توانایی دارند. اگر تردیدی می‌تواند وجود داشته باشد، در آن صورت، تعهد و پای‌بندی “کارکنان خط مقدم” با دست‌مزد پایین، قراردادهای موقتی یا “خوداشتغالی”های ساختگی برای کمک به دیگران در زمان همه‌گیری کووید-۱۹، باید ما را متقاعد کند. در میان انسان‌ها ناهمسانی‌های فردی بی‌شمار است. و همچنین بین فرهنگ‌ها تفاوت‌های بزرگی وجود دارد.

“سرشت انسان” در طی زمان و مکان دگرگون می‌شود. کل تاریخ انسانی از نخستین شکارچیان/گردآورندگان تا برده‌داری و فئودالیسم تا سرمایه‌داری امروزین، بر دگرگونی پیش‌روندهٔ سرشت انسانی اثرگذار است.

این فرآیند، فرآیندی دیالکتیکی است، اگرچه از سوی توجیه‌کنندگان برای تفسیر وضعیت موجود نادیده گرفته می‌شود و پیوسته و بی‌وقفه برخلاف همه سندها و دستاوردهای علمی و همچنین خرد مشترک در کنش‌های روزانه، با قاطعیت اظهار می‌کنند که انسان در فطرت و جوهر خود رقابت‌جو، مال‌اندوز، و خودکام است. از زمانی که کشاورزی پدید آمد سرشت مردم، مانند زندگی‌شان در جامعه‌های تقسیم‌شده طبقاتی، شکل گرفته، به کج‌راهه رفته، و از آن بهره‌برداری شده است. با وجود این کژدیسی‌ها در نگرش و کردار، اندیشه‌ها و رفتار توده‌های مردم، انسان هم‌زمان گنجایش وسیعی برای خردورزی، همدردی، همیاری، نوآوری، شهامت، از خودگذشتگی، پایبندی به عدالت و برابری از خود نمایانده است. باید به یک اندازه در برابر آنانی که می‌پندارند “سرشت انسان” درون‌زاد و در همگان یکسان است و آنانی که  استدلال می‌کنند “خوبی”  یا “بدی” در انسان‌ها درون‌زاد است هشیار باشیم.

بنابراین: بار دیگر اگر کسی به شما بگوید “این سرشت انسانی است” آنگاه می‌توانید با پرسش ویلیام موریس، ادیب و سوسیالیست اهل بریتانیا، پاسخ دهید: “آیا از سرشت انسانی بی‌نوایان، بردگان، برده‌داران یا سرشت انسانی آزادگان ثروتمند سخن می‌گویید؟”

و با صراحت بگویید جدای از نشانه‌های آشکار موجودیت ما همچون موجودی زندی چیزی به نام “سرشت انسانی” وجود ندارد.

یکایک ما، به‌صورت فردی و جمعی، می‌توانیم جایگاه خود را در تاریخ و جامعه درک کنیم، محدودیت‌هایی را که ما را از تحقق توانمندی‌های‌مان باز می‌دارد، به چالش بکشیم و در این فرآیند “سرشت انسانی” خود را تغییر دهیم.

به نقل از «نامۀ مردم» شمارۀ  ۱۱۷۵، ۲۴ بهمن ۱۴۰۱

 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا