به سوی آینده

داستان کوتاه: آفتاب پشت میله‌ها

نگارنده: ناصر مؤذن

 

زن‌برادرم می‌گوید ترا خدا از آفتاب برو اون‌ورتر بایست. آفتاب می‌خوره تو سرت و حالت رو بد می‌کنه، یعنی بد هم  کرده. من دلم ناراحته برو تو سایه. پیش خودم می‌گویم این‌ها چه اهمیتی دارند. وقتی انداختنم این جا دیگر این جور چیز‌ها برایم بی‌اهمیت‌تر از همیشه شده‌اند. منظورم دل‌نگرانی‌های زن‌برادرم است که جای مادرم است. از دیشب چیزی دیگر سرم را داغ  و فکرم را مشغول کرده است. قبلش هم چیزهایی دیگر برایم اهمیت داشتند و هنوز هم دارند. آفتاب تا نیمهٔ میله‌ها را گرفته و فکر می‌کنم که ملاقاتی‌ها می‌بایست صورت ما را روشن‌تر ببینند تا ما صورت آنان را که توی دالان باریک ملاقات پشت میله‌ها ایستاده‌اند و تاریک‌تر از بیرون است اما بو و رنگ هوای بیرون که از سراپای‌شان‌ پخش می‌شود سنگینی هوای راهرو را سبک کرده است. حرف زدن‌شان هم با حرف زدن اینجایی‌ها فرق می‌کند. سبک و شفاف و قلنبه سلنبه نیست. زن‌برادرم با نگاه نگرانش که جای خالی مادرم را در ملاقات پر کرده می‌گوید ترا جون ننه از آفتاب برو کنار. البته باریکهٔ سایه‌‌ای پشت سر ما عرض حیاط را گرفته است بااین‌همه چند قدم بالاتر باز آفتاب پهن است.

دیشب پس از غروب که ابراهیم را بردند و نیاوردند سراسر شب هیبت و خوف گرگ‌و‌میش ساعت چهار صبح فکرم را رها نمی‌کرد. هرچه از شب می‌گذشت هول این هیبت بیشتر در ذهنم می‌چرخید. حاشیه‌های مختلفش و کندوکاو بی‌نتیجه‌ام درباره‌اش رهایم نمی‌کرد. یعنی ابراهیم را بالا می‌کشند؟ دیروز پیش از غروب ریختند توی بند جدید و بعد سرازیر شدند توی اتاق ما و پس از مختصری این ور آن ور گشتن از زیر دشک ابراهیم تریاک و تیغ پیدا کردند. رنگ از صورت ابراهیم پرید و آن صورت زیتونی رنگ به‌رنگ موم درآمد. می‌خواست چیزی بگوید اما زبانش بند آمد. زبان توی حلقش گیر کرد. من همیشه در پشت نشاط چهره‌اش تقلایی به‌درازای سال‌های زیاد پس از گرفتن حکم برای بی‌خیال شدن را احساس می‌کردم. بالاخره حرفی زد و فقط به خودش. ‌گفت دروغه، کلکه. او را با خودشان بردند.

الآن هنوز هم با این تیغه‌های آفتابی که به کله‌ام فرو می‌روند فکر گرگ‌ومیش صبح امروز لرز توی تنم می‌‌اندازد. ریتم شوم غژاغژ خشک قرقره‌های چوبی گوشم را پر کرده است. صدای زن‌برادرم بلند می‌شود. ئی‌جور صُم و بُکم تو زِل آفتاب نایست ترا خدا برو تو سایه. به‌عذرخواهی از سکوتم و قدردانی از ملاقات‌شان می‌گویم عیبی نداره. ئی‌قدر از دیدن‌تون خوشحالم که الآن گلوله هم تو سرم بباره برام مهم نیست. یک‌جوری می‌خواهم از دغدغه‌ رهایشان کنم. خواهرم پشت برادرم به دیوار نمور دالان تکیه داده و با چشم‌های معصومش به من زُل زده است. در نگاهش به من تعجبی هست که برایم غریب می‌آید. انگار مرا جوری می‌بیند که پیش از این خوب نشناخته بوده است. مگر من چه تغییری کرده‌ام؟  دفعهٔ اول که آمده بود ملاقات پیشانی‌اش را به دیوار  دالان چسبانده بود و زده بود زیر گریه. پشت هم هق‌هق می‌کرد و اشک می‌ریخت. لابه‌لای هق‌هق‌ها هم هیچ چیزی نمی‌گفت. تازه عروس بود. تمام آن آرایش کم‌رنگش را اشک خیساند و سرازیر کرد در پهنهٔ صورتش. ‌یاد صورت مهربانش افتادم که در گذشته هیچ‌وقت بدون خنده نبود. نمی‌دانم چه‌طور شد که یاد پنیر و خرمایی که برایم لای نان می‌پیچید افتادم. بچه که بودیم وقتی به برادرم یا مادرم غضب می‌کردم و می‌رفتم روی دیوار مخروبه‌ای که روی  پشت‌بام بود بست می‌نشستم او پنیر و خرما لای نان می‌پیچید و توی شکم غلاف طَلَع۱ می‌گذاشت و من با نخی که روی دیوار برای غضب‌های بعدی نگه داشته بودم آن را می‌کشیدم بالا و او با خنده‌هایش یک جوری تأییدم می‌کرد. برای هر دومان در عالم بچگی این نوعی قهرمانی عاطفی شده بود. امروز وقتی آمد زود از جلو میله‌ها کنار رفت و به دیوار شوره زدهٔ دالان تکیه داد و حالا با نگاهی شرمگین و مات و ورم بغضی در گلو با بسته‌ای لفاف شده در پارچه‌های سفید به من زُل زده است.

من دیشب سر شب رختخواب ابراهیم را که پتویی سربازی‌ و ملافه‌های سفید بود آوردم توی حیاط و آنجا که همیشه می‌خوابید پهن کردم. برخلاف فکرها و هراس سمجی که رهایم نمی‌کردند پیش خودم می‌گفتم شاید دوباره او را بیاورند به بند. شب به‌کندی می‌گذشت اما ابراهیم هنوز در جایش نبود. هنوز او را نیاورده‌ بودند. پریشب خودش را توی همین ملافه‌های سفید لفاف کرده بود. شب‌های قبل هم خودش را در ملافه‌هایش لفاف می‌کرد طوری که فقط قاب  صورتش بیرون می‌ماند. دوسانه تشر زده بودم ابراهیم چرا با خودت ئی‌جور می‌کنی؟ چرا ئی‌جور خودت را توی ملافه می‌پیچی؟ می‌دیدم پشت چشم‌هایش از همیشه بیشتر پف کرده بودند، به صورتش که درست نگاه کرده بودم به‌نظرم ورم‌کرده ‌و گونه‌هایش هم خیلی برجسته‌ می‌آمدند. خواب‌آلود با پلک‌هایی نیم‌بسته جوابم داده بود مگه نمی‌بینی؟ مگه سرنوشتمه نمی‌بینی؟ خواسته بودم چیزی به‌دلداری بگویمش دیده بودم پلک‌های پف‌کرده‌اش روی‌هم آمده بودند. صورت رنگ پریده‌اش از همیشه رنگ‌پریده‌تر و مومی‌رنگ شده بود.

زن‌برادرم برمی‌گردد و با سر به خواهرم اشاره‌‌‌هایی می‌کند. خواهرم بسته پیچیده در پارچه‌های سفید را  روی دو دستش می‌گذارد و می‌آید جلو میله‌ها. چهره‌اش نسبت به یک سال پیش که آمده بود ملاقات جاافتاده‌تر و مادرانه‌ شده است. می‌پرسم پس چرا زودتر جلو نیامدی تا ببینمش. سرش را زیر می‌اندازد. می‌گوید خجالت می‌کشیدم. می‌پرسم خب ئی عزیز ما پسره یا دختر؟ می‌گوید پسره، اسمش را هم گذاشتیم کامران. آوردمش که تو ببینیش. می‌‌گویم قدم نورسیدش مبارک باشه. فخری در نگاهش و غروری در حرکتش می‌بینم که هرگز در تمام عمر از او ندیده بودم. نوزادش را روی دو دست گرفته و باز هم جلوتر می‌آورد طوری که  می‌چسباندش به میله‌ها. پشت هم به من  و او نگاه می‌کند. یک نگاه به من و یک نگاه به او.  رد رضایتی مادرانه چهره‌اش را شکفته کرده و از آن حالت تعجب و ماتی‌ای که چند لحظه پیش به من زُل زده بود درآوده است. می‌گو‌ید آوردمش تا خوب ببینیش و نوزادی‌اش یادت بمونه. از لای میله‌ها صورت کامران را می‌بینم. توی پارچه‌های سفید لفاف شده است. گونه‌هایش برجسته و روشن و برافروخته است و چشم‌هایش نیم‌بسته. هر کار می‌کنم که به نگاهی بسنده کنم نمی‌توانم نگاهم را از او بگیرم. ته بینی‌ام از تو می‌سوزد و تیر می‌کشد. از گوشهٔ چشم‌هایم اشک می‌جوشد. قطره‌هایش پشت هم سرازیر می‌شوند. زن برادرم می‌گوید ببین خیس عرق شدی برو تو سایه. سعی می‌کنم در جواب مهربانی زن‌‌برادرم به او تبسمی کنم. پیش خودم می‌گویم خوبی توی آفتاب بودن همین است. اشک‌‌ توی عرق قاتی می‌شود کسی متوجه آن نمی‌شود. هرچه وقت ملاقات رو به تمام شدن می‌رود سروصدا و این پا آن پا کردن‌های ملاقاتی‌ها هم بیشتر می‌شود و بوی عرق تن‌شان که با عطر صابون‌ عطری بازارهای کویتی و ته‌لنجی قاتی شده توی دالان پیچیده است و از پشت میله‌ها به دماغم می‌خورد. زن‌برادرم حالا مرتب می‌گوید پس چون تو آفتابی ما بایس زودتر بریم. گفتم برای این چیزها ناراحت نباشین. ما اینقد توی سایه نشستیم که مشتاق آفتابیم. اگرم آفتاب به سرم  بخوره و به‌فرض گیجم کنه مهم نیس چون به دارم که نکشیدن. اگر دارم می‌کشیدن چه می‌کردین؟ زن‌برادرم می‌گوید وُی بسم‌اله رحمن رحیم خدا ئو روزه نیاره زبونته گاز بگیر. برادرم می‌گوید به من نگا کن گوش بده. از نظر پول هرچی می‌خوای یا لازم باشه فکرش را نکن. حتا اگر تمام حقوق یه ماهم یا بیشترش را هم  بخوای. می‌بینم  ساعت مچی‌اش را دارد از دستش درمی‌آورد و تند تند می‌گوید میدم پاسبان مأمور گرفتن پول‌ برات بیاره. ساعت خیلی خوبیه. بیچاره برادرم چقدر باید توی این بانک لعنتی عدد زیر هم بگذارد، چقدر هم پول کسر بیاورد و چقدر هم بی‌‌اجر و مزد اضافه‌کاری کند تا حساب‌های میلیونی بالانس شوند و آن‌وقت بتواند بعد از سال‌ها پول کنار بگذارد و یک ساعت مچی با کیفیت بخرد. و بعد از آن‌همه کار توی بانک هم پنجشنبه‌ها توی این زِل گرما ورمی‌دارد می‌آید ملاقات من و همه‌چیزش را می‌خواهد به من بدهد. می‌گویم ترا شرافتت این کار رو نکن. آخه من ساعت برای چی‌مه؟ اینجا که آدم به ساعت‌ها و دقیقه‌ها که هیچ به روزها و سال‌ها و قرن‌ها هم کاری نداره. اینجا یه‌جوری می‌خواهیم زمان را بکُشیم. می‌خواهیم به عقب برگردونیمش تا توی خیالات و خاطرات‌مون بپلکیم. ولی برادرم اصرار می‌کند ساعت را به مچم ببندم و دوباره من را  می‌برد به دلشورهٔ ساعت ۴ صبح امروز و هیبت هوای گرگ‌و‌میش آن و فکرهای سمجی که می‌خواهم لااقل تا پایان وقت ملاقات از خودم دورشان کنم. گرگ‌و‌میش صبح امروز  بی‌اختیار پا شدم، از شیر دستشویی مشتی آب به صورتم زدم. سکوت تمام و کمال و عجیبی در بند بود. از ردیف شیرهای توی راهرو و از چشم‌های شوره زدهٔ رو به لگن زیرشان هیچ صدای شرشر آبی نمی‌آمد. این سکوت در چهارده اتاق این بند یعنی همهٔ ساکنانش چیزی می‌دانستند که من نمی‌دانستم؟ سکوت مرگ حاکم بود؟ از جلو اتاقک کشیک بند که خواب بود دوان دوان خودم را به حیاط ‌رساندم. در انتهای دیوار نو آجری حیاط درز تنگی بی‌ملات از دیوار قدیمی مانده بود. از درز ‌دیدم ابراهیم را روی چارپایه چوبی ایستانده بود‌ند. روی چشم‌هایش چشمبند برزنتی را طوری زده بود‌ند که گونه‌هایش از تنگی آن بیرون زده بودند. قاضی عسکر داشت چیزهایی می‌گفت.  لب‌های قاضی‌عسکر می‌جنبیدند و بعد روی‌هم بی‌حرکت ‌ماندند. صدای خشک غژاغژ قرقرهٔ چوبی دار که بلند شد از جلو درز کندم و دوان دوان خودم را به بند رساندم و روی تختم دراز کشیدم. بعد طاقت نیاوردم و رو به تخت ابراهیم به پهلو غلتیدم. پتوی سربازی و ملافهٔ سفید لایش را برده بودند. رختخواب ابراهیم را برای همیشه جمع کرده‌ بودند.

 

تشر محبت‌آمیز خواهرم را که همراه تبسمی که این دفعه سرزنشی هم در آن است می‌شنوم. می‌گوید هی کجایی کاکا؟ چرا هیچی نمیگی؟ چرا ماتت برده؟ خدا ئو روزه نیاره حکمی برات بریدن که ئی‌جور ناراحتت کرده؟ چیزی شده خدای نکرده؟ چیزی نمی‌گویم. بعد می‌گوید ما داریم میریم. نگاش کن، کامرانه نگا کن کاکا. ببین چقد شبیه خودته. به خواهرم می‌گویم هنوز از آب و گِل که درنیومده. خواهرم می‌خندد. می‌گوید خب وقتی حسابی از آب و گِل دربیاد عین خودت میشه. می‌گویم خب چرا ئی‌جور لفافش کردی؟ ئی ملافه‌ها خفه‌ش می‌کنن. زودتر ببرش بیرون تا نفس بگیره. اصلاً از در زندان ببرش بیرون.  خواهرم همین‌طور که از پشت میله‌ها به طرف در خروجی دالان ملاقات می‌رود نگاهم می‌کند و با تبسمی بر لب درحالی که با یک دست کامران را دربغل گرفته دست دیگرش را برایم تکان می‌دهد. بلند بلند می‌گویم از تو ئی پارچه‌ها درش بیار و ببوسش و ببوسش و ببوسش تا بزرگ بشه.

——————————

۱.‌ غلاف دوکی شکلی که پس از تهی کردن و دونیم کردن غلاف دربردارندهٔ خوشهٔ نخل نر به‌نام طَلَع (تاره) که در سر نخل میان سَعَف‌ها (شاخ و برگ نخل) می‌رویند و در فصل لقاح نخل‌ها به‌وسیلهٔ فلاحان به‌دست می‌آید. در جنوب (خرمشهر) معمولاً بچه‌ها این غلاف‌ها را از بازار روز می‌خرند و برای تفنن در آن‌ها آب می‌ریزند و به جایی آویزان می‌کنند  تا بعد از مدتی آب درون آن‌ها از عطر هوش‌ربای طَلَع معطر شود و ‌بنوشند.

******

به نقل از «به سوی آینده»، شمارۀ ۲، اسفند ماه ۱۴۰۱

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا