به سوی آینده

به‌یادِ کیومرثِ پوراحمد، نویسنده و کارگردان (۱۳۲۸ – ۱۴۰۲) – پرونده، باز است!

ر. خ آروین

گفت: ” آن یار، کز او گشت سرِ دار بلند،

جُرم‌اش این بود که اسرار هویدا می‌کرد “

حافظ

وقتی کالبدِ سردِ و تَکیده‌ی پوراحمد را از بالایِ داری در بندرِ انزلی به‌زیر آوردند و گفتند که خود را گردن‌آویز کرده است، هیچ‌کس باورَش نشد: مردم می‌گفتند که او خودکُشی نکرده، خودش را به‌کُشتن داده است.

هنوز چند ساعتی از پخشِ خبرِ نمایشِ واپسین فیلمِ پوراحمد، “پرونده باز است” در چهل‌ویکمین جشنواره‌ی فیلمِ فجر نگذشته بود که وی آن‌را را تحریم کرد و در اینستاگرامِ خود نوشت:

ـ چند سالی است‌که جشنواره‌ی فیلمِ‌فجر، دیگر جشنِ سینمای‌ایران نیست که جشنِ دوسه ارگانِ ویژه است. در این چندساله، جشنواره برای من، هیچ ارزش و اهمیتی نداشته [است]. به‌ویژه در این سالِ خون‌بار و دردناک. اما، مالکِ فیلم، تهیه‌کننده‌ی [آن] است و مانندِ همه‌جای جهان، تنها او می‌تواند درخواستِ بودن یا نبودنِ [فیلم را] در جشنواره داشته باشد. تهیه‌کننده و برخی از دست‌درکارانِ فیلم، می‌خواستند “پرونده باز است”  در جشنواره باشد؛ اما [برایِ] منِ نویسنده و کارگردان… با این‌همه داغی که بردل داریم، دیگر چه جشنی، چه جشنواره‌ای!؟ (گفت‌آورد با اندکی ویرایش)

پوراحمد، این‌جای کارَش را نخوانده بود! کسانی‌که او را از نزدیک می‌شناختند خوب می‌دانستند که او، اهلِ این حرف‌ها نیست. او که در فیلم‌هایش، همواره، امید آفریده بود، چه‌گونه می‌توانست تا بالایِ دار و حتا بیش‌تر، نومید شده باشد؟ مگر می‌شد باور کرد که آفریننده‌ی قصه‌های مجید، مردی‌که هنوز ایده‌ی ده‌ها فیلم و داستان را برای کارهای آینده‌اش در سر می‌پُخت، به‌یک‌باره دست از این‌همه بردارد و خود را به‌داربیاویزد؟ وقتی از تَنابِ دار، پایین‌اش کِشیدند، یک دست‌اش از آرنج شکسته و کالبَدش شکنجه‌باران شده بود، یعنی این‌که او با دستِ شکسته، نمی‌توانسته است خود را دار بِزَند: در شانزدهمِ فروردینِ گذشته، در شناسنامه‌ی هنرمندی با یک‌عمر کُنشِ فرهنگی، مُهرِ”مرگ” زده شد! پوراحمد اما، هرگز نمُرده بود.

کارنامه‌ی سینماییِ کیومرثِ پوراحمد (در سال‌های ۱۳۵۷-۴۰۱)، آکنده از سی‌ویک فیلمِ سینمایی و تلویزیونی است: از کارگردانی و فیلم‌نامه‌نویسی تا بازیگری و تهیه‌کنندگی. این، برای هنرمندی با کم‌ترین سرمایه و ابزار، رکوردی است شگفت و خیره کننده که نشان‌دهنده‌ی پُرکاری، خستگی‌ناپذیری و شیفتگیِ سرشارش به‌هنرهای نمایشی است. بیست‌وپنج ساله بود که کارِ حرفه‌ایِ سینمایی‌اش را در رده‌ی دست‌یارِ کارگردان، با سریالِ تلویزیونیِ آتشِ بدونِ دود (نادرِ ابراهیمی، ۱۳۵۳-۵۴) آغازید. از آن‌پس، خواب و خوراک‌اش شده بود پرده‌ی نُقره‌ایِ سینما:

 

فیلم‌شناخت

 

برنده یازده جایزه از جشنواره‌های درون و بُرونِ کشور

برنده سیمرغِ بلورینِ بهترین کارگردانی از جشنواره فیلمِ فجر به‌خاطرِ فیلمِ خواهرانِ غریب (۱۳۷۴)

آتش بدونِ دود، سریالِ تلویزیونی، ۱۱۳۵۳-۴، دستیارِ کارگردان

قصه خیابانِ دراز، سناریست، ۱۳۵۷

تابستانِ سالِ آینده، کارگردان، ۱۳۶۰

باران، سناریست و کارگردان، ۱۳۶۱

تاتوره، سناریست و کارگردان، ۱۳۶۳

بی‌بی چلچله، سناریست و کارگردان، ۱۳۶۳

آلبومِ تمبر، سناریست، کارگردان و بازیگر، ۱۳۶۵

شکوهِ زندگی، سناریست، ۱۳۶۶

گاویار، سناریست و کارگردان، ۱۳۶۷

لنگرگاه، سناریست و کارگردان، ۱۳۶۷

شکارِ خاموش، کارگردان و سناریست، ۱۳۶۸

قصه‌های مجید، سناریست و کارگردان، ۱۳۶۰

شرم، سناریست، کارگردان و بازیگر، ۱۳۷۰

صبحِ روزِ بعد، سناریست، کارگردان و بازیگر، ۱۳۷۱

سفرنامه‌ی شیراز، سناریست، کارگردان و بازیگر، ۱۳۷۱

نان و شعر، سناریست و کارگردان، ۱۳۷۲

به‌خاطرِ هانیه، سناریست و کارگردان، ۱۳۷۳

خواهرانِ غریب، سناریست، کارگردان و بازیگر، ۱۳۷۴

سرنخ، سریالِ تلویزیونی، سناریست و کارگردان، ۱۳۷۵-۶

شبِ یلدا، سناریست و کارگردان، ۱۳۸۰

گُلِ یخ، سناریست و کارگردان، ۱۳۸۳

نوکِ بُرج، کارگردان، ۱۳۸۴

اتوبوسِ شب، سناریست و کارگردان، ۱۳۸۵

برج، بازیگر، ۱۳۸۶

پرانتز باز، سناریست و کارگردان، ۱۳۸۸-۹

پنجاه قدمِ آخر، سناریست و کارگردان، ۱۳۹۲

کفش‌هایم کو؟، سناریست و کارگردان، ۱۳۹۴

رضا، تهیه‌کننده، ۱۳۹۶

جمشیدیه، بازیگر، ۱۳۹۷

تیغ و تِرمه، سناریست و کارگردان، ۱۳۹۷

نگهبانِ شب، بازیگر، ۱۴۰۰

پرونده باز است، سناریست و کارگردان، ۱۴۰۱، واپسین داستانِ پوراحمد

در کارنامه‌ی هنریِ پوراحمد، به‌جُز انبوهی پردازه و جُستارِ سینمایی ـ هنری که در رسانه‌های نوشتاریِ پیش و پس از ۱۳۵۷ نوشته است، چندین داستان و یک زیست‌نامه نیز به‌چشم می‌آید:

رُمانِ “همه‌ی ما شریکِ جُرم هستیم”؛ زیست‌نامه‌ی خودنوشتِ وی: “کودکیِ نیمه تمام” و داستانِ حقیقیِ “پرونده باز است”.

نامِ مستعار: حمیدِ حامد

فیلمِ کودکیِ نیمه‌تمام، ۶۲ دقیقه‌، ساخته مهدیِ اسدی، ۱۳۸۵، برپایه زندگی‌نامه‌ی خودنوشتِ کیومرثِ پوراحمد.

پوراحمد چه می‌گفت؟

از پردازه‌های سینماییِ پوراحمد درمی‌گذریم تا این نوشتار را از فراخ‌دامنی بِرَهانیم وبپردازیم به سریالِ اپیزودیک و پانزدهِ بخشیِ قصه‌های مجید. سریالی که از سالِ ۱۳۶۹ به‌آن‌سو، از تلویزیونِ ملیِ ایران پخش شد و کارگردان‌اش را بلندآوازه کرد. دست‌مایه پوراحمد در این هم‌فُزونه/ مجموعه، “قصه‌های مجیدِهوشنگِ مُرادیِ‌کرمانی است‌که فیلم‌ساز، جغرافیایِ آن‌را، از کرمان به‌اصفهان، به‌قلمروِ زادگاهیِ خود آورده بود. شخصیتِ نخستِ این هَم‌فزونه (مهدیِ باقربیگی) نوجوانی است سرد و گرم نچشیده که همواره برای خود و دیگران و به‌ویژه برای مادربزرگ‌اش بی‌بی (پروین‌دُختِ یزدانیان، مادرِ پوراحمد) دردِسر می‌آفریند. از ویژگی‌های فیلم، یکی‌هم این‌که نه‌قهرمان دارد و نه پاداقهرمان. در بخش‌های گونه‌گونِ سریال، حتا یک سیلی به‌گوشِ کسی نواخته نمی‌شود و گره‌گاه‌ها و گِره‌گُشایی‌های آن، از میانِ نهش‌ها/ موقعیت‌های دشوار و تلخ برمی‌گذرند. بدین‌گونه آدم‌های فیلم، به‌جایِ رویارویی با تبه‌کارها و پاداقهرمان‌ها، به‌جنگِ دشواری‌ها و ناهنجاری‌هایِ زندگی می‌روند. پیداست، آفرینه‌هایی از این‌گونه که هیچ بهره‌ای از ترازه‌ها/ معادله‌های سینمای اکشن و هالی‌وودی ندارند، تا چه‌اندازه در میانه‌آفرینی با بینندگانِ خود سخت‌تاب‌اند و به‌دشواری می‌توانند کِشش و کوششِ دل‌خواهِ مردم را در ضرب‌آهنگِ خود بگنجانند.

قصه‌های مجید اما برکنار از ساختار و سرشتِ ساده و هیجان‌پرهیزِ خود، چنان پُرکِشش و گیرایی‌آفرین‌اند که بیننده‌ را فریم به فریم باخود همراه می‌سازند و دچارِ اُفتِ برآمده از ریتمِ کُند و اُبلوموفیِ فیلم‌های حادثه‌پرهیز نمی‌شوند: روی‌کردی که پرده از توانایی‌های هنریِ پوراحمد برمی‌دارد؛ کارگردانی‌که ما را با شخصیتِ پُر تَک‌وپویِ مجید آشنا می‌کند تا در رویارویی با انبوهِ ناهنجاری‌هایِ زندگی، گره‌گُشایی از کلافِ سردرگُمِ کاستی‌ها را به‌ما بیاموزاند. او با برداشت‌های گونه‌گون از یک نمای فیلم‌اش، به‌ما آموزاند که در رویارویی با نهش‌های گزندآفرینِ اجتماعی، یکایکِ راه‌های برخورد با آن‌ها را از اندیشه بگذرانیم، برآیندهای آن‌را ارزیابی کنیم و سرانجام، به‌بهترین واکنش‌ها برسیم:

در هم‌فزونه‌‌ی قصه‌های مجید، فیلمِ شرم، یکی‌از بهترین‌هاست. در این اپیزود، مجید، از روی ساده‌دلی خود را درگیرِ روی‌آمدی می‌کند که می‌توانست گریبان‌گیرِ او نشود. وی به‌سفارشِ یکی‌از دوستانِ خانه‌وادگی‌اش کیوان (جهان‌بخشِ سلطانی) و به‌یاریِ یک باربرِ پیر/ علی‌مُراد، قالیِ آقای کیوان را به‌خانه‌ی او می‌بَرَد؛ در آن‌جا اما هیچ‌کس جُز دخترِ خُردسالِ کیوان نیست و مجید به‌ناچار، دستمزدِ باربر را از پولی می‌پردازد که برای خریدِ نگاتیوِ دوربینِ هشت‌میلی‌متری‌اش فراهم آورده بود: گره‌افکنی در پِیرنگِ داستانیِ فیلم که واگشودن‌اش، تنها در گروِ شرم‌گریزیِ مجید است؛ کاری که‌از توانِ او بیرون است:

ـ باید یک فکرِ اساسی بکنم، آخِه آدم رویَش نمی‌شود! (دقیقه ۴۸)

سراسرِ فیلم، از هزارتویِ پنداره‌های مجید می‌گذرد: بیش‌از بیست‌وپنج پنداره و به‌همان‌اندازه، برداشت‌های‌ِ پی‌درپیِ سینمایی از درون‌اندیشیِ مجید و کوششِ رَه‌گشایانه‌ی وی در بازپس‌گیریِ بهنجارِ پولِ خود؛ راهی بی‌پایان که با پادرمیانیِ کارگردان و گروهِ فنیِ او ‌به‌فرجام می‌رسد: یگانگیِ پنداشت‌ها و نهش‌ها/ ذهنیت و عینیت!

در واپسین سکانسِ این آفرینه، پوراحمد و گروه‌اش پا در لوکیشنِ فیلم می‌گذارند تا شخصیتِ خسته و وامانده‌ی فیلم را از تک‌وپویِ بسیار برای‌هیچ، برهانند: تک‌وپویی نافرجام که‌در برداشتِ چهارمِ همین فیلم، بازنمایی شده بود: در نمایی که مجید، به‌قوطیِ کمپوتِ افتاده برزمین لگد می‌زند و آن‌را با سِدایِ برآمده از تهی‌وارگی‌اش، برزمین می‌غلتاند:

 

خُنبِره‌ی نیمه برآرد خروش

لیک چو پُر گردد، گردد خموش

(مولوی)

 

گاه نیز بیننده‌ی فیلم‌اش را وامی‌دارد، در برابرِ پُرس‌مان‌ها/ مسئولیت‌های اجتماعی، مردم‌انگار باشد: برای نمونه، در فیلمِ اُردو، یکی‌از بخش‌های هَم‌فُزونه‌اش، مجید را درگیرِ مسئولیت می‌کند و نشان می‌دهد که بدمَنصبی/ مدیریتِ سخت‌گیرانه، تا چه اندازه می‌تواند زیان‌بار و بی‌زاری‌آفرین باشد.

رفتارشناختی اما، بی‌پیمایشِ ژرف‌لایه‌های شخصیتی و بازکاویِ اندیشه‌ها و نیت‌ها، راه، به‌بیراهه می‌بَرَد! نیتِ پنهانِ آدمی، همواره مهم‌تر از گفته‌ها و واکُنش‌هایِ آنی و گاه، زودگذر و هیجان‌زده‌ی اوست. ای‌بسا با شناخت و دریافتِ کُنش‌ها و واکنش‌های کسی، گناهِ وی، بی‌پایه می‌نماید و از آن‌سو، شتاب در داوری، رفتارِ بهنجار را، ناستوده می‌بیند: در فیلمِ ژاکت، آموزگارِ دبستانِ مجید، نیتِ کودکانه‌ی وی را وارونه درمی‌یابد و در فهمِ ساده‌دلانگیِ پیش‌کِشِ او درمی‌ماند؛ ارزیابیِ کُنش‌های کودکانه با سنجارهای بزرگ‌سالی:

آن‌چه می‌گویم، به‌قدرِ فهمِ توست

مُردم اندر حسرتِ فهمِ درست

(مولوی)

پوراحمد اما به‌بینندگانِ قصه‌های مجید، فهمِ و دریافتِ درستِ نیت و خواستِ آدم‌ها را می‌آموزاند و نشان می‌دهد:

هرکه او از ظنِ خود شد یارِ من

از درونِ من نَجُست اسرارِ من

(مولوی)

شناخت و آناکاوی (تحلیلِ ژرفاگریزِ روی‌دادها) در فیلمِ “خواب‌نما”، روزگارِ بی‌بی را تلخ و تاریک می‌کند و او را تا آستانه‌ی مرگ می‌بَرَد: در بامدادِ یکی از روزها، مجید به مادربزرگِ ساده‌دلِ خود می‌گوید به‌خواب دیده مَش‌عباس، پیرمردی که به‌تازگی درگذشته، از راه رسیده و بی‌بی را با خود بُرده است! آناکاویِ این کابووسِ ترسناک در فرهنگِ هامیانه/ عامیانه، مرگ است؛ مُرده‌ای آمده و زنده‌ای را باخود به‌دیارِ سایه‌ها بُرده است. از آن‌پس، کارِ بی‌بی درمی‌آید و او خود را برای مرگ آماده می‌کند! روزها به‌تلخی می‌گذرند تا این‌که مجید در هذیانِ تبی تُند، خوابی تازه می‌بیند که زندگیِ مادربزرگ را دگرگون می‌سازد؛ او این‌بار خواب می‌بیند که مَش‌عباس آمده اما بی‌بی را باخود نبُرده است. بدین‌گونه مادربزرگ، زندگیِ ساده و بی‌آلایشِ خود را ازسر می‌گیرد.

از پرسش‌برانگیزترین سویه‌های سریالِ پوراحمد، یکی‌هم کاراکترِ لایه‌لایه و ناهم‌سانِ مجید است. شخصیتی با سیمایِ سرد و سنگی و بی‌لبخند که با کوته‌اندیشی‌های گاه و بی‌گاهِ خود، همواره برای بی‌بی دردسر می‌آفریند و پیرزنِ تهی‌دست و فداکار را از زندگی بی‌زار می‌کند. در اپیزودِ “هندوانه”، با یکی دیگر از لایه‌های شخصیتیِ وی آشنا می‌شویم: نوجوانی ناکارآمد که از پسِ رساندنِ به‌هنگامِ هندوانه‌ای که مادربزرگ‌اش برای” آبروداری” پیشِ میهمان‌ها به او سفارش داده است، برنمی‌آید؛ میهمان‌ها می‌روند و آن‌چه برجای می‌ماند، اندوهِ “بی‌آبرو شدنِ” بی‌بی است!

خودباوری، هنگام‌که از دانش و آگاهیِ آدمی فراتر می‌رَوَد، به‌خودشیفتگی می‌انجامد و این‌یک، جُز ناهنجاری‌ به‌بار نمی‌آوَرَد. پوراحمد اما در اپیزودِ “خواستگار”، به‌واکاویِ خودباوری/ اعتمادِ به‌نفسِ بیش‌از اندازه و زیان‌آفرینِ آدم‌ها می‌پردازد و پی‌آمدهای آن‌را بازمی‌نمایاند:

ـ مرا که می‌دانید، سرزبان ندارم. تجربه ندارم، خجالت می‌کِشم حرف بزنم… تجربه‌ی شما بیش‌تر از ما است، بیایید حرف بزنید… و در حقِ ما بزرگتری کنید! (دقیقه ۵۲ فیلم)

این‌را مادرِ اَروس / عروس به‌ بی‌بی می‌گوید و وی فراخوانِ او را می‌پذیرد و می‌گوید که‌با مجید خواهد آمد:

ـ مجید، برای خودش یک‌پا مَرد است. اگر آن‌ها ده‌تا حرف بزنند و مجید دوتا…، آن‌ها ماست‌هاشان را کیسه خواهند کرد! (بی‌بی، دقیقه ۵۳)

سرانجام وختی / وقتی بی‌بی و مجید آماده‌ی رفتن به‌خواستگاری‌اند، ناگاه، میهمانانی از راه می‌رسند و مادربزرگ ناچار می‌شود مجید را به‌تنهایی بفرستد تا میهمان‌هایش بِرَوَند و خود نیز به‌او بپیوندد. بی‌بی اما بی‌آن‌که به‌پیامدهای روان‌شناختیِ کارِ خود (بزرگ‌نماییِ تجربه و آگاهیِ مجید)، اندیشیده باشد، بر تَبلِ خودبزرگ‌بینیِ او کوفته است و این، کار دستِ همه می‌دهد. مجید که اینک خود را بزرگِ میهمانی می‌داند، در پدافند از اَروس، چنان یاوه می‌‍‌بافد که آبرو برای نزدیکانِ وی نمی‌ماند! بدتر از همه هنگامی است که شاگردِ عکاس‌خانه برای بازپس‌گیریِ کراواتی که مجید آن‎را به‌زور از دستِ او گرفته و گریخته است، از راه می‌رسد. کیومرثِ پوراحمد اما این سکانسِ پُرکِش‌مَکشِ اپیزودش را به‌شیوه‌ی آفرینه‌های کارتونی و به‌ویژه انیمیشنِ تام و جِری ساخته است. آماجِ کارگردان از کاربُردِ چنین تکنیکی، ‌آسیب‌شناختیِ ناهنجاری‌های برآمده از بزرگ‌نماییِ شخصیتِ مجید است: دو کودک، هم‌چون تام و جِری سر در پیِ هم می‌گذارند و آن‌چه‌را که بر سرِ راهِ خود می‌یابند، یا در هم می‌کوبند یا به‌سویِ هم پرتاب می‌کنند!

در بخشِ “صبحِ روزِ بعد” درمی‌یابیم که مجیدِ ۱۳-۱۴ ساله، هنوز جدولِ‌ضرب شِمارگان را نمی‌داند و در هم‌فزونه‌ی “بهانه”، ناگاه کژخویی‌اش گُل می‌کند و کراواتی را که می‌خواهد برای خواستگاریِ یکی از نزدیکان‌اش به‌گردن بیاویزد، با سنگ‌دلیِ آزگار، از دوستی که شاگردِ یک عکاس‌خانه است به‌زور می‌گیرد و می‌گریزد.

گویا انگیزه‌ی ناهنجاری‌هایی از این‌گونه که البته ریشه در متنِ داستان‌های هوشنگِ مرادیِ‌کرمانی دارند، حادثه‌سازی و گره‌افکنی و کِشِش‌مند کردنِ کتابِ مرادیِ‌کرمانی و سپس هم‌فزونه‌ی پوراحمد است. به‌واژگونه‌ی این‌همه اما، در بخشِ “لباسِ‌عید”، مجید نه تنها کژرَوی نمی‌کند که یگانه کُتِ شبِ عیدِ خود را هم به‌یک کارگرِ تهی‌دست می‌بخشد و فیلم، با ضرب‌آهنگی خوش‌خرام می‌بالد و از کِشِشِ لازمِ نیز نمی‌افتد. با این‌همه، در فراروی ناهنجاری‌های رفتاریِ مجید، درس‌های سازنده‌ی زندگی نهفته و کارگردان با دقت و وسواسِ خیره‌کننده، هرگونه کژاندیشی را به‌یاریِ برداشت‌های گونه‌گونِ دوربین، کالبدشکافتی می‌کند و بهترین رهِ‌گُشایی‌ها را برمی‌گزیند و به‌داوریِ بینندگانِ سریالِ خود می‌گذارد.

“قصه‌های مجید” اما در روزگارِ خود، از پُربیننده‌ترین هم‌فزونه‌های تلویزیونی بود که در آن، “هزار نکته‌ی باریک‌تر زِ مویِ” خشونت‌پرهیزی، مهربانی‌، دِگردوستی و فداکاری موج می‌زد.

در تهاراهِ این کوته‌نوشت، یادی هم کنیم از بی‌بی/ پروین‌دُختِ یزدانیان که به‌راستی خوش درخشید و چیزی از حرفه‌ای‌های سینما، کم نداشت. به‌گفته‌ی فرزندش، کیومرثِ پوراحمد:

ـ بی‌بی برای همه‌ی ما، مادربزرگی نجیب و مهربان و دل‌سوز بود. با مهربانی‌ها و گاه اخم و تَخم‌های بی‌بی، خوش بودیم.

نام و یادِ کیومرثِ پوراحمد، هنرمند و سینماگرِ مردمی ماندگار باد!

 

***

به نقل از «به سوی آینده» شمارۀ ۳، اردیبهشت ۱۴۰۲

 

 

 

 

 

 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا