به سوی آینده

رئیس‌جمهورهای آمریکای لاتین باید بدانند که ما یا متحد می‌شویم یا برشته می‌شویم!

مصاحبۀ سایت “ربلیون”  با “ادواردو گاله‌‌‎‌آنو”

 ترجمۀ ایرج زارع

 

شرحی کوتاه دربارۀ ادواردو گاله‌‌آنو

ادواردو گاله‌‎آنو از نویسندگان برجستۀ ادبیات امریکای لاتین است که اندیشه‌‎هایش را از طریق شعر، روزنامه‌‎نگاری، نثر، و فعالیت منتقل می‎‌ساخت. آثار گاله‌‎آنو را در جرگۀ ادبیات افشاگرانه می‌‎توان به‌حساب آورد، آثاری که نویسنده در آن از طعنه و کنایه سود می‎‌جوید. او با سبکی زیبا در نوشته‌هایش نه‌فقط صدای قربانیان قدرت است، بلکه واقعیت‌ها را از جایگاه و چشم‌‌انداز آنان توضیح می‎‌دهد. در حقیقت او کوشش می‌‎کند نقاب‎‌های گوناگونی را که طبقات حاکم بر واقعیت‌های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی می‌‎زنند به‌کنار زند. سبک ادبی او روزنامه‌‎نگاری و سبک روزنامه‌‎نگاری‌‎اش ادبی است، به‌‎‎گونه‌‎ای که نمی‌‎توان آن‎‌ها را از یکدیگر جدا کرد.

ادواردو گاله‌‎آنو نشان‌های افتخار متعددی دریافت کرد. مصاحبۀ سایت “ربلیون” (“Rebelión”) با او در سال  ۲۰۰۳/ ۱۳۸۲  بیانگر دیدگاه‌‌های او در عرصه‌‌های گوناگون است. او در روز ۱۳ آوریل ۲۰۱۵ /۲۴ فروردین‌ماه ۱۳۹۴ در مونته‌‎ویدئو، اوروگوئه، بر اثر بیماری سرطان ریه درگذشت.

==================================

پرسش: کتاب شما، “رگ‎‌‌‌های باز آمریکای لاتین”، فرایند‌های وابستگی اقتصادی و استعمار در آمریکای لاتین را شرح می‌دهد. از زمانی‎‌ که آن را نوشتید تا کنون اوضاع جهان و آمریکای لاتین تغییر زیادی کرده ‌است. درحال‌‎حاضر مکانیسم‌های سلطۀ اقتصادی و سیاسی کدامند؟

پاسخ: من آن کتاب را بیش از ۳۰ سال پیش نوشتم، یعنی، کتابی است که در اواخر سال ۱۹۷۰ /  ۱۳۴۹ نوشته شده است. من هیچ‎‌‌چیز از اقتصاد نمی‌دانستم، ولی با تلاش برای درک آنچه روی داده بود و برای کمک به درک آن، به اعماق این باتلاق وارد شدم. این کتابی افشاگرانه است که ‌می‌‌‌‌توانست ضد‌تاریخی باشد، و این کتاب به‎‌‌طور عمده بر اقتصاد سیاسی متمرکز است. در سال‌‎‌های بعد تلاش کردم شامل بخش‌‌های دیگری از واقعیت شود، اما حقیقت ‌این است که این کتاب به من زمین خوبی داد تا بتوانم بر آن گام بردارم. و نه فقط پشیمان نیستم که آن را نوشته‌‌‌‌ام، بلکه بعدها هم به من نشان داد که پاهای خوبی دارم، زیرا در طول ‌این سی‌‌‌و‌چند سال راهی طولانی را طی کرد و هنوز هم کارکرد دارد، و‌ این ثابت ‌می‌‌‎‌کند که برخی موارد، داده‌‌‎‌ها و اطلاعاتی که کتاب حاوی آن‌‌ها است، هنوز معتبرند، یعنی آن‌ها هنوز ارتباطی با دنیای امروز دارند. و شاید هم ثابت ‌می‌کند که آن دیدگاه کاملاً ‌اشتباه نبوده است. در هر صورت، این کتاب بیش از سی‌‌‌و‌چند سال پیش تنگناهایی را مطرح ساخت که از طریق آن‌‌ها در آن دوره وعدۀ بزرگ پیشرفت کشورهای آمریکای لاتین داده ‌می‌شد، به‎‌‌عنوان‎ مثال و به‌طورمشخص، موضوع بدهی خارجی که در آن دوران تقریباً ذکر نمی‌‌‎‌شد، حرفی از آن زده نمی‌شد. و من که همیشه بسیار بد با ارقام کنار ‌می‌‌آیم، و به ‌‎‌دشواری قانون ضرب متقاطع را آموختم، چند محاسبۀ اساسی را که از عقل سلیم محض زاده ‌می‌‌‎‌شوند، انجام دادم و متوجه شدم که یک گلولۀ برفی به‎‌سوی ما می‌‌‎آید و این باعث می‌‎‌شود که ‌وضعیتی ‌ مانند وضعیت فعلی ایجاد شود، وضعیتی که در آن حکومت‌‌‎ها حکومت نمی‌‌کنند زیرا از سوی طلبکاران بر آن‌ها حکومت می‌‌‌شود. یعنی، این طلبکاران هستند که حتی در مورد سرعت پرواز مگس‌‎‌‌ها در هر یک از کشورها تصمیم ‌می‌‌‌گیرند. و این دلالت بر نابودی حاکمیت توسط یک دیکتاتوری مالی بین‌‎‌‌المللی ‌دارد که در آن‌‎ زمان وجود داشت، اما در آن‌‎ زمان حتی سایۀ آنچه اکنون هست، نبود. یعنی، نهادهای بین‌‎‌‌المللی‌ای که در پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمدند، قدرت داشتند، اما حتی سایۀ قدرتی که اکنون دارند، نبودند. آن‌‎‌ها دولت جهان هستند. صندوق بین‌‌‌‎المللی پول- به‌‌‎اصطلاح بین‌‌المللی- توسط پنج کشور، به‌‎‌ویژه یک کشور که ‌ایالات متحد آمریکا است، و چهار کشور دیگر اداره می‌‌‎شود. و بقیۀ کشورها نه می‌‌‎بُرَند نه می‌‌‎دوزند، زیرا آرا متناسب با سرمایۀ گذاشته‌‌‌شده است. وزن رأی براساس مقدار دلار است. و بانک جهانی توسط هفت کشور اداره ‌می‌‌‌شود، اگرچه “جهانی” نامیده ‌می‌‎‌‌شود. آن‌‌هایی که تصمیم ‌می‌‎‌‌گیرند هفت کشورند که با صندوق بین‌‌المللی پول که برادر دوقلوی بانک جهانی است، برنامه‎‌‌‌های خود را موسوم به تعدیل، خصوصی‌‌‌‌سازی اجباری، برچیدن خدمات عمومی،‌ و هر آنچه را که ‌می‌‎‌‌دانیم امروز رخ ‌می‌‎‌دهد، به بقیۀ کشورها تحمیل ‌می‌‌‎‌کنند. و حقیقت ‌این است که من سعی کردم آن کتاب را بنویسم تا یک کتاب راهنما تهیه کنم… زیرا ضرورت آن را احساس ‌می‌‌‎کردم، برخلاف ‌اندرزهای تقریباً همه دوستانم که به من ‌می‌‌‎‌گفتند یک سری اطلاعات که با هفت کلید در صندوق‌‌‌های ادبیات نگهداری ‌می‌‎‌‌شوند و با رمز توسط اقتصاددانان، جامعه‌‎‌‌شناسان، کارشناسان امور سیاسی… و همه کارشناسان به‌‎‌‌طورکلی نوشته شده‌‌‌اند، در دسترس عموم که تخصص ندارند، گذاشتن، چیزی شبیه حماقت است. و من کارشناس هیچ چیزی نبودم، بنابراین، چه کسی به من اجازۀ انجام چنین کاری را ‌می‌داد؟ اما فکر ‌می‌‌کنم که انجام آن ارزش داشت، زیرا با‌ این شیوه بود که مردم توانستند به مقدار عظیمی ‌از اطلاعات که در آنجا حفظ شده بود، دسترسی یابند. آنچه من انجام دادم فاش ساختن این اطلاعات به زبانی بود که بتواند قابل‌‌‎‌فهم باشد.

 

پرسش: ولی گروه‌‌‎‌هایی هستند که از آن کتاب بسیار متنفرند. “رگ‎‌‌‌های باز آمریکای لاتین” هم خیلی مورد نفرت و هم خیلی مورد علاقه بود.

پاسخ: بله. بهترین تمجید‌ها، به‌‌‌جز برخی تمجید‌های انتقادی، فکر ‌می‌‌‌کنم تمجید‌هایی بود که کتاب از جانب دیکتاتوری‌‎های نظا‌می‌ دریافت کرد که آن را ممنوع کرده بودند، و آن‌ها دیکتاتوری‌‎‌‌های زیادی بودند. و من معتقدم که ‌این دلیلی شد بر‌ اینکه این کتابی نیست که بتوان آن را بدون مجازات خواند، امری که هر کسی برای کتاب‎‌‌‌هایی که ‌می‌‌‎‌نویسد آرزو ‌می‌‌‎کند،‌ این، آن چیزی است که کتاب‌‎‌‌ها ‌می‌خواهند باشند. کتاب‎‌‌‌ها ‌می‎‌‌خواهند مستعد تأثیر گذاشتن روی خواننده باشند، او را به‌حرکت درآورند و سرشار از پرسش کنند. بنابراین، به ‌این مفهوم وظیفه‌‌‎‌ای را برآورده ساخت، زیرا حداقل به مردم کمک کرد تا برخی پرسش‎‌‌‌ها را مطرح سازند و آن‌‌‌ها پرسش‌‎‌هایی بودند که مرا به نوشتن این کتاب سوق دادند. قبل از همه ‌این پرسش اساسی: یک پسربچه و یک کوتوله در چه چیزی به یکدیگر شبیه‌ هستند؟ آنان در نگاه اول یکسان هستند، اما نگاه نزدیک‌‌‎تر معلوم ‌می‌‌‎‌کند که‌ چنین نیست. کشورهای به‌‌‎اصطلاح درحال ‎‌توسعه کشورهایی نیستند که در سنین کودکی در جادۀ بزرگسالی‌‌شان در حرکتند تا زمانی رشد کنند، بلکه کشورهایی توسعه‌‌‌‎‎نیافته‌‌‎‌ هستند برای توسعۀ کشورهای دیگر. کشورهایی هستند که لگدمال شده‌‌اند. کارشناسان ‌می‌‌‌گویند کشورهای توسعه‌‌‎نیافته، بیایید بگوییم لگدمال‌‌‎شده برای توسعۀ بیگانه. یعنی، در مرحله‌‌‌‎ای از توسعه نیستند، بلکه نتیجۀ توسعۀ بیگانه‌‌‌اند. بنابراین، بچه بودن یک چیز است و کوتوله بودن چیز دیگری. آن‌‎‌‌ها کشورهایی هستند بسیار از شکل ‌‎‌افتاده به‌‌‎دلیل داشتن وظیفۀ بندگی‌ای که اقتصاد جهانی در اوایل دورۀ سرمایه‌‎‌داری تجارتی به آن‌‌‎‌ها محول کرد، و آن‌‌‌ها از زمان وابستگی، عرضه‌‌‎‌کنندۀ نیروی کار و محصولات برای خدمت به منافع بیگانگان بودند. به‌ این موضوع‎‌‌ها قبل از همه از دیدگاه اقتصادی- سیاسی از طرف یک ناآگاه کامل مانند من برخورد شد، و من اگرچه اقتصاد را یکی از کسالت‌‌‌آورترین چیزهایی ‌می‌‎‌‌دانم که خدایان با آن‌‎‌‌ها ما را در ‌این دنیا مجازات کردند، اما توانستم مقدار عظیمی ‌کتاب و گزارش را هضم کنم….  و فکر می‌‌‎‌کنم برخی از آن‌ متن‌‌‎ها را به‌‎جز نویسندۀ آن‌‌‎‌ها و من هیچ‌‌‎‌کس دیگری نخوانده باشد.

 

پرسش: اکنون در آمریکای لاتین، با حضور دولت لولا دا سیلوا در برزیل، لوسیو گوتیه‎‌رس (Lucio Gutiérrez) در اکوادور و مقاومت هوگو چاوز در ونزوئلا… آیا به‌‌نظر شما چپ در آمریکای لاتین به‌‎‌نوعی در لحظاتی تعیین‌‎‌‌کننده‎‌‌ به‌‌‎سر ‌می‌‌‌‎برد؟

پاسخ: آمریکای لاتین در عصر دگرگونی به ‌‎سر ‌می‌‎‌‌برد، یا بگوییم به‌قصد دگرگونی، توسط رژیم‌‌‎‌هایی که خواست دگرگونی را بیان ‌می‌‌‌کنند، خواستی که از پایین ‌می‌‌آید، از مرد‌می‌ که آن‌‌‌ها را انتخاب کرده‌اند. مسئله ‌این است که فضاهای دموکراتیک اکنون خیلی زیاد محدود شده‌‌‌اند. به‌‎‌دلیل عملکرد ‌این دیکتاتوری بین‌‎‌‌المللی که دربارۀ آن به شما ‌گفتم. فضاهای دموکراتیک واقعی در دنیای امروز بسیار محدودند، خیلی تنگ شده‎‌‌‌اند. و در‌ این سال‌‌‎‌ها که از انتشار کتاب [“رگ‎‌‌‌های باز آمریکای لاتین”] تا به‌حال سپری شده‌‎ است، ما هم به این امر عادت کرده‎‌‌ایم که در ‌این دنیا، دولت‌های کشورهای ما برای انتصاب دربان یک وزارتخانه هم باید از این کاهنان اعظم امور مالی بین‌المللی اجازه بگیرند. بیایید دربارۀ برآورده کردن وعده‌‎‌های‌شان چیزی نگوییم.

 

پرسش: و چه مشکلاتی ‌می‎‌‌‌تواند برای لولا و برنامۀ دولت او، چه از چپ و چه از راست پیش بیاید؟

پاسخ: مشکل اصلی‌ این است: بدهی خارجی انباشته‌‎‌‌شده طنابی است به دور گردن. اگرچه فکر نمی‌‌کنم که ‌این یک سرنوشت محتوم باشد… تاریخ توسط مردم ساخته شده است و توسط مردم ‌می‌‌‌‎تواند موردی به حالت اول برگردانده و تغییر داده شود. من تصوری از تاریخ به سبک یونانی ندارم که از اُلمپ چیزی پایین بیاید، اما تغییر تاریخ بسیار دشوار است، و در هر صورت آنچه هر کس با عقل سلیم می‌‌تواند به آن باور داشته باشد، ‌این است که به‌‎‌‌تنهایی قادر به کاری نیستیم. ما یا متحد می‌‎‌شویم یا برشته می‌‌‎شویم. و ‌این امری واضح به‌‎‌نظر ‌می‌‌‎‌رسد، ولی درک نمی‌‌‌شود. ‌باید قبل از هر چیز رؤسای جمهور کشورهای آمریکای لاتین که منافعی متفاوت با شمال دارند، برای اتخاذ یک سیاست مشترک حداقل در مسائل اساسی، گرد هم‌ آیند، به‌‌عنوان‌ مثال، مانند مقابله کردن جمعی با بانکداری بزرگ بین‎المللی، یعنی، برنامه‌‎‌‌ریزی مجدد پرداخت بدهی خارجی برای پایان دادن به پرداختن و پرداختن و هر قدر بیشتر پرداختن بیشتر مقروض بودن، زیرا با روال فعلی همۀ ما سزاوار سنگ قبری هستیم که روی آن نوشته شده باشد: “او با پرداخت کردن زندگی کرد و مقروض مُرد.” و همچنین دفاع از قیمت‌‎ها در بازارهای جهانی. یعنی، متحد شویم برای دفاع از قیمت محصولات. تقریباً تمام سازمان‌هایی که از ‌این امر دفاع ‌می‌‌‎‌کردند، مُردند، به‎‌‌عنوان‌‎ مثال، سازمان دفاع از قیمت قهوه. اوپک باقی مانده است که حدس ‌می‌‎‌‌زنم حالا با ضربۀ مرگباری که از جنگ عراق به آن وارد شد نتواند مقاومت کند. اکنون که گفت‌‌‎‌وگو ‌می‌‌‎‌کنیم، قتل‎‌عام به‌‌‎‌تازگی به‌پایان رسیده است. اتحاد برای دفاع از خود. ‌این چیزی است که هر بانوی محله ‌می‌‌‌داند، برای پی‌بردن به ‌این راه‌حل نیازی به ‌این نیست که برجسته‌‌‎ترین استاد یک دانشگاه شد، اما همان‌‌‎‌طور که مردم ‌می‎گویند، و به‌‌‎‌حق ‌می‌‌‎‌گویند، عقل سلیم عقلی است که کم‌تر از همه رایج است، و ما برهان زنده‌‎‌‌ای هستیم دال بر این.

پرسش: و اوروگوئه در چه وضعیتی به‌‎‌سر ‌می‌‌‌برد که به‌‌‎‌ندرت از آن صحبتی ‌می‌‌‎‌شود؟

پاسخ: اوروگوئه کشوری است که در یک روند پرشتاب فروپاشی قرار دارد. اکنون نوه‌‌‎ها در حال بازگشت در مسیری هستند که پدربزرگ‌‌‌های‌شان، به‎‌‌عنوان ‌‎مثال، از گالیسیا [منطقه‌ای در اسپانیا] یا از جاهای دیگر اروپا آغاز کرده و به ‌اینجا رسیده بودند، ولی بسیاری از آنان از گالیسیا آمده بودند. و اکنون آنان دارند بازمی‌‌‎‌گردند یا تلاش ‌می‌‌‎‌کنند بازگردند، زیرا هزار مانع و مشکل برای آنان به ‌‎وجود ‌می‌‌‎‌آورند. نوه‌‎‌‌ها سفر را برعکس انجام ‌می‌‌‌دهند، زیرا به‎‌‌‌دلیل نبودن کار و به‌‌‎طور عمده ناامیدی بیرون رانده می‌‌شوند. یک امید احتمالی، پیشرفت نیروهای جایگزین به‌‌‎ویژه در سطح سیاسی است، زیرا در دو سال آینده انتخابات برگزار خواهد شد و… خوب، بر اساس نظرسنجی‌‌‎‌ها که من زیاد به آن‌‌‎‌ها اعتقادی ندارم، اما در ‌این مورد به‌نظر ‌می‌‎‌‌رسد که واقعیت را منعکس ‌می‌‎‌‌کنند، چپ می‌‎‌تواند بیش از نیمی ‌از آرا را به‎‌‌دست آورد. در یک حوزۀ محدود برای مانور که دنیای امروز به تو ‌می‌‌‎‌دهد، این آرا کاری انجام خواهند داد، حداقل برای ‌اینکه این کشور میهن بودن را رها نکند، زیرا این رهاسازی در یک روند پرشتاب درحال انجام گرفتن است. این چشم‎‌‌اندازی که امروز میهن من عرضه ‌می‌‌‌کند، بسیار غم‎‌‌‌انگیز است. صف‌‌‌‎های عظیم، عظیم، و بسیار طولانی از مردم که برای ترک کشور در جست‌‌‌‎وجوی گذرنامه هستند. بندرها و فرودگاه‌‎‌‌ها پر از مرد‌می ‌هستند که ‌می‌‌‎‌روند. پیش از همه جوانان ‌می‌‌‌روند و فقط سالمندان برای آبیاری گیاهان اطراف قبرها در گورستان ‌می‌‌مانند. این دورنمای اسف‌‌انگیز شبیه دورنمای بسیاری از شهرها و آبادی‌‎‎‌‌های ترک‌‌‎شدۀ گالیسیا است. بنابراین در آینده کار زیادی برای بهبود ‌این کشور رو به‌‌‌‌مرگ که درحال رنج بردن است باید انجام گیرد تا انرژی از دست‌‎‌رفته به آن بازگردد. رفتن جوانان معدودی‌ که مانده‌‌‎‌اند مسئله‌‎‌ای است بسیار دشوار. مسلم است که آنان حق رفتن دارند و هیچ‎‌‌کس نمیتواند این حق را انکار کند، اما این برای کشور یک خونریزی وحشتناک است. این چشم‌‎‌‌اندازی بسیار دلسرد‎کننده است. من در اوروگوئه زندگی ‌می‌‌‌‎کنم چون کشور منتخبم است، نه به‌این دلیل که در آن‌ متولد شده‌‌‎‌ام. در این مرحله، زندگی من از آنچه ‌می‌نویسم ‌می‌گذرد و ‌می‌توانم ‌این تجمل را به خودم هموار کنم که جایم را در دنیا انتخاب کنم، جای من ‌اینجاست و آن را انتخاب ‌می‌‎‌کنم، زیرا آن را دوست دارم، زیرا احساس ‌می‎‌‌‌کنم با علاقه و عاطفه با سرزمینی پیوند دارم که مرا ساخته است. به‌نظر من این کشور دوست‌‎‌داشتنی و صمیمی است و شایستۀ سرنوشتی بهتر است.

 

پرسش: در کتاب “پاها بالا” در “مدرسۀ دنیای وارونهٔ” شما از دانش‌‌‎‌آموزان صحبت می‌کنید. از کودکان ثروتمند محروم از هویت، از کودکان فقیر که دنیا با آنان طوری رفتار ‌می‌‎‌‌کند گویی زباله‌‌اند، و کودکان میانی [کودکان طبقهٔ میانه‌حال] که به پایۀ تلویزیون بسته شده‌‌‎اند….

پاسخ: بله، آنچه من می‌‌گویم این است که با کودکان ثروتمند طوری رفتار می‌‎شود گویی پول باشند، با کودکان فقیر طوری رفتار می‌‎‌شود گویی آشغال باشند، و کودکان میانی بسته‌‌‎شده به پایۀ تلویزیون زندگی می‌‎‌کنند، به‌وسیلۀ ترس محاصره شده‌‌اند، ازاین‌‌‎روی، کودک بودن در دنیای امروز بسیار دشوار است، و راستی حالا که لغت دانش‌‎‎‌‌آموزان را به‌کار بردید، یادم آمد، دربارۀ‌ این در قسمت پیشین صحبت کردیم. دقیقاً هنگا‌می‌‎‌ که جنگ عراق درگرفت، سخن‎‌‌گوی صندوق بین‎‌‌‌المللی پول برای تبریک گفتن به کشورهای آمریکای لاتین ظاهر شد و از‌ این اصطلاح استفاده کرد. او گفت: “ما در آمریکای لاتین همواره دانش‌‌آموزان بهتری داریم.” یعنی، با کشورها مانند افراد زیر سن قانونی که به مدرسه ‌می‌‎‌‌روند رفتار ‌می‎‌‌شود، و حقیقت ‌این است که در دنیای امروز با افراد زیر سن قانونی خیلی خوب رفتار نمی‌‌‎‌شود، بنابراین تصور کنید در مورد کشورها چگونه است.

 

پرسش: ما هنگام صحبت کردن از کودکان میانی، از خودمان سئوال ‌می‌‌‎‌کردیم، طبقۀ میانی چه نقشی در آمریکای لاتین دارد؟

پاسخ: من هیچ ایده‌‌ای ندارم. این را باید از جامعه‌‌‎‌شناسان پرسید، آنان هستند که احساسات و ‌ایده‌‌‌های هر طبقه و قشری را ‌می‌‎‌‌سنجند. من هرگز در‌ این زمینه‌‌‎‌ها صحبت نمی‌کنم، چون همیشه به‌نظرم ‌می‌‌رسد که این کار ‌اشتباه است.‌ این رویکردهایی است که از نظرسنجی‌‌ها زاده ‌می‌شود، و نظرسنجی‌‌ها دروغ ‌می‌‌‎‌‌گویند، هیچ‌‌‎‌کس حقیقت را نمی‌‎‌‌گوید، من هرگز کسی را نشناخته‌‌‎ام که وقتی در یک نظرسنجی جواب ‌می‌‌دهد، حقیقت را بگوید. همۀ جامعه‌‌‎‌شناسانی که شالودۀ کارشان را نظرسنجی‌‎‌‌ها تشکیل ‌می‌‎‌‌دهد، مدام اشتباه می‌‌‎‌کنند، آنان متکبرانه مدعی ‌می‌‎‌‌شوند که ‌می‌‌‎‌توانند مشخص کنند که یک طبقۀ اجتماعی یا یک قشر، یا حتی یک کشور چه فکر ‌می‌‎‌‌کند یا چه احساس ‌می‌‎‌‌کند… نظرسنجی‌‌‎‌ها دروغ ‌می‌‎‌گویند.

 

پرسش: اما، شاید مشکل طبقۀ متوسط در آمریکای لاتین این است که همیشه عادت دارد به‌‌‎سوی خارج نگاه کند، به‌سوی ‌ایالات متحد آمریکا یا به‌‎سوی اروپا، جایی که فرزندان خود را برای تحصیل ‌می‌فرستد، جایی که پول خود را ‌می‌‌‌گذارند… به‌جای ‌اینکه رو به‎‌سوی داخل داشته باشند و کوشش کنند همان‌‎‌‌طور که شما گفتید، متحد شوند و در جست‌‎‌‌وجوی راه‌‌‎حل باشند؟

پاسخ: ای‎‌ کاش این از خودبیگانگی،‌ این ناتوانی در نگاه کردن به ‌‎سوی داخل و ‌این تحقیر دنیای درونی یک امتیاز برای طبقۀ متوسط بود. زیرا در این صورت به ما ‌اجازه می‌‎‌‌‌داد که خیلی بیشتر خوش‌‌‌‎بین باشیم. من فکر ‌می‌‎‌‌کنم که‌ این یک کژراهه به‎‌ سوی طبقات است که متأسفانه در همۀ آن‌‌‌ها رخ ‌می‌‎‌‌دهد. یک بیگانگی فرهنگی رو ‎به‌‎رشد وجود دارد که باعث می‌‌‎شود ما هرچه بیشتر با چشم ارباب در مقیاس اجتماعی به یکدیگر نگاه کنیم. و ‌این نوع استعمار فرهنگی در سال‌‌‌‎های اخیر با پیشرفت تکنولوژی بسیار تسریع شده است. همۀ ما کم‌‎‌وبیش مقهور جامعۀ مصرفی هستیم که اسراف و خشونت تولید ‌می‌‌‌کند، و البته اسراف متقارن است با رشد فلاکت کسانی‌‎‎ که امکان اسراف ندارند، و نامزد دریافت یک گلوله‎اند، زیرا به همین دلیل ماشین جنگی وجود دارد تا از امتیازها حمایت کند. و‌ این فرهنگ، فرهنگی است که امروز همه را دربر ‌می‌‌‎‌گیرد. طبقۀ متوسط در بحران است.‌ این امر فراتر از نظرسنجی‌‌‎‌هاست و با نگاه ساده دیده ‌می‌‌‌شود. همه‌‌‎جا در بحران است. و طبقۀ متوسط بسیار وحشیانه به‌‌‎دلیل وضعیتی که به اکثر کشورهای آمریکای لاتین بازگشت، از اطمینان به ثبات محروم شد. کاریکاتوری هست از یک کاریکاتوریست عالی برزیلی به‌نام یاگوار (Jaguar) که در آن گدایی را نشان ‌می‌‌‎دهد که با یک کلاه کوچک درخواست صدقه ‌می‌‌‎‌کند و یک آقا با ظاهر طبقۀ متوسط ‌از آنجا می‌‌‌‎گذرد که به او با بی‌‎‌‌تفاوتی یا تحقیر نگاه ‌می‌‎‌کند و گدا به او ‌می‌‌‌‎گوید: “من فردایٍ شما هستم.” به ‎‌نظر من این چیزی بیش از یک شوخی است.

 

پرسش: حافظه تقریباً در همۀ آثار شما به ‎‌‌طریقی وجود دارد. در تریلوژی “حافظۀ آتش” ‌می‌نویسید: “امیدوارم حافظۀ آتش بتواند به بازگرداندن قدرت، آزادی و واژه به تاریخ کمک کند.” چرا حافظه را بسیار مهم می‌‎‌دانید؟ حافظه چه قدرتی دارد؟

پاسخ: حافظه هنگا‌می‌ قدرت دارد که از موزه‌‎‌ها فرار ‌می‌‌‎‌کند. هنگا‌می‌‎ که در کوچه‌‎‌ها آزاد و رها گام بر‌می‌‌‎‌دارد و قادر است دیوانگی‌‌هایی را که ما موجودات زنده مرتکب ‌می‌‌‎‌شویم، مرتکب شود. هنگامی‌‎ که آن را محبوس ‌می‌‎‌کنند کم‌تر خطرناک است؛ در هر حال شاهدی است بر آنچه روی داده است، اما فکر ‌می‌‌‎‌کنم حافظه‌‎‌ای که بیش از همه برای من جالب است و بیشتر مرا به حرکت در‌می‌آورد، حافظه‌ای است که مانند منجنیق عمل ‌می‌‌‎‌کند، نه آن حافظه‌‎‌‌ای که تو را محکم در یک هویت که ‌می‌‌‌توان آن را در یک ویترین گذاشت و با کلید بست، نگه دارد. مراسمی ‌هست که ‌می‌‌‎‌دانستم در میان بومیان ساحل شمال غربی قارۀ آمریکا، یعنی در آن جزیره‌‎‌هایی که در مرز بین ‌ایالات متحد آمریکا و کانادا قرار دارند، آنجا که وان‎کوور (Vancouver) قرار گرفته است، اجرا می‌‎‌شوند. تعدادی جزیره وجود دارد که در آن‌‎‌ها برخی آداب و رسوم بومی‌ جان به‌‎در بردند. سپس فهمیدم که همان مراسم در چیاپاس [یکی از ایالت‌های مکزیک] اجرا می‌شوند، از این‌‎رو حدس ‌می‌‌‌نم که در جاهای دیگر هم آن مراسم وجود داشته باشد،‌ این تطابق‌های عجیب که در آداب و رسوم، استوره‎‌‌ها، و در انتقال حافظۀ جمعی روی ‌می‌‌‎دهند، تطابق‎‌‌هایی نادر هستند که به‌‎‌‌طورعلمی‌ قابل ‌‎‌توضیح نیستند.‌ این مراسم که به‌نظر من بسیار روشنگر است، به‌این ترتیب است که استادکار شغل سفالگری، یعنی استاد کوزه‌‎گر، هنگا‌می ‌‎‌که سالخورده و خسته است و دید مه‌‎‌آلودی دارد و دستانش‌ می‌‌‌‎لرزد، جای خود را به کوزه‎‌‌گر جوان می‌‌‎‌دهد، به جوانی که وارد ‌می‌شود. و مراسم بسیار جالبی است، زیرا آنچه سالخورده به او ‌می‌‌‌دهد شاهکار اوست، یعنی کامل‌ترین کوزۀ اوست. سپس کوزه‌‌‎گر جوان آن شگفتی را ‌می‌‌‎‌گیرد، و به‌‎جای محافظت از آن تا بتواند آن را در یک تاقچه تماشا کند، کوزه بر زمین ‌می‌‌‎‌افتد و خرد ‌می‌‎‌‌شود. کوزه تکه‌‌‎‌تکه ‌می‌‌‎‌شود، هزار تکۀ کوچک. کوزه‌‎‌گر جوان تکه‌‌‌‎ها را جمع ‌می‌‎‌‌کند و با خاک رس آن‌‎‌‌ها را به‌‌‎هم وصل ‌می‎‌‌‌کند. چنین حافظه‌‌‎‌ای است که من به آن باور دارم، حافظه به‌‎‌عنوان تداوم زندگی. نه آن حافظۀ مرده‌‌‌‎ای که ما را به تماشای گذشته ‌دعوت می‌‌کند مانند دعوت به تماشای پروانه‌‌‎‌ای میخ‌‌‌‎شده بر دیوار.

 

پرسش: چیزی که این روزها به آن اهمیت داده ‌می‎‌‌شود، ضرورت تأیید حق تعیین سرنوشت خلق‌هاست. شما گفتید که “حقوقی مقدس وجود دارد که فراتر از توافق‎‌‌های سیاسی هر گروه است، و ‌این جنبش صلح‌‌‎آمیز خیره‎‌‌کننده می‌‌‎‌بایست در این مسیر حرکت ‌کند” جنبشی که اکنون خیلی زنده به‌نظر ‌می‌‌‎‌رسد. برای ما هم به‌‎‌عنوان کسانی اهل گالیسیا،‌ این ‌ایدۀ تعیین سرنوشت خلق‌‌‌ها چیز بسیار جالبی است. …

پاسخ: بله، تأیید ‌این امر اکنون بیش از هر زمان دیگری برای من اساسی است، زیرا شما دیده‌‌‌اید که اظهارات همۀ شخصیت‌‎های مهم دولت ‌ایالات متحد آمریکا دربارۀ‌ اینکه عراق آزمایشگاهی برای جنگ‎های بعدی است، بر هم منطبق هستند، از ‌این‎‌‌رو جنگ‌‌های بیشتری در راهند… دنیا را به یک منطقۀ بزرگ تیراندازی تبدیل ساختند که در آن قصابی کردن کشورها از مصونیت حیرت‌‌‎‌انگیزی برخوردار است. باید دید کجای نقشه انگشت ‌می‌‎‌‌گذارند، چه کشوری را که وجود دارد کشف ‌می‎‌‌کنند و تسخیر آن ضروری است، چون نفت دارد، یا چون آب دارد- من معتقدم که در بیست یا سی سال‌ آینده برای آب جنگ بیشتر رخ ‌می‌‌‌دهد تا برای نفت، یا به‌همان‌ اندازه خواهد بود که برای نفت رخ ‌می‌‌‎‌دهد. بنابراین تصور ‌می‌‌‌کنم، حفظ تقدس لازم است – من بر ‌این نظرم که حق تعیین سرنوشت خلق‌‎‌‌ها مقدس است، حقی است که هر کشور با داشتن آن درباره سرنوشت خود تصمیم ‌می‌‎‌‌گیرد. و من فکر می‌کنم که این یک حق است که نباید و نمی‌‌‌تواند محدود شود، اگرچه در واقع چنین است، چون گاهی… بله، حق تعیین سرنوشت بله، اما یک استبداد سرکو‌ب‌‌‌کننده وجود دارد و کشتار صورت ‌می‌‌‌گیرد، سپس قدرت‎‌های بزرگ برای آرامش مردگان ‌می‌‌‎‌آیند.‌ و فقط در سطح نظا‌می ‌این‌‎‌گونه نیست. باید از حق تعیین سرنوشت دفاع کرد، باید آن را مانند پرچم برافراشت، و آن را در مقابل دیکتاتوری جهانی پول افزایش داد، ‌این دیکتاتوری همیشه گلوله شلیک نمی‌کند، بلکه گاهی با شیوه‌‎‌‌هایی مخفی و کم‌تر تماشایی انسان‌‌‎‌ها را ‌می‌‎‌‌کٌشد، شیوه‌‌‎‌هایی که مبارزه با آن‌ها دشوارتر است. … کمی پیش از جنگ عراق ۳۳ بولیویایی از طرف صندوق بین‌‌‎‌المللی پول کشته شدند، این صندوق به دولت دستور داد که بر دستمزدها که در بولیوی بخور و نمیرند، مالیات وضع کند. مردم به‌‎پا خاستند و ۳۳ نفر از آنان را کشتند. بسیاری از مردم به‌‌‎دلیل برنامۀ تعدیل و نظم نابرابر جهانی از گرسنگی ‌می‌میرند، نظمی که به‌‎‌طورفزاینده‌‎‌ نابرابرتر می‌‎‌‌شود زیرا برنامه‌‎‌‌های کمکی که تکنوکراسی بین‌‎المللی به ما ‌می‌‌‌‎فروشد به این نظم کمک می‌کنند، برنامه‌‌‌هایی که مانند جلیقه‌‌‎‌های نجات ساخته‌‌‎‌شده از سرب هستند که به خلق‌‎‌‌هایی که در حال غرق شدن هستند، عرضه ‌می‌‎‌‌شوند.

 

پرسش: پاهای دنیا رو به بالاست… چگونه ‌می‌‌‌‎توانیم آن‌‎‌ها را برگردانیم؟

پاسخ: من کوچک‌‌ترین ‌ایده‌‌ای ندارم. و اگر کسی هم برای فروش نسخه‌‌ای نزد من بیاید، او را از خودم دور ‌می‌‌‌سازم، زیرا به‌‎نظرم ‌می‌‌‎‌‎آید که یک حقه‌‌‎‌باز است. جهان پُر از شارلاتان‎‌هایی است که راه‎‌حل‌های جادویی ارائه ‌می‎‌‌‌کنند، دروغ‌‎گویانی که با دروغ تجارت ‌می‌‌کنند، امید را‌ می‌‎‌‌فروشند گویی امید را ‌می‌‌‎‌توان فروخت. امید چیزی است که هر روز با دشواری زیاد فتح می‌‌‎شود و هر روز می‎افتد و برمی‎‌‌خیزد، هنگا‌می‎‌ که واقعاً زنده باشد. مانند همۀ ما که سکندری ‌می‌‌خوریم، ‌می‌‌افتیم، مردد ‌می‌‌شویم، به دیوار برخورد ‌می‌‌‌کنیم، ‌می‌میریم و دوباره متولد ‌می‌‌‌شویم… ‌این یگانه امیدی است که شایستۀ‌ ایمان است. بنابراین نه دستورالعمل‌‎‌هایی وجود دارد و نه من کسی هستم که آن‌‎‌ها را خلق کنم. به آن‎‌چه من اطمینان دارم این است که تنها شیوۀ تغییر واقعیت، دیدن آن است. اگر شروع نکنیم آن را ببینیم، نمی‎‌‌توانیم آن را دگرگون سازیم، و امروز ‌این جدی‌‎ترین مسئله ‌است. ما در برابر واقعیت نابینا هستیم، زیرا دغلکارانه ‌می‌‎‌آید، ماسک‎‌‌زده ‌می‌‌آید، با فوت‌و‌فن ‌می‌‌آید، و چالش مهم‌‌‎تر افشای آن است تا بتوان آن را دگرگون ساخت. و یقین ژرف دیگری که دارم‌ این است که دگرگونی‌ها هنگامی‌‎‌که حقیقی باشند، از پایین و از درون رخ ‌می‌‎‌دهند. زیرا نسخه‌‌‎هایی هم وجود دارد که در بازار جهانی فروخته ‌می‎‌شوند. من بر ‌این عقیده‌‎‌ام که تغییرها از پایین و از درون ‌می‌‌‎آیند و نمی‌‎‌توانند از بالا و بسیار کم‌تر از آن از خارج تحمیل شوند. فرایند‌های تغییر هنگامی‌‎ که حقیقی هستند بسیار کُند نضج ‌می‎گیرند، به‌سختی با آنچه پیامبران اعلام ‌می‌‌‎‌کنند و با آنچه کارشناسان به‎‌‌عنوان درست یا نادرست طبقه‌‌‎‌بندی ‌می‌کنند شباهت دارند، زیرا خوشبختانه تاریخ بشر- بسیاری چیزها را از دست داده است، اما برخی‌ را حفظ ‌می‌کند- ظرفیت‌‎‌هایی شگفت‌‎‌آور را در خود ذخیره ‌می‌‌‎‌کند، یعنی عدهٔ کسانی ‎‌که تاریخ را می‌‌‎سازند بی‌‎‌نهایت است. و‌ این درواقع منبع امیدی قابل‎‌‌اعتماد است: یک ظرفیت شگفت‌‎‌انگیز. و این فراتر از نقشه‌‌هایی است که ما روشنفکران عادت به ساختن آن‌‌ها داریم برای… بگوییم برای تفسیر واقعیت، اما حقیقت ‌این است که ما آن‌‎‌‌ها را ‌می‌‌‌‎سازیم تا طعمۀ خود را حفظ کنیم.

 

پرسش: و ‌می‎‌‌توانیم پایان مسرت‎‌‌بخشی داشته باشیم اگر دربارهٔ پنیارول (Peñarol) [باشگاه ورزشی پنیارول در اوروگوئه] سئوال کنیم؟

پاسخ: پنیارول دشمن من است، من هوادار تیم ملی هستم. فوتبال هم در بحران است، فوتبال اوروگوئه در بحران کامل است، بخشی از فروپاشی کشور است. چگونگی این روند در فوتبال جالب است. سال‌های شکوهمند یک کشور خیلی کوچک- ببین، ما اوروگوئه‌‎‌ای‌‎‌ها الان کمی ‌بیش از سه میلیون نفر هستیم نه بیشتر، یعنی کم‌تر از یک ناحیۀ بوئنوس‌‎آیرس یا سائوپولو، چه رسد به مکزیکوسیتی- با‌ این ‎‌حال در سال‌های دهۀ بیست- هنگامی‌‎ که هنوز چیزی که اکنون جام جهانی فوتبال یا مسابقات جهانی فوتبال نامیده ‌می‌‌شود، وجود نداشت، بازی‌‎‌های المپیک بودند- اوروگوئه در دو المپیک قهرمان شد. در اولین مسابقۀ جهانی، در سال ۱۹۳۰/ ۱۳۰۹ قهرمان شد، و دوباره در سال ۱۹۵۰ / ۱۳۲۹ قهرمان جهان شد، اما از آن به بعد سقوط کرد،‌ آغاز سرسره آشکار شده بود، و حالا نه ظاهر می‎‌شویم، نه حداقل راهی به مسابقات پیدا می‎کنیم، یا اگر راه یابیم با مجازاتی سخت همراه است، چون ‌به‌‌‎زودی می‎‌بازیم. و‌ این هم بخشی از چشم‌‎‌انداز کلی بحرانی است که کشور در آن به‌‎سر ‌می‌‎‌برد. ولی چرا آن معجزه رخ داده بود؟ من ‌می‎‌دانم که معجزه‎‌‌ها توضیحی ندارند، اما بعضی اوقات حداقل چیزی شبیه به یک توضیح احتمالی وجود دارد. چرا فوتبال در آن سطح بالا در آن سال‌‎‌ها، در سال‌‎‌های دهه‌های ۲۰ و ۳۰ [قرن بیستم میلادی] شکوفا شد؟ خوب، تا حد زیادی- اگرچه من از آن‌‌هایی نیستم که ‌می‌‌گویند “این امر به‎‌خاطر چنین چیزی رخ ‌می‌دهد”… من فکر نمی‌‎کنم که زندگی انسانی بتواند با فرمول‌‌‎هایی نظیر ۲ به‎‌علاوۀ ۲ ‌می‌‌‎شود چهار حلاجی شود… – آن امر تابعی از یک سیاست دولتی به‌مفهوم ژرف اجتماعی بود که اوروگوئه را در نخستین سال‌‎‌های قرن بیستم به‌پیش برد هنگامی‌‎ که یک کشور آوانگارد بود. مادربزرگ من طلاق گرفته بود. در اوروگوئه خدمات عمو‌می ‌اساسی را بیش از یک قرن پیش ملی کردند، کلیسا از دولت جدا شد، آموزش در اوایل قرن بیستم برای همه رایگان، عمو‌می ‌و اجباری بود. بنابراین،‌ این کشور که پیشتاز بود، کشوری که آن انرژی آفریننده فوق‌‎العاده را داشت، امروز مانند ‌این است که در مؤخرۀ غم‌‎‌انگیز آن مقدمۀ زیبا زندگی ‌می‌‎‌کند، از آن مقدمۀ سرشار از انرژی و زیبایی که برنامه‌‎‌های آموزش عمو‌می‌ ترغیب‌‎‌شده توسط دولت را به پیش می‌‎بُرد، یعنی برنامه‎‌های عمو‌می آموزش مرد‌می‌ را با یک احساس سازنده که نه‌فقط هدایت‎‌‌گر ذهن بلکه هدایت‌‎‌گر بدن هم بودند. برنامه‌‎های تربیت بدنی شگرفی وجود داشت و در سراسر کشور میدان‌‎‌های ورزشی وجود داشت. و ‌این امر شکوفایی بسیاری از ورزشکاران و فوتبالیست‌‎‌های خوب را در یک کشور بسیار کوچک توضیح ‌می‌‌دهد که توانایی مقابله با بزرگان و شکست دادن آن‌‎‌ها را یکی پس از دیگری داشت. من نمی‌‌گویم که یک کشور با داشتن برنامه‎‌‌های همگانی در حمایت از تربیت بدنی آن را از هیچ تبدیل به قهرمان جهان ‌می‌‎‌کند، ‌من این دید مکانیکی و احمقانه را در مورد پدیده‌‎‌ها ندارم، اما ‌می‌‎‌گویم که‌ این برنامه‌‎‌ها بسیار کمک ‌می‌‌‎کنند، و ‌این که بعضی اوقات آموزش همگانی از طرف قدرت‎‌‌های مردمی‌- هنگا‌می ‎‌که قدرت‌‎‌های مرد‌می ‌هویت خویش را با مرد‌می ‌که آن‌‌‎ها را انتخاب ‌می‌‎‌کنند، مشخص سازند- حداقل بر سرنوشت مردم تأثیر زیادی دارد؛ آن را تعیین نمی‎‌‌کند، ولی برای رفتن در یک جهت مثبت بر آن تأثیر زیادی دارد. نه‌فقط برای پیروزی، زیرا من از آن‌‎‌هایی نیستم که عقیده دارند که آدم برای پیروزی زندگی ‌می‌کند. من به زندگی به‎‌عنوان یک مسیر دو و میدانی، یک مسیر مسابقه که در آن یک یا دو منتخب برنده ‌می‎‌‌شوند تا بقیه ببازند، عقیده ندارم. نه در ورزش نه در چیز دیگری چنین اعتقادی ندارم. من ورزش را دوست دارم، فوتبال را خیلی دوست دارم، من هوادار فوتبال هستم، دربارۀ فوتبال یک کتاب نوشتم، “فوتبال در آفتاب و سایه” ،اما به‎‌دلیل اینکه به شادی بازی عقیده دارم، نه به وظیفۀ برنده شدن. وظیفۀ برنده شدن دشمن شادی بازی است. آنچه روی می‌‎دهد ‌این است که فوتبال اوروگوئه شادی بازی را از دست داده است، زیرا وارد یک مدار بین‌‌المللی ارتقاء‌‎‌یافته شده است- یا تنزل‌‎یافته، زیرا‌ این هیچ نوع ارتقائی نیست – و به سطح صنعت رسیده است، به سطح تولید صنعتی و در دنیایی که همه‌‎چیز را به کالا بدل می‌‎سازد و فوتبال کاملاً کالایی شده است. بنابراین در‌ این رقابت‎‌ها همیشه اشتباه می‌‎کنیم، ولی همچنین در ‌این راه شادی بازی‌کردن را از دست دادیم، اکنون تقریباً یازده نفرمان در دروازه ‌می‌‎ایستیم که به ما گل نزنند، و این یک فوتبال غم‌‎‌انگیز، کسالت‌‎‌آور، بی‌‎رنگ و جلا و زشت است.‌ این همان چیزی است که مرا آزار می‌‎دهد. نه چون‌ می‎‌‌بازد. غم‌‎‌انگیز شدن ‌این بازی مرا رنج ‌می‌دهد.‌ اینکه سیاست‌های عمو‌می‌ تا چه نقطه‌‎‌ای اجرا می‎‌شوند، باورکردنی نیست. ببین… کشوری مانند فنلاند در فوتبال برنده نمی‌‎شود – حقیقت این است که هرگز برنده نمی‌‎شود – ولی درعوض در مواردی درسی به دنیا می‎‎‌دهد که دنیا به‎دلیل دیکتاتوری بازار که امروز در همۀ سطوح و در همۀ شاخه‎‌‌های فعالیت انسانی حضور دارد، آن را نادیده می‌‌‎گیرد یا احتمالاً آن را غیرقابل‎‌اجرا می‌‌‎داند. ولی این درسی است زیبا. در فنلاند در فوتبال جوانان چیزی وجود دارد به‌نام کارت سبز. هیچ‎‌کس نمی‌‌‎داند که کارت سبز وجود دارد، و ‎ مطمئناً اگر در فوتبال حرفه‌‌ای به‎‌کار برده می‌‎شد مایۀ خندۀ تماشاچیان می‌‎شد. رسانه‎‌های بزرگ غیرارتباطی با مردم بسیار بی‎‌رحمانه رفتار می‌‎کنند و مردم به‌‎دلیل آموزشی که به آنان داده ‌می‌‎‌‎شود بسیار آموزش نیافته هستند… کارت سبز یک اختراع بسیار زیبای فنلاندی است. اگر شما اهل فوتبال هستید، اگر از مذهب توپ، از‌ این گلولۀ سفید جادویی که روی زمین‎‌‌های بازی در دنیا یورتمه ‌می‎‌‌رود، خبر دارید، ‌می‌‌‎دانید که در فوتبال یک کارت زرد است که به گناهکار اخطار ‌می‌‎‌کند، و یک کارت قرمز که او را به تبعید محکوم ‌می‌‎‌کند. یعنی، داور بازیکنانی را که مرتکب شر شوند اخراج ‌می‌‎‌کند.

و در فنلاند کارت سبز را اختراع کردند که افزون بر کارت قرمز و کارت زرد که کارت‌‎‌های مجازات هستند، وجود دارد. کارت سبز به بازیکنی پاداش می‌دهد که شرافتمندانه بازی کند، به بازیکنی که صادق باشد، به بازیکنی که رقیب افتاده را بلند کند، به بازیکنی که به اشتباه خود پی ببرد، به بازیکنی که به داور هشدار دهد که اشتباه کرده است، که بله، گلی که تازه زده شده بوده، در حقیقت خارج از قواعد بازی بوده است. این بازیکنان اصیل، نجیب ، قادر به صداقت و همبستگی، کارت سبز می‌‎گیرند. زیبا می‌‎‎بود اگر دنیا این‎‌گونه می‌‎بود.

– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

۱۷ ژوئن ۲۰۰۳/ ۲۷ خردادماه ۱۳۸۲

به‌نقل از کتاب “گزیده‎‌هایی از اندیشه‌‎های ادواردو گاله‎‌آنو“، گردآورنده و مترجم: ایرج زارع، انتشار از راه اینترنت، چاپ نخست اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۹ خورشیدی

***

به نقل از «به سوی آینده» شمارۀ ۴، مرداد ۱۴۰۲

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا