رئیسجمهورهای آمریکای لاتین باید بدانند که ما یا متحد میشویم یا برشته میشویم!
مصاحبۀ سایت “ربلیون” با “ادواردو گالهآنو”
ترجمۀ ایرج زارع
شرحی کوتاه دربارۀ “ادواردو گالهآنو“
ادواردو گالهآنو از نویسندگان برجستۀ ادبیات امریکای لاتین است که اندیشههایش را از طریق شعر، روزنامهنگاری، نثر، و فعالیت منتقل میساخت. آثار گالهآنو را در جرگۀ ادبیات افشاگرانه میتوان بهحساب آورد، آثاری که نویسنده در آن از طعنه و کنایه سود میجوید. او با سبکی زیبا در نوشتههایش نهفقط صدای قربانیان قدرت است، بلکه واقعیتها را از جایگاه و چشمانداز آنان توضیح میدهد. در حقیقت او کوشش میکند نقابهای گوناگونی را که طبقات حاکم بر واقعیتهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی میزنند بهکنار زند. سبک ادبی او روزنامهنگاری و سبک روزنامهنگاریاش ادبی است، بهگونهای که نمیتوان آنها را از یکدیگر جدا کرد.
ادواردو گالهآنو نشانهای افتخار متعددی دریافت کرد. مصاحبۀ سایت “ربلیون” (“Rebelión”) با او در سال ۲۰۰۳/ ۱۳۸۲ بیانگر دیدگاههای او در عرصههای گوناگون است. او در روز ۱۳ آوریل ۲۰۱۵ /۲۴ فروردینماه ۱۳۹۴ در مونتهویدئو، اوروگوئه، بر اثر بیماری سرطان ریه درگذشت.
==================================
پرسش: کتاب شما، “رگهای باز آمریکای لاتین”، فرایندهای وابستگی اقتصادی و استعمار در آمریکای لاتین را شرح میدهد. از زمانی که آن را نوشتید تا کنون اوضاع جهان و آمریکای لاتین تغییر زیادی کرده است. درحالحاضر مکانیسمهای سلطۀ اقتصادی و سیاسی کدامند؟
پاسخ: من آن کتاب را بیش از ۳۰ سال پیش نوشتم، یعنی، کتابی است که در اواخر سال ۱۹۷۰ / ۱۳۴۹ نوشته شده است. من هیچچیز از اقتصاد نمیدانستم، ولی با تلاش برای درک آنچه روی داده بود و برای کمک به درک آن، به اعماق این باتلاق وارد شدم. این کتابی افشاگرانه است که میتوانست ضدتاریخی باشد، و این کتاب بهطور عمده بر اقتصاد سیاسی متمرکز است. در سالهای بعد تلاش کردم شامل بخشهای دیگری از واقعیت شود، اما حقیقت این است که این کتاب به من زمین خوبی داد تا بتوانم بر آن گام بردارم. و نه فقط پشیمان نیستم که آن را نوشتهام، بلکه بعدها هم به من نشان داد که پاهای خوبی دارم، زیرا در طول این سیوچند سال راهی طولانی را طی کرد و هنوز هم کارکرد دارد، و این ثابت میکند که برخی موارد، دادهها و اطلاعاتی که کتاب حاوی آنها است، هنوز معتبرند، یعنی آنها هنوز ارتباطی با دنیای امروز دارند. و شاید هم ثابت میکند که آن دیدگاه کاملاً اشتباه نبوده است. در هر صورت، این کتاب بیش از سیوچند سال پیش تنگناهایی را مطرح ساخت که از طریق آنها در آن دوره وعدۀ بزرگ پیشرفت کشورهای آمریکای لاتین داده میشد، بهعنوان مثال و بهطورمشخص، موضوع بدهی خارجی که در آن دوران تقریباً ذکر نمیشد، حرفی از آن زده نمیشد. و من که همیشه بسیار بد با ارقام کنار میآیم، و به دشواری قانون ضرب متقاطع را آموختم، چند محاسبۀ اساسی را که از عقل سلیم محض زاده میشوند، انجام دادم و متوجه شدم که یک گلولۀ برفی بهسوی ما میآید و این باعث میشود که وضعیتی مانند وضعیت فعلی ایجاد شود، وضعیتی که در آن حکومتها حکومت نمیکنند زیرا از سوی طلبکاران بر آنها حکومت میشود. یعنی، این طلبکاران هستند که حتی در مورد سرعت پرواز مگسها در هر یک از کشورها تصمیم میگیرند. و این دلالت بر نابودی حاکمیت توسط یک دیکتاتوری مالی بینالمللی دارد که در آن زمان وجود داشت، اما در آن زمان حتی سایۀ آنچه اکنون هست، نبود. یعنی، نهادهای بینالمللیای که در پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمدند، قدرت داشتند، اما حتی سایۀ قدرتی که اکنون دارند، نبودند. آنها دولت جهان هستند. صندوق بینالمللی پول- بهاصطلاح بینالمللی- توسط پنج کشور، بهویژه یک کشور که ایالات متحد آمریکا است، و چهار کشور دیگر اداره میشود. و بقیۀ کشورها نه میبُرَند نه میدوزند، زیرا آرا متناسب با سرمایۀ گذاشتهشده است. وزن رأی براساس مقدار دلار است. و بانک جهانی توسط هفت کشور اداره میشود، اگرچه “جهانی” نامیده میشود. آنهایی که تصمیم میگیرند هفت کشورند که با صندوق بینالمللی پول که برادر دوقلوی بانک جهانی است، برنامههای خود را موسوم به تعدیل، خصوصیسازی اجباری، برچیدن خدمات عمومی، و هر آنچه را که میدانیم امروز رخ میدهد، به بقیۀ کشورها تحمیل میکنند. و حقیقت این است که من سعی کردم آن کتاب را بنویسم تا یک کتاب راهنما تهیه کنم… زیرا ضرورت آن را احساس میکردم، برخلاف اندرزهای تقریباً همه دوستانم که به من میگفتند یک سری اطلاعات که با هفت کلید در صندوقهای ادبیات نگهداری میشوند و با رمز توسط اقتصاددانان، جامعهشناسان، کارشناسان امور سیاسی… و همه کارشناسان بهطورکلی نوشته شدهاند، در دسترس عموم که تخصص ندارند، گذاشتن، چیزی شبیه حماقت است. و من کارشناس هیچ چیزی نبودم، بنابراین، چه کسی به من اجازۀ انجام چنین کاری را میداد؟ اما فکر میکنم که انجام آن ارزش داشت، زیرا با این شیوه بود که مردم توانستند به مقدار عظیمی از اطلاعات که در آنجا حفظ شده بود، دسترسی یابند. آنچه من انجام دادم فاش ساختن این اطلاعات به زبانی بود که بتواند قابلفهم باشد.
پرسش: ولی گروههایی هستند که از آن کتاب بسیار متنفرند. “رگهای باز آمریکای لاتین” هم خیلی مورد نفرت و هم خیلی مورد علاقه بود.
پاسخ: بله. بهترین تمجیدها، بهجز برخی تمجیدهای انتقادی، فکر میکنم تمجیدهایی بود که کتاب از جانب دیکتاتوریهای نظامی دریافت کرد که آن را ممنوع کرده بودند، و آنها دیکتاتوریهای زیادی بودند. و من معتقدم که این دلیلی شد بر اینکه این کتابی نیست که بتوان آن را بدون مجازات خواند، امری که هر کسی برای کتابهایی که مینویسد آرزو میکند، این، آن چیزی است که کتابها میخواهند باشند. کتابها میخواهند مستعد تأثیر گذاشتن روی خواننده باشند، او را بهحرکت درآورند و سرشار از پرسش کنند. بنابراین، به این مفهوم وظیفهای را برآورده ساخت، زیرا حداقل به مردم کمک کرد تا برخی پرسشها را مطرح سازند و آنها پرسشهایی بودند که مرا به نوشتن این کتاب سوق دادند. قبل از همه این پرسش اساسی: یک پسربچه و یک کوتوله در چه چیزی به یکدیگر شبیه هستند؟ آنان در نگاه اول یکسان هستند، اما نگاه نزدیکتر معلوم میکند که چنین نیست. کشورهای بهاصطلاح درحال توسعه کشورهایی نیستند که در سنین کودکی در جادۀ بزرگسالیشان در حرکتند تا زمانی رشد کنند، بلکه کشورهایی توسعهنیافته هستند برای توسعۀ کشورهای دیگر. کشورهایی هستند که لگدمال شدهاند. کارشناسان میگویند کشورهای توسعهنیافته، بیایید بگوییم لگدمالشده برای توسعۀ بیگانه. یعنی، در مرحلهای از توسعه نیستند، بلکه نتیجۀ توسعۀ بیگانهاند. بنابراین، بچه بودن یک چیز است و کوتوله بودن چیز دیگری. آنها کشورهایی هستند بسیار از شکل افتاده بهدلیل داشتن وظیفۀ بندگیای که اقتصاد جهانی در اوایل دورۀ سرمایهداری تجارتی به آنها محول کرد، و آنها از زمان وابستگی، عرضهکنندۀ نیروی کار و محصولات برای خدمت به منافع بیگانگان بودند. به این موضوعها قبل از همه از دیدگاه اقتصادی- سیاسی از طرف یک ناآگاه کامل مانند من برخورد شد، و من اگرچه اقتصاد را یکی از کسالتآورترین چیزهایی میدانم که خدایان با آنها ما را در این دنیا مجازات کردند، اما توانستم مقدار عظیمی کتاب و گزارش را هضم کنم…. و فکر میکنم برخی از آن متنها را بهجز نویسندۀ آنها و من هیچکس دیگری نخوانده باشد.
پرسش: اکنون در آمریکای لاتین، با حضور دولت لولا دا سیلوا در برزیل، لوسیو گوتیهرس (Lucio Gutiérrez) در اکوادور و مقاومت هوگو چاوز در ونزوئلا… آیا بهنظر شما چپ در آمریکای لاتین بهنوعی در لحظاتی تعیینکننده بهسر میبرد؟
پاسخ: آمریکای لاتین در عصر دگرگونی به سر میبرد، یا بگوییم بهقصد دگرگونی، توسط رژیمهایی که خواست دگرگونی را بیان میکنند، خواستی که از پایین میآید، از مردمی که آنها را انتخاب کردهاند. مسئله این است که فضاهای دموکراتیک اکنون خیلی زیاد محدود شدهاند. بهدلیل عملکرد این دیکتاتوری بینالمللی که دربارۀ آن به شما گفتم. فضاهای دموکراتیک واقعی در دنیای امروز بسیار محدودند، خیلی تنگ شدهاند. و در این سالها که از انتشار کتاب [“رگهای باز آمریکای لاتین”] تا بهحال سپری شده است، ما هم به این امر عادت کردهایم که در این دنیا، دولتهای کشورهای ما برای انتصاب دربان یک وزارتخانه هم باید از این کاهنان اعظم امور مالی بینالمللی اجازه بگیرند. بیایید دربارۀ برآورده کردن وعدههایشان چیزی نگوییم.
پرسش: و چه مشکلاتی میتواند برای لولا و برنامۀ دولت او، چه از چپ و چه از راست پیش بیاید؟
پاسخ: مشکل اصلی این است: بدهی خارجی انباشتهشده طنابی است به دور گردن. اگرچه فکر نمیکنم که این یک سرنوشت محتوم باشد… تاریخ توسط مردم ساخته شده است و توسط مردم میتواند موردی به حالت اول برگردانده و تغییر داده شود. من تصوری از تاریخ به سبک یونانی ندارم که از اُلمپ چیزی پایین بیاید، اما تغییر تاریخ بسیار دشوار است، و در هر صورت آنچه هر کس با عقل سلیم میتواند به آن باور داشته باشد، این است که بهتنهایی قادر به کاری نیستیم. ما یا متحد میشویم یا برشته میشویم. و این امری واضح بهنظر میرسد، ولی درک نمیشود. باید قبل از هر چیز رؤسای جمهور کشورهای آمریکای لاتین که منافعی متفاوت با شمال دارند، برای اتخاذ یک سیاست مشترک حداقل در مسائل اساسی، گرد هم آیند، بهعنوان مثال، مانند مقابله کردن جمعی با بانکداری بزرگ بینالمللی، یعنی، برنامهریزی مجدد پرداخت بدهی خارجی برای پایان دادن به پرداختن و پرداختن و هر قدر بیشتر پرداختن بیشتر مقروض بودن، زیرا با روال فعلی همۀ ما سزاوار سنگ قبری هستیم که روی آن نوشته شده باشد: “او با پرداخت کردن زندگی کرد و مقروض مُرد.” و همچنین دفاع از قیمتها در بازارهای جهانی. یعنی، متحد شویم برای دفاع از قیمت محصولات. تقریباً تمام سازمانهایی که از این امر دفاع میکردند، مُردند، بهعنوان مثال، سازمان دفاع از قیمت قهوه. اوپک باقی مانده است که حدس میزنم حالا با ضربۀ مرگباری که از جنگ عراق به آن وارد شد نتواند مقاومت کند. اکنون که گفتوگو میکنیم، قتلعام بهتازگی بهپایان رسیده است. اتحاد برای دفاع از خود. این چیزی است که هر بانوی محله میداند، برای پیبردن به این راهحل نیازی به این نیست که برجستهترین استاد یک دانشگاه شد، اما همانطور که مردم میگویند، و بهحق میگویند، عقل سلیم عقلی است که کمتر از همه رایج است، و ما برهان زندهای هستیم دال بر این.
پرسش: و اوروگوئه در چه وضعیتی بهسر میبرد که بهندرت از آن صحبتی میشود؟
پاسخ: اوروگوئه کشوری است که در یک روند پرشتاب فروپاشی قرار دارد. اکنون نوهها در حال بازگشت در مسیری هستند که پدربزرگهایشان، بهعنوان مثال، از گالیسیا [منطقهای در اسپانیا] یا از جاهای دیگر اروپا آغاز کرده و به اینجا رسیده بودند، ولی بسیاری از آنان از گالیسیا آمده بودند. و اکنون آنان دارند بازمیگردند یا تلاش میکنند بازگردند، زیرا هزار مانع و مشکل برای آنان به وجود میآورند. نوهها سفر را برعکس انجام میدهند، زیرا بهدلیل نبودن کار و بهطور عمده ناامیدی بیرون رانده میشوند. یک امید احتمالی، پیشرفت نیروهای جایگزین بهویژه در سطح سیاسی است، زیرا در دو سال آینده انتخابات برگزار خواهد شد و… خوب، بر اساس نظرسنجیها که من زیاد به آنها اعتقادی ندارم، اما در این مورد بهنظر میرسد که واقعیت را منعکس میکنند، چپ میتواند بیش از نیمی از آرا را بهدست آورد. در یک حوزۀ محدود برای مانور که دنیای امروز به تو میدهد، این آرا کاری انجام خواهند داد، حداقل برای اینکه این کشور میهن بودن را رها نکند، زیرا این رهاسازی در یک روند پرشتاب درحال انجام گرفتن است. این چشماندازی که امروز میهن من عرضه میکند، بسیار غمانگیز است. صفهای عظیم، عظیم، و بسیار طولانی از مردم که برای ترک کشور در جستوجوی گذرنامه هستند. بندرها و فرودگاهها پر از مردمی هستند که میروند. پیش از همه جوانان میروند و فقط سالمندان برای آبیاری گیاهان اطراف قبرها در گورستان میمانند. این دورنمای اسفانگیز شبیه دورنمای بسیاری از شهرها و آبادیهای ترکشدۀ گالیسیا است. بنابراین در آینده کار زیادی برای بهبود این کشور رو بهمرگ که درحال رنج بردن است باید انجام گیرد تا انرژی از دسترفته به آن بازگردد. رفتن جوانان معدودی که ماندهاند مسئلهای است بسیار دشوار. مسلم است که آنان حق رفتن دارند و هیچکس نمیتواند این حق را انکار کند، اما این برای کشور یک خونریزی وحشتناک است. این چشماندازی بسیار دلسردکننده است. من در اوروگوئه زندگی میکنم چون کشور منتخبم است، نه بهاین دلیل که در آن متولد شدهام. در این مرحله، زندگی من از آنچه مینویسم میگذرد و میتوانم این تجمل را به خودم هموار کنم که جایم را در دنیا انتخاب کنم، جای من اینجاست و آن را انتخاب میکنم، زیرا آن را دوست دارم، زیرا احساس میکنم با علاقه و عاطفه با سرزمینی پیوند دارم که مرا ساخته است. بهنظر من این کشور دوستداشتنی و صمیمی است و شایستۀ سرنوشتی بهتر است.
پرسش: در کتاب “پاها بالا” در “مدرسۀ دنیای وارونهٔ” شما از دانشآموزان صحبت میکنید. از کودکان ثروتمند محروم از هویت، از کودکان فقیر که دنیا با آنان طوری رفتار میکند گویی زبالهاند، و کودکان میانی [کودکان طبقهٔ میانهحال] که به پایۀ تلویزیون بسته شدهاند….
پاسخ: بله، آنچه من میگویم این است که با کودکان ثروتمند طوری رفتار میشود گویی پول باشند، با کودکان فقیر طوری رفتار میشود گویی آشغال باشند، و کودکان میانی بستهشده به پایۀ تلویزیون زندگی میکنند، بهوسیلۀ ترس محاصره شدهاند، ازاینروی، کودک بودن در دنیای امروز بسیار دشوار است، و راستی حالا که لغت دانشآموزان را بهکار بردید، یادم آمد، دربارۀ این در قسمت پیشین صحبت کردیم. دقیقاً هنگامی که جنگ عراق درگرفت، سخنگوی صندوق بینالمللی پول برای تبریک گفتن به کشورهای آمریکای لاتین ظاهر شد و از این اصطلاح استفاده کرد. او گفت: “ما در آمریکای لاتین همواره دانشآموزان بهتری داریم.” یعنی، با کشورها مانند افراد زیر سن قانونی که به مدرسه میروند رفتار میشود، و حقیقت این است که در دنیای امروز با افراد زیر سن قانونی خیلی خوب رفتار نمیشود، بنابراین تصور کنید در مورد کشورها چگونه است.
پرسش: ما هنگام صحبت کردن از کودکان میانی، از خودمان سئوال میکردیم، طبقۀ میانی چه نقشی در آمریکای لاتین دارد؟
پاسخ: من هیچ ایدهای ندارم. این را باید از جامعهشناسان پرسید، آنان هستند که احساسات و ایدههای هر طبقه و قشری را میسنجند. من هرگز در این زمینهها صحبت نمیکنم، چون همیشه بهنظرم میرسد که این کار اشتباه است. این رویکردهایی است که از نظرسنجیها زاده میشود، و نظرسنجیها دروغ میگویند، هیچکس حقیقت را نمیگوید، من هرگز کسی را نشناختهام که وقتی در یک نظرسنجی جواب میدهد، حقیقت را بگوید. همۀ جامعهشناسانی که شالودۀ کارشان را نظرسنجیها تشکیل میدهد، مدام اشتباه میکنند، آنان متکبرانه مدعی میشوند که میتوانند مشخص کنند که یک طبقۀ اجتماعی یا یک قشر، یا حتی یک کشور چه فکر میکند یا چه احساس میکند… نظرسنجیها دروغ میگویند.
پرسش: اما، شاید مشکل طبقۀ متوسط در آمریکای لاتین این است که همیشه عادت دارد بهسوی خارج نگاه کند، بهسوی ایالات متحد آمریکا یا بهسوی اروپا، جایی که فرزندان خود را برای تحصیل میفرستد، جایی که پول خود را میگذارند… بهجای اینکه رو بهسوی داخل داشته باشند و کوشش کنند همانطور که شما گفتید، متحد شوند و در جستوجوی راهحل باشند؟
پاسخ: ای کاش این از خودبیگانگی، این ناتوانی در نگاه کردن به سوی داخل و این تحقیر دنیای درونی یک امتیاز برای طبقۀ متوسط بود. زیرا در این صورت به ما اجازه میداد که خیلی بیشتر خوشبین باشیم. من فکر میکنم که این یک کژراهه به سوی طبقات است که متأسفانه در همۀ آنها رخ میدهد. یک بیگانگی فرهنگی رو بهرشد وجود دارد که باعث میشود ما هرچه بیشتر با چشم ارباب در مقیاس اجتماعی به یکدیگر نگاه کنیم. و این نوع استعمار فرهنگی در سالهای اخیر با پیشرفت تکنولوژی بسیار تسریع شده است. همۀ ما کموبیش مقهور جامعۀ مصرفی هستیم که اسراف و خشونت تولید میکند، و البته اسراف متقارن است با رشد فلاکت کسانی که امکان اسراف ندارند، و نامزد دریافت یک گلولهاند، زیرا به همین دلیل ماشین جنگی وجود دارد تا از امتیازها حمایت کند. و این فرهنگ، فرهنگی است که امروز همه را دربر میگیرد. طبقۀ متوسط در بحران است. این امر فراتر از نظرسنجیهاست و با نگاه ساده دیده میشود. همهجا در بحران است. و طبقۀ متوسط بسیار وحشیانه بهدلیل وضعیتی که به اکثر کشورهای آمریکای لاتین بازگشت، از اطمینان به ثبات محروم شد. کاریکاتوری هست از یک کاریکاتوریست عالی برزیلی بهنام یاگوار (Jaguar) که در آن گدایی را نشان میدهد که با یک کلاه کوچک درخواست صدقه میکند و یک آقا با ظاهر طبقۀ متوسط از آنجا میگذرد که به او با بیتفاوتی یا تحقیر نگاه میکند و گدا به او میگوید: “من فردایٍ شما هستم.” به نظر من این چیزی بیش از یک شوخی است.
پرسش: حافظه تقریباً در همۀ آثار شما به طریقی وجود دارد. در تریلوژی “حافظۀ آتش” مینویسید: “امیدوارم حافظۀ آتش بتواند به بازگرداندن قدرت، آزادی و واژه به تاریخ کمک کند.” چرا حافظه را بسیار مهم میدانید؟ حافظه چه قدرتی دارد؟
پاسخ: حافظه هنگامی قدرت دارد که از موزهها فرار میکند. هنگامی که در کوچهها آزاد و رها گام برمیدارد و قادر است دیوانگیهایی را که ما موجودات زنده مرتکب میشویم، مرتکب شود. هنگامی که آن را محبوس میکنند کمتر خطرناک است؛ در هر حال شاهدی است بر آنچه روی داده است، اما فکر میکنم حافظهای که بیش از همه برای من جالب است و بیشتر مرا به حرکت درمیآورد، حافظهای است که مانند منجنیق عمل میکند، نه آن حافظهای که تو را محکم در یک هویت که میتوان آن را در یک ویترین گذاشت و با کلید بست، نگه دارد. مراسمی هست که میدانستم در میان بومیان ساحل شمال غربی قارۀ آمریکا، یعنی در آن جزیرههایی که در مرز بین ایالات متحد آمریکا و کانادا قرار دارند، آنجا که وانکوور (Vancouver) قرار گرفته است، اجرا میشوند. تعدادی جزیره وجود دارد که در آنها برخی آداب و رسوم بومی جان بهدر بردند. سپس فهمیدم که همان مراسم در چیاپاس [یکی از ایالتهای مکزیک] اجرا میشوند، از اینرو حدس مینم که در جاهای دیگر هم آن مراسم وجود داشته باشد، این تطابقهای عجیب که در آداب و رسوم، استورهها، و در انتقال حافظۀ جمعی روی میدهند، تطابقهایی نادر هستند که بهطورعلمی قابل توضیح نیستند. این مراسم که بهنظر من بسیار روشنگر است، بهاین ترتیب است که استادکار شغل سفالگری، یعنی استاد کوزهگر، هنگامی که سالخورده و خسته است و دید مهآلودی دارد و دستانش میلرزد، جای خود را به کوزهگر جوان میدهد، به جوانی که وارد میشود. و مراسم بسیار جالبی است، زیرا آنچه سالخورده به او میدهد شاهکار اوست، یعنی کاملترین کوزۀ اوست. سپس کوزهگر جوان آن شگفتی را میگیرد، و بهجای محافظت از آن تا بتواند آن را در یک تاقچه تماشا کند، کوزه بر زمین میافتد و خرد میشود. کوزه تکهتکه میشود، هزار تکۀ کوچک. کوزهگر جوان تکهها را جمع میکند و با خاک رس آنها را بههم وصل میکند. چنین حافظهای است که من به آن باور دارم، حافظه بهعنوان تداوم زندگی. نه آن حافظۀ مردهای که ما را به تماشای گذشته دعوت میکند مانند دعوت به تماشای پروانهای میخشده بر دیوار.
پرسش: چیزی که این روزها به آن اهمیت داده میشود، ضرورت تأیید حق تعیین سرنوشت خلقهاست. شما گفتید که “حقوقی مقدس وجود دارد که فراتر از توافقهای سیاسی هر گروه است، و این جنبش صلحآمیز خیرهکننده میبایست در این مسیر حرکت کند” جنبشی که اکنون خیلی زنده بهنظر میرسد. برای ما هم بهعنوان کسانی اهل گالیسیا، این ایدۀ تعیین سرنوشت خلقها چیز بسیار جالبی است. …
پاسخ: بله، تأیید این امر اکنون بیش از هر زمان دیگری برای من اساسی است، زیرا شما دیدهاید که اظهارات همۀ شخصیتهای مهم دولت ایالات متحد آمریکا دربارۀ اینکه عراق آزمایشگاهی برای جنگهای بعدی است، بر هم منطبق هستند، از اینرو جنگهای بیشتری در راهند… دنیا را به یک منطقۀ بزرگ تیراندازی تبدیل ساختند که در آن قصابی کردن کشورها از مصونیت حیرتانگیزی برخوردار است. باید دید کجای نقشه انگشت میگذارند، چه کشوری را که وجود دارد کشف میکنند و تسخیر آن ضروری است، چون نفت دارد، یا چون آب دارد- من معتقدم که در بیست یا سی سال آینده برای آب جنگ بیشتر رخ میدهد تا برای نفت، یا بههمان اندازه خواهد بود که برای نفت رخ میدهد. بنابراین تصور میکنم، حفظ تقدس لازم است – من بر این نظرم که حق تعیین سرنوشت خلقها مقدس است، حقی است که هر کشور با داشتن آن درباره سرنوشت خود تصمیم میگیرد. و من فکر میکنم که این یک حق است که نباید و نمیتواند محدود شود، اگرچه در واقع چنین است، چون گاهی… بله، حق تعیین سرنوشت بله، اما یک استبداد سرکوبکننده وجود دارد و کشتار صورت میگیرد، سپس قدرتهای بزرگ برای آرامش مردگان میآیند. و فقط در سطح نظامی اینگونه نیست. باید از حق تعیین سرنوشت دفاع کرد، باید آن را مانند پرچم برافراشت، و آن را در مقابل دیکتاتوری جهانی پول افزایش داد، این دیکتاتوری همیشه گلوله شلیک نمیکند، بلکه گاهی با شیوههایی مخفی و کمتر تماشایی انسانها را میکٌشد، شیوههایی که مبارزه با آنها دشوارتر است. … کمی پیش از جنگ عراق ۳۳ بولیویایی از طرف صندوق بینالمللی پول کشته شدند، این صندوق به دولت دستور داد که بر دستمزدها که در بولیوی بخور و نمیرند، مالیات وضع کند. مردم بهپا خاستند و ۳۳ نفر از آنان را کشتند. بسیاری از مردم بهدلیل برنامۀ تعدیل و نظم نابرابر جهانی از گرسنگی میمیرند، نظمی که بهطورفزاینده نابرابرتر میشود زیرا برنامههای کمکی که تکنوکراسی بینالمللی به ما میفروشد به این نظم کمک میکنند، برنامههایی که مانند جلیقههای نجات ساختهشده از سرب هستند که به خلقهایی که در حال غرق شدن هستند، عرضه میشوند.
پرسش: پاهای دنیا رو به بالاست… چگونه میتوانیم آنها را برگردانیم؟
پاسخ: من کوچکترین ایدهای ندارم. و اگر کسی هم برای فروش نسخهای نزد من بیاید، او را از خودم دور میسازم، زیرا بهنظرم میآید که یک حقهباز است. جهان پُر از شارلاتانهایی است که راهحلهای جادویی ارائه میکنند، دروغگویانی که با دروغ تجارت میکنند، امید را میفروشند گویی امید را میتوان فروخت. امید چیزی است که هر روز با دشواری زیاد فتح میشود و هر روز میافتد و برمیخیزد، هنگامی که واقعاً زنده باشد. مانند همۀ ما که سکندری میخوریم، میافتیم، مردد میشویم، به دیوار برخورد میکنیم، میمیریم و دوباره متولد میشویم… این یگانه امیدی است که شایستۀ ایمان است. بنابراین نه دستورالعملهایی وجود دارد و نه من کسی هستم که آنها را خلق کنم. به آنچه من اطمینان دارم این است که تنها شیوۀ تغییر واقعیت، دیدن آن است. اگر شروع نکنیم آن را ببینیم، نمیتوانیم آن را دگرگون سازیم، و امروز این جدیترین مسئله است. ما در برابر واقعیت نابینا هستیم، زیرا دغلکارانه میآید، ماسکزده میآید، با فوتوفن میآید، و چالش مهمتر افشای آن است تا بتوان آن را دگرگون ساخت. و یقین ژرف دیگری که دارم این است که دگرگونیها هنگامیکه حقیقی باشند، از پایین و از درون رخ میدهند. زیرا نسخههایی هم وجود دارد که در بازار جهانی فروخته میشوند. من بر این عقیدهام که تغییرها از پایین و از درون میآیند و نمیتوانند از بالا و بسیار کمتر از آن از خارج تحمیل شوند. فرایندهای تغییر هنگامی که حقیقی هستند بسیار کُند نضج میگیرند، بهسختی با آنچه پیامبران اعلام میکنند و با آنچه کارشناسان بهعنوان درست یا نادرست طبقهبندی میکنند شباهت دارند، زیرا خوشبختانه تاریخ بشر- بسیاری چیزها را از دست داده است، اما برخی را حفظ میکند- ظرفیتهایی شگفتآور را در خود ذخیره میکند، یعنی عدهٔ کسانی که تاریخ را میسازند بینهایت است. و این درواقع منبع امیدی قابلاعتماد است: یک ظرفیت شگفتانگیز. و این فراتر از نقشههایی است که ما روشنفکران عادت به ساختن آنها داریم برای… بگوییم برای تفسیر واقعیت، اما حقیقت این است که ما آنها را میسازیم تا طعمۀ خود را حفظ کنیم.
پرسش: و میتوانیم پایان مسرتبخشی داشته باشیم اگر دربارهٔ پنیارول (Peñarol) [باشگاه ورزشی پنیارول در اوروگوئه] سئوال کنیم؟
پاسخ: پنیارول دشمن من است، من هوادار تیم ملی هستم. فوتبال هم در بحران است، فوتبال اوروگوئه در بحران کامل است، بخشی از فروپاشی کشور است. چگونگی این روند در فوتبال جالب است. سالهای شکوهمند یک کشور خیلی کوچک- ببین، ما اوروگوئهایها الان کمی بیش از سه میلیون نفر هستیم نه بیشتر، یعنی کمتر از یک ناحیۀ بوئنوسآیرس یا سائوپولو، چه رسد به مکزیکوسیتی- با این حال در سالهای دهۀ بیست- هنگامی که هنوز چیزی که اکنون جام جهانی فوتبال یا مسابقات جهانی فوتبال نامیده میشود، وجود نداشت، بازیهای المپیک بودند- اوروگوئه در دو المپیک قهرمان شد. در اولین مسابقۀ جهانی، در سال ۱۹۳۰/ ۱۳۰۹ قهرمان شد، و دوباره در سال ۱۹۵۰ / ۱۳۲۹ قهرمان جهان شد، اما از آن به بعد سقوط کرد، آغاز سرسره آشکار شده بود، و حالا نه ظاهر میشویم، نه حداقل راهی به مسابقات پیدا میکنیم، یا اگر راه یابیم با مجازاتی سخت همراه است، چون بهزودی میبازیم. و این هم بخشی از چشمانداز کلی بحرانی است که کشور در آن بهسر میبرد. ولی چرا آن معجزه رخ داده بود؟ من میدانم که معجزهها توضیحی ندارند، اما بعضی اوقات حداقل چیزی شبیه به یک توضیح احتمالی وجود دارد. چرا فوتبال در آن سطح بالا در آن سالها، در سالهای دهههای ۲۰ و ۳۰ [قرن بیستم میلادی] شکوفا شد؟ خوب، تا حد زیادی- اگرچه من از آنهایی نیستم که میگویند “این امر بهخاطر چنین چیزی رخ میدهد”… من فکر نمیکنم که زندگی انسانی بتواند با فرمولهایی نظیر ۲ بهعلاوۀ ۲ میشود چهار حلاجی شود… – آن امر تابعی از یک سیاست دولتی بهمفهوم ژرف اجتماعی بود که اوروگوئه را در نخستین سالهای قرن بیستم بهپیش برد هنگامی که یک کشور آوانگارد بود. مادربزرگ من طلاق گرفته بود. در اوروگوئه خدمات عمومی اساسی را بیش از یک قرن پیش ملی کردند، کلیسا از دولت جدا شد، آموزش در اوایل قرن بیستم برای همه رایگان، عمومی و اجباری بود. بنابراین، این کشور که پیشتاز بود، کشوری که آن انرژی آفریننده فوقالعاده را داشت، امروز مانند این است که در مؤخرۀ غمانگیز آن مقدمۀ زیبا زندگی میکند، از آن مقدمۀ سرشار از انرژی و زیبایی که برنامههای آموزش عمومی ترغیبشده توسط دولت را به پیش میبُرد، یعنی برنامههای عمومی آموزش مردمی را با یک احساس سازنده که نهفقط هدایتگر ذهن بلکه هدایتگر بدن هم بودند. برنامههای تربیت بدنی شگرفی وجود داشت و در سراسر کشور میدانهای ورزشی وجود داشت. و این امر شکوفایی بسیاری از ورزشکاران و فوتبالیستهای خوب را در یک کشور بسیار کوچک توضیح میدهد که توانایی مقابله با بزرگان و شکست دادن آنها را یکی پس از دیگری داشت. من نمیگویم که یک کشور با داشتن برنامههای همگانی در حمایت از تربیت بدنی آن را از هیچ تبدیل به قهرمان جهان میکند، من این دید مکانیکی و احمقانه را در مورد پدیدهها ندارم، اما میگویم که این برنامهها بسیار کمک میکنند، و این که بعضی اوقات آموزش همگانی از طرف قدرتهای مردمی- هنگامی که قدرتهای مردمی هویت خویش را با مردمی که آنها را انتخاب میکنند، مشخص سازند- حداقل بر سرنوشت مردم تأثیر زیادی دارد؛ آن را تعیین نمیکند، ولی برای رفتن در یک جهت مثبت بر آن تأثیر زیادی دارد. نهفقط برای پیروزی، زیرا من از آنهایی نیستم که عقیده دارند که آدم برای پیروزی زندگی میکند. من به زندگی بهعنوان یک مسیر دو و میدانی، یک مسیر مسابقه که در آن یک یا دو منتخب برنده میشوند تا بقیه ببازند، عقیده ندارم. نه در ورزش نه در چیز دیگری چنین اعتقادی ندارم. من ورزش را دوست دارم، فوتبال را خیلی دوست دارم، من هوادار فوتبال هستم، دربارۀ فوتبال یک کتاب نوشتم، “فوتبال در آفتاب و سایه” ،اما بهدلیل اینکه به شادی بازی عقیده دارم، نه به وظیفۀ برنده شدن. وظیفۀ برنده شدن دشمن شادی بازی است. آنچه روی میدهد این است که فوتبال اوروگوئه شادی بازی را از دست داده است، زیرا وارد یک مدار بینالمللی ارتقاءیافته شده است- یا تنزلیافته، زیرا این هیچ نوع ارتقائی نیست – و به سطح صنعت رسیده است، به سطح تولید صنعتی و در دنیایی که همهچیز را به کالا بدل میسازد و فوتبال کاملاً کالایی شده است. بنابراین در این رقابتها همیشه اشتباه میکنیم، ولی همچنین در این راه شادی بازیکردن را از دست دادیم، اکنون تقریباً یازده نفرمان در دروازه میایستیم که به ما گل نزنند، و این یک فوتبال غمانگیز، کسالتآور، بیرنگ و جلا و زشت است. این همان چیزی است که مرا آزار میدهد. نه چون میبازد. غمانگیز شدن این بازی مرا رنج میدهد. اینکه سیاستهای عمومی تا چه نقطهای اجرا میشوند، باورکردنی نیست. ببین… کشوری مانند فنلاند در فوتبال برنده نمیشود – حقیقت این است که هرگز برنده نمیشود – ولی درعوض در مواردی درسی به دنیا میدهد که دنیا بهدلیل دیکتاتوری بازار که امروز در همۀ سطوح و در همۀ شاخههای فعالیت انسانی حضور دارد، آن را نادیده میگیرد یا احتمالاً آن را غیرقابلاجرا میداند. ولی این درسی است زیبا. در فنلاند در فوتبال جوانان چیزی وجود دارد بهنام کارت سبز. هیچکس نمیداند که کارت سبز وجود دارد، و مطمئناً اگر در فوتبال حرفهای بهکار برده میشد مایۀ خندۀ تماشاچیان میشد. رسانههای بزرگ غیرارتباطی با مردم بسیار بیرحمانه رفتار میکنند و مردم بهدلیل آموزشی که به آنان داده میشود بسیار آموزش نیافته هستند… کارت سبز یک اختراع بسیار زیبای فنلاندی است. اگر شما اهل فوتبال هستید، اگر از مذهب توپ، از این گلولۀ سفید جادویی که روی زمینهای بازی در دنیا یورتمه میرود، خبر دارید، میدانید که در فوتبال یک کارت زرد است که به گناهکار اخطار میکند، و یک کارت قرمز که او را به تبعید محکوم میکند. یعنی، داور بازیکنانی را که مرتکب شر شوند اخراج میکند.
و در فنلاند کارت سبز را اختراع کردند که افزون بر کارت قرمز و کارت زرد که کارتهای مجازات هستند، وجود دارد. کارت سبز به بازیکنی پاداش میدهد که شرافتمندانه بازی کند، به بازیکنی که صادق باشد، به بازیکنی که رقیب افتاده را بلند کند، به بازیکنی که به اشتباه خود پی ببرد، به بازیکنی که به داور هشدار دهد که اشتباه کرده است، که بله، گلی که تازه زده شده بوده، در حقیقت خارج از قواعد بازی بوده است. این بازیکنان اصیل، نجیب ، قادر به صداقت و همبستگی، کارت سبز میگیرند. زیبا میبود اگر دنیا اینگونه میبود.
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
۱۷ ژوئن ۲۰۰۳/ ۲۷ خردادماه ۱۳۸۲
بهنقل از کتاب “گزیدههایی از اندیشههای ادواردو گالهآنو“، گردآورنده و مترجم: ایرج زارع، انتشار از راه اینترنت، چاپ نخست اردیبهشتماه ۱۳۹۹ خورشیدی
***
به نقل از «به سوی آینده» شمارۀ ۴، مرداد ۱۴۰۲