به سوی آینده

من و سایه و بانگِ مرغِ غریب…

 

ر ـ آشنا

 

غروب و گوشه‌ی زندان و بانگِ مرغِ غریب

بنال سایه که هنگامِ شعرِ غم‌‍‌‌‌ناک است

 

غروب که می‌شد، “بانگِ مرغِ غریبِ سایه” در سلول‌ها می‌پیچید: نغمه‌ای از شاخسارِ آزادی؛ ما هم می‌نشستیم به گوش دادن. بابا یحیا می‌گفت: “این قُمری، تازه سرو کله‌اش این دور و برها پیدا شده؛ از وقتی توده‌ای‌ها را آورده‌اند. می‌گویند ردِ یک توده‌ای را که به او آب و دانه می‌داده گرفته و آمده این‌جا”. هرچه بود، شده بود دل‌خوش‌کُنکِ زندانی‌ها.

چیزی نگذشته بود که غزلی، سینه به سینه واگویه شد و به ما هم رسید: “غروب و گوشه‌ی زندان و بانگِ مرغِ غریب/ بنال سایه که هنگامِ شعرِ غم‌ناک است“. و ما، تازه دریافته بودیم که سایه هم باید در همین حوالی‌ها باشد. به او هم رحم نکرده بودند. غزل‌اش، در آن سیاه‌شبانِ شکنجه و شیون و کابوسِ نیم‌شبِ زندانیان، مرهمی بود بر دردها که بر دل‌ می‌نشست:

 

دلِ شکسته‌ی ما، هم‌چو آینه پاک است

بهای دُر نشود کم، اگرچه در خاک است

زِ چاکِ پیرهنِ یوسف آشکارا شد

که دست و دیده‌ی پاکیزه‌دامنان پاک است

نگر که نقشِ سپید و سیه، رَهت نَزَند

که این دواسبه‌ی ایام، سخت چالاک است

قصورِ عقل کجا و قیاسِ قامتِ عشق

تو هر قَبا که بدوزی، به قدرِ ادراک است

سحر به باغ درآ کاز زبانِ بلبلِ مست

بگویمت که گریبانِ گُل چه‌را چاک است

رَواست گر بگشاید هزار چشمه‌ی اشک

چنین که داسِ تو بر شاخه‌های این تاک است

زِ دوست آن‌چه کشیدم، سزایِ دشمن بود

فغان زِ دوست که در دشمنی چه بی‌باک است

صفایِ چشمه‌ی روشن نگاه دار ای دل!

اگرچه از همه سو، تندبادِ خاشاک است

صدایِ توست که برمی‌زند زِ سینه‌ی من

کجایی ای که جهان از تو پُر زِ پژواک است

غروب و گوشه‌ی زندان و بانگِ مرغِ غریب

بنال سایه که هنگامِ شعرِ غم‌ناک است

دلِ حزین‌ام از این ناله‌ی نهفته گرفت

بیا که وقتِ صفیری زِ پرده‌ی راک* است.

 

* راک: گوشه‌ای در دستگاهِ راستِ پنج‌گاه و ماهور (فرهنگِ عمید). نوایی در دو دستگاهِ ماهور و شور(مجمع‌الادوارِ هدایت).

 

سایه‌ی اسیر اما از جان و جَنَمی دیگر بود. شاعری که پیرانه‌سر، از بسِ نرم‌خویی، در غمِ ارغوانی که با خونِ دل‌اش پرورده‌ بود، های‌های می‌گریست، اما در دوزخِ سرد و مرگ‌بارِ زندان، تهمتنی می‌کرد و به رویِ خود هم نمی‌آورد که روزگارش چه‌گونه می‌گذرد؟ مردی که به گفته‌ی شهریارِ شاعر، اگر از دست می‌رفت، فرشته‌های آسمانی به حالِ خاکیان زار زار می‌گریستند، هشتاد و چهار روزِ آزگار با چشم‌های بسته رویِ یک پتویِ کهنه‌ی سربازی نشست و خَم به ابرو نیاورد؛ آن‌هم در گوشه‌ی راهرویی در کنارِ دست‌شوییِ پُر آی و روِ زندان. کسانی که نمی‌توانند ژرفای چنین شکنجه‌ای را دریابند، کافی است چند دقیقه‌ای چشم‌هایشان را ببندند تا ببینند که زیستن با چشم‌های بسته چه‌قدر دردناک است. دیدگانِ آدمی، تشنه‌ی نور و تصویرند و بی این هردو می‌میرند. داستان، داستانِ همان آب و ماهی است.

 

آن سویِ بودن

از حاشیه راهروِ بندِ دوهزارِ کمیته‌ی مشترک تا سلولی تنگ و آکنده از زندانی، چندان راهی نبود؛ راهی که اما در نگرانی و بیم پیموده شد:

 

پرِّ کاهم در مصافِ تندباد

خود نمی‌دانم کجا خواهم فتاد

                                           مولوی

 

پاس‌داری که سرِ یک چوب را به دستم داده و با خود کشیده بود تا “نجس” نشود! پرتَم کرد تویِ سلول و گفت: بی آن‌که روی‌ات را برگردانی می‌توانی چشم‌بندت را برداری. و بی آن‌که دیده شود درِ سلول را بست و رفت. همه‌ی زندانی‌ها روزی چهار بار به آب‌ریزگاه بُرده می‌شدند. و در مسیرِ همین رفت و آمدها هم می‌توانستند از زیرِ چشم‌بندهایشان هم‌دیگر را بیابند و گاه، چند واژه‌ای در گوشِ هم نجوا کنند.

 

یک‌دو روزی نگذشته بود که در کنارِ دست‌شوییِ بند، چشمم به میان‌سال‌مردی سپیدموی افتاد که رویِ زمین بر یک پتوی کهنه‌ی سربازی نشسته و یکی از دو پاس‌دارِ بند هم در کنارش دوزانو زده است و به آرامی از او چیزهایی می‌پُرسد. سِدایِ (صدای) پِچ‌پِچِه‌هاشان اما به گوش نمی‌آمد یا مفهوم نبود. برآن شده بودم که رازِ این گفت و شنودها را دریابم؛ به ویژه که هریک از هم‌بندی‌ها گمانه‌زنی‌های خود را در باره‌ی او داشتند. در یکی از روزها، دل به دریا زدم و وقتی از کنارِ این دو می‌گذشتم، سرم را تا توانستم خَم کردم و سِدای مردِ میان‌سال را شنیدم. به سلول که برگشتیم به هم‌سلولی‌هایم گفتم: “می‌دانید آن مردِ نشسته در راهرو کیست؟” همه گفتند نه! گفتم: “من امروز سِدایش را شنیدم؛ هنوز آن‌قدر کودن نشده‌ام که نتوانم سِدایش را بشناسم؛ این مرد کسی جُز سایه نیست. من او را بارها، چه در خانه‌اش و چه در دفترِ شورایِ نویسندگان و هنرمندانِ ایران دیده و سِدایش را شنیده‌ام”. چنین می‌نمود که کسی حرفم را باور نکرده است. چند روزی گذشت تا این‌که یک هم‌بند، در فرصتی مناسب، سر در گوشِ او کرده، نام‌اش را پرسیده و از زبانِ خودش شنیده بود که او سایه است.

 

منتظری، پاس‌داری تندخو و سخت‌گیر، همان جوانی بود که پای سخنِ سایه می‌نشست تا از او شاعری بیاموزد. بعدها به تجربه دریافتم کسانی از این گونه: تیپ‌استخوانی‌ها، بسیار هم خوش‌دل و مهربان‌اند؛ از دیرباز گفته‌اند: “خوش ظاهر و بد باطن”. این یکی که بد ظاهر است باید خوش‌قلب هم باشد! سرانجام روزی، او را به جبهه‌های جنگ فرستادند و کالبدِ بی‌جان‌اش را برگرداندند. از شیوه‌های سربه نیست کردنِ خودی‌هایی که نام‌ِشان در فهرستِ سیاهِ جمهوری اسلامی می‌آمد، یکی هم “شهادتِ” ناخواسته در جبهه‌های جنگ بود. زندانیانی که او را از نزدیک شناخته بودند می‌گفتند: نشست و برخاستِ منتظری با سایه شاعر، او را چندان برکشیده بود که دژخیمان، چاره‌ی کار را در گسیلِ او به جبهه‌های جنگ می‌دانستند. به راستی بر سرِ منتظری چه آمد؟

 

یک دو دهه پس از آن روزها، بخت، به من رو کرد و سایه را درخانه دوستی در یک کشورِ اروپایی دیدم. و چه سوژه‌ای برای یک روزنامه‌نگارِ شیفته‌ی ادبیات، پُرکِشِش‌تر از واگویه‌های شاعری که افتخارِ شعر و ادبِ امروزِ ما است؟ می‌دانستم که او تن به گفت و گویِ رسانه‌ای نمی‌دهد. با این همه وقتی از زندان و “بانگِ مرغِ غریب” و منتظریِ ناکام با او گفتم، لب گشود و اندکی سخن گفت؛ واگویه‌اش اما چندان نبود که بشود در رسانه‌ایی، جایی، چاپ‌ا‌ش کرد؛ ماند و ماند تا به امروز که نشستم تا به سخنِ بیهقیِ دبیر، لختی هم قلم را بر آن روزها بِگریانم. بعدها وقتی کتابِ پیرِ پرنیان‌اندیش/ گفت و گوی ده‌ها ساعته میلادِ عظیمی با استادِ بزرگِ شعرِ فارسی از چاپ درآمد، با شگفتی از خود پرسیدم: این همان سایه‌ای است که تن به گفت و گو نمی‌داد؟

در آن میهمانی از سایه پرسیدم که داستانِ منتظری به کجا انجامید و او گفت:

 

ـ” روزی از روزها مرا بُردند و هم‌بندِ یک جوانِ کُرد کردند. به این ترتیب، برای مدتی، ندیدم‌اش؛ او اما وقتی بازگشته و مرا ندیده بود، سلول به سلول گشته و سرانجام مرا یافته بود. از این پس، با آن‌که درِ سلول‌ها باید در ساعتِ یازدهِ شب بسته می‌شدند، اما منتظری می‌آمد و تا یک و نیم و گاه دو و نیمِ بامداد می‌نشستیم و می‌گفتیم و شعر می‌خواندیم. تا این‌که یک شب، نگران‌اش شدم. او جوان بود و نمی‌دانست دارد چه می‌کند. یک‌بار هم او را سِدا زدند و رفت؛ وقتی برگشت، گرفته و غم‌گین می‌نمود. من یک خالِ گوشتیِ مشکوک به سرطان در زیرِ بَغل داشتم که یک پزشکِ زندانیِ اهلِ جنوبِ کشور آن‌را عمل کرده بود. قرار بود منتظری نتیجه‌ی عمل را برایم بیاورد که نیامد. بهرامی، هم‌سلولِ من می‌گفت: بی‌معرفتی کرده و نتیجه را نیاورده است! چند ماه بعد، ناگهان، در راهِ حمام دیدم‌اش. چشم‌اش که به من افتاد دوری زد و رفت جلوتر ایستاد. دیگر ندیدم‌اش تا روزی که به دفترِ زندان فراخوانده شدم. در آن‌جا، خرت و پِرت‌هایم را دادند و گفتند که می‌روی به اوین. به حیاطِ زندان که پا گذاشتم، دیدم گروهی دارند والیبال بازی می‌کنند؛ من هم به ماشینی که در محوطه پارک شده بود تکیه دادم و ایستادم که دیدم منتظری در دو قدمی‌ام هاج و واج مانده است و جرأت نمی‌کند به من نزدیک شود. سرانجام سوارم کردند و از خیابان‌های فردوسی و کوشک، از جلوی خانه‌ام، مرا بُردند به اوین. از زندان که درآمدم شنیدم همه می‌گویند یک پاسدارِ تندخو، که تحتِ تأثیرِ سایه، نرم‌خو و انسان شده بود در جبهه‌های جنگِ جنوب کشته شده است”.

 

این داستان اما با آب و تابی دیگر، در کتابِ “پیرِ پرنیان‌اندیش” آمده است که گوشه‌هایی از آن‌را با هم می‌خوانیم. از آن‌جا که واگویه‌های سایه با همان زبانِ محاوره‌ای در کتاب آمده‌ است و این، با یک‌دستیِ جُستارِ ما نمی‌خواند، به ناچار، متنِ کتاب را اندکی ویراسته‌ایم:

 

“یک‌نفر جلویم ایستاد و بعد چمباتمه زد و گفت: تو شاعری؟ من همین‌طور اخم کرده، ساکت نشستم. دوباره گفت: تو شاعری؟ گفتم: اِی… گفت: به من یاد بده. با تغیّر گفتم: چی رو یاد بدم؟ گفت: شعر گفتن را. گفتم: نمی‌شود. گفت: چه‌را نمی‌شود؟ گفتم: هزار چیز می‌خواهد و اول [از همه] یک قلبِ خوب. طفلک ماند. خُب آدم نمی‌تواند بگوید من یک قلبِ خوب دارم! […] گفتم: از شعر خوش‌ات می‌آید؟ گفت بله. تا گفت بله، فهمیدم که دیگر، دوره‌ی حکومتِ مَن است. زیرا آن‌ها به کسی بله نمی‌گفتند… آره و تو و از این چیزها می‌گفتند. پرسیدم: خودت هم شعر می‌گویی؟ گفت: بِرَوم [شعرهایم را] بیاورم؟ گفتم: [بله…] رفت و یک برگ کاغذ برداشت و آورد. با قلمِ درشت و نستعلیقِ بد، یک شعرِ کج و کوله نوشته بود؛ قافیه و وزن و ردیفِ همه هم غلط!… کاغذ را داد به من. گفتم: من که نمی‌بینم! […]. گفت: ‌کمی چشم‌بندت را بزن بالا! من هم آن‌را گذاشتم بالای پیشانی‌ام [و چهره‌اش را خوب] دیدم؛ یک پسرِ هجده نوزده ساله با صورتی کشیده که کُرکِ صورت‌اش تازه درآمده بود…؛ دیدم از پسرِ من‌هم کوچک‌تر است. دیگر آن عصبانیت و ستیزه‌گریِ من آرام شد. شعرش را خواندم، چشم‌بندم را پایین کشیدم و کاغذ را دادم به دست‌اش. گفت: چه‌طور است؟ گفتم: مزخرف! گفت: چه‌را؟ گفتم: چه‌را ندارد، مزخرف است دیگر! گفت: درست‌اش کُن! گفتم: کجایش را درست کنم؟ جایِ آباد ندارد! بعد به او گفتم: ببین! من یک جلسه به تو درس می‌دهم اگر یاد گرفتی ادامه می‌دهم وگرنه با هیچ توپ و تانکی کسی نمی‌تواند مرا مجبور کند که چیزی را به کسی یاد بدهم. گفت: بگو! گفتم: برو یک کاغذ و قلم بیاور… حالا دیگر این [پاسدار] آمده است در محله‌ی من. رفت و آورد و من شروع کردم به روشِ خودم به او وزنِ شعر یاد دادن. ده دقیقه‌ای به او درس دادم […] و بعد از او پرسیدم […]؛ اصلا ورق برگشت. درست مثلِ این‌که ضبط کرده باشد [آن‌چه را که شنیده بود] به من پس داد. چنان ذوق کردم که یادم رفت من زندانیم و او زندان‌بان. به او گفتم: آفرین! عجب حافظه‌ای داری! در تمامِ مدتی که کشیک بود می‌آمد پیشِ من درس می‌گرفت. در یکی دوماه، چه پیش‌رفتی کرد این بچه! یک روز آن‌ها را بُرده بودند به ملاقاتِ آقای خمینی. شعری در آن‌جا گفته بود که برای من خواند:

 

من چون رَوَم از این‌جا، شمس و قمرم این‌جاست

 

باور کردنی نبود. مصرعِ دوم‌اش اما خراب بود. گفتم: نه، این خوب نیست و به مصرعِ اول‌ات نمی‌خورد. مثلا باید بگویی:

 

گو سَد شبِ تار آید، روشن سحرم این‌جاست

 

گفت: آقا نه، این از کلاسِ من خیلی بالاتر است! دیدم شعر را می‌فهمد. خیلی اهمیت دارد. گفتم: پس خودت برو درست‌اش کن!

یک روز هم آمدند و مرا بُردند به سلولی در یک بندِ دیگر. شب دیدم همین جوان آمده سر شیفتِ خود، دیده من نیستم رفته همه جا را گشته تا فهمیده کجا هستم. بعد، می‌آمد بیرونِ درِ سلول می‌نشست و درس می‌گرفت. کم کم پوتین‌اش را درآورد و آمد توی سلول، پهلویِ ما که دونفر بودیم: من و یک جوانِ کُرد. ساعتِ یازدهِ شب درِ سلول‌ها را می‌بستند ولی او تا یک، یک و نیمِ شب می‌نشست و درِ سلولِ ما باز بود… هم‌سلولِ من هم کِیف می‌کرد. شب‌نشینی بود دیگر. شعر می‌خواندیم و حرف می‌زدیم. من می‌دیدم این بچه است و دارد افراط می‌کند. می‌دانستم چه خواهد شد. یک شب پیشِ ما نشسته بود که آمدند و سِدایش کردند. رفت و پس از نیم ساعت آمد. دیدم چهره‌اش گرفته است. گفتم: مشکلی پیش آمده؟ گفت: نه آقا چیزی نیست. از فردایش نیامد. ظاهرا به او گفته بودند دیگر حق ندارد با من حرف بزند.

 

هفت ماهی پس از این دید و بازدیدها، یک‌روز که سایه را به زندانِ اوین می‌فرستادند: “از زیرِ چشم‌بند دیدم که این جوان، در دو قدمیِ من ایستاده است. این آخرین دیدارِ من با او بود. از زندان که درآمدم، بچه‌های زندانیِ آزاد شده می‌گفتند نگهبانی در زندان بود که بسیار بداخلاق بود و پیشِ سایه درس می‌گرفت. او به کلی تغییر کرده و آدمی نرم و مهربان شده بود. بعدها رفت به جبهه و شهید شد.”

“باور کنید که من به گریه افتادم وقتی به من گفتند که این بچه شهید شده است”.

 

(از بخشِ زندانِ کتابِ پیرِ پرنیان‌اندیش/ گفت‌وگوی میلادِ عظیمی با هوشنگِ ابتهاج/ سایه).

 

برآمدِ سخن

 

بیهقیِ دبیر می‌گفت: ” مرد، به هنر نام گیرد “؛ هم‌چون فروغِ فرخ‌زاد که گفته بود: “اگر به یادِ کسی هستی، این، هنرِ اوست”؛ درست است که سایه از بزرگ‌ترین غزل‌سُرایانِ تاریخِ ادبیاتِ ایران پس از خواجه‌ی شیراز است و این، رازِ دوست‌داری و ماندگاریِ او است، اما تا کسی شریف و شِگرف و به یادماندنی نباشد، در کوچه‌پس‌کوچه‌های هیچ ذهنی به جولان درنمی‌آید. رازِ بزرگیِ سایه، در بزرگواریِ او است. همین که از پاسداری تندخوی و پرخاش‌گر، جوانی روادار و مهربان می‌سازد، خود، نمودارِ شخصیتِ زُلالِ او است. در آن روزهای شکنجه و شیون و شهادت، ای بسا زندانیانِ فرهیخته‌ی هم‌بندِ ما، که شاید سایه‌ی منتظریِ تندخوی را هم با تیر می‌زدند، اما تنها این سایه بود که نشان داد با حریرِ هنر و اَتلَسِ رواداری و مهربانی هم می‌شود، پولادِ آب‌دیده و سرسخت را نرم کرد، چه رسد به جوانی که شاعرِ شیرین‌سخنِ ما او را به چشمِ فرزندِ خود می‌نگریست:

 

بس نکته غیرِ حُسن بباید که تا کسی

مقبولِ طبعِ مردمِ صاحب‌نظر شود

حافظ

***

به نقل از «به سوی آینده» شمارۀ ۴، مرداد ۱۴۰۲

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا