به سوی آینده

نقد فیلم «تو کاریت نباشه! یک، دو، سه بگو! ما بعداً دوبله‌اش می‌کنیم.» ارزیابی جامعه‌شناختی فیلم «جنگ جهانی سوم» اثر هومن سیدی

 

آرش رزم‌دیده

 

سینماهای ایران این روزها فیلمی درخشان را به نمایش گذاشته‌اند به نام جنگ جهانی سوم به کارگردانی و تهیه‌کنندگی هنرمند ارزنده هومن سیدی (متولد ۱۳۵۹ در رشت). فیلمنامۀ ژرف این اثر را هومن سیدی، آرین وزیردفتری و آزاد جعفریان با هم نوشته‌اند و نشان می‌دهد که کار گروهی اگر بر بنیادهای درستی قرار داشته باشد تا چه اندازه می‌تواند ثمربخش باشد. این فیلم برای نخستین بار در سال ۲۰۲۲ /۱۴۰۱ در هفتادونهمین دورۀ جشنواره بین‌المللی فیلم ونیز به نمایش درآمد و دو جایزه، یکی به عنوان بهترین فیلم و دیگری بهترین بازیگر نقش نخست را به دست آورد.

خوشبختانه این فیلم دچار شوربختی فیلم بسیار عمیق دیگر، برادران لیلا، اثر کارگردان برجسته و جوان کشور سعید روستایی (متولد ۱۳۶۸ در تهران)، نشد و به اکران عمومی درآمد. به‌نظر نگارنده، هر علاقمند به هنر متعهد و به تحلیل اجتماعی جامعۀ ایران و هر کوشندۀ بهبودخواه اجتماعی، باید این فیلم‌ها را در سینما ببیند و به دیگران پیشنهاد کند، زیرا هم حمایت از این کارگردانان جوان که راه هنر متعهد را می‌پویند، ضروری است و هم تماشای دقیق و چندباره این نوع آثار می‌تواند به ژرفش قدرت تحلیل نیروهای پیشروی جامعة ایران که سعادت زحمتکشان این ملت را دنبال می‌کنند، یاری رساند.

 

جنگ جهانی سوم بر زمینه‌های فاجعه‌بار اجتماعی و اقتصادی شکل می‌گیرد. در همان نخستین سکانس فیلم، با مردی در هم شکسته روبه‌رو می‌شویم به نام شکیب که از بازماندگان زلزلۀ هولناک رودبار و منجیل است. در این زلزلۀ وحشتناک که در ۳۱ خرداد ۱۳۶۹ به وقوع پیوست، بیش از ۳۷۰۰۰ نفر از هم‌میهنان ما، عموماً از طبقات فرودست جامعه، جان خود را از دست دادند، بیش از ۶۰۰۰۰ تن مجروح و در حدود نیم میلیون نفر بی‌خانمان شدند. در این زلزله علاوه بر خسارات سنگین به تأسیسات و مکان‌های عمومی، بیش از ۲۰۰ هزار خانه‌های سادۀ مردم فقیر نابود شد.

 

شکیب (با بازی درخشان هنرمند ارجمند محسن تنابنده) که در فیلم منطقاً باید حدود ۵۰ سال داشته باشد، در آن زلزله همسر و فرزندان خود را از دست داده اما خودش جان سالم بدر برده است؛ زیرا در آن نیمه‌شب هولناک، دور از همسر و فرزندانش سر کار بوده است. بااین‌وجود چون خانوادۀ همسرش گمان می‌کردند که او خانواده‌اش را رها کرده و گریخته است، راهی به دهکدۀ خود ندارد. او حالا نزدیک به ۳۰سال است که در شهر رشت زندگی می‌کند. روزها کارگر روزمزد است و شب‌ها به شرط آنکه مواظب مغازه که مرگ‌موش هم می‌فروشد، باشد که به قول صاحبش در و دیوار درستی ندارد، می‌تواند در مغازه بماند و بخوابد. ملاحظه کنید که زندگی این انسان زحمتکش که در روستا، کار کشاورزی می‌کرده و ناگزیر فاقد مهارت‌های مشاغل شهری بوده است، تحت چه ستمی می‌گذرد. خودمان را جای او بگذاریم. همسر و فرزندان را و احتمالاً خانواده‌اش را از دست داده است. دهکدۀ مأنوس، شغل و تمام زندگی را باخته است و در این جامعه که کمترین نهادهای اجتماعی یاری‌رسان را دارد، تک‌وتنها و بی‌پناه مانده است. اما جامعۀ سرمایه‌محور عقب‌مانده به‌جای آنکه به کمک این انسان ازهرجهت فروپاشیده بشتابد، او را چون شکاری آسان می‌بیند که می‌تواند به راحتی در اختیارش بگیرد و از او حداکثر بهره‌کشی را به چنگ آورد.

صحنه‌ای که کارفرمایان، این انسان‌های خردشده را از کنار خیابان فرا می‌خوانند تا استثمارشان کنند و ما – و نیز نگارنده -هر روز، از کودکی خود تاکنون یعنی بیش از ۶۰ سال، در دو نظام و علی‌رغم انقلابی که آماجش بهبود زندگی زحمتکشان بود، شاهد آن بوده‌ایم، به‌راستی تکان‌دهنده و یکی از دردناک‌ترین تصاویر فیلم است. انسان‌هایی – پیر و جوان و حتی کودک – کنار خیابان ایستاده‌اند با لباس‌هایی مندرس، با کفش‌هایی پاره، رنگ‌وروهایی زرد، بقچه‌ای از نانی ساده که دیگر پنیری هم در میانش نیست، حیرت‌زده از این جهان پلید به دنبال وانتی می‌دوند که کارفرمایش یک‌طرفه، قرارداد نانوشته می‌بندد: ۳۰۰« تومن، فقط ۳۰۰ تومن، طی کردیم، ها!» اما این بخت‌برگشته‌ها فرصت گوش کردن به این حرف‌ها را ندارند. شتاب می‌ورزند تا از هم‌دردان مفلوک خود جلوتر بزنند و در پشت وانت که اصولاً برای انتقال بار یا جابه‌جایی حیوان ساخته شده، جای بگیرند. هوار از این جهان سرمایه‌محور ستمگر! هوار!

 

شخصیت دیگر فیلم، لادن (با بازی تاثیرگذار هنرمند مهسا حجازی) است؛ دختری کرولال حدوداً ۳۰ ساله، با چشمانی ترسیده از این جهان مخوفی که در پیرامون خود دیده است. سرنوشت او از سرنوشت شکیب هم تیره‌تر بوده است. او در زمان زلزله،کودکی بوده که کل خانواده‌اش را از دست داده است و به دست گرگ‌های انسان‌نمایی افتاده است که از سن معینی، او را چون کالای جنسی به این و آن فروخته‌اند و از قِبَل او زندگی کثیف خود را تامین کرده‌اند. باز هم خودمان را جای لادن بگذاریم. او در زلزله تنها پشتیبانان خود، یعنی پدر و مادر و خانوادۀ خود را در یک نظام سرمایه‌داری نفرت‌انگیز از دست داده است.

وظیفة حکومت‌ها و دولت‌هاست که در این شرایط به حمایت از این مظلومان بپردازند. مگر نه اینکه خود عملکرد ویرانگر این زلزله‌ها محصول حکومت‌هایی است که به‌جای کوشش برای بهبود زندگی انسان‌ها – در این مورد تأمین مسکن مناسب و مستحکم – به‌دنبال منفعت‌ورزی‌ها یا جاه‌طلبی‌های شومِ جزم‌گرایانه خود بوده‌اند. یادمان باشد زمان وقوع این زلزله تقریباً پایان یک جنگ ۸ ساله است که پس از فتح خرمشهر دیگر به‌هیچ‌وجه میهن‌دوستانه و خلقی نبود. درست زمانی که باید حکومت برآمده از انقلاب به‌سوی توده‌ها می‌شتافت و برای آن‌ها زندگی و مسکن شرافتمندانه تأمین می‌کرد، از ادامۀ جنگ بهانه‌ای ساخت تا در همکاری گفته و ناگفته با امپریالیسم به تضعیف دو ملت بزرگ ایران و عراق در آسیای غربی کمک کند، بازار سلاح کارخانه‌های شوم اسلحه‌سازی جهان سرمایه‌داری را رونق بخشد و در برابر، با کمک امپریالیسم نیروهای انقلابی شرافتمند را سرکوب کند و در کشتاری بی‌رحمانه هزاران تن از آن‌ها را به دم تیغ بُران بسپارد و با پشت کردن به آرمان‌های عدالت و آزادی و برابری که انقلاب دنبال می‌کرد، برنامه‌های نولیبرالیستی را که دست‌پخت همان امپریالیست‌ها بود، به اجرا درآورد. نتیجة ۵۰ سال حکومت پهلوی و ۱۲ سال حاکمان پس از انقلاب برای زحمتکشان شهر و ده این بود: آن‌ها یا خانه نداشتند یا خانه‌هایی داشتند چنان بی‌بنیاد که در اثر زلزله البته هولناک، ۳۷۰۰۰ آرزو به خاکستر بدل شد. ۳۷ هزار انسان! چه انعکاس هولناکی دارد این عدد. و ۵۰۰ هزار بی‌خانمان که ما در این فیلم تنها زندگی دو تن از آن‌ها را دنبال می‌کنیم. شکیب و لادن.

 

شکیب که حتی می‌تواند پدر لادن باشد، خود یکی از خریداران کالای بازار جنسی است که در زیر پوست شهر جریان دارد و لادن یکی از قربانیان آن است. لادن نمونه هولناکی از استثمار است که با تبعیض جنسیتی هم همراه شده است. اگر به آنچه بر لادن و لادن‌ها رفته و می‌رود، عمیقاً بیندیشم، بعید است که بندبند وجودمان از خشم و درد از هم نگُسلد. به‌هرحال در این رابطۀ جنسی چندباره، یک پیوند عاطفی میان شکیب و لادن شکل گرفته است. گرچه لادن لال است اما شکیب به‌خاطر آنکه مادرش لال بوده زبان او را می‌فهمد. لال بودن لادن و مادر شکیب شاید نمادی است از بی‌صدایی میلیون‌ها زن ستمدیده در جامعه‌ای که خواست‌هایشان هیچ انعکاسی در ساختار حکومتی ندارد. این است که شب‌ها شکیب از مغازه، با لادن در روسپی‌خانه‌ای پنهان که فرشید (با بازی خوب مرتضی خانجانی) و رحیم سازمان داده‌اند، با هم گفت‌وگو و درددل می‌کنند و نوعی از عشق -که بنیانش بیشتر بر درماندگی، تنهایی و گریز هرچند کوتاه‌مدت از بدبختی‌هاست – میان آن‌ها ریشه دوانده است.

تا همین‌جا هم، فیلم جنگ جهانی سوم با به نمایش گذاشتن زندگی آکنده از رنج و بدبختی شکیب به عنوان یکی از هزاران قربانی زلزله و به نمایش گذاردن زندگی به‌راستی تکان‌دهندۀ کودکی که در زلزله ربوده شده و اکنون به عنوان روسپی مورد سوء‌استفاده قرار می‌گیرد و آن به‌اصطلاح روسپی‌خانۀ پنهان، در دل جایی چون یک پارکینگ، به یک فیلم اجتماعی متعهد فرا روییده است.

 

در همین حال یک گروه تولید فیلم‌سینمایی به رشت آمده است تا دربارۀ جنگ جهانی دوم و جنایت‌های نازی‌ها و رهبر فاشیست آن‌ها، آدولف هیتلر، در جغرافیای رشت که همسانی‌هایی با جغرافیای پرباران و آکنده از گل‌وشل آلمان دارد فیلمی بسازد. تهیه‌کنندة این فیلم، سعید نصرتی (با بازی نوید نصرتی) و کارگردان آن رستگار( با بازی پخته و اثرگذار حاتم مشمولی) است. دکور صحنه‌های فیلم، به لوکیشنی در اطراف رشت منتقل می‌شود: از خانة مجلل هیتلر تا اتاق‌های گاز برای سوزاندن اسیران جنگ، بازیگران اصلی حضور دارند اما کارگردان به سیاهی‌لشگر و همچنین کارگرانی برای ارائه خدمات به گروه فیلمسازی هم نیاز دارد. این است که تهیه‌کننده به میدان شهر می‌رود تا از کارگران روزمزد، که آمادۀ هر نوع استثماری و هر مقدار حقوقی هستند حداکثر سوءاستفاده را بکند.

این کارگران روزمزد که در همة شهرهای ایران در میدان‌ها و کنار خیابان‌ها منتظر اربابی هستند تا آنان را اجیر کند، نه بیمه می‌شوند نه بازنشستگی دارند و البته مانند دیگر کارگران ایران از داشتن حتی یک اتحادیه که از حقوق آن‌ها دفاع کند، برخوردار نیستند. اینان مظلوم‌ترین، خردشده‌ترین و مستاصل‌ترین بخش طبقه کارگرند که به علت همین درماندگی وحشتناک و ناآگاهی گسترده، می‌توانند مورد سوء‌استفاده حاکمان و سرمایه‌داران قرار گیرند و نه‌تنها به شدیدترین وجه استثمار شوند، بلکه گاه به ابزاری بسیار خطرناک در بحران‌ها و تحولات اجتماعی تبدیل شوند و به سرکوب‌گران، شکنجه‌‎گران و مزدوران خیابانی که گاه به آن‌ها لات، لومپن، اراذل، کلاه مخملی و لباس‌شخصی هم گفته می‌شود، تقلیل یابند.

 

جنگ جهانی دوم (۱۹۳۹-۱۹۴۵/ ۱۳۱۸-۱۳۲۴) مانند جنگ جهانی اول (۱۹۱۴-۱۹۱۹ / ۱۲۹۳-۱۲۹۸۸)، جنگی بود میان کشورهای استثمارگر برای تقسیم دوبارۀ جهان. درواقع این جنگ که ۶ سال تمام طول کشید و در آن بیش از ۷۵ میلیون انسان به کام مرگ رفتند، سرمایه‌داران و استثمارگران جهان راه انداخته بودند و اداره می‌کردند. اما این سرمایه‌داران نبودند که در جبهه‌ها قلب کسانی را سوراخ می‌کردند که اصلاً آن‌ها را نمی‌شناختند و حتی یک بار هم آن‌ها را ندیده بودند. این سرمایه‌داران نبودند که زندانیان اسیر را با برچسب‌هایی که استثمارگران ساخته بودند – یهودی، کمونیست، نژاد پست – به اتاق‌های غیرقابل باور گاز می‌فرستادند تا نابود شوند. دیکتاتورها و استثمارگران حتی ممکن است پا در زندانی نگذاشته و اتاق شکنجه‌ای را ندیده باشند.

هیتلر هم سرمایه‌دار نبود، اما سرمایه‌داران با سوءاستفاده از محرومیت‌ها، ناآگاهی‌های ناگزیر، جاه‌طلبی‌های خانمان‌برانداز و عقده‌های کودکی و جوانی او و هزاران افسر مانند او، از آن‌ها چون ابزاری برای پیشبرد منافع خودشان بهره می‌بردند. یک بررسی اجمالی از زندگی و محرومیت‌ها، جاه‌طلبی‌ها و عقده‌های چرکین او به‌درستی نشان می‌دهد که او تا چند اندازه آمادگی داشت تا به ابزار سرمایه‌داران و استعمارگران تبدیل شود. این رابطه را تقریباً در تمام کشورهای سرمایه‌زده با تفاوت‌های جزئی می‌توان دید.

 

شکیب یکی از این محروم‌ترین محرومان است که سوار بر پشت وانتی آبی‌رنگ، تحت اختیار، بهتر است بگوییم تحت بندگی تهیه‌کننده و کارگردان این پروژۀ فیلم‌سازی، قرار می‌گیرد تا به عنوان بنده، هر کاری را که کارفرما می‌خواهد به انجام برساند. او گاه کارگر خدماتی است، گاه نگهبان محدوده‌های جغرافیای پروژه فیلم‌سازی است و گاه در نقش سیاهی‌لشگر، به عنوان یکی از اسیران زندان‌های فاشیسم آلمان به کار مزدوری کشیده و گاه به اتاق‌های هولناک گاز رانده می‌شود. کارگردانی هومن سیدی و فیلم‌برداری پیمان شادمانفر و بازیگری هنرمند درخشانی چون محسن تنابنده در این صحنه‌ها عالی و تکان‌دهنده است. نکته مهم این است که کارگردان و تهیه‌کننده برای آنکه صحنه‌های فیلم طبیعی درآیند، کارگران مزدور سیاهی‌لشگر را بدون اطلاع آن‌ها از فیلمنامه، چون گله‌ای گوسفند در کوران رویدادها قرار می‌دهند درست مانند آن انسان‌هایی که در جهان واقعیت به درون این حمام‌ها رفتند اما به‌جای شست‌وشو، جزغاله شدند.

 

در یکی از لحظه‌های اوج فیلم، بازیگری که نقش هیتلر را بازی می‌کند و قرار است در این صحنه با خشونت به صورت اسیران جنگی سیلی بزند، حالش بد می‌شود و از ادامه بازی باز می‌ماند. کارگردان که مجری یک پروژۀ عظیم بیست میلیاردی برای تولید این فیلم است، در جست‌وجوی بازیگری برای ایفای این نقش، هوشیارانه و با زیرکی و پختگی تاریخی، به شکیب درمانده می‌رسد و از تهیه‌کننده می‌خواهد که او را برای تست بازیگری آماده کند. در یک لحظة مهم فیلم، گریمور فیلم از شکیب چهره و سیمایی بسیار نزدیک به هیتلر با آن سبیل کوتاه و آن آرایش مو به سبک آلمانی می‌آفریند. شکیب رو به عوامل فیلم می‌گوید: »من بازی بلد نیستم، من بلد نیستم حرف بزنم.« پاسخ اما تکان‌دهنده است: »مهم نیست. یک، دو، سه بگو! ما بعداً دوبله‌اش می‌کنیم.« این دیالوگ کوتاه که چندین بار دیگر تکرار می‌شود، یکی از مضامین اصلی فیلم است. استثمارگران نیات پلید خود را از زبان خردشدگان بیان می‌کنند. اکنون همه‌چیز برای تست بازیگری آماده است.

کارگردان از شکیب که اکنون در نقش هیتلر ظاهر شده است، می‌خواهد که با قدم‌های استوار به‌سوی اسیران برود و بی‌آنکه آن‌ها را بشناسد و حتی از آن‌ها پرسشی بکند، با سیلی به صورت آن‌ها بکوبد. اما شکیب انسان است، گرچه خردشده، ویران، مستاصل و برده، اما هنوز بارقه‌های انسانی در وجود او حضور دارد. این است که سیلی‌های نرمی به صورت اسیران می‌زند. کارگردان عصبانی و خشمگین، اما آگاه و نابه‌کار، شکیب را فرا می‌خواند و از او می‌پرسد تو هیتلر را می‌شناسی؟ و در برابر پاسخ مثبت شکیب، انگشت بر زخم او می‌گذارد: »فکرش را بکن زنی داری که خیلی دوستش داری و بچه‌ای که همة زندگی توست. آن وقت یک روز به خانه می‌آیی تا با بچه‌ات بازی کنی اما می‌بینی که کسانی آمده‌اند و آن‌ها را تکه‌تکه کرده‌اند. آیا باز هم این‌طور سیلی می‌زنی؟« ترفند کارگردان و درست‌تر بگوییم استثمارگران و دیکتاتورهای جهان کارگر می‌افتد. آن‌ها مبارزۀ طبیعی زحمتکشان علیه غارت‌گران را منحرف می‌کنند و زحمتکشان را به جنگ زحمتکشان می‌فرستند. شکیب در پاسخ کارگردان با خشونت پاسخ می‌دهد: »نه من سیلی نمی‌زنم، من آن‌ها را می‌کُشم.« این بار شکیب بازمی‌گردد، با قدم‌های استوار به‌سوی اسیران یورش می‌برد، تپانچه‌اش را از محفظة چرمی‌اش درمی‌آورد و بدون لحظه‌ای مکث با صورتی چون سنگ و با چشمانی بی‌فروغ  با شلیک چندین گلوله اسیران دست‌بسته را به آتش می‌سپارد. کارگردان که مجری تهیه‌کننده است، موفق می‌شود. از کارگری ارزان و خردشده برای تهیه‌کننده، هیتلر می‌سازد. شکیب به هیتلر شدن نزدیک می‌شود. خانۀ هیتلر در لوکیشن فیلم در اختیار شکیب قرار می‌گیرد.

 

اکنون تنها یک مانع وجود دارد تا شکیب، به یک جنایتکار تمام‌عیار، یعنی کسی که تهیه‌کننده و کارگردان لازم دارند، تبدیل شود. شکیب هنوز رابطۀ انسانی خود را با لادن حفظ کرده است. هر شب با او تماس می‌گیرد و شرایط زندگی خود را با تصویر توضیح می‌دهد. در آخرین ارتباط، چهره‌اش را که به صورت هیتلر در آمده است، در به‌اصطلاح کاخ هیتلر به او نشان می‌دهد. لادن، بی‌اطلاع فرشید و رحیم، در جایی بیرون از شهر با شکیب قرار می‌گذارد و از او می‌خواهد که او را هم همراه خودش به آن خانه ببرد، چون فرشید می‌خواهد از او نه‌تنها برای استثمار جنسی بلکه برای جابه‌جایی مواد مخدر هم استفاده کند و او دیگر نمی‌تواند این شرایط را تحمل کند. شکیب مقاومت می‌کند و می‌گوید که آن‌ها می‌فهمند و بیرونش می‌کنند. اما سرانجام، به‌خاطر آن بارقۀ انسانی تسلیم می‌شود و لادن را مخفیانه به خانة هیتلر می‌برد. فرشید و رحیم پی می‌برند که لادن پیش شکیب است، چون به قول صاحب مغازه، شهر کوچک است و همه‌چیز زود لو می‌رود. به سراغ شکیب در محل کارش می‌آیند، اما چون با اطلاع کارفرمای پروژه آمده‌اند ضمن تهدید غیرمستقیم، زیرکانه به او می‌گویند که اگر از لادن ردی پیدا کرد به آن‌ها اطلاع دهد. شکیب که مضطرب شده است، علی‌رغم بی‌میلی کامل لادن تصمیم می‌گیرد برای آنکه لادن از آزارهای فرشید به دور بماند، او را به تهران بفرستد.

 

تصویری که این فیلم عمیق از چهرۀ لادن و شکیب در اتوبوسی که به‌سوی ترمینال می‌رود، نشان می‌دهد، واقعاً تکان‌دهنده است و نشان می‌دهد که انسان تهی‌دست در این جهان و در جامعۀ ما تا چند اندازه اسیر شرایط اجتماعی دهشت‌بار پیرامون خویش است. اما مگر در تهران چه چیزی و چه کسی و چه شغلی و چه جانورهایی در انتظار لادن هستند؟ این است که در آخرین لحظه، پیش از آنکه اتوبوس از ترمینال رشت به‌سوی تهران حرکت کند، بارقة انسانی که هنوز در وجود شکیب است، او را ترغیب می‌کند که از فرستادن اجباری لادن خودداری کند.

 

در نظام‌هایی که عدالت اجتماعی و آزادی سرلوحۀ آن‌هاست، این بارقه‌ها می‌تواند تقویت و اعتلا یابد و به شکوفایی انسانی فرا بروید. چنانچه در اتحاد شوروی سوسیالیستی پس از انقلاب اکتبر، مدرسه پداگوژیکی ماکسیم گورکی که آن را مربی بزرگ انسان‌دوستی چون آنتوان ماکارنکو هدایت می‌کرد، از انسان‌های خردشده، خشن، دزد و گاه حتی جنایتکار، انسان‌هایی پدید می‌آورد فداکار، قهرمان کار و حتی قهرمان جان‌باختة جنگ جهانی دوم. اما آن اتحاد شوروی و آن ماکارنکو و آن اندیشه‌های نیک کجا و این دنیای سرمایه‌داری وحشی و این به‌اصطلاح مراکز اصلاح و تربیت و این اندیشه‌های شوم ضد انسانی کجا؟

 

وقتی که شکیب و لادن از ترمینال اتوبوس بازمی‌گردند و می‌خواهند وارد خانة رؤیایی پوشالی هیتلر شوند، گرفتار فرشید و رحیم می‌شوند که پشت در خانه، کمین کرده‌اند. فرشید و رحیم با خشونتی هراس‌انگیز از شکیب تعهد می‌گیرند که باید ظرف چند روز صد میلیون تومان جور کند تا دست از لادن بکشند. پس از رفتن آن‌ها، لادن در یک عجز کامل و جان‌فرسا، رو به شکیب می‌گوید که او به پیش فرشید بازمی‌گردد و نمی‌خواهد بیش از این او را اذیت کند. اما آن بارقة انسانی در شکیب در او شعله می‌کشد و با همة استیصال به لادن می‌گوید که او پول را جور خواهد کرد و بعد با هم از اینجا فرار می‌کنند تا دست فرشید و رحیم به آن‌ها نرسد.

 

فردا شکیب به بهانة اینکه مادرش مریض است و باید برود و برای مادرش کاری بکند، به تهیه‌کننده اطلاع می‌دهد که مجبور است محل فیلمبرداری را ترک کند. تهیه‌کننده که نگران تعطیلی فیلم است، با پرداخت بیست میلیون تومان موافقت می‌کند و وعده می‌دهد که بقیه‌اش را بعداً خواهد داد. وقتی شکیب با چک بیست میلیونی به پیش لادن بازمی‌گردد، ساعت‌هایی از خوشبختی کوتاه‌مدت زحمتکشان به آن‌ها لبخند می‌زند گرچه در سیمای هر دو اضطراب و نگرانی موج می‌زند. شکیب حمام اتاق گاز فیلم را روشن می‌کند تا لادن خود را بشوید. نیمرویی آماده می‌شود با نوشابه‌ای گازدار که از گاز آن می‌توان برای شوخی هم استفاده کرد. بستری در میان پایه‌های اتاق پوشالی آماده می‌شود و لادن به شکیب می‌گوید که می‌خواهد برایش چند بچه بیاورد. لادن یکی از النگوهای دست خود را درمی‌آورد و به شکیب می‌دهد تا کمکی کرده باشد. شکیب می‌گوید فکر می‌کردم النگوهات بدل هستند. لادن پاسخ می‌دهد: »فقط این یکی اصل است.« شکیب می‌گوید: »باشد به وقتش استفاده می‌کنیم.« فردا شکیب بیست میلیون تومان را به فرشید و رحیم می‌رساند و با خواهش و تمنا سه روز دیگر وقت می‌گیرد تا بقیة پول را جور کند.

وقتی شکیب سوار بر مینی‌بوسی از ملاقات استثمارکنندگان جنسی بازمی‌گردد، لحظاتی در آستانة تبدیل شدن به یک انسان واقعی قرار می‌گیرد و با تعارف یک شیرینی به کودکی که در صندلی جلوی مینی‌بوس نشسته است، این ویژگی را آشکار می‌کند.

مینی‌بوس خراب می‌شود. درست هنگامی که شکیب به دیگران کمک می‌کند تا ماشین را هل دهند، از راه دور می‌بیند که از محوطة فیلمسازی دود برخاسته و صدای انفجارهای پی‌درپی به گوش می‌رسد. او هراسان از شرایط لادن، خود را به لوکیشن فیلم می‌رساند. حادثة هولناکی اتفاق افتاده است. در سکانسی از فیلم باید خانة هیتلر در آتش بسوزد. آن‌ روز صبح عوامل فیلم با بلندگو اعلام کرده‌اند که هرکس در منزل هیتلر و یا محوطة نزدیک آن است، آنجا را تخلیه کند. اما شکیب که صبح زود از خانه بیرون زده است، بی‌اطلاع مانده است. لادن هم که ناشنواست و طبیعتاً چیزی نشندیده است. شکیب به‌سوی خانه می‌دود و فریاد برمی‌آورد که آنجا یک انسان، زندگی می‌کرده است. او هنوز آنجاست. هیچ‌کس به حرف او گوش نمی‌دهد و تهیه‌کننده و عوامل فیلم با خشونت او را از صحنۀ آتش‌سوزی دور می‌کنند. در این لحظات فیلم، موسیقی اثر بامداد افشار همراهی شگفتی با درد و رنج شکیب و لادن و کل بشریت محروم و مظلوم دارد. تنها یک انسان است که با همدری، از شکیب حمایت می‌کند و می‌خواهد که حقیقت آشکار شود و او بانوی دستیار کارگردان است و نام پرمعنایی دارد: ندا. ندا زارع با بازیگری هنرمند ندا جبرئیلی، نمادی است از وجدان انسانی بشریت که گرچه تنها و ضعیف است اما هنوز وجود دارد.

کوشش تهیه‌کننده و کارگردان برای متقاعد کردن شکیب که کسی اینجا نبوده یا احتمالاً فرار کرده است به‌جایی نمی‌رسد. تهیه‌کننده بدون اطلاع شکیب با لودر، لوکیشن را زیرورو می‌کند و ظاهراً پیکر را پیدا می‌کند و آن را جایی گم‌وگور می‌کند. این راز را کارگردان و تهیه‌کننده می‌دانند اما پنهان می‌کنند. وقتی شکیب اعتراض می‌کند، به‌جای تهیه‌کننده، رستگار کارگردان، ابتدا سعی می‌کند با وعده اینکه شکیب آیندۀ خودت رو خراب نکن . تو می‌تونی موفق بشی و زندگی راحتی داشته باشی او را فریب دهد، اما وقتی با مقاومت شکیب روبه‌رو می‌شود، به تندی نهیب می‌زند و در دفاع از تهیه‌کننده، به او یورش می‌آورد. وقتی شکیب به او اعتراض می‌کند که تو چکاره‌ای؟ می‌گوید: »من کی‌ام؟ من همونم که آدمت کردم. من همونم که لباس تنت کردم.« در این صحنه ندا دخالت می‌کند و رو به تهیه‌کننده می‌گوید: »سعید اگر مشکلی پیش آمده بگو تا به کمک هم حلش کنیم.« اما کارگردان دخالت می‌کند و به‌جای تهیه‌کننده، رو به ندا می‌گوید: »حالا تو هم برای من آدم شدی! تقصیر منه که تو رو آوردم تا کار یاد بگیری و آدمی بشی. تو هیچی نمی‌شی. وسایلت را بردار و برو گم شو!«

اما ندا پاسخ می‌دهد که اگر آدم بودن مثل تو شدن است من نمی‌خواهم آدم باشم و رو به تهیه‌کننده که به‌شدت نگران ادامة فیلم و حضور شکیب در نقش هیتلر است، می‌گوید: »سعید تو هم نگران شکیب نباش! لباس هیتلر را تن خود رستگار کن. این لباس از همه بیش‌تر به اون می‌آید.« تهیه‌کننده در برابر اعتراض شکیب که چرا در حضور او آواربرداری صورت نگرفته، از شرایط قانونی نظام موجود سوءاستفاده می‌کند و شکیب را تهدید می‌کند که او می‌داند که آن دختر چکاره بوده است و می‌تواند آن را افشا کند. در گام بعدی، تهیه‌کننده برای جلوگیری از اقدامات قانونی ناشی از این قتل، به سراغ استثمارگران جنسی می‌رود و با دادن رشوه از آن‌ها می‌خواهد که در پشت تلفن به شکیب بگویند که لادن به روسپی‌خانة خود بازگشته است.

در این صحنه در برابر اعتراض شکیب به فرشید که اگر لادن اینجاست به من نشان بده، می‌گوید: بگو چنین آدمی  نبوده و نیست و تمام. اگر معلوم بشود که ما چنین جاهایی داشته‌ایم سر من و رحیم و تو و هرکی به اینجا رفت‌وآمد داشته بالای دار است. در همین حال تهیه‌کننده این بار با تهدید صریح رو به شکیب می‌گوید که ۶۳ نفر، یعنی تمام عوامل صحنه با امضای خود تأیید کرده‌اند که تو می‌دانستی که قرار است خانة هیتلر بسوزد. تهیه‌کننده سپس با تهدید اضافه می‌کند که او این مدارک را دارد و به دادگاه خواهد گفت که تو با لادن چه رابطه‌ای داشته‌ای! بنابراین می‌تواند از طریق قانون پدرش را دربیاورد! شکیب در پاسخ با درد می‌گوید: «قانون را به رخ من نکش. همه می‌دانند که قانون به نفع تو رأی می‌دهد که زورت و پولت زیاد است.« پول، تنها خدای جوامع سرمایه‌سالار است. این است که فرشید و رحیم که با قلدری کم‌نظیری لادن را اسیر کرده و شکیب را وادار به پرداخت پول کرده بودند، اکنون پس از دریافت رشوه، بی‌هیچ احساس انسانی، با لگد کردن حقیقت، چون سگی رام در پشت تهیه‌کننده ”بله چشم“ می‌گویند.

 

اما درست آن هنگام که حقیقت می‌رود تا برای همیشه پشت سرمایه و دروغ و رذالت و قانون مدفون شود، یکی از همین کارگران النگویی را نشان می‌دهد که از میان ویرانه‌های باقی‌مانده از کاخ پوشالی هیتلر یافته است. این النگویی بود که در دست لادن بود و لادن در آن شب ضیافت فقیرانه رو به شکیب گفته بود که در میان النگوهای دستش، تنها النگوی واقعی است.

با جان باختن لادن و آن ترفندهایی که تهیه‌کننده و کارگردان و عوامل فیلم و استثمارکنندگان جنسی لادن سرهم‌بندی کرده بودند تا حقیقت را خفه کنند، آخرین بارقة انسانی در شکیب خاموش و مدفون می‌شود تا او به هیتلر دیگری برای جنگ جهانی سوم بدل شود. اینجاست که جملة آغازین فیلم از مارک تواین معنای ژرف خود را پیدا می‌کند: »رویدادهای تاریخی تکرار نمی‌شوند اما غالباً شباهت‌های فراوانی به یکدیگر پیدا می‌کنند.«

 

حالا هیتلر به مغازه‌ای که مرگ‌موش هم می‌فروشد، بازمی‌گردد و در یک غفلت صاحب مغازه، سم را از گاوصندوق می‌رباید، به لوکیشن فیلم بازمی‌گردد و سم را قاطی غذای عوامل فیلم می‌کند. مرگ‌موش‌فروش هراسان به دیدار شکیب می‌شتابد و وقتی متوجه می‌شود که شکیب سم‌ها را استفاده کرده است، با خشم به شکیب حمله می‌کند. اما شکیب دیگر شکیب نیست. تمام شعله‌های انسانی را جامعة سرمایه‌محور وحشی در وجود او کشته است. هیتلر جدید با خشونت هولناک سم‌فروش را از پای درمی‌آورد و سپس آرام و با طمانینه به‌سوی نهارخوری عوامل فیلم گام برمی‌دارد.

در سکانس آخرین فیلم که بسیار شبیه نقاشی شام آخر اثر لئوناردو داوینچی طراحی شده است، عوامل فیلم پشت میز بزرگی غذا می‌خورند. با ورود شکیب که حالا هیتلر جنگ جهانی سوم است، عوامل فیلم یکی‌یکی در نتیجة اثر سم با مرگ روبه‌رو می‌شوند. هیتلر در صندلی بالای میز می‌نشیند و خونسرد، با صورتی سنگ و چشمانی بی‌فروغ مرگ آنان را نظاره می‌کند. از این جنایت هولناک تنها یک نفر جان به در می‌برد: ندا که دیر به میز غذاخوری رسیده است. او می‌ماند تا این داستان را به ما بگوید و بر وجدان ما نهیب بزند که با این شرایط جهان جنگ جهانی سوم و ظهور جنایتکاران، دیکتاتورها و فاشیست‌ها در کمین بشریت است.

 

فیلم درخشان جنگ جهانی سوم، اثری هنری جامعه‌شناختی است که جان‌مایۀ آن این است که چرا و چگونه جنگ‌ها از جمله جنگ‌های جهانی به‌وجود می‌آیند و دیکتاتورها، جلادان، آدم‌کشان و فاشیست‌هایی چون هیتلرها نقش رهبری این جنگ‌ها را به عهده می‌گیرند. چگونه نظام‌های اجتماعی و اقتصادی، دشمن عدالت اجتماعی و آزادی، از انسان‌های ساده، اما زخم‌خورده، مستأصل و ناآگاه، که هیچ‌گاه ترحم انسانی را تجربه نکرده‌اند، دیوهایی پدید می‌آورند، که در شکنجه‌گاه‌ها، زنان و مردان انسان‌دوست، مبارزان آگاه و فداکار و پیروان آزادی و عدالت اجتماعی را با دستبندهای قپانی از سقف آویزان می‌کنند، با دست‌ها و پاهای بسته و دهان درهم شکسته به تخت‌های شکنجه می‌بندند و با کابل‌های پرقدرت بر پاها و صورت‌های آنان می‌کوبند، قربانیان را به اتاق‌های گاز می‌سپارند، بی‌آنکه اسیران آگاه باشند، داروهای روان‌گردان به آنان می‌خورانند، آن‌ها را به نمایش‌های تلویزیونی می‌آورند و دروغ‌ها و سالوس‌های خودشان را از دهان‌های آن‌ها بر زبان می‌آورند، به زنان تا حد تجاوز رحم نمی‌کنند و سرانجام هم آن‌ها را به چوبه‌های دار یا آتش گلوله‌ها می‌سپارند، بی‌آنکه حتی کوچک‌ترین آسیبی از قربانیان دیده باشند یا حتی نام و اتهام آن‌ها را بدانند.

 

تا در جهان بی‌عدالتی و استبداد و جهل حاکم است، تا استثمار و استعمار برقرار است، تا بالای شهر و پایین شهر وجود دارد، تا شمال ثروتمند بر جنوب محروم حکمرانی می‌کند، تا امپریالیسم و سرمایه‌داری بر جهان چنگ انداخته و فرمان می‌رانند، تا تبعیض در هر شکل و صورت بر چهرۀ  انسانیت چنگ می‌کشد، تا خشک‌اندیشی و جزم‌اندیشی بر اندیشة آزاد مسلط است و تا جامعه‌ها به کاخ‌ها و کوخ‌ها تقسیم می‌شوند، جنگ‌ها خواهند بود و استثمارگران و دیکتاتورها و فاشیست‌ها از توده‌های ناآگاه، سرکوب‌شده، خوار، ترسیده و گرسنه و مستأصل برای برساختن هیتلرها و شعله‌ور کردن جنگ‌ها حتی در مقیاس جهانی، سوءاستفاده خواهند کرد.

پس ای مردمان شرافتمند جهان و میهن! به پا خیزید و با مبارزۀ بی‌امان جهانی آکنده از عدالت اجتماعی و آزادی، فارغ از استثمار و بهره‌کشی و تبعیض و دانا و توانا پی افکنید!

 

مرگ بر خُدّام پستِ جور و ظلم!

بر رفیقانِ عدالت فخر باد!

 

فریدریش شیلر، برگردان: رفیق احسان طبری

 

***

به نقل از «به سوی آینده» شمارۀ ۴، مرداد ۱۴۰۲

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا