سرود خوانان دلیر صبح امید: دیداری دوباره با افسران جان باختۀ توده ای اسطورههای پایداری و انسانیت!
اگر ای مردک نامرد به شلاق سکوت
بشکنی برلب من قصۀ گویای امید
اگرای شاه همۀ روسیهان، پاره کنی
دفترشعر مرا، تا ندمد صبح سپید
باز بر سینهٔ دیوار نویسند به راه
مرگ برشاه براین عامل رسوای سیاه
اگر ای شاه بیاویزیم از چوبهٔ دار
یا بتازی به سرم همچو ددِ آدمخوار
یا کنی طعمۀ سرنیزه تنم را صدبار
یاکه چون شمع بسوزانیم اندر شب تار
باز خاکستر من طعنه زند بر ره باد
که براین شاه فرومایۀ دون نفرت باد
اگر ای شاه من وهمسر زیبای مرا
درسحر هدیه کنی چندگل سرب مذاب
یا سم اسب بکوبی به سروسینۀ ما
یا شوی مست ز خون من و او جای شراب
صبح فردا پسرم باز بخواند به سرود
که به هشیاری حزب پدرم باد درود
زندان تیپ زرهی، مهر ۱۳۳۲
سرگرد جان باخته جعفر وکیلی
”رفقای شهید ما در بازجویی و دادرسی و به ویژه در بازپسین مرحله حیات و در آستانه اعدام قهرمانی شگرفی از خود بروز دادند. ایران از این قهرمانی تکان خورد. جهان از این قهرمانی آگاه شد. فرزندان مزدک و بابک، حیدرعمواوغلی و ارانی، نشان دادند که روح مقاومت و عنادِ انقلابی در ایران نمرده است، کماکان در پرتویی نیرومند در تجلی است… و مایه پرورشِ نسلهای تازهای از جانبازان حقیقت و عدالت شد [ اسناد و دیدگاهها، ”اعدام افسران آزادیخواه“، احسان طبری، ص۳۴۷].
در سحرگاه ۲۷ مهرماه سال ۱۳۳۳، رژيم جنايتکار شاه در ادامه سياست سرکوب خونين جهت استقرار مجدد پايههای ديکتاتوری خود که در سايه کودتای ننگین و “سیا” ساخته ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، تحقق پذیرفته بود، به انتقام جویی از خلق و نیروهای انقلابی و میهن پرست دست زد. در چنین روزی قلب تپنده و پرمهر ۱۰ انقلابی تودهای هدف گلولههای دژخیمان و سرسپردگان تبهکار قرار گرفت. این گونه بود که نخستین دسته از افسران تودهای، متشکل از ۹ افسر نظامی و یک غیر نظامی به خاطر آرمانهای انسانی خود که همانا دستیابی به آزادی، استقلال و عدالت اجتماعی برای مردم و میهن بود، دلاورانه در میدان تیر جان باختند. تیرباران این ده مبارز خستگی ناپذیر و میهن پرست، در واقع آغاز موجی از کشتار تودهایها توسط رژیم کودتا و به مثابه استقرار دور جدیدی از استبداد آن هم به شکل دیکتاتوری خشن و کاملاً وابسته بود.
دیداری دوباره با این قهرمانان دلیر میهن به نقل از جلد اول کتاب جان باختگان توده ای
عزتالله سیامک، سرهنگ ژاندارمری
رفیق عزتالله سیامک در مردادماه ۱۲۷۵ در تهران به دنیا آمد. پدرش از کشاورزان ورامین بود که به تهران کوچیده بود. رفیق سیامک طی سالهای ۱۲۹۹ تا ۱۳۰۵ کارمند ادارهٔ راه قزوین بود و در همان ایام همراه با رفیق عبدالصمد کامبخش و گروهی دیگر، در انجمن «پرورش» قزوین فعالیت داشت. در سال ۱۳۰۵ به استخدام ژاندارمری درآمد. ابتدا کارهای دفتری به او سپردند اما بهسرعت ارتقای مقام یافت. در آن سالها رفیق سیامک عهدهدار سرپرستی دو برادر و یک خواهر و خانوادهٔ برادر دیگرش بود. پس از انتقال به تهران، از سال ۱۳۱۳ در ارتباط با رفیق کامبخش و دکتر تقی ارانی، دست به احیای سازمانهای حزب کمونیست ایران زد. در سال ۱۳۱۶ پس از دستگیری «۵۳ نفر» ناشناخته ماند و تنها بهدلیل آشنایی و مراوده با برخی افراد دستگیر شده، مدتی مورد سوءظن و تحت نظر بود. اما بهدلیل رعایت دقیق اصول پنهانکاری مدرکی علیه او بهدست نیامد و رفیق در شرایط خفقان رضاخانی فعالیت خود را ادامه داد. از همان اوان بنیادگذاری حزب تودهٔ ایران به صفوف حزب پیوست و در سال ۱۳۲۳ بهکمک رفیق کامبخش و رفیق خسرو روزبه، سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران را پیریزی کرد. پلیس شاهنشاهی هنوز بویی از فعالیت انقلابی رفیق سیامک نبرده بود و رفیق توانست در سال ۱۳۲۶ به معاونت سررشتهداری ژاندارمری برسد. در این سال او را برای خرید پوشاک و اسلحه برای ژاندارمری به آمریکا فرستادند. مدت یک سال در آمریکا بود و سرانجام هیچیک از پوشاک و سلاحی را که به او عرضه شده بود، نخرید، زیرا همه مستعمل بودند. در آذرماه ۱۳۲۷ رفیق سیامک را از آمریکا احضار کردند و بهعلت سرپیچی از خرید وسایل مستعمل آمریکاییان، مورد سوءظن واقع شد و از آن پس مأموریت حساسی به او رجوع نکردند. تا یک سال پس از کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد او در خفا فعالیت انقلابی خود را ادامه میداد. در مرداد ۱۳۳۳، پس از بازگشت از مأموریت بندرعباس، افراد فرمانداری نظامی او را دستگیر کردند و تنها اتاق محقر محل زندگی او را که در خانهٔ برادرش قرار داشت، زیر و رو کردند. از این اتاق مدرکی علیه او بهدست نیامد، اما ارتباط او با سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران کشف شده بود. رفیق سیامک را در بیدادگاه نظامی به محاکمه کشیدند و اتهام جاسوسی برای بیگانگان به او بستند. او در پاسخ این اتهام گفت:
«این را شما درست میگویید آقای دادستان، من خیانتکارم. من هر روز صبح گزارش کار ادارهٔ سررشتهداری [ژاندارمری] را به یک مأمور بیگانه میدادم. بله، درست است. اما برخلاف تصور شما این مأمور روسی نبود، او یک مستشار و جاسوس آمریکایی بود که من بهدستور اربابان شما مجبور بودم هر روز گزارش کارها را به او بدهم.»
یک روز پیش از اعدام، به خانوادهٔ او و سایر افسران اجازهٔ ملاقات داده شد. رفیق سیامک بستگان خود را دلداری میداد و میگفت:
«آدم وقتی قرار است بمیرد، چرا خوب و باشکوه نمیرد؟»
و وقتی مأموران خانوادهها را از افسران جدا میکردند، رفیق سیامک در جای بلندی ایستاد، دستش را بلند کرد و با صدایی رسا گفت:
«ما رفتیم، شما زنده باشید و خوب زندگی کنید.»
در سحرگاه ۲۷ مهرماه سال ۱۳۳۳ رفیق عزتالله سیامک را همراه با دیگر رفقا در اولین گروه افسران تودهای به چوبهٔ اعدام بستند. چند لحظه پیش از آن که گلولهها پیکر برومندش را درهم پیچند، خطاب به دژخیمان خود گفت:
«اگر بهشتی در دنیا وجود داشته باشد، راه همان است که ما میخواستیم طی کنیم.»
و آنگاه با فریاد شعار داد:
«زنده باد حزب تودهٔ ایران! مرگ بر شاه!»
او تن به گلولههای دشمن سپرد و صفحهای از تاریخ حزب را با خون خود آراست. دژخیمان میخواستند جسد او را در نقطهٔ نامشخصی در مسگرآباد دفن کنند، اما در اثر اصرار خانوادهاش رضایت دادند که پیکر او در امامزاده عبدالله بهخاک سپرده شود، بهشرط آن که جسد را از داخل شهر به شهر ری نبرند و چند سرباز هم تا پایان مراسم دفن ناظر جریان باشند! دو هفته پس از خاکسپاری، مأموران فرمانداری نظامی به سراغ گور او رفتند و سنگقبر او را که بر آن نوشته شده بود: «شهید راه انساندوستی، سیامک»، با کلنگ خرد کردند و حتی سنگتراش گورستان را کتک زدند که چرا چنین جملهای بر سنگ مزار او حک کرده است. آنان از جسد بیجان و نام “سیامک” هم وحشت داشتند.
عباس افراخته، ستوان یکم شهربانی
عباس افراخته فرزند رنج و فقر بود. در کودکی پدر را از دست داد و بار زندگی بر دوش مادر افتاد. مادر با عشقی وصفناپذیر با کار و زحمت پسرش را بزرگ کرد و به دبستان و دبیرستان و دانشگاه شهربانی فرستاد. رفیق شهید در پای چوبهٔ اعدام، در وصیتنامهای که نوشت از خانوادهاش خواست به فرزندان او راه واقعی تودهها، راه پدرش را بیاموزند.
نعمتالله عزیزینمین، ستوان
رفیق عزیزینمین از افسران برجستهٔ سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران، در لحظهٔ تیرباران با سری برافراشته و با غرور در حالی که چشم به چشم دژخیمان دوخته بود به حزب خود درود فرستاد و دژخیمان را تحقیر کرد.
محمدعلی مبشری، سرهنگ دادستانی ارتش
رفیق مبشری از افسران سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران، در آستانهٔ مرگ به همسرش چنین نوشت:
«من جز سعادت و خوشبختی ملت عزیز ایران هیچ سودا و آرزویی در سر نداشتم و در این راه کشته میشوم. این مرگ، مرگ شرافتمندانه است. بچههایم که بزرگ شدند به آنها بگو که پدری با شرف داشتند. به آنها بگو که پدرتان در راه سعادت ملت ایران اعدام شد..»
نظامالدین مدنی، سروان شهربانی
رفیق سروان نظامالدین مدنی از افسران سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران، در نامهای به همسرش نوشت:
«میل دارم بچههای عزیزم پس از این که بزرگ شدند بدانند پدرشان شرافتمند بود و شرافتمندانه از دنیا رفت. مردی وطنپرست بود و هیچ به وطن خود خیانت نکرد… همانطور که ناظر بودی از طرف من به احدی اجحاف نشد و همه مرا دوست داشتهاند. میل دارم بچههایم نیز چنین باشند.»
رفیق مدنی در پای چوبهٔ اعدام سرود حزب را زمزمه میکرد.
محمدعلی واعظقائمی، سروان شهربانی
سروان شهربانی رفیق محمدعلی واعظ قائمی در یکی از نامههایش به همسرش نوشت:
«مرا بهجرم حقیقت و پاکدامنی، و بیگناه بهقتل میرسانند. تو میدانی که من چیزی اندوخته نکردم تا تو و فرزندانم بتوانید زندگی کنید. من نمیتوانستم جز این بکنم. نمیتوانستم دزدی و بیناموسی و هزاران جنایت دیگر انجام دهم تا تو و فرزندانم بخورید و عیش کنید. تو و فرزندانم مثل سایر مردم رنجدیده قربانی میشوید… من در راه حق و حقیقت شهید میشوم. حتی در آخرین مرحلهٔ زندگی هم مرا از دیدار تو و نورچشمانم محروم کردند. پاکدامنی و صداقت و خدمت بود که شما را تهیدست نمود. چنین است پاداش هیئت حاکمه به درستی و راستی.»
هوشنگ وزیریان، سرگرد
رفیق سرگرد وزیریان در لحظهٔ اعدام به جوخهٔ اعدام فرمان داد:
«چشمان مرا نبندید! میخواهم در دم مرگ لرزش دستهای دشمن را ببینم.»
این جانباختگان قهرمان همراه با رفقای گروه اول افسران سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران اعدام شدند
رفقا:
نورالله شفا، سروان شهربانی.
نصرالله عطارد، سرگرد ژاندارمری.
مرتضا کیوان،
رفیق مرتضا شاعر، فرهیخته، و انقلابی بزرگ در سال ۱۳۰۰ شمسی در خانوادهای از قشر متوسط متولد شد. پدرش از راه اجارهٔ دکان سقط فروشیاش در اصفهان امرار معاش میکرد، ولی پدربزرگش حاج ملاعباسعلی کیوانقزوینی مردی فاضل، آزاده، و از شیوخ بنام صوفیه بود. زندگی کودکی مرتضی در سختی معیشت گذشت. او وقتی درسش را تمام کرد پدرش درگذشت. او سرپرستی خانواده را بهعهده گرفت و پس از چندی به استخدام وزارت راه درآمد. او پس از گذراندن یک دورهٔ تخصصی راهسازی مأمور خدمت در همدان شد. رفیق کیوان به ادبیات بهویژه شعر علاقهای بیپایان داشت. اشعار سالهای شکفتگی ادبیاش متأسفانه همگی در یورش فرمانداری نظامی کودتا به خانهاش تاراج شد و بهاحتمال بسیار از بین رفتهاند. کیوان از سال ۱۳۲۱ فعالیت سیاسیاش را آغاز کرد و به حزب تودهٔ ایران پیوست. او چند بار دستگیر شد ولی هر بار چند ماهی بیشتر در اسارت دشمن نماند. کیوان تا قبل از ۲۸ مرداد در غالب روزنامهها و مجلات حزب تودهٔ ایران که نشرشان هنوز آزاد بود نقدهای ادبی، معرفی کتاب، شعر، داستان کوتاه، و جستار دربارهٔ مسائل اجتماعی را به چاپ میرساند. اغلب مقالاتی که مینوشت با اسم خودش بود یا با چند نام مستعار از قبیل «دلپاک»، «آویده»، «آبنوس»، «بیزار»، «پگاه»، و جز اینها. چند داستان کوتاه و نیز دفتری شامل چند داستان کوتاه در سالهای ۲۸ و ۲۹ نوشت. او با بیشتر مجلات و روزنامههای آن روز مثل «کبوتر صلح»، «مصلحت»، «پیک صلح» و روزنامههایی چون «بهسوی آینده»، «شهباز»، هفتهنامهٔ «سوگند»، و جز اینها همکاری داشت. بعد از کودتای ننگین ۲۸ مرداد رفیق مرتضا به کار مخفی روی آورد و همان زمان ازدواج کرد. رفیق مرتضا کیوان احتمالاً در این دورهٔ فعالیت مخفیاش با رفیق خسرو روزبه هم در ارتباط مستقیم بود. سرانجام پس از کشف سازمان نظامی، دژخیمان کودتا به خانهاش ریختند و پس از انداختن او بهزیر ضربههای مشت و لگد در برابر خانواده به شکنجهگاه بردند. در زندان مثل سنگ خارا ایستادگی کرد و حلاجوار همهٔ شکنجهها را تحمل کرد و لب نگشود. هر جا دستش رسید ازجمله روی دیوار حمام معروف قزل قلعه که شکنجهگاه زندان بود، روی لیوان مسی زندان، و ته بشقابهای فلزی، با ناخن یا هر وسیلهای بهدستش میافتاد، حک میکرد:
«درد و رنج تازیانه چند روزی بیش نیست
رازدار خلق اگر باشی همیشه زندهای.»
این دو مصرع شعر به سرود مقاومت زندانیان در سیاهچال رژیم کودتایی شاه تبدیل شد. رفیق کیوان در آخرین لحظههای حیات و در آستانه اعدام به همزنجیران خود چنین میگفت:
«در بیرون خبرهایی هست. لایحهٔ نفت باید بهتصویب برسد. این لایحه قربانیهایی دارد. من هیچ از مرگ قریبالوقوع خود متأسف نیستم. زندگی ما در برابر آزادی و استقلال میهن عزیز ما هیچ ارزشی ندارد.»
سحرگاه ۲۷ مهرماه ۱۳۳۳ او را که غیرنظامی بود با نه تن از افسران سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران به چوبهٔ اعدام بستند و تیرباران کردند.
دومین گروه افسران سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران که روز ۸ آبانماه ۱۳۳۳ اعدام شدند
رفقا:
غلامحسین محبی، سرگرد. محمدرضا بهنیا، سرگرد. منصور کلهری، سروان. مصطفی بیاتی، سروان. حسین کلالی، سروان. احمد مهدیان، سروان.
سومین گروه افسران سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران که روز ۱۷ آبانماه ۱۳۳۳ اعدام شدند
رفقا:
جعفر وکیلی، سرگرد
هنگامی که به رفیق سرگرد جعفر وکیلی اطلاع دادند حکم اعدامش صادر شده اما او میتواند از شاه تقاضای بخشایش کند، او پاسخ داد:
«من جانم را در راه میهن خود فدا میکنم. چطور ممکن است از شاه که او را خائن به میهن گرامیام میدانم تقاضای عفو کنم؟»
رفیق جعفر وکیلی یک روز قبل از اعدام، از جانب همهٔ افسرانی که بهانتظار اجرای حکم اعدام بودند به حزب خود نوشت:
«این خداحافظی دستهجمعی شهیدان ملت در واپسین روز زندگی خودمان است. نخست درود آتشین ما را بپذیرید، دیگر آن که بدانید تا آخرین دم به خلق وفادار ماندیم.»
کاظم جمشیدی، سرهنگ دوم
رفیق کاظم جمشیدی در نامههایش به خانوادهاش با تأکید توصیه میکرد: «غصه نخورید من برای زندگی مردم میمیرم.»
او به همسرش که قبل از اعدام به ملاقاتش رفته بود، گفت:
«پیام مرا به رفقا بده. من را خیلی شکنجه دادهاند. مرا با شلاق زدهاند، با باتون زدهاند، زیر آب سرد بردهاند، با سیم خاردار مرا زدهاند، ولی من هیچ چیز نگفتهام. من از این چیزها نمیترسم، چون ما قبول کردهایم تمام این چیزها را و به راه خودمان ادامه میدهیم؛ فقط کاری بکنید وکیلی هم قبرش پهلوی قبر من باشد.» کاظم جمشیدی که مسئول آزمایش اعضای جدید سازمان بود، در آخرین ملاقاتش با همسرش به او گفت: «حکم اعدام ما صادر شده. از امروز اخبار رادیو را گوش کنید. اگر شنیدید مرا اعدام کردهاند، جنازهام را از آنها بگیرید. یادتان باشد. سعی کنید گور من کنار وکیلی باشد.»
این جانباختگان قهرمان نیز در روز ۱۷ آبان ۱۳۳۳ همراه با رفقای گروه سوم افسران سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران اعدام شدند.
رفقا:
محمد جلالی، سرهنگ. محمدباقر واله، ستوان یکم. امیر افشاربکشلو، سرهنگ دوم.
چهارمین گروه افسران سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران که روز ۲۶ مردادماه ۱۳۳۴ اعدام شدند
رفقا:
حسین مرزوان، ستوان یکم
رفیق مرزوان آخرین شب زندگانیاش را با کلماتی این چنین بر دیوار فرسودهٔ زندان ترسیم کرده است:
«امشب آخرین شب زندگی من است. قلبم را امتحان کردهام. آرام است. امیدوارم همهٔ زندانیان سیاسی مانند من باشند.»
رحیم بهزاد، سرگرد
رفیق سرگرد رحیم بهزاد در آستانهٔ اعدام روی یک برگ کاغذ سیگار چنین نوشت: «یک ساعت دیگر من، مختاری، نصیری، مرزوان، محققزاده، و سروشیان تیرباران خواهیم شد. پیروز باد ملت ایران. در این لحظات آخر قبل از اعدام به ملت ایران، به حزب محبوبم، به زن عزیز و کاوهٔ نازنینم میاندیشم. افتخار دارم که بهخاطر ملت ایران و در راه پر افتخار حزب تودهٔ ایران و دفاع از حزب محبوبم محکوم و تیرباران شدم. …»
رفیق در نامهای دیگر خطاب به همسرش نوشت: «من بسیار به زندگی علاقهمندم… این را هم درک میکنی که من نمیتوانم بهخاطر زندگی تو، تو و زندگی خودم را ننگین کنم… کاوه و مامان را از طرف من ببوس. امیدوارم لیاقت نامی را که بر او گذارده شده، بعدها داشته باشد.»
ارسطو سروشیان، سرگرد
وقتی آزمودهٔ جلاد به رفیق سرگرد ارسطو سروشیان گفت: «تو را میکشیم»، او بدون آن که مرعوب شود گفت:
«اشتباه میکنید. از هر قطرهٔ خون من صدها سروشیان میروید.»
اسماعیل محققزاده، سروان
خبرنگار عکاس روزنامهٔ اطلاعات در زیر عکس رفیق سروان اسماعیل محققزاده که خندهاش بر درد و شکنجه پیروز شده بود، نوشت:
«این سروان محققزاده است، در همین لحظه او را از اتاق شکنجه به سلول زندان آوردهاند. خندهٔ او اعجابانگیز است.»
هنگامی که محاکمهٔ رفیق محققزاده و پانزده تن از افسران همرزم او در دادگاه دربستهٔ نظامی جریان داشت، یکی از افسران فرمانداری نظامی تهران، همکار تیمور بختیار و از دشمنان سرسخت تودهایها، که در این دادگاه حضور داشت به یکی از همرزمان محققزاده گفته بود:
«روشن است که من از مخالفان پروپاقرص حزب تودهٔ ایران هستم و با محققزاده هیچ نوع پیوند فکری و عقیدتی ندارم. اما نمیتوانم حیرت خود را از اینهمه رشادت و شهامت پنهان کنم.»
محققزاده در این بیدادگاه گفت:
«من مسئول جلب پانزده افسر به حزب تودهٔ ایران هستم. اگر از نظر این دادگاهِ غیرقانونی گناهی وجود دارد، گناهکار فقط من هستم و فقط من باید اعدام شوم.»
محققزاده از رفقای نادری بود که با دفتر رمز سازمان افسری آشنایی داشت. خائنی این سِرّ را نزد دشمن فاش کرد و رفیق قهرمان محققزاده زیر فشار شدید قرار گرفت تا راز دفتر را بگشاید. بختیار، مبصر، امجدی، و آزموده، شکنجهگران صاحب نام تمام تلاش ددمنشانهشان را بهکار بردند تا دهان او را بگشایند. اما محققزاده، این مبارز قهرمان، لب از لب نگشود و تلاش شکنجهگران را عقیم گذارد. ستوان مختاری در نامهای به حزب نوشت:
«محققزاده مردانه در برابر شکنجه مقاومت کرد. روحیهاش عالی بود.»
رفیق محققزاده از روزی که دژخیمان شاه دستگیرش کردند، با این که میدانست اعدامش حتمی است، به کار سازماندهی حزبی در زندان پرداخت. چند روز بیشتر طول نکشید که گزارشهای رفیق محققزاده به خارج زندان فرستاده شد. او موفق شده بود که رفقای زندانی را سازمان دهد. آخرین گزارشی که رفیق محققزاده فرستاد شبی بود که در سحرگاهش او را برابر جوخهٔ اعدام گذاشتند بدینسان، رفیق محققزاده در شکنجهگاه رژیم کودتایی شاه تا آخرین لحظهٔ حیات وظیفهٔ حزبیاش را با سربلندی انجام داد.
منوچهر مختاری، ستوان یکم
رفیق منوچهر مختاری در نامهای به یکی از دوستانش نوشت:
«روز پنجم یا ششم شهریور ۱۳۳۳ بود که اولین بازجویی من در حمام با شلاق انجام گرفت و شلاق پاره شد. سروان عمید به گردن و دست و شانهام میزد. بعدازظهر روز بعد یک بار دیگر شلاق خوردم و در موقع بازپرسی گیر آزموده افتادم، با کتک و فحش و تهدید بهقتل. در حدود ۵۰ روز در زرهی بودم بعداً مرا به یک سلول نیمهتاریک انفرادی بردند. در حدود دو هفته آنجا بودم. محققزاده مردانه در برابر شکنجه مقاومت کرد و روحیهاش عالی بود. در دادگاه بدوی از آزادی دفاع کردم و دفاع خود را با جملهٔ زیرین تمام کردم: آرزو دارم روی استخوانهای من هموطنانی شاد و وارسته و آزاد پایکوبی کنند»، و گفتم: «از تیرباران نمیترسم. با این که به زندگی و زیبایی آن بسیار علاقهمندم، اما این علاقه آن چنان لکهٔ ابر تاریکی را تشکیل نمیدهد که آفتاب درخشان حقیقت زحمتکشان را نبینم. اکنون که در پای میدان اعدام قرار دارم تنها و تنها به مردم میاندیشم. از زندگی کوتاه و پُرماجرای خود به هیچوجه نادم نیستم، زیرا به اندازهٔ یک ایرانی وظیفهٔ خود را انجام دادهام. اندیشهٔ همین موضوع است که به من در این روزهای دشوار نیرو میدهد و مرا شاد و سرسخت نگه میدارد. با دلی شاد و پُرامید گلوله را در دل خود جای خواهم داد و تا آخرین لحظه که گلولهها قلبم را خواهند شکافت، افتخار پیوستگی به خلق را چون پتک سنگینی بر مغز دشمنان میکوبم. تردید ندارم که خلق قهرمان، و در پیشاپیش آن طبقهٔ کارگر ما، فاشیسم را زنده بهگور خواهد کرد و بر روی لاشهٔ آن بنای زندگی شاد و آسودهٔ خود را برخواهد افراشت. با مرگ من فقط وظایف من است که پایان میپذیرد. موفق و پیروز باشید.»
اسدالله نصیری، ستوانسوم هوایی
رفیق اسدالله نصیری همراه با چهارمین گروه از رفقای افسر در سازمان نظامی حزب تودهٔ ایران تیرباران شد.
کیوان ستاره بود
ما از نژاد آتش بودیم:
همزاد آفتاب بلند، اما
با سرنوشتِ تیرهٔ خاکستر.
عمری میان کورهٔ بیداد سوختیم:
او چون شراره رفت
من با شکیبِ خاکستر ماندم.
کیوان ستاره شد
تا برفراز این شبِ غمناک
امیدِ روشنی را
با ما نگاهدارد.
کیوان ستاره شد
تا شبگرفتگان
راه سپید را بشناسند.
کیوان ستاره شد
که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد،
وین شام تیره را بفروزد.
من در تمام این شب یلدا
دستِ امیدِ خستهٔ خود را
در دستهای روشن او می گذاشتم.
من در تمام این شب یلدا
ایمان آفتابی خود را
از پرتوِ ستارهٔ او گرم داشتم.
کیوان ستاره بود:
با نور زندگانی میکرد
با نور درگذشت
او در میان مردمک چشم ما نشست
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم
هـ ا. سایه
رفیق خسرو روزبه، قهرمان ملی
رفیق خسرو روزبه، قهرمان ملی ایران و عضو کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران، است. در سحرگاه ۲۱ اردیبهشتماه ۱۳۳۷، رژیم محمدرضا پهلوی که در پی کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد ماه ۱۳۳۲ تمامی ارکان های قدرت را در کشورمان ایران بهچنگ گرفته بود، با تیرباران خسرو روزبه بر آن بود تا با بهخاک و خون کشیدن مبارزان تودهای “آخرین” شعلههای رزم و پیکار در ایران را خاموش و سکوتی گورستانی را بر میهن ما حاکم کند.
با سرکوب خشن و خونین جنبش مردمی، دستگیری صدها تودهای و دیگر مبارزان، با اعدام گروهی از شریفترین افسران و مبارزان راه آزادی، اعضا و کادرهای حزب تودهٔ ایران، گرچه کودتاچیان توانستند مدتزمانی بیشتر به حیات ننگینشان ادامه دهند، اما سرانجام همراه با شاه و رژیم ضد ملیاش و بهارادهٔ توانا و دستان نیرومند جنبش مردمی میهن ما بهزیر کشیده شدند. شاه، بازجویان، شکنجهگران و جلادانش فراری و در نکبت ننگشان بهفراموشی سپرده شدند، اما آنکه تا بهامروز در اندیشه و ارادهٔ جویندگان راه حقیقت زنده و مژده بخش است، خسرو روزبه و یاران رزمندهٔ اویند.
رفیق خسرو روزبه، در دفاعیاتش در دادگاه نظامی، سیر زندگیاش که به پیوستن بهصفوف حزب تودهٔ ایران و قرار گرفتن در مسیر مبارزه برای سعادت و خوشبختی تودههای محروم منجر شد، با کلماتی آتشین و پرشور بیان کرد، کلماتی که هنوز نیز پس از سپری شدن سالیانی دراز، طنینی انگیزهبخش و شورآفرین دارند. روزبه در بیدادگاه نظامی خطاب به دادرسان اعلام کرد:
”اگر عاشق و شیفتهٔ سوسیالیسم هستم، با تمام عقل و شعور و منطق و درایت خود برتری اصول آن را بر سایر رژیمها احساس کردهام و محرک من در هر عملی که انجام دادهام، آرزوی تحقق این اصول و بالنتیجه ایجاد بنای نوین برای جامعهٔ ایران و سرانجام تأمین سعادت و رفاه و سربلندی و آزادی و شرف ملت عزیزم بوده است. … من بهاقتضای آتشی که بهخاطر خدمت به خلقهای ایران در درون سینهام شعله میکشد راهِ حزب تودهٔ ایران را برگزیدهام و باید اذعان کنم که جانم، استخوانم، خونم، گوشتم، پوستم و همهٔ تاروپود وجودم این راه را، راه مقدسی شناخته است و تمام سلولهای بدن من و تمام ذرات وجودم تودهای است. …”
استاد فقید، زندهیاد رفیق امیرحسین آریانپور، درتجلیل و ستایش از آرمانگرایان، و در توصیف آن دسته از انسانها و شخصیتهای تأثیرگذار تاریخی، در مقدمهٔ کتاب “بزرگمردان تاریخ”، نوشته است: “مردگان البته رفتهاند و با زندگان پیوندی مستقیم ندارند، کسی که مرده است، دیگر نه زندگان را درمییابد، و نه هیچ زندهای با او تماس میگیرد. با اینهمه، چهبسا رفتگان که بیش از انبوهی از ماندگان در جامعه و جهان خود تأثیر میگذارند و چهبسا مردگان که در تاریخ بشریت نفوذی جاویدان دارند. ایناناند مردگانِ زنده که در عمل هر نسل، از نو در دادگاه تاریخ مورد داوری قرار میگیرند. … مردگانِ زنده که اثری مثبت و سودمند از خود بهجا نهادهاند، پیوسته در دلهای انسانهای عصرها و اقلیمهای گوناگون خانه میکنند، از ستایش و بزرگداشت نسلها برخوردار میشوند و راهنما یا سرمشق آنها میگردند. ایناناند بزرگمردان، شگرف مردان، پویا مردان، روزگار مردان، تاریخ آفرینان، آیندهسازان. … بهسبب تلقینهای گروههایی که خفتگی و سستی جامعه را بهسود خود مییابند، هنوز بسیارند کسانی که مردان و زنان سترگ را بهدرستی نمیشناسند و از زندگی و مرگهای درخشان آنان درست درس نمیگیرند… در وضعی اینگونه، درست شناختنِ بزرگمردان از لحاظِ اجتماعی کاری ضرور است. باید تاریخ آفرینان را چنانکه بودهاند، بهعنوان کوشندگانِ خستگیناپذیری که در پرتو همت و کار و پشت کار خود (و نه موهبت موروثی یا مساعدت روزگار) فرهنگِ مادی و فرهنگ معنویِ بشریت را بهسود انسانها، بهپیش بردهاند… شناسانید” [بهنقل از: مقدمهٔ کتاب “بزرگمردان تاریخ”، نوشته: ا.ح. آریانپور، صفحههای ۷، ۸، ۹].
در طول هفتاد سال گذشته، در رثای افسران جانباخته و سایر سرداران سر بدار و برای زندهنگاه داشتن خاطره عزیز همه آنهایی که بعد از کودتای ۲۸ مرداد به چوبههای اعدام بسته شدند و گلهای وجودشان پرپر شد، رمانها، شعرها، آهنگها و آثار هنری فراوانی ساخته و پرداخته شده است. این همه گویای عهد و پیمان و خود گوشههایی از آموزش انقلابی و پرورش نسلهای بعدی بوده است. یاد و خاطره غرورانگیز این جانهای شریف و پیکار جانانه و خستگی ناپذیر آنان همواره مایه سرمشق و درسآموزی برای مبارزه در راه ساختن جامعهای بهتر و عادلانه است. باید همواره از این نامهای خونین و سرنوشتهای تابناک دفاع کرده و یاد آنها را پاس داشت. باید همیشه و در همه حال از این جانهای شیفته و فداکاریهای والا در میدان کارزار و فتح آینده، نیرو گرفت.
یاد این سرداران بیشکست هنوز همچون شعلهای در خاطرهها میسوزد، و ایمان آنها هنوز پرچم مبارزه مردم میهن ما است.
به نقل از ویژه نامۀ «نامۀ مردم»، شمارۀ ۱۱۸۸، دربارۀ هفتادمین سالگرد کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، ۲۳ مرداد ۱۴۰۲