شعر بوتراب
به یاد رفیق ابوتراب باقرزاده، قهرمان شکنجهگاههای دو رژیم، که در زندان آنچنان چهره خود را با ناخنهایش درید تا گزمگان جهل نتوانند او را با داروهای روانگردان به ”شوهای تلویزیونی“ و مصاحبههای اجباری بکشانند.
رفیق باقرزاده را در ۵۸ سالگی، با پیشینۀ بیش از ۳۱ سال زندان در شهریور ۱۳۶۷ به دار آویختند.
چه شبی،
سیاه چون قیر
چه غمی،
تباه چون تیر
که در این شب زمینکن
ز کمان تند خویی
به میان همچو اویی
همچو او فرشته خویی، به هدف نشسته باشد.
سروی از جهان فراتر
قلبی از خزر گشاتر،
مردی از تبار انسان
که دو دهه جوانیش را
به مصاف خون و آتش
به زمان سپرده باشد.
بوتراب،
همچو آب دیده پولاد
نه ز خون
که از اراده می رسُت،
غم او غم بشر بود،
هم از او اراده می جُست
چو درِ سیاه چالش بگشود دست مردم،
جسم او به جانِ جان بود
که سر دستهای مردم،
پر به پرواز تازه بسپرد.
چه شبی ستاره کش بود،
آن شب تباه که چون او،
غمگسار توده ها را به میان شعله انداخت.
به مصاف خون و آتش،
چه غمش
و یا چه باکی،
دیده بود پیش ازاینش،
خوانده بود دست کینش،
تن و تازیانه و داغ
مرگ نوجوانه و باغ
تبری که ریشه میجست
تبری، طبر توده می جست.
تبری تهمتنان را
ز روان سترده می جست.
انتخاب جان و آن بود،
“آن جاودان” بر گمان بود
جان فدای جان آتش،
بوتراب و انتخابش:
“چونکه صورتم بخایم،
چو روان من بگردد،
صورتم به سیرت دوست
دهد آن پیام گرمم
که همه هستیام، گمانم،
همچو راه رفته از اوست.”
چونکه آسمان بترکد
شوق دیدار تازه گردد،
مرغ جان و عشق پرواز،
انقلاب و مشت و فریاد:
“پیش از این اگر به غم رفت
بیش از این مباد ما را.”
نو بهار مژده بخشم،
گل بیار،
مژده بخشم!
مژده کز رخش گلی رست،
گل سرخ خنده اش جست.
بوتراب مرد آتش!
گل به سیمای، مرغ آتش!
بر توام درود و بدرود
با توام سرود “آرش”!
سیامک
۶ آذر ماه ۱۴۰۱
***
به نقل از «به سوی آینده» شمارۀ ۵، آذر ۱۴۰۲